Part three
شام قرار بود که ساعت هفت سرو بشه و برای اولین بار تو این سالها، پرنس به موقع سر میز شام حاضر شده بود. خب کیه که از یه تغییر خوب بدش بیاد؟
اگه میخواست با خودش رو راست باشه، غذاهای امروز بهتر از هرچیزی بودن که تاحالا چشیده بود.
اونا حتی بهتر از چیپس مورد علاقهاش بودن که بیشتر اوقات میخورد، ولی خب اون به این زودی نمیخواست جایگزینی برای چیپس های عزیزش پیدا کنه. از نظر جونگکوک غذاهایی که اون کمک آشپز کوچولو درست میکرد ارزشش رو داشت که بخشی از وعده روزانهاش باشه ولی هنوزم چیزی رو با طعم فوق العاده چیپسهای محبوبش عوض نمیکرد!
وقتی نگاه خوشحال پدر و مادرش رو روی بشقاب خالی خودش دید، تصمیم گرفت فکر کردن رو به بعد موکول کنه و هرچه سریعتر از سوالهای تکراری پدر و مادرش که امروز بارها باهاشون مواجه شده بود فرار کنه.
_تو فکر اینم که به جین پاداش بدم، تو چی فکر میکنی پسرم؟
خب مثل این که دیر شده بود و پدرش از نقشه اش با خبر شده بود...
همونطور که به جای قبلیش برمیگشت آهی کشید.
جونگکوک هنوز مطمئن نبود که تهیونگ اون غذاها رو درست کرده ولی خب از اونجایی که خیلی مهربون بود، دلشم نمیخواست جین بخاطر کاری که نکرده پاداش بگیره و حق کس دیگه ای رو ضایع کنه!
پرنس همونطور که شونهاش رو بالا مینداخت پرسید:
_برای چی؟
ملکه به جای همسرش جواب داد:
_اینطور که به نظر میرسه از غذاهایی که درست میکنه خوشت اومده، پس چرا با این کار ازش قدر دانی نکنیم؟
_من کی گفتم خوشم اومده؟ فقط دلم نمیخواد عضلههایی که این همه سال دارم براشون زحمت میکشم رو نابود کنم.
خب درسته غذاهای امروز مزه متفاوتی داشتن ولی قرار نبود که به همه بگه...
پس فقط یه راه برای فهمیدنش وجود داشت. همون لحظه یونگی و هوسوک برای تمیز کردن میز اومدن.
_نفهم چرا گوش نمیدی؟ میگم گربه ریده رو پیشبندت بوی گندش از صد فرسخی مشخصه!
قیافه جونگکوک با شنیدن حرف یونگی توهم رفت و به جایی که پسر بزرگتر اشاره میکرد نگاه کرد و لکه مشهودی رو روی پیشبند هوسوک دید.
_خب چیکار کنم؟ ندارم دیگه...میای عوض کنیم؟
یونگی با قیافه ودف طور به هوسوک که داشت چرت و پرت میگفت نگاه کرد. در عجب بود که این حجم از حماقت چطور توش جا گرفته؟
ملکه گلوش رو صاف کرد تا مکالمه بی ربطشون رو تموم کنن:
_اهم..
یونگی و هوسوک که متوجه موقعیتشون شدن بدون هیچ حرفی شروع به تمیز کاری کردن.
جونگکوک همونطور که دستش رو داخل جیبش گذاشته بود به طرف اتاق نامجون رفت که دقیقا کنار اتاق خودش قرار داشت، از این متنفر بود چون میخواست که خدمتکارش تا جای ممکن ازش دور باشه!
اینطور به نظر میرسید که جونگکوک از همه بدش میاد اما اون یه فضای صمیمی با خدمتکارش و حتی یونگی که تازگیا باهاش جور شده بود داشت، فقط هیچوقت نشونش نمیداد. ابراز احساسات براش سخت بود، حداقلش الان!
اون دوتا تنها کسایی بودن که پرنس به عنوان دوست خودش میدونست.
پرنس در اتاق نامجون رو باز کرد و مرد رو مشغول مطالعه چندتا مدرک دید.
نامجون همونطور که عینکش رو روی قوس بینیش جا به جا میکرد گفت:
_بلد نیستی در بزنی؟
و بعد که جوابی از پسر کوچکتر نگرفت ادامه داد:
_چی میخوای؟
جونگکوک توی گفتن حرفش مردد بود.
همونطور که دستش رو پشت گردنش میکشید گفت:
_ت..تهیونگ رو بیار اتاقم.
نامجون که حالت پسر رو دید پوزخندی زد و پرسید:
_چرا خودت نمیری دنبالش؟
جونگکوک که برای گفتن همین چند کلمه، جنگ روانی سختی رو پشت سر گذاشته بود به خاطر بی توجهی نامجون نفسش رو با حرص بیرون داد.
_کاری که گفتمو بکن!
پرنس دستور داد و با شدت درو بست.
_پسرهی پررو میتونست درو باز بزاره خب..
نامجون همونطور که زیر لب غر غر میکرد از جاش پا شد تا به آشپزخونه بره و پسر مو مشکی رو پیدا کنه. هرچند که شک داشت تا الان تو عمارت مونده باشه چون شیفتش نیم ساعت پیش تموم شده بود.
———————
پرنس جوان بعد از چند دقیقه کوتاه با موهای شلخته و یه حوله که دور کمرش پیچیده بود از حموم بیرون اومد.
اولش قصد داشت تا اومدن تهیونگ صبر کنه ولی از اونجایی که آدم صبوری نبود تصمیم گرفت مثل روتین هر شبش قبل خواب دوش بگیره.
به طرف کمدش رفت تا لباس بپوشه، هرچند که میدونست آخرش قراره به یه تیشرت و باکسر ختم بشه.
پرنس روی ظاهرش خیلی حساس بود و همچنین شیک پوش بود، به همین خاطر کمدش تقریبا بزرگ بود و پر از لباسهای رسمی و اسپرت بود.
همونطور که درگیر این بود که باکسر چه رنگی بپوشه با صدای در زدن از جاش پرید ولی بعد با فهمیدن این که کی پشت دره پوزخندی روی لبهاش نشست.
_بیا تو.
تهیونگ به محض وارد شدن به اتاق، چشمهاش رو دور تا دور اتاق چرخوند. اون اتاق حتی از اتاق رویاهاشم بهتر بود!
و بعد لپهاش با دیدن پشت لخت پرنس گل انداخت. سریع سرش رو پایین انداخت و انگشتهاش رو تو هم گره زد.
_″اعلیحضرت....″
جونگکوک با شنیدن صداش از روی شونهاش نگاهی بهش انداخت. صورتش درست مثل یه گوجه قرمز شده بود.
_″نامجونشی گفتن که میخواستید منو ببینید.″
پرنس توجهی به حرفش نکرد و به طرف صندلیش رفت و روش نشست.
_تو امروز غذای منو درست کردی؟
تهیونگ نگاهش رو بالاتر آورد که فقط باعث شد صورتش سرخ تر از قبل بشه، چون اون لعنتی هیچی تنش نبود جز یه حوله کوچیک که پایین تنش رو میپوشوند و رونهای عضلهایش رو به رخش میکشید!
زیر لب زمزمه کرد:
_″بله اقا.″
جونگکوک سرش رو تکون داد و بعد از نگاه کردن به لباسهای پسر به طرف کمدش رفت و بعد از چند دقیقه با تعدادی لباس برگشت.
_اینا رو فردا بپوش.
و لباس ها رو به دست تهیونگ داد.
تهیونگ که گیج شده بود با تعجب پرسید:
_″چرا اعلیحضرت؟″
_همم..چون لباسهات زشتن.
تهیونگ که بهش برخورده بود نگاهی به لباسهاش انداخت. تیشرت و پیشبندش حین درست کردن غذا کثیف شده بودن و شلوارش هم تقریبا کهنه به نظر میرسید، متنفر بود از این که اعتراف کنه ولی لباسهاش اوضاع میزونی نداشتن که بخواد به خاطرش ناراحت بشه ولی بازم نمیخواست قبول کنه، چون قبول کردن اونا یعنی خورد شدن غرورش و البته که نمیخواست ملکه و پادشاه فکر کنن دزدی کرده!
اینبار با لحن سردی جواب داد:
_″به خاطر لطفتون ممنونم ولی من نمیتونم اینا رو قبول کنم اعلیحضرت.″
_اقا رو ترجیح میدم.
_″چی؟″
_کری؟ بهت میگم ترجیح میدم اقا صدام کنی.
جونگکوک با کلافگی غرید و به سمت کمدش رفت تا لباسهاش رو بپوشه.
تهیونگ میخواست دوباره بپرسه چرا، که دوباره با دیدن پشت پرنس حواسش پرت شد.
زیر لب زمزمه:
_″متاسفم اقا...″
و منتظر جونگکوک موند تا برگرده و حرفش رو بزنه، دلش نمیخواست دوباره سرش داد بزنه.
_همون چیزی که امروز درست کردی رو فردا هم درست کن.
_″برای هر سه وعده؟″
تهیونگ با گاز گرفتن لبش سعی میکرد جلوی لبخندش رو بگیره، باورش نمیشد! امروز اولین روز کاریش بود و پرنس از غذاهایی که براش درست کرده بود خوشش اومده بود، این باعث میشد که به خودش افتخار کنه.
جونگکوک سرش رو تکون داد و به طرف تختش رفت و روش دراز کشید، گوشیش رو برداشت و مشغول شد. بعد چند ثانیه متوجه تهیونگ شد که همونجا ایستاده.
_نمیخوای بری؟ میخوام بخوابم.
_″ا..اوه چرا شب خوبی داشته باشید اعلی... اقا.″
خداروشکر خیلی سریع خودش رو نجات داد و بدون اتلاف وقت از اتاق بیرون اومد.
جونگکوک با دیدن رفتار تهیونگ نخودی خندید. به خودش که نمیخواست دروغ بگه، اون کمک آشپز خجالتی به شدت کیوت بود!
طوری که لپهاش سرخ میشد و لبش رو به دندون میگرفت همهاش برای جونگکوک جذاب بود.
اون کیوت لعنتی دقیقا تایپ ایده الش بود!
با یادآوری چند سال پیش که چطور به گرایشش پی برد به فکر فرو رفت.
حقیقتا اون تایپ ایدهالی نداشت. به دخترا علاقهای نداشت و وقتی که برای اولین بار جذب یه پسر شد فهمید که گرایشش متفاوته.
آخرین باری که جونگکوک از کسی خوشش اومد تقریبا شیش ساله پیش بود، فقط یه حس کوچیک نسبت به اون پسر داشت که الان هیچ خبری از اون حس نبود.
دلیل اصلی این که با همه سرد رفتار میکرد همین بود. نمیخواست درگیر احساسات بشه، پس از همون شیش سال پیش تصمیم گرفت که احساسات رو کنار بذاره و این همون کاری بود که داشت ادامهاش میداد.
_________________________________________
پرنس کوکی درعین رو مخ بودن خیلی کیوته🥺😂
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro