Part thirty-three
تهیونگ هنوز هم درباره تصمیمی که گرفته بود نامطمئن بود، اینطور نبود که قبل از رفتنش تست DNA داده باشه یا مدرکی برای اینکه اون مرد برادرشه گرفته باشه. اما با این حال دلیلی برای دروغ گفتن وجود نداشت. اگه اون برادرش نبود چرا باید این همه راه رو تا عمارت میومد تا تهیونگ رو ببره؟ این برای پسر قابل درک نبود.
اما میشه گفت ذهن تهیونگ فکرِ داشتن یه برادر رو تو وجودش برانگیخته بود و تا حدودی غلبه به این حس و افکار پریشونش براش مشکل شده بود. خانواده برای اون بیشتر از هرچیزی اهمیت داشت و اگه کسانی بودن که باهاش نسبت و پیوند خانوادگی داشتن، تهیونگ لحظهای برای باور کردنشون تعلل نمیکرد.
اما از یه چیز کاملا مطمئن بود، و اون هم این بود که واقعا دلتنگ جونگکوک شده بود و اشتیاق شدیدی برای برگشتن به آغوش تسکین بخش و بوسیدنِ لبهای پرنس داشت.
.
.
.
.
.
.
یوچون وقتی که در رو با دست آزادش باز میکرد با هیجان گفت:
_اینم از این!
با اصرار خودش با دست دیگهاش کیف پسر کوچیکتر رو برداشته بود. به بزرگی قصر نبود اما اون فضای وسیع با یه عمارت بزرگ قابل قیاس بود.
نفس تهیونگ با دیدن اون مکان تجملی و مسخ کننده توی سینهاش حبس شده بود.
مرد با دیدن حالت چهره تهیونگ تکخندی کرد و پیش قدم شد.
_هنوز مونده.
یوچون ادامه داد و به طرف اتاق دیگهای رفت و تهیونگ هم دنبالش رفت.
با وارد شدن به اتاق و دیدن وسایل مختلف چشمهاش از تعجب گشاد شد.
مرد همونطور که به سمت باکسها و جعبههای متفاوتی که شامل لباس، اکسسوری، وسیلههای الکترونیکی و چیزهای دیگه بود، میرفت رو به تهیونگ گفت:
_گفتم شاید همراه خودت چیزهای زیادی نیاری به خاطر همین خودم دست به کار شدم و اینا رو خریدم.
توپ بسکتبالی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و به طرف تهیونگ پرتش کرد.
نگاه مختصری به اتاق انداخت و با لبخند گفت:
_شنیدم به بسکتبال علاقه داری خوشحالم که یه چیز مشترک داریم.
پسر مو مشکی کنجکاوانه سوال کرد:
_"از کجا فهمیدی؟"
_یه پرنده کوچولو بهم گفت.
_"پیت؟!"
یوچون با تعجب یه تای ابروش رو بالا انداخت.
_پیت کیه؟
تهیونگ خنده مضطربی کرد، مثل اینکه برادرش چیزی درباره اون فاخته نمیدونست. از طرفی کنجکاو بود که یوچون چطور از علاقه شدیدش به بسکتبال باخبره و از طرفی حس میکرد بخاطر دوری از پرنس عقلش رو از دست داده، چطور با خودش فکر کرده بود که پیت میتونه حرف بزنه؟!
_"هیچی بیخیال..."
یوچون اینبار با نگاه ملایمتری به طرف پس کوچیکتر رفت و دستش رو روی شونهاش گذاشت.
_بیرون یه زمین مخصوص برای بسکتبال هست دوست داری باهم تمرین کنیم؟
با پیشنهاد مرد لبخند بزرگی روی صورت تهیونگ نشست.
_"عالیه!"
با هیجان و ذوق گفت و به طرف حیاط پشتی دوید. یوچون هم با خنده پشت سر پسر راه افتاد.
.
.
.
با شنیدن صدای در زدن کسی، جونگکوک بالشتش رو روی گوشهاش فشار داد تا جلوی شنیدن اون صدای آزاردهنده رو تا حدی گرفته باشه.
_جونگکوک میدونم تو اتاقتی درو باز کن.
با نگرفتن جوابی از جانب پسر، نامجون با کلافگی آهی کشید و کلیدی رو از جیبش بیرون کشید تا در رو باز کنه. با دیدن پرنس که روی تختش مچاله شده و بالشتی رو دو طرف سرش قرار داده بازدمش رو بیرون فرستاد.
_باید بلند بشی و یه چیزی بخوری.
بعد از گفتن این جمله، نامجون به طرف پرنس رفت و به آرومی بالشتها رو کنار زد که نتیجهاش بلند شدن قرولند و اعتراض پسر بود.
_نه.
نامجون روی تخت پسر نشست.
_نمیشه که کل روز رو توی تختت باشی و غمبرک بزنی.
برای نامجون رفتارهای پسر تازگی نداشت، مشخص بود که دوباره به دوره افسردگیش برگشته و این به معنای جلوگیری از بروز هر نوع حسی و جایگزین کردنش با لجاجت و یکدندگی بود.
به جای جواب دادن، جونگکوک بدون توجه به نامجون در همون حالت قبلش باقی موند.
جونگکوک با صدای گرفتهای گفت:
_اگه تهیونگ رو برام بدزدی با ضمانت از زندان آزادت میکنم.
درسته که جدی گفته بود اما نامجون با شنیدن درخواستش با صدای بلند خندید.
_همهاش پنج ساعت از وقتی که رفته گذشته.
پرنس ماتم زده گفت:
_پنج ساعت خیلیه!
و به طرف دیگه تختش غلت خورد و پشتش رو به نامجون کرد.
نامجون با عصبانیت این بار با صدای بلندتری پرنس رو خطاب قرار داد:
_جونگکوک، تهیونگ پدر و مادرش رو از دست داده و تازه فهمیده که یه برادر داشته. معلومه که با یوچون میرفت، باید اینو بفهمی!
با تموم شدن جملهاش چیزی جز سکوت نصیبش نشد. منتظر بود تا یه جواب درست از پسر بگیره و این انتظار بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد طول کشید.
_ولی من اینجا بهش نیاز دارم...
جونگکوک موقعیت رو درک میکرد، اما در عین حال براش معقول نبود. اینکه اون مرد به اصطلاح برادر تهیونگ از ناکجا آباد پیداش شده بود تا تهیونگ رو به خونه برگردونه، به هیچ وجه براش قابل درک نبود.
_ولی هنوز هم باید از جات پا...
پسر کوچیکتر از جاش بلند شد و روی تخت نشست و مانع ادامه حرف نامجون شد.
_تنها دلیلی که بلند میشدم و یه کار میکردم فقط بخاطر تهیونگ بود. حالا اون هم مثل تمام کسایی که برام مهم بودن رفته، احتمالا تا الان هم فراموشم کرده.
_خدای من جونگکوک! دوباره شروع نکن لط-
با دوباره به صدا درومدن در پرنس چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و دوباره روی تختش دراز کشید.
چی از این بهتر!
آخرین کسی که توی اون لحظه دوست داشت ببینه با سینی غذا وارد اتاقش شده بود.
جیمین سینی غذا رو روی تخت گذاشت و گفت:
_بابات گفت شامت رو بیارم.
نامجون با فهمیدن اینکه برای بلند کردن پسر از جاش و تحرکش کاری ازش ساخته نیست، ناچارا از اتاق بیرون رفت.
جیمین با اینکه به طور کامل دلیلش رو میدونست با پوزخند پرسید:
_چرا انقدر پکری؟ پسری که بوسش کردی دوباره ولت کرده؟ آخی واقعا که تاریخ دوباره تکرار میشه.
معمولا جونگکوک توی هوشیاریش وقتی که از کسی عصبی میشد داد و فریاد میکرد و همهچیز رو بهم میریخت، الان هم هوشیار بود اما امروز متفاوت بود. احساسی که داشت تجربه میکرد متفاوت بود، به همین دلیل به جای داد و فریاد اجازه داد نم اشک روی چشمهاش بشینه و سرش رو توی بالشتی که خوابیده بود فشار داد.
_باهات موافقم، منم فکر نمیکنم یوچون برادرش باشه احتمالا یه پسریه که به تهیونگ علاقه داره، کسی که میخواد باهاش توی سالن، رقص والس داشته باشه، ببرتش سر قرار، ببوستش-
جیمین با نیشخند به طرف گوش پسر کوچیکتر خم شد.
_به فاکش بده.
پرنس تو فکر کردن واقعا بیش از حد افراطی بود به خاطر همین تقریبا حرفهای جیمین رو باور کرده بود. با اینکه میدونست حقیقت نداره و این تنها باعث شدت گرفتن ریزش اشکهاش میشد.
_بخاطر همینه که نباید عاشق چنین پسرایی شد جونگکوک، میبینی آخرش همهچی به جایی که الان هستی ختم میشه.
پرنس ما بین اشکهاش کلمات رو به زبون آورد:
_چ-چرا انقدر ازم متنفری، چرا ت-تنهام نمیراری لعنتی...
حالا به لطف جیمین تنها چیزی که توی ذهنش بود تصور انجام اون کارها از طرف یوچون بود. واقعا تهیونگ قرار بود به همین سادگی فراموشش کنه؟ چطور چنین حماقتی کرده بود، یعنی مثل گذشته بازهم قرار بود آسیب ببینه؟ فکر کردن به اینکه یوچون اون کارها رو با تهیونگ انجام بده عصبیش میکرد و حسادتش رو تحریک میکرد.
جیمین با آرامش توضیح داد:
_ازت متنفرم؟ من فقط مراقبتم. خودت هم بهتر از هر کسی میدونی قرار نیست مادرت اجازه بده همراه تهیونگ به تخت پادشاهی بشینی و سلطنت کنی به هرحال کسای دیگهای هم وجود دارن.
با دیدن صورت سرخ شده از عصبانیت پرنس خندید.
پسر بزرگتر همراه با نیشخند و طعنه گفت:
_هوم راستی، امیدوارم از غذایی که تهیونگ برات درست نکرده لذت ببری.
و بعد پرنس رو که روی تختش گریه میکرد رو تنها گذاشت.
چه اشکالی داشت؟ اون حالا آسیب پذیر تر از هر زمان دیگهای شده بود، قطعا اذیت کردنش لذت بخش بود.
.
.
۰
تهیونگ همونطور که توپ رو دریبل میکرد رو به برادرش گفت:
_"هی یوچون؟"
مرد توی ورزش کردن واقعا خوب بود و این بدین معنا بود که به کمکش تهیونگ خیلی زود میتونست توی بسکتبال پیشرفت بکنه.
یوچون همونطور که توپ دیگهای رو برمیداشت تا به حلقه شوت کنه جواب داد:
_چی شده داداش کوچولو؟
پسر کوچیکتر لحظهای مکث کرد. همونطور که با استرس توپ داخل دستهاش رو برانداز میکرد گفت:
_"میشه یکی رو دعوت کنم بیاد اینجا تا باهامون بازی کنه؟"
_کی؟
پس مو مشکی بار دیگه در بیان کردن جملهاش مکث کرد.
_"پرنس جونگکوک؟"
_اوهه همون پسری که داشتی میبوسیدیش؟
یوچون با خنده گفت و بعد از پرتاب توپ ادامه داد:
_دوست پسرته؟
_"نه!"
تهیونگ به سرعت مخالفت کرد و لبهاش رو به دندون کشید. حرارت گرفتن گونهها و گوشهاش رو به وضوح حس میکرد.
_"اون فقط اه خب..."
یوچون با نیشخند حرفش رو قطع کرد:
_دوستای با منفعت؟
_"نه!"
صورت پسر کوچیکتر حتی بیشتر از قبل سرخ شد.
_خب پس چی؟
تهیونگ برای ثانیهای دوباره شروع کرد به دریبل زدن. میخواست سوال برادرش رو نادیده بگیره اما بعد از دو دقیقه فهمید برادرش قرار نیست بیخیال سوالش بشه، پس تمام جرئتش رو جمع کرد تا کلمات رو پشت سر هم و بدون لکنت بگه.
_"من دوستش دارم."
یوچون اینبار لبخند مهربونی زد و به طرف پسر کوچیکتر رفت و دستش رو روی شونهاش قرار داد.
_خب این که مشخصه، اگه دوستش داری پس چرا با من اومدی و تنهاش گذاشتی؟
_"خب چون تو برادرمی."
یوچون تکخندی کرد و توپ رو از دست پسر کوچیکتر دزدید.
_بیا پسش بگیر داداش کوچولو
_"بیخیال"
تهیونگ با نق نق گفت و به طرف مرد دویید تا توپ رو پس بگیره.
_________________________________________
جونگکوک خیلی کیوته نمیتونمش😂😭
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro