Part twelve
بیشتر از ده دقیقه بود که تهیونگ رفته بود و جیمین کم کم داشت نگرانش میشد. قرار بود امشب باهم برن برای همین تا الان منتظر پسر کوچیکتر مونده بود.
_اوه پارک...شیفت کاری خیلی وقته تموم شده اینجا چیکار میکنی؟
جیمین سرش رو چرخوند و با پادشاه که ابروش رو بالا انداخته بود مواجه شد، ناخوداگاه ضربان قلبش شدت گرفت.
_متاسفم سرورم منتظر تهیونگ بودم تا باهم بریم.
پادشاه با لبخند پرسید:
_مشکلی نیست به علاوه تو از قوانین قصر آگاهی داری درسته؟
جیمین توی تغییر دادن شخصیتش استاد بود، مخصوصا وقتی موضوع مربوط به پادشاه و ملکه باشه اینطوری میتونست شغلش رو حفظ کنه.
جیمین با لبخند گفت:
_کدوم اعلیحضرت؟ تعداشون زیاده.
پادشاه تکخندی کرد. به جیمین نگاه کرد و گفت:
_جای نگرانی نیست، من درباره قانون ′ممنوعیت رابطه با همکار′صحبت میکردم.
جیمین مطمئن بود اگه توی نقش بازی کردن خوب نبود تا الان صورت پادشاه رو با مشتهاش نقاشی میکرد. با لبخند زوری گفت:
_به خوبی مطلعم سرورم.
_بسیار خب..من فقط میخواستم مطمئن بشم. رفتار و منش تو فوق العادهاس هیچ شکی درش نیست. شب خوبی داشته باشی.
_شماهم همینطور اعلیحضرت.
وقتی که پادشاه از سالن خارج شد جیمین با حرص نفسش رو بیرون داد و چشم غرهای به شاه خیالی رفت.
ناخونهاش رو به کف دستش فشار داد و با حرص زمزمه کرد:
_همه قوانین مزخرفت به کونم.
_″چه قانونی؟″
صدای آشنایی رو پشت سرش شنید.
چرخید و تهیونگ رو با یه لبخند روی صورتش و وسیلهای که توی دستش بود دید. لبخند آرامش بخش پسر روش تاثیر گذاشت و آرومش کرد.
به وسیلهای که تو دست تهیونگ بود اشاره کرد شبیه یه کنسول بازی بود، با کنجکاوی پرسید:
_هیچی بیخیال..اون چیه؟
وقتی که هاله صورتی رنگی روی گونههای پسر کوچیکتر نمایان شد یه تای ابروش رو بالا انداخت.
_″بهش میگن نینتدو سوئیچ جونگکوک بهم یاد داد چطور باهاش بازی کنم!″
جیمین با شنیدن اسم پسر حس کرد فکش منقبض شده.
_اون واقعا بهت یاد داد؟ این دفعه که بهت صدمه نزد؟
_″وقتی نمیتونستم بازی کنم سرم داد زد ولی بعدش اینو بهم داد پس یجورایی جبران شد.″
جیمین سرش رو تکون داد و بدون هیچ حرفی با تهیونگ به طرف خروجی رفتن.
_″هیونگگ..بعد اون بهم اجازه داد بیلیارد بازی کنم.″
اما جیمین اصلا به حرفهای پسر کوچیکتر گوش نمیکرد، براش مهم نبود که تهیونگ و جونگکوک چیکار کردن.
_″اوه یادم رفت من وقتی داشتم بیلیارد بازی میکردم خودش اورواچ بازی میکرد ولی نذاشت من بازی کنم.″
جیمین وقتی لبهای آویزون پسر کوچیکتر رو دید لبخند مهربونی زد تا ناراحت نشه.
با رسیدنشون جلوی در، جیمین از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. متوجه بارون شدیدی شد که داشت میبارید. پسر وقتی به یادآورد که با خودش چتر نیاورده با بی حوصلگی گفت:
_فاک...
پسر کوچیکتر وقتی دید جیمین حرکت نمیکنه با تعجب پرسید:
_″چیشده؟″
جیمین همونطور که کوله پشتیش رو زیر و رو میکرد تا ببینه چتر همراهش هست یا نه، جواب داد:
_داره بارون میباره.
تهیونگ زیر لب گفت:
_″من چتر ندارم....″
تنها چیزی که الان میخواست، خیس شدن زیر بارون بود.
_منم.
برای مدتی هردو پسر تو سکوت به بیرون خیره شدن.
یا باید ریسک میکردن و همینطوری میرفتن و بعد دردسر مریض شدن رو به جون میخریدن یا اینکه از تو یکی از اتاقها چتر برمیداشتن.
_برای چی اینجا وایسادید؟
جیمین و تهیونگ چرخیدن و با جونگکوکی که تو تاریکی به دیوار تکیه داده بود مواجه شدن.
_واو پرنس یه استاکره؟ شرط میبندم کل کشور در حد مرگ روت کراش میزنن اگه اینو بشنون.
پرنس چشم غرهای به جیمین رفت و دوباره به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ پوست لبش رو بین دندونهاش کشید و گفت:
_″داره بارون میباره ماهم چتر نداریم.″
_فقط برو، بارون که گازت نمیگیره.
تهیونگ گوشه لباسش رو تو مشتش گرفت از پنجره به بیرون نگاه کرد، هوا سرد بود و بارش بارون بدترش کرده بود.
_ته بیا هودی منو بپوش.
جیمین بعد از گفتن اون حرف، کولهاش رو روی زمین گذاشت تا دنبال هودی مورد نظرش بگرده.
اما جونگکوک زیاد از این موضوع خوشحال نبود، الان که به حضور ناگهانی نامجون نیاز نداشت نبود!
با عجله از اونجا رفت و با یه چتر برگشت.
_من چتر دارم.
جیمین با لبخند امیدواری گفت:
_تهیونگ چتر تو رو نمیخواد، اون میخواد با من بیاد..درسته ته؟
اما وقتی از پسر کوچیکتر جوابی نگرفت لبخندش محو شد.
جونگکوک بدون هیچ حرفی به طرف در رفت و بعد بیرون قصر ایستاد و با سرش به تهیونگ اشاره کرد تا اون هم بیاد.
تهیونگ واقعا از وضعیتی که توش قرار گرفته بود متنفر بود، میخواست با جیمین بره ولی از اونجایی که به تازگی با پرنس ′دوست′ شده بود نمیخواست ناراحتش کنه.
تهیونگ با لبخند گفت:
_″متاسفم جیمین...دفعه بعدی، قول میدم.″
و به طرف جونگکوک که زیر چتر ایستاده بود رفت.
جونگکوک پوزخندی زد و درو روی صورت جیمین کوبید.
_واو این...قلبم رو شکست.
جیمین با خودش گفت و تصمیم گرفت از در پشتی بره.
جونگکوک از تهیونگ که بخاطر هوا لرز گرفته بود پرسید:
_کجا زندگی میکنی؟
پسر بزرگتر با انگشتش اشاره کرد:
_″اونجا.″
_″ولی قبلش باید یه جا برم.″
پرنس سرش رو تکون داد و به همراه پسر بزرگتر قدم برداشت، خودش هم نمیدونست چرا این کار رو میکنه ولی اگه قرار بود این پسر دوستش باشه این حداقل کاری بود که میتونست براش بکنه.
———————————
وقتی جلوی ساختمونی که قدمتش بیشتر از چند صدسال بود ایستادن، جونگکوک پرسید:
_کجاییم؟
_″کلیسا..کارم زود تموم میشه میتونی اینجا وایسی.″
_سرده.
پسر کوچیکتر بدون اینکه منتظر جوابش بمونه همراه با تهیونگ وارد شد. جونگکوک متعجب و سردرگم تهیونگ رو که از بین صندلیها رد میشد دنبال کرد. قبلا به کلیسا نیومده بود نمیدونست باید چیکار کنه.
وقتی تهیونگ نشست و چشمهاش رو بست جونگکوک با تعجب بهش خیره شد، با این حال کنار تهیونگ جا گرفت اما چشمهاش رو نبست چون بنظرش این عجیب بود.
_″سلام مامان، سلام بابا..متاسفم که امشب دیر اومدم.″
جونگکوک شوکه شده به پسر نگاه کرد.
امکان نداره...
پرنس با خودش فکر کرد و به پسر که با چشمهای بسته لبخند زده بود نگاه کرد.
_″امشب پرنس جونگکوک رو با خودم آوردم بخاطر اینکه بارون میبارید همراه من اومده کاش میتونستید ببینیدش...اون خیلی خوبه.″
نیستم ....پرنس با خودش گفت و به باقی حرف های پسر گوش سپرد.
_″من نمیخوام زیاد منتظرش بزارم، میخوام الان برم ولی فردا باهاتون صحبت میکنم دوستون دارم.″
بعد از چند دقیقه پسر مو مشکی چشمهاش رو باز کرد و به طرف جونگکوک چرخید.
جونگکوک ناراحت و گرفته به پسر که حالا لبخند میزد نگاه کرد.
فکر میکرد مرگ پدر بزرگ و مادر بزرگش دردناکه ولی الان که از زاویه دیگهای به پسر رو به روش که پدر و مادرش رو از دست داده بود نگاه میکرد، میفهمید که زندگی پسر دردناک تر از اون چیزیه که فکرش رو میکرد.
حالا حتی بیشتر به خاطر کارها و حرفهاش پشیمون بود.
_″تموم شد!″
_________________________________________
ممنون از حمایتاتون🥺💕
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro