Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

= ۱ =

《یگانه چیزی که‌ما‌ ازش باید بترسیم، ترس میباشد. - فرانکلین روزافیلت ۱۹۳۳.》

اوه سیهون هنوز به‌ جمع دیگران نپیوسته است. او هنوز در حال تمرین و آماده شدن است. دفاع شخصی و جنگ رو در رو بهترین مهارتهای او میباشند و به همین خاطر هنوز برای نشانزنی حاضر نیست. در هنگام نشانگیری دستانش می لرزد، امر شلیک را درست نمیشنود چون حواسش پرت است و به همین دلیل نمی تواند ماشه را سر وقت بکشد. تقریبا یک هفته میشود از‌ زمانی که گروه مین یونگی محوطه تمرینات را ترک کرده اند. سیهون میخواست با فرمانده یونگی برود چون او مردی شجاع و با رحم است، اما سیهون به اندازه کافی تعلیمات نظامی نداشت و مجبور بود یک هفته دیگر منتظر دستورات فرمانده کل باشد.
وقتی تمریناتش به پایان میرسید، به این فکر میباشد، آیا میتواند دوستانش را درباره ببیند یا خیر. او سخت دلش برای فامیلش گرفته.
او تنها راهی جنگ شده است.

آخرین هفته تمرینات اوست. بلاخره، روز امتحان او رسیده. سیهون بر روی شکمن دراز میکشد، پاهایش را مقداری از هم دور نگه میدارد و بر روی بازو هایش تکه میکند. در مقابل دستش یک عدد سمی اتوماتیک آمریکایی قرار دارد و آماده استفاده شدن است.
سیهون یک نفس عمیق میکشد.
نشانش از او ۱۵ متر فاصله دارد.
"بر جا آماده باشید!"
او چشمش را در مقابل دیدبین سلاح قرار میدهد.
"شلیک!" و شلیک میکند.

...

جنکوک که هنوز از‌ رفتار جین شوکه مانده، باز هم نمی خواهد با او همراه شود. او اعتقاد دارد که دوستی در میدان مبارزه و جنگ جز فلاکت و بد بختی چیزی بیش نیست. بهتر همان است که او تنها باشد و تنها بمیرد.

پس از دعوا دیروز با تای هیونگ پهولیش حسابی کفته شده و رنگ ارغوانی نزدیک به جگری را گرفته. جنکوک آرزو میکند که دیگر با او وحشی رو در رو نشود، وگر نه باید راهی زندان شود، پیش ازین که با شمالی ها، روسها و چینی ها بجنگد.
"ما فردا به پایگاه نظامی می رسیم. آنجا شما با فرمانده جدیدتان آشنا و به فرانت فرستاده میشوید. " یونگی با صدای بلند اعلان کرد. تمام سربازان گروه ب در خط ایستاده اند. تای هیونگ که سینه اش را جلو داده و سرش را بالا گرفته از فرط هیجان گونه هایش سرخ شده. در پهلوی او، نامجون که بلندترین گروهشان میباشد با چشمهای تیز و باهوش همه حرکات یونگی را تماشا میکند.
"همانطور که میدانید، آمریکا در خاک ما کمپین های درست کرده که از ما حمایت میکنند. ما برای پشتیبانی از سربازان آمریکایی، بریتانیایی، و دیگر کشور های هم دست، به آنها ملحق میشویم. سازمان ملل برای ما کمک فرستاده‌." یونگی یک لحظه حرفش را قطع کرد و روی کرد به سوی گروهش.
جنکوک حس کرد که یونگی میخواهد آنها را فرست دهد تا برای خبری بزرگی آماده شوند.
"کمک های صحی از کشورهای مختلف از قبیل سوئد، نور وی، ایتالیا، هندوستان و دانمارک میباشند. امیدوارم که آن چنان زخمی نشوید که کارتان به پرسونال صحی بکشه‌. "
جنکوک به سختی قورت داد. هنوز آماده زخمی شدن نیست! هنوز میخواهد زنده گی کند.

...

آن شب، جنکوک که از فرط خستگی دستانش می لرزید، سعی میکند که چادر لعنت شده اش را دوباره درست کند.
از شانس بد او، بخاطر باد شدیدی که در حال وزیدن است، چادرش از جا کنده و به این سو و آن سو برافراشته شده.
آسمان هم رنگ خاکی به خود گرفته.
جنکوک سرفه کنان از ریسمان چادرش میگیرد و به پاین میکشد‌.
"اوه خدای بزرگ! پس این میخ بی صاحاب کجا شده؟!"
او با صدای بلند داد زد. زو زو و شدت باد گوشهایش را کر کرده. او حتی به راحتی صدای خودش را نمی شنود.
جنکوک که نا امید شده و به اطرافش نگاه میکند، به چادر خود تف می‌اندازد لگد میزند‌.
بعد از مدتی، وقتی که دیگر خشمگین نیست، به زانو میآید و همانجا می نشیند. دیگر کاری نمی تواند!
لعنت می فرستد به خودش، چون او خواسته بود که از همه دورتر بخوابد! چون او یک پسر خودخواه و مغرور است! فکر میکند، این همه حقش است، و سزایش خوردن شن و خاک است!

حالا دیگر حتی حوصله ناسزا گویی به خودش را ندارد.
همانطور که بر دور دستها خیره مانده و از درون با خود در جنگ است، اولین قطره باران بر سر او فرود میاید‌.
جنکوک بالا نگاه میکند و ابرهای تیره را می بیند که به سرعت نزدیک میشوند‌.
"برای همین همیشه از اردو رفتن بدم میآمد!" او فریاد میزند و به زیر خیمه نیمه خرابش پناه میبرد تا حداقل خیس نشود‌.
بعد از مدتی، شر شر باران گوشهایش را نوازش میدهد.
صاعقه می‌زند و آسمان را برای لحظه کوتاه روشن میکند.
جنکوک دیگر اکنون خواب از چشمانش پریده با اینکه خیلی خسته است.

لعنتی!
...

در آن سوی جاده، فرمانده یونگی هنوز بیدار است. برای حفظ سربازان از هر نو خطر، دستور میدهد که یکی از دستیارانش به دید پسران برود. از آنجایی که همه خواب اند، و تنها جی هیون بیدار است، او روانه بیرون میشود.
او چراغ دستی اش را روشن میکند و به یک از خیمه ها سر میزند‌.
خیمه تای هیونگ نزدیک به جدا شدن از میخش است.
"بیدار شو، سرباز‌." او سرش را داخل چادر میکند و داد میزند. تای هیونگ با چشمهای پر خواب و موهای درهم برهم از جا میپرد و سرش را بیرون میکند.
"ممنونم ازت، جی هیون!" او میگوید و دست به کار میشود.
"من میروم تا به بقیه سر بزنم. شب خوش." مرد مسن تر میگوید.
تای هیونگ چراغش را در دهانش نگه میدارد و ریسمان خیمه را محکم دور میخ می پیچد.
موهایش خیس شده ولی این بهتر است نسبت به خیس شدن همه دار و ندراش.
و پیش ازین که وارد خیمه خودش شود به آن طرف جاده نگاه میکند.

"جنکوک؟"
=====
این مشکلترین فان فیکی است که تا به حال سعی کردم بنویسم. معلومات موثق کم دارم!

* در جنگ کوریا، آمریکا و سازمان ملل در هر سمت از خاک کوریا جنوبی که توسط کره شمالی فتح شده بود، پایگاه های نظامی بوجود آوردند. در آنجا سربازان از سرا سر کشورهای ملل متحد با هم کار میکردند و به دیگر سربازان کره جنوبی کمک های سلاحی و صحی می رساندن.
* سمی اتومات یکی از سلاحهای پیشرفته زمان خودش بوده که محصول آمریکا میباشد.

من تا به حال در مورد کامپهای ملل متحد معلومات به اندازه کافی ندارم.
چپتر بعدی: ؟؟؟؟

اگر از این Fanfiction تا به حال راضی هستین، لطفا برایم در comment بنویسید!

تشکر بخاطر اولین بازدید و لایک!
-bleioxid21

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro