Part thirty-two
جونگکوک درحالی که با انگشتهاش چونه تهیونگ رو بالا میاورد تا بوسهاشون رو عمیق تر کنه، دست دیگهاش رو به ستون پشت سر پسر تکیه داد.
احساسی که با هر بار بوسیدن پسر بزرگتر داشت به قدری اعتیاد آور و دلگرم کننده بود که باعث میشد عطشش برای تجربه اون حس هر لحظه بیشتر توی خونش جریان پیدا کنه و متعاقبا دل کندن ازش براش سخت تر باشه.
تهیونگ با فشاری که به کمرش وارد شد و جدا شدنش از ستون هردو دستش رو دور گردن پسر کوچیکتر انداخت و پرنس همونطور که لبهای تهیونگ رو به دندون میکشید، دوباره به طرف مرکز سالن کشوندش و با چرخشهای آرومی رقص دونفرشون رو از سر گرفت.
تهیونگ بعد از جدا کردن لبهاش از لبهای پسر با خنده گفت:
_"دیگه دارم سرگیجه میگیرم."
و بعد از نیم نگاهی که به چشمهای درخشان و لبهای براق پرنس انداخت، اینبار خودش پیشقدم شد و بوسه محکمی روی لبهای پسر گذاشت که در عوض لبخند شیرینی میون بوسهاشون دریافت کرد.
قلبشون مالامال از حس ذوب کننده و در عین حال مهیجی شده بود.
ترس از گیر افتادن...
مخفیانه وارد سالن شدن...
همه و همه به جریان آدرنالین درون خونشون شدت میبخشید.
و خب وقتی که صدای قدمهای شخصی توی اون سالن بزرگ اکو شد ترسشون به حقیقت پیوست
و این به این معنی بود که در سالن باز مونده بود!
تهیونگ و جونگکوک فورا از هم جدا شدن و با دلهره بهم خیره شدن.
پرنس با چرخیدن و مواجه شدن با دونفری که وارد سالن میشدن زیرلب زمزمه کرد:
_اوه فاک...
با تشخیص نگاه آزرده خاطر مادرش چرخی به چشمهاش داد.
ملکه با ابرویی بالا رفته همونطور که نزدیکشون میشد سوال کرد:
_میتونم بپرسم اینجا چه خبره؟
اما تمام توجه تهیونگ روی مردی بود که در کنار ملکه قدم برمیداشت، چرا اینقدر چهرهاش براش آشنا بود؟
_نمیدونم، چطور به نظر میرسید؟
جونگکوک با پوزخند جواب داد اما طولی نکشید که با دیدن نگاه مایوس مادرش پوزخند از روی لبهاش پاک شد.
_این رفتار به هیچ وجه مورد قبول من نیست. فکر میکنی این رفتاریه که یه پادشاه باید داشته باشه؟ خدا میدونه که اصلا به جایگاه سلطنت میرسی یا نه!
با شنیدن حرف ملکه حس ناخوشایندی جایگزین تمام احساسات مسرت بخش چند لحظه قبلش شد.
_و حالا اگه ممکنه لطفا برو بیرون من باید با آقای کیم صحبت کنم.
این چیزی بود که بیشتر از هرچیزی پرنس رو اذیت میکرد. هر زمان که به اندازه یه سر سوزن کار مهیج و هیجان انگیزی انجام میداد بابت رفتار ناشایست و نابجایی که درخور جایگاه ولیعهدی نبود توبیخ میشد. این چیزی بود که باعث میشد حس کنه هیچ زندگیای نداره و باید مثل یه ربات برنامه ریزی شده حرکت کنه.
_چرا هیچوقت نمیزاری به زندگی لعنتیم برسم؟! من یه پادشاه نیستم و حدس بزن چی، هیچوقت قرار نیست باشم! شاید میخوام یه آدم عادی با یه زندگی عادی و ه...
ملکه با قدمی که به جلو برداشت فرصت اتمام جملهاش رو ازش گرفت.
_تو هیچوقت حق اینو نداری که اینطور با من صحبت کنی فهمیدی؟ حالا قبل از اینکه به گارد بگم بیرونت کنن خودت از اینجا برو.
پرنس با خشم لبهاش رو بهم فشرد و نگاهی به تهیونگ انداخت که در جواب پسر بزرگتر با اطمینان سرش رو تکون داد. بعد از اینکه بازدم سنگینش رو بیرون داد با ابروهای درهم و قدمهای محکم به طرف در رفت.
وقتی که بیرون رفت گوشش رو به در چسبوند و از لای در داخل سالن رو نگاه کرد. اون هیچوقت تهیونگ رو با اون شیطان تنها نمیذاشت.
ملکه با طعنه گفت:
_متاسفم که پسرم تو رو بوسید، این واقعا در شانش نبود و رفتار نامناسبی بود.
_"درواقع سرورم من ازشون خواس..."
ملکه بدون توجه به پسر ادامه داد:
_و موضوع اصلی اینه میخواستم تو رو به جناب کیم یوچون معرفی کنم.
یوچون دستش رو جلو آورد و تهیونگ بعد از چند ثانیه تعلل دستش رو تکون داد.
_چه خوب که بالاخره میبینمت تهیونگ و واقعا از اینکه قراره باهم زندگی کنیم خوشحالم!
چشمهای تهیونگ با شنیدن آخرین جمله مرد گرد شدن. الان بیشتر از قبل گیج شده بود و جونگکوکی هم که از پشت در شاهد تمام ماجرا بود مستثنی نبود.
تهیونگ با شک زمزمه کرد:
_"باهم زندگی کنیم؟ متاسفم ولی فکر نمیکنم قبلا همدیگه رو ملاقات کرده باشیم."
_عاا میدونستم منو یادت نیست، مشکلی نیست به هرحال زمان زیادی گذشته برادر!
دهن جونگکوک از تعجب باز مونده بود. میتونست دودلی، شک و ترس رو از چهره پسر بزرگتر بخونه.
تهیونگ شوکه زده گفت:
_"ب..برادر؟ ولی من که برادر ندارم..."
اون مطمئن بود که هیچ برادری نداره، هیچوقت اسم یوچون رو نشنیده بود و این غیر ممکن بود که برادرش باشه.
یوچون تکخندی کرد.
_ما وقتی که خیلی کوچیک بودیم ازهم جدا شدیم. عجیب بود اگه یادت میموند، من فقط بخاطر این یادمه چون وقتی گمت کردم بزرگتر بودم. من شنیدم یکی به اسم 'کیم تهیونگ' توی قصر کار میکنه و همین ذهنم رو به سمت تو کشوند دلم خیلی برات تنگ شده بود برادر کوچولو!
ملکه با لحنی ذوق زده گفت:
_یوچون همینجا توی پایتخت یه خونه برای جفتتون اجاره کرده و همینطور توانایی پرداختش رو هم داره پس دیگه نیازی نیست اینجا کار کنی، این فوق العاده نیست؟
تهیونگ به قدری توی افکارش غرق شده بود که حتی متوجه حرف زن نشد. هنوز داشت سعی میکرد با این تفکر که ممکنه برادری داشته باشه کنار بیاد.
_"م..من یه خانواده دارم که هنوز ز..زندهان؟"
قلب جونگکوک با شنیدن لحن بغض دار و در عین حال هیجان زده پسر به درد اومد. اون واقعا برای تهیونگ خوشحال بود اما نمیخواست که بره، نمیخواست که ترکش کنه. اون به تهیونگ قول داده بود که هیچوقت ترکش نکنه، پس چرا تهیونگ میخواست تنهاش بزاره؟
_معلومه که داری.
مرد با لبخند گفت و آغوشش رو برای پسری که با چشمهای اشکی بهش نگاه میکرد باز کرد. بعد از تر شدن گونههاش، تهیونگ به طرف یوچون دوید و دستهاش رو دورش حلقه کرد.
_آمادهای که بریم خونه تهیونگ؟
با سوال مرد ضربان قلب جونگکوک شدت گرفت.
بگو نه بگو نه بگو نه بگو نه، لطفا بگو نه من بهت احتیاج دارم...
_"میشه اول چندتا از وسیلههام رو بردارم؟"
یوچون در جواب سوال تهیونگ سرش رو تکون داد.
_حتما.
ن-نه...
پرنس محکم چشمهاش رو بست تا جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره، همونطور که با قدمهای سست به طرف اتاقش میرفت، سعی کرد مانع بروز احساساتش بشه. نمیتونست با وجود دونستن اینکه تهیونگ قراره به زودی ترکش کنه به راحتی توی چشمهاش نگاه کنه. دیگه نمیتونست هر روز ببینتش، دیگه کسی نبود که صبحانهاش رو باهاش شریک بشه، دیگه نمیتونست ببوستش. از کجا معلوم تهیونگ بعد از این دوباره به دیدنش میومد؟ احتمالا ملکه این اجازه رو بهش نمیداد.
با شنیدن صدای در زدن بالش رو از روی صورتش برداشت. با فکر اینکه نامجون پشت دره 'بیا تو'ای زمزمه کرد.
_"کوک! حدس بزن چیشده-هی حالت خوبه؟"
لحن تهیونگ با دیدن وضعیت پرنس نگران شد.
_برو بیرون.
جونگکوک بدون نگاه کردن به تهیونگ گفت، میترسید با نگاه کردن بهش کنترل کردن احساساتش براش سخت تر باشه.
حالا تهیونگ بیشتر از قبل متعجب بود به طرف تخت پرنس رفت و روش نشست.
_"چیشده؟ اتفاقی افتاده؟"
با نگرانی و اضطراب به چهره درهم رفته پسر خیره شد.
_نه، برو دیگه مگه همینو نمیخواستی؟!
اوه شنیده...
حالا دلیل ناراحتی پرنس رو میفهمید.
_"کوک من یه برادر دارم...برام خوشحال نیستی؟ من یه خانواده دارم."
جونگکوک بدون حرف نگاهش رو بالا آورد. پردهای از اشک دیدش رو تار کرده بود اما خجالت آور بود که سر چنین موضوعی بخواد گریه کنه.
تهیونگ با لحن ملتمسی گفت:
_"میشه لطفا بهم نگاه کنی؟ از دستم ناراحتی؟"
هرچقدر هم که سعی میکرد نمیتونست در برابر تهیونگ مقاومت کنه پس نگاهش رو به چشمهای تهیونگ دوخت که بلافاصله هجوم اشک و سوزش پلکهاش رو حس کرد.
_از دستت ناراحت نیستم ته چطور میتونم ازت ناراحت باشم؟
بینیش رو بالا کشید که همون لحظه قطره اشکی روی گونهاش سر خورد.
_ف..فقط لطفا برو...عیبی نداره، همه ترکم کردن پ..پس بهش عادت کردم.
نگاه تهیونگ با دیدن اشکهای پرنس رنگ ناراحتی به خودش گرفت.
جونگکوک از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت.
_پیت هم با خودت ببر.
_"صبر کن جونگک..."
اما با کوبیده شدن در نتونست جملهاش رو بیان کنه.
.
.
.
.
یوچون با لبخند از تهیونگ که همراه با چمدانش کنار در ایستاده بود پرسید:
_آمادهای؟
پادشاه، ملکه، جین، هوسوک، یونگی، جیمین و حتی جونگکوک رو به روی در ورودی عمارت ایستاده بودن تا از دوستشون خداحافظی بکنن، خب از نظر تهیونگ این یه مورد درباره جیمین صدق نمیکرد.
به جای جواب دادن تنها سرش رو تکون داد. بخشی از وجودش نمیخواست با 'برادرش' بره و درباره اینکه آیا حقیقت رو گفته یا نه شک داشت اما دیگه خیلی دیر شده بود.
یونگی پسر کوچیکتر رو بغل کرد و با لبخند گفت:
_کار کردن باهات مفرح بود.
جین و هوسوک با لحن دلگیری گفتن:
_دلمون برات تنگ میشه...
حرفشون باعث شد که تهیونگ به خنده بیفته و به نوبت بغلشون کنه و بعد به طرف پادشاه رفت.
مرد دستش رو روی شونه پسر گذاشت و گفت:
_امیدوارم دوباره ببینمت آقای کیم.
ملکه با لبخند دستش رو تکون داد که از چشم جونگکوک دور نموند و باعث شد چشم غرهای نثارش بکنه.
و بعد به طرف جونگکوکی رفت که به هرجایی جز صورت تهیونگ نگاه میکرد. میدونست پرنس ناراحته، خودش هم همینطور اما اون برادرش بود نمیتونست منکر این بشه.
_"کوک"
پرنس با شنیدن صدای پسر سرش رو بالا آورد.
تهیونگ نگاهی به چشمهای سرخ پسر کوچیکتر انداخت.
_"خیلی زود میبینمت"
_چقدر زود؟
_"خب جشن بالماسکه هف..."
پرنس نفسش رو با کلافگی بیرون داد و گفت:
_تا اون موقع خیلی مونده.
تهیونگ دست پسر رو بین دستهای خودش گرفت و بوسه کوتاهی روی گونه پسر گذاشت.
_"قول میدم خیلی زود به دیدنت میام."
_________________________________________
ملکه خیلی فتنهاس ازش متنفرمಥ﹏ಥ
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro