Part thirty-six
جونگکوک یوچون رو محکم مقابل دیوار پشت سرش نگه داشت و با چاقویی که توی دستش بود فشار بیشتری به گردن مرد وارد کرد که باعث شد به حرف بیاد.
_فاک، من نمیخواستم بکشمش احمق.
مرد ناچارا اعتراف کرد و سعی کرد گردنش رو از زیر فشار تیغه چاقو خلاص کنه، که نتیجهاش چیزی جز خراش برداشتن پوست نازک گردنش نبود.
پرنس با لحنی که فرقی با بازجویی نداشت سوال کرد:
_پس یکی فرستادتت؟!
تهیونگ که حالا با نبود دست حمایتگر پسر کوچیکتر بین انگشتهای خودش تنهایی و انزوا رو بیشتر از قبل حس میکرد، دستهاش رو دور بدن سِر شدهاش پیچید و به صحنه ترسناک رو به روش خیره شد.
_ممکنه.
جونگکوک فریاد زد:
_کی؟!
وقتی که جوابی از مرد نگرفت چاقو رو عمیقتر فرو کرد، و وقتی که مرد دوباره شروع کرد به صحبت کردن چاقو رو عقب کشید.
_خب این رو دیگه خودت باید بفهمی.
یوچون تکخندی همراه حرفش کرد که پرنس رو گیج و سردرگم کرد.
پرنس همونطور که سطح صاف چاقو رو روی گردن مرد میکشید با تمسخر گفت:
_مثل اینکه راه سخت رو انتخاب کردی.
با دیدن حالت یوچون که از ترس قرار بود دوباره دهن باز کنه و حرف بزنه پوزخندی زد، اما قبل از اینکه چیزی بگه تهیونگ پیشقدم شد.
_"بهش ص-صدمه نزن کوک اون ب-برادرمه."
با به زبون آوردن اون کلمه دوباره کاسه چشمهاش پر شد و گوشه لباسش رو بین انگشتهای یخ زدهاش فشرد.
جونگکوک بعد از شنیدن اون حرف مستقیما به چشم های 'برادرش' خیره شد. بار دیگه با تمسخر ادامه داد:
_تو که برادرش نیستی، هستی؟
تهیونگ در عوض عاجزانه جواب داد:
_"ن-نه اون برادرمه! من یه خانواده دارم که ز-زندهان من ت-تنها نیستم..یه داداش بزرگ دارم-"
با اینکه میدونست هیچکدوم از اونها توجهی بهش ندارن.
_اگه دستهای کثیفت رو بکشی کنار همه چیز رو بهت میگم.
_اوکی ولی از جات تکون نمیخوری.
جونگکوک بعد از تهدید کردن مرد، همونطور که به طرف در میرفت تا اون رو ببنده نگاهش رو از روی مرد مقابلش لحظهای برنداشت. با قدمهای بلندش سرجاش برگشت.
_حرف بزن.
یوچون قبل از اینکه جواب بده نگاه برزخی به تهیونگ انداخت و دوباره به چشم های پرنس خیره شد.
_مادرت بهم پول داد و من رو فرستاد.
جونگکوک دسته چاقو رو محکمتر از قبل بین انگشتهاش فشار داد و با لحنی پرخاشگرانه غرید:
_وقتی بهت فرصت حرف زدن دادم منظورم این نیست چرت و پرت بهم ببافی و دروغ بارم کنی.
حرفش باعث شد که یوچون چشمهاش رو توی حدقه بچرخونه.
_گفتن حقیقت به تو فایدهای نداره چون به هرحال باورش نمیکنی.
پرنس با ناباوری و خشم فریاد زد:
_چرا مادرم باید تو رو بفرسته که تهیونگ رو بکشی؟ هیچ منطق فاکی این رو قبوش نمیکنه اون هیچ کاری نکرده که مادرم دستور کشته شدنش رو بده!
_همه چی رو کنار هم بذار.
یوچون به آرومی گفت و ادامه داد:
_مادرت از اولش با گرایش تو مخالف بود، پس چرا باید از این موضوع که تهیونگ تو رو دوست داره و حتی بدتر توهم اون رو میخوای، خوشش بیاد؟ فکر نمیکنی با این حال اون بخواد که تهیونگ از بین بره؟
_ولی باز هم این دلیلی برای کش-
جونگکوک سعی کرد از مادرش در مقابل بهانههای مرد دفاع کنه، ولی وقتی با سر هم کردن همه حرفها و جور شدنشون با اتفاقاتی که افتاده فهمید که احتمال این کار برابر با صفر نیست، حرفش رو ناتموم باقی گذاشت و چشمهاش رو به زمین دوخت.
از طرف دیگه تهیونگ سعی داشت به خودش بفهمونه که این ها حقیقت نداره و چیزی که قلبش با تموم وجود فریاد میزنه درسته، اما تا وقتی که جواب مورد قبولی برای سوالش پیدا نمیکرد نمیتونست به عواطف سست و متزلزلی که خودش هم باور نداشت اکتفا کنه.
_"و-ولی تو برادر واقعی منی، ن-نه؟"
_بیخیال تهیونگ یعنی تا این حد ساده لوحی؟ معلومه که نه.
_"و-ول..ولی-"
درست لحظهای که فکر میکرد دیگه اشکی برای ریختن نداره، لایه براقی مردمکهاش رو پوشوند.
اون روزهای بدی داشت ولی این، این بدترینشون بود.
با فکر اینکه یه خانواده داره به قدری خوشحال بود که حس میکرد جون دوبارهای گرفته، اما فهمیدن اینکه همش یه نقشه برای کشته شدنش بود به همون اندازه درد داشت. تا به حال حسی مثل الان رو تجربه نکرده بود.
درست مثل همون روزی که خونهاش و کلیسا آتش گرفت، تهیونگ روی زانوهاش به زمین افتاد و با درد یقه لباسش رو بین انگشتهاش گرفت. حس میکرد بازدمش سنگین شده و توان کافی برای بیرون فرستادنش رو نداره. سردردش بخاطر گریههای متعدد تشدید شده بود و سینهاش بابت نفسهای نامنظمش به خس خس افتاده بود، اما هیچکدوم به اندازه دردی که توی قلبش داشت براش دردناک نبود.
جونگکوک نمیخواست حتی تصور کنه تهیونگ چه دردی رو تحمل میکنه، فهمیدن اینکه همه قضایا زیر سر مادرشه به همون اندازه براش فجیع و رقت آور بود.
_مثل اینکه شما دوتا کلا تعطیلین، فکر میکنید من به خاطر شوخی و تفریح کل شهر رو آتیش میزنم و کشتن آدمها یکی از تفریحاتمه؟!
نگاه پرنس و تهیونگ فورا روی چهره یوچون چرخید.
_چه زری زدی؟!
جونگکوک که از کوره در رفته بود، با هردو دستش مرد رو به دیوار کوبید که باعث شد چاقوی توی دستش خراش نسبتا عمیقی پایین گلوی یوچون بندازه.
یوچون که از گفتن اون حرف شدیدا پشیمون شده بود بخاطر فشاری که به گردنش وارد میشد سرفهای کرد و چشمهاش رو محکم بست، بعد از چند لحظه به سختی زمزمه کرد:
_اون اتفاق اونطور که من میخواستم هم نشد.
با باز کردن چشمهاش به چهره برافروخته پرنس که رفته رفته بیشتر عصبی میشد نگاه کرد.
تهیونگ نمیتونست هیچکدوم از کلمههایی رو که میشنید باور کنه. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و پسر مو مشکی به قدری شوکه شده بود که حتی دیگه اشکهاش هم روی گونههاش سر نمیخوردن. اون واقعا به یوچون اعتماد داشت، حداقل تا قبل از شنیدن اون جملات.
یوچون که متوجه شده بود حالا باید ریز به ریز اون حادثه رو توضیح بده، آهی کشید و ادامه داد:
_ملکه فکر میکرد اگه خونه تهیونگ آتیش بگیره اون از شهر میره، کلیسا و بقیه مغازهها تصادفی خسارت دیدن چون هدف من فقط خونه بود.
جونگکوک با ناباوری تکخندی کرد.
_با این اوضاع لابد شریک جرمی هم با خودت داری مثلا جیمین یا هرکسی.
پرنس این جمله رو با مضحکه و شوخی گفت چون الان حتی اگه میخواست هم دیگه نمیتونست به هیچکدوم از اطرافیانش اعتماد کنه، اما وقتی سکوت یوچون ادامه دار شد فهمید هنوز چیزهای زیادی وجود داره که اون ازشون بی خبره.
_"ن-نه..امکان نداره."
یوچون با تمسخر گفت:
_اوه مچم رو گرفتی.
و دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد.
_اگه نمیخوای سرت از تنت جدا بشه حرف بزن!
مرد وقتی سردی چاقو رو روی زخمش و به دنبالش سوزش بی اندازه اون رو حس کرد، از درد هیسی کشید و تصمیم گرفت علیرغم میلش ادامه بده. نمیخواست چیزی در این باره بگه چون این تقصیر خودش بود.
_من با جیمین یه شرط بستم و بهش گفتم که با تهیونگ سکس کنه، اون دنبال پول بود و منم دستور داشتم به هر نحوی تهیونگ رو از تو دور کنم. من فکر نمیکردم توی عموم و بدون موافقت این کار رو بکنه این یه مورد ایده خودش بود.
پرنس با شنیدن صدای هق هق تهیونگ فحشی نثار مرد رو به روش کرد و به طرف پسر شکسته مورد علاقهاش رفت و بدنش رو بین بازوهاش کشید.
همونطور که تهیونگ رو بغل کرده بود چیزی رو از داخل جیبش بیرون آورد.
پرنس بعد از نشون دادن صفحه گوشیش که درحال ضبط بود با تمسخر گفت:
_فکر کنم نشون دادن این به پدرم بتونه کارت رو جبران بکنه. حالا هم گورتو گم کن. فکر فرار هم به سرت نزنه، گارد سلطنتی بالاخره پیدات میکنه.
مرد عصبی و مستاصل موهاش رو گرفت و بعد از چند ثانیه از اتاق بیرون رفت.
اگه توی موقعیت دیگهای بودن قطعا بخاطر دیدن همدیگه بعد از مدتی جشن میگرفتن، اما همون قدر که تهیونگ دلگیر و مایوس بود پرنس هم توی اون لحظه چیزی جز مرگ یوچون نمیخواست.
بعد از یه مدت که هردو آروم شدن، تصمیم گرفتن خونه رو ترک کنن و جایی برن که حداقل برای الان بتونن آرامششون رو دوباره بدست بیارن. تصمیم گرفتن به پارک نزدیکی که کمی دور تر ا محوطه شهر بود برن.
تهیونگ و جونگکوک نوک سراشیبی همراه با پیت که روی زمین بود، نشسته بودن. پسر بزرگتر سرش رو روی شونه پرنس گذاشته بود، و پرنس با حضور تهیونگ در کنارش بعد از چند هفته لبخند میزد.
تهیونگ با بغض گفت:
_"دقیقا بعد از اون که با خودم فکر کردم هر دردی که احتمالش بود سرم بیاد رو تحمل کردم، یه چیز جدید اتفاق افتاد. گمون نکنم هیچوقت تمومی داشته باشه."
و بعد پارچه شلوارش رو به بازی گرفت.
_"کاش یه جایی متوقف میشد و بعد از اون میتونستم همیشه با خوشحالی زندگی کنم."
جونگکوک همونطور که بهش گوش میکرد انگشتهاش رو به آرومی بین موهای لطیف و نرم پسر کشید.
پرنس در حالی که مواظب بود سر تهیونگ از روی شونهاش نیفته خم شد و بعد از برداشتن چیزی از روی زمین به حالت قبل برگشت و گلوش رو صاف کرد.
دسته گلی که توی دستش بود رو محکمتر گرفت و با لحن مرتعشی گفت:
_این واقعا زمان مناسبی نیست..
نمیخواست اینطوری پیش بره، درواقع این بدترین چیزی بود که میتونست پیش بیاد.
_و ممکنه این بخشی از اون 'خوشحالی همیشگی' که میگی نباشه، ولی شاید این قصه کوچیک ما باشه، شاید همه این اتفاقات بخاطر یه دلیلی پیش میان، و شاید همه این ها پایان خوشی داشته باشه. یه خوشبختی دائمی برای هردوی ما، باهمدیگه...
پسر کوچیکتر دسته گل رو با لرزی که ناشی از اضطرابش بود به طرف تهیونگ که حالا سرش رو برداشته بود و صاف نشسته بود گرفت. همه حرف های پسر تهیونگ رو یاد نامهای که خونده بود مینداخت و باعث شده بود هاله صورتی رنگی روی صورتش بشینه.
_م-میشه باهام به جشن بالماسکه بیای؟
تهیونگ میخواست با خوشحالی داد بزنه و درخواستش رو قبول کنه، تا اینکه نگاهش به فاخته روی زمین افتاد. با لبخند پرسید:
_"پیت هم میتونه بیاد؟"
وقتی اخم کمرنگی روی چهره جونگکوک نشست به خنده افتاد.
_من فقط میخواستم تو و من باشیم...
تهیونگ فکر نمیکرد پرنس حرفش رو جدی گرفته ولی با دیدن رفتار پسر کوچیکتر دلش ضعف رفت.
دستهاش رو دور گردن جونگکوک انداخت و با لبخند گفت:
_"داشتم شوخی میکردم گوک، معلومه که باهات میام."
مشخص بود که پرنس حرف تهیونگ رو جدی نگرفته بود، اما میخواست اینطور وانمود کنه تا یکمی سر به سرش بذاره پس به جای گفتن این حرف، بعد از نیم نگاهی که به چشمهای براق تهیونگ انداخت با لبخند خم شد و لبهاشون رو بهم متصل کرد.
_________________________________________
ولی من هنوز معتقدم جیمین نقشش منفی نیست فقط شخصیت طماعی داره همین!
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro