Part twenty-five
_سلام تهیونگ!
پسر توجهاش رو به جین که صداش زده بود برگردوند و قبل از وارد شدن به آشپزخونه دستش رو تکون داد، اما همچنان ساکت بود.
هوسوک همونطور که به تهیونگ نزدیک میشد سوال کرد:
_پسر چیزی از آتیش سوزی دیشب شنیدی؟
و مثل همیشه مشغول گره زدن پیشبندش شد. بار دیگه تهیونگ ساکت موند و با خستگی دستهاش رو به طرف سینک برد تا بشوره.
پسر مو مشکی به دلایل بدیهی و آشکاری حال خوبی نداشت، اما نمیتونست جونگکوک رو جایی ببینه و این باعثِ بدتر شدن حالش و دامن زدن به پریشونی اوضاعش میشد، از اونجایی که پرنس تنها چیزی بود که دیگه بخاطرش هیجان زده و خوشحال میشد.
یونگی همونطور که روی کانتر مینشست گفت:
_کافه مامان من سوخته، میخواستم اینجا براش کار پیدا کنم اما جای خالی نیست.
_میتونه تو اسطبل فضولات اسبها رو جمع کنه جاش پول بگیره.
یونگی نگاه چپی به جین انداخت و با طعنه گفت:
_وااو جین نمیدونی چه کمک بزرگی کردی، حتما بهش میگم مطمئنا هیجان زده میشه!
هر چهار نفر با دیدن نامجون که با گرفتن مچ دست جیمین وارد آشپزخونه میشد به اون سمت چرخیدن.
جیمین با شدت دست نامجون رو پس زد و عصبی گفت:
_الان دیگه میتونی دستمو ول کنی!
نامجون نفسش رو بیرون داد و به طرف گوشش متمایل شد:
_هیچ کاری با تهیونگ نمیکنی وگرنه مستقیما به پادشاه گزارش داده میشه فهمیدی؟
جیمین تکخندی کرد و با نگاه مختصری به تهیونگ انداخت دوباره رو به نامجون کرد:
_هومم انجامش بده، اون باورت نمیکنه.
نامجون به جیمین که به طرف یونگی و هوسوک میرفت نگاه رعب آوری انداخت. جیمین بعد از صحبت با هوسوک به طرف تهیونگ که دستهاش رو خشک میکرد چرخید. پسر کوچیکتر به جیمین پشت کرد، از همین الان بخاطر جیمین حس ناخوشاید و ناآسودهای داشت و دعا میکرد که باهاش حرف نزنه.
_سلام ته.
اما جوابی جز سکوت از پسر نگرفت.
تهیونگ با وجود اینکه نمیدونست جونگکوک کجا غیبش زده مشغول آماده کردن غذاش بود و احتمال داد که تا درست کردن صبحانه پیدا بشه.
_میدونم ازم عصبانی و دلخوری ولی لطفا به حرفهام گوش کن.
تهیونگ به کارش ادامه داد و سعی کرد با برداشتن مواد غذایی مختلف حواسش رو از جیمین که پشت سرش میومد منحرف کنه، چون حس میکرد الانه که زیر گریه بزنه. بیشتر از وقتی که از جونگکوک میترسید، از جیمین واهمه داشت.
جین همونطور که بسته شکر قهوهای رو برمیداشت از هوسوک و یونگی سوال کرد:
_دعواشون شده؟
اما جوابی نگرفت، چون اونها هم از چیزی خبر نداشتن.
جین با ظرفی از شکر دور شد و ادامه داد:
_جیمین یجورایی میدونه چطور بقیه رو عصبی کنه، تهیونگ رو سرزنش نمیکنم.
بعد از یک و نیم ساعت غذاها آماده شدن. تهیونگ تمام مدت جیمین رو نادیده گرفته بود تا الان که بشقابها رو برای سرو کردن تحویل میداد. جیمین وقتی دید تهیونگ بشقابش رو نمیده یه تای ابروش رو بالا انداخت.
_″م..من خودم میخوام اینو به جونگکوک بدم.″
جیمین چشم غرهای بهش رفت و با برداشتن ظرفها به طرف در رفت. تهیونگ دفعات زیادی این کار رو انجام داده بود پس نمیتونست چیزی بهش بگه.
همون لحظهای که جیمین بیرون رفت، تهیونگ با برداشتن بشقاب به سرعت از آشپزخونه خارج شد که باعث شد همه نگاه عجیبی بابت اینکه چقدر سریع بیرون رفت بندازن.
یونگی همونطور مشغول تمیز کردن کانتر و وسایل مختلف بود گفت:
_الان دیگه شک ندارم دعوا کردن.
تهیونگ مضطرب رو به ندیمه که به سمتش میومد سوال کرد:
_″ب..بخشید؟″
زن با لبخند مهربونی به پسری که شب قبل درحال گریه کردن دیده بودش جواب داد:
_چیشده عزیزم؟
_″شما پرنس جونگکوک رو ندیدید؟″
خدمتکار با اخم کمرنگی که نشون از فکر کردنش بود جواب داد:
_نه متاسفم.
تهیونگ هر لحظه بیشتر و بیشتر نگران میشد اما بالاجبار لبخندی زد و فشار انگشتهاش دور بشقاب رو بیشتر کرد.
_″ممنونم.″
به طرف انتهای سالن رفت و راهش رو به طرف اتاق موقتیش کج کرد. با بستن در اتاق، نفسش رو بیرون داد و بشقاب توی دستش رو روی میز کوچیکی قرار داد. از صبح همه جا رو دنبال جونگکوک گشته بود. اتاقش، باشگاه، گیم روم، حتی حیاط قصر رو هم نگاه کرده بود اما خبری از جونگکوک نبود.
روی تخت دراز کشید و چشمهاش رو بست، احساس سردرگمی میکرد و نمیدونست پرنس کجاست. فکر کرد شاید بد نباشه از پادشاه یا ملکه بپرسه اما از طرفی جرأتش رو هم نداشت.
دنگ!
پسر سرش رو بلند کرد و به جایی که صدا اکو شده بود چشم دوخت، با دیدن فاختهای که سعی کرده بود وارد اتاق بشه اما به خاطر شفاف بودن شیشهها به پنجره خورده بود لبخند زد.
بلند شد و به طرف پنجره رفت و با بازکردنش اجازه داد تا پیت وارد بشه. پرنده پرواز کرد و نهایتا روی شونه پسر نشست.
پسر مو مشکی با ملایمت گفت:
_″سلام..″
با کج کردن سرش متوجه یاد داشت کوچیکی توی منقار پرنده شد. با کنجکاوی یاد داشت رو برداشت و با خوندنش هاله صورتی رنگ و لبخند ریزی روی چهرهاش نشست.
بیا باغ پشت قصر وگرنه پیت رو ازت میدزدم:)
پ.ن: صبحونه ای که درست کردی رو توی سبد بیار_جونگکوک
تهیونگ نخودی خندید و با پیت که روی شونهاش نشسته بود رفت تا دنبال سبد بگرده.
________________________
پسر مو مشکی همونطور که با اضطراب دسته سبد رو گرفته بود به طرف باغ رفت. هیچ ذهنیتی از این که تو سر پرنس چی میگذره و چه اتفاقی قراره بیفته نداشت اما برای دیدن پرنس هیجان زده بود. بعد از مدتی راه رفتن نیمرخ شخصی که نشسته بود پیدا شد.
قبل از راه رفتن به طرفش مکث کرد، با واضح شدن چهره پرنس درحالی که به آسمون نگاه میکرد و روی زیرانداز نشسته بود حرارت بدنش بالا گرفت و دسته سبد که بابت رطوبت دستش سر میخورد رو محکمتر گرفت.
جرأتش رو به کار گرفت و با سر انگشتهاش به شونه پسر زد. با چرخیدن صورت جونگکوک به سمتش لبخند زد.
_اوه پیت اومدی؟
با بلند شدن جونگکوک و برداشتن پرنده از روی شونهی تهیونگ، اخمی روی صورت پسر بزرگتر نشست. پرنس همونطور که تظاهر میکرد متوجه وجود تهیونگ نشده خنده ریزی کرد.
_فکر کنم تهیونگ نمیاد، انگار فقط من و توییم.
پرنس با لبخند مشغول نوازش پرهای پرنده شد.
تهیونگ همونطور که منتظر پرنس بود تا چیزی بهش بگه دستهاش رو جلوی سینهاش گره کرد.
_″جونگکوک؟″
جونگکوک دستش رو کنار گوشش گذاشت و با تعجب گفت:
_صبرکن تو چیزی نشنیدی؟ من که نشنیدم.
تهیونگ که حرصش درومده بود سبد رو روی زمین گذاشت و به شوخی جونگکوک رو به طرف زمین هل داد که پیت از روی شونهاش پرید، با سکندری که خورد باعث شد هردو روی زیر انداز بیفتن و صدای خندههاشون بلند بشه. با خنده روی زیر انداز غلت میخوردن تا زمانی که پرنس روی پسر مو مشکی قرار گرفت.
پرنس با طعنه گفت:
_ببین کی بالاخره خودش رو نشون داده
و بعد از نگاهی که به صورت سرخ شده از خجالت کمک آشپز انداخت بلند شد. با لبخند محوی که روی صورتهاشون نشونده بودن سعی داشتن تپشهای سریع قلبشون رو بپوشونن.
پرنس با صدایی مرتعش و مضطرب گفت:
_من توی این چیزا خوب نیستم ولی..اومم فکر کردم شاید یه پیک نیک رفتن بتونه حالتو بهتر کنه؟
توی ذهنش اینو به عنوان یه قرار تصور میکرد اگرچه میدونست که این حسش یه طرفهاست.
تهیونگ با خنده جواب داد:
_″غذا داره سرد میشه.″
و ظرف غذا رو که شامل نون، کره، وافل و مینی پنکیک بود از سبد بیرون آورد.
قبل از اینکه جونگکوک بتونه چیزی بگه پیت به طرف سبد شیرجه رفت و با نشستن روی سبد به نون نوک زد.
تهیونگ پرنده رو از کنار نون برداشت و داد زد:
_″هیی! برای تو نیست.″
جونگکوک با لبخند نظارهگر تهیونگی بود که غرولند میکرد. بدون ذرهای جلب توجه سبد رو به طرف خودش کشید و با کندن تیکه کوچیکی از نون اون رو به طرف تهیونگ پرت کرد، پسر بزرگتر با شدت سرش رو به سمت جونگکوک چرخوند.
با بالا بردن دستهاش گفت:
_من نبودم پیت بود.
_″پیت توی دستای منه چطور ممکنه؟″
_اون یه پرنده ماوراییه!
حالتِ جدی چهره پسر با جملهای که به زبون آورد در تضاد بود. قسمتی از پنکیک رو برید و به طرف دهنش برد.
تهیونگ چشم غرهای رفت و پیت رو روی زمین گذاشت.
قبل از اینکه جونگکوک باقی پنکیکش رو بخوره، تهیونگ با سرعت سبد رو به طرف خودش کشید و با کندن تیکه بزرگتری از نون و پرت کردنش به طرف جونگکوک کار پسر رو تکرار کرد.
_″پیت بود.″
جونگکوک با نونی که توی دستش بود از جاش بلند شد و گفت:
_اوه جدا؟
تهیونگ با فهمیدن قصد پسر فورا بلند شد و شروع به دویدن کرد، با خنده نیم نگاهی به جونگکوک که با نصف نون دنبالش میکرد انداخت.
تهیونگ با برخورد مداوم تیکه های کوچیک نون با خنده داد زد:
_″بس کن!″
نهایتا جونگکوک نونی که توی دستش بود رو تموم کرد و به تهیونگ رسید. با حلقه کردن دستهاش از پشت دور کمر تهیونگ مانع دوییدنش شد، بدون هیچ هشداری پرنس بوسه عمیقی به گونه چپ تهیونگ زد. چرا؟ نمیدونست اما به طور حتم از روی غریزهاش بود.
با محو شدن لبهای پرنس از روی گونهاش بی حرکت سرجاش خشکش زد. برای دیدن صورت پرنس سرش رو چرخوند که با لبخند شیطنت آمیزش مواجه شد.
_پیت بود.
تهیونگ خنده بلند بالایی سر داد و از کنار شونهی پسر کوچیکتر به پیت که روی زیر انداز ایستاده بود و هر از گاهی نگاهی بهشون مینداخت نگاه کرد. بودن توی آغوش پرنس حس خوبی رو بهش القا میکرد و به دلایلی نمیخواست این لحظه هیچوقت به پایان برسه.
_پرنس جئون جونگکوک؟
جونگکوک به سرعت عقب کشید و با چرخیدن با دوتا بچه که با تعجب نگاهشون میکردن مواجه شد. شهر فاصله زیادی با باغ نداشت پس غیر عادی نبود که بچهها به اون مکان بیان.
_خودمم.
جونگکوک تکخندی کرد و روی زانوش نشست تا هم قد دختر بچه بشه. از اونجایی که تهیونگ بچه ها رو دوست داشت از نظرش جوری که پرنس با اون بچه حرف میزد و ارتباط برقرار میکرد ستودنی بود.
دختر بچه ذوق زده پرسید:
_این آقا دوست پسرتونه؟
و به تهیونگ که سرش رو پایین انداخته بود تا کسی متوجه گونههای رنگ گرفتهاش نشه اشاره کرد.
جونگکوک با نگاه کردن به تهیونگ، بالا رفتن حرارت صورتش رو حس کرد. نگاهش رو به طرف دوتا بچهای که دست هم رو گرفته بودن برگردوند.
_اون دوست خیلی خیلی خوبمه.
دختر بچه بار دیگه با ذوق و هیجان گفت:
_اوه باشه این دوست پسرمه!
و دست پسر کوچولویی که کنارش بود رو تکون داد. دخترک گونه پسر که بهش لبخند میزد رو بوسید و گفت:
_من خیلی خیلی دوسش دارم.
تهیونگ با لبهای جلو اومده اصوات نامفهومی درمیاورد و برای کیوتی بیش از حد اون بچه ها ضعف میکرد، با اینکه اون بچه ها چیزی حدود پنج یا شیش سال داشتن تهیونگ همیشه یه رابطه کیوت مثل اون ها رو میخواست.
پسر بچه با کاغذی که توی دستش بود پرسید:
_میشه امضا بدین؟
_البته!
پرنس همونطور که کاغذ رو از اون دوتا دست کوچولو میگرفت برگه رو امضا کرد و کنارش نقشی شبیه به یه فاخته کشید.
_ممنون ولیعهد!
دوتا بچه با خوشحالی گفتن و بعد از گرفتن کاغذ به طرف شهر برگشتن. خوشبختانه آتش به مرکز شهر نرسیده بود و چیزی آسیب ندیده بود.
جونگکوک بلند شد و به طرف تهیونگ که رد محو مشخصی روی گونههاش بود چرخید.
همونطور که به طرف زیراندازشون میرفتن تهیونگ شروع به حرف زدن کرد:
_″فکر نمیکردم بچه هارو دوست داشته باشی.″
_چرا؟ چون پرنس بدجنس اعظمم؟
تهیونگ با خنده مشتی به بازوی پسر زد.
_______________________
با رسیدنشون به ورودی قصر وسایل رو همونجا رها کردن.
_″ممنون کوک″
تهیونگ به یکباره گفت و باعث شد پرنس یه تای ابروش رو بالا بندازه.
_برای چی؟
_″امروز، باعث شد برای چند ساعت ذهنم آروم بشه پس ممنونم.″
قبل از اینکه جونگکوک فرصت کنه چیزی بگه پادشاه به سمتشون اومد و با دیدنشون که با فاصله کمی از هم ایستاده بودن لبخند زد.
_تهیونگ.
تهیونگ با شنیدن صدای پادشاه تعظیم کرد.
_″بله اعلیحضرت؟″
_برای چند لحظه همراهم بیا، مسئلهای هست که باید درموردش بحث کنیم.
جونگکوک که فکر میکرد که اون هم قراره همراهشون بره، جواب پدرش رو داد:
_باشه.
_تو نه جونگکوک فقط تهیونگ!
جونگکوک زیر لب غرید و اخم کرد. نمیدونست پدرش چیکارش داره از طرفی نمیخواست تهیونگ رو تنها بزاره. تهیونگ لبخند محوی زد و به طرف پرنس چرخید.
_″مشکلی نداره کوک یکم دیگه برمیگردم.″
همونطور که تهیونگ راه میرفت جونگکوک با چشمهای قلبی مشغول تحسین و ستایشش بود و اون لحظه وقتی خراب شد که فاخته سفید رنگی به داخل پرواز کرد و روی شونه پرنس نشست، چون جونگکوک فکر میکرد اون پرنده با نگاهش بخاطر ′چشمای قلبی′ مسخرهاش میکرد. با بیحوصلگی غرید:
_خفه شو پرنده عوضی!
و بعد به طرف اتاقش رفت.
_________________________________________
میخوام نظرتونو بدونم فیک تا الان چطور بوده؟ اگه جایی ضعیفه یا مشکلی داره بهم بگید💕
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro