Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Part thirty-seven

جونگکوک همونطور که در اتاق تهیونگ رو میزد، با خنده گفت:

_روم سرویس لطفا درو باز کنید.

همه به جز ملکه در جریان بودن که اون دوباره به اتاق مهمان برگشته و پادشاه هم به خوبی از نیت ملکه مطلع شده بود.

پرنس سعی داشت تا حدی حال پسر بزرگتر رو خوب کنه و از اون حالت افسرده و دلگیر بیرون بیارتش، پس وقتی جوابی نگرفت اخم کمرنگی بابت نگرانی روی پیشونیش نشست و به آرومی در اتاق رو باز کرد.

با دیدن تهیونگ که بین ملحفه‌ها نشسته بود و رد اشک‌های خشک شده‌اش روی صورتش واضح بود، اخمش غلیظ‌تر شد.

از اون اتفاقی که با یوچون افتاده بود دو روز میگذشت ولی این هیچ تاثیری روی روحیه پسر نداشت و درست به اندازه روز اول دلشکسته و غمگین بود.

_برات مینی مافین آوردم.

جونگکوک سعی کرد با لحن خوشحالی بگه، با این حال دیدن تهیونگ توی اون وضعیت کاملا بهم ریخته و داغونش کرده بود.

کنار تهیونگ که بی‌توجه بهش به نقطه نامعلومی خیره شده بود و گوشه‌ای از ملحفه رو بین انگشت‌هاش فشار میداد نشست. جونگکوک با آرامش چنگال رو داخل کیک برد و بعد از جدا کردن تکه‌ای از کیک وزنش رو روی یکی از دست‌هاش انداخت تا به سمت تهیونگ متمایل بشه.

همونطور که کیک رو طرف لب‌های پسر بزرگتر میبرد گفت:

_دهنتو باز کن هوهو چی‌چی داره میاد.

با شنیدن خنده ریز و در عین حال آروم تهیونگ، لبخند پهنی روی صورتش نشست. وقتی که به طرف پرنس چرخید دیگه خبری از اون حالت دلمرده و غمگین چند لحظه قبلش نبود. دهنش رو باز کرد و اجازه داد تا جونگکوک بهش غذا بده.

_"مم بچه نیشدم."

تهیونگ سعی کرد حرف بزنه اما بخاطر پر بودن دهنش چیزی جز اصوات نامفهومی به گوش نرسید و باعث شد جونگکوک رو به خنده بندازه.

پرنس همونطور که صاف مینشست دست تهیونگ رو هم کشید تا از حالت خوابیده‌اش بیرون بیاد.

_حدس بزن فردا چه روزیه!

هیجان و ذوق زدگی کاملا از لحن جونگکوک مشخص بود.

از اونجایی که تو این چند روز اخیر ذهن تهیونگ خیلی مشغول و آشفته بود، چند ثانیه‌ای طول کشید تا به یاد بیاره که فردا چه روزیه اما بعد با یادآوری چیزی با لحنی مشابه لحن پرنس تکرار کرد:

_"جشن بالماسکه!"

احساس هیجان زدگی درمورد چیزی دوباره داشت توی وجودش زنده میشد.

جونگکوک هم با دیدن صورت خندون تهیونگ لبخند زده بود اما وقتی چهره مضطرب پسر رو دید لبخندش محو شد.

همونطور که انگشت شستش رو نوازش‌وار کف دست پسر بزرگتر میکشید پرسید:

_حالت خوبه؟

تهیونگ قبل از اینکه جواب بده، بازدمش رو با آه بیرون فرستاد.

_"این فقط...تو مطمئنی میخوای با من برقصی؟ قراره یه عالمه آدم خوشگل اونجا باشه و تو میتونی ه-هرکی رو که میخوای انتخاب کنی، تو یه پرنسی و من فقط یه پسر ساده‌ام که حتی خانواده‌ام ندارم نمیدو-"

جونگکوک بوسه عمیقی به لب‌هاش زد و بعد از چند ثانیه کنار کشید.

_تهیونگ من تو رو انتخاب میکنم، تو کسی هستی که میخوام باهاش برقصم و اینو میخوام به همه نشون بدم فهمیدی؟

_"ولی چرا؟"

_چو عا-

جونگکوک به محض اینکه متوجه شد داره خودش رو لو میده گلوش رو صاف کرد و بعد از نیم نگاهی که به چهره سوالی تهیونگ انداخت جمله‌اش رو عوض کرد.

_چون تو کیم تهیونگی، کیه که نخواد با تو برقصه؟

با جواب پرنس، تهیونگ تکخندی کرد.

جونگکوک با ابروی بالا رفته سوال کرد:

_خب حالا از همه مهمتر، لباس مناسب جشن داری؟

تهیونگ تقریبا فراموش کرده بود که پرنس چقدر نسبت به مد و فشن حساسه و این که الان هیچی برای جشن نداشت یکمی میترسوندش.

به جای جواب دادن، جوری که انگار از اولش هم سوالش رو نشنیده سرش رو چرخوند و داخل اتاق رو نگاه کرد که خب این حرکت خودش جواب جونگکوک رو داد.

پرنس نفسش رو با کلافگی بیرون داد و همونطور که دست تهیونگ هنوز ما بین انگشت‌هاش بود از روی تخت بلند شد.

_پاشو بریم مرکز خرید.

.

.

.

راه رفتن توی پاساژ در حالی که دور تا دورشون رو بادیگارد احاطه کرده برای تهیونگ عجیب بود. اینطور نبود که تا حالا به مرکز خرید نرفته باشه، اما قدم زدن توی اون محیط مجلل درحالی که پرنس با اون اخم جذابش همراهیش میکرد حس متفاوتی داشت.

جونگکوک از تهیونگ که هنوز داشت ویترین مغازه‌ها رو تماشا میکرد پرسید:

_دوست داری کجا بریم؟

از نظرش جوری که تهیونگ نسبت به چیزهای براق واکنش نشون میداد و حیرت زده میشد واقعا کیوت بود.

_"اون مغازه با-"

حرف تهیونگ با جیغ و داد چند دختر که به طرفشون میومدن قطع شد.

_پرنس جونگکوک!!

یکی از دخترها با عجله سعی کرد خودش رو به جونگکوک برسونه، اما بادیگاردها این اجازه رو بهش ندادن و به عقب هلش دادن.

جونگکوک بعد از چشم غره‌ای که به دختر رفت به طرف تهیونگ چرخید.

_"داشتم میگفتم اون مغازه بامزه‌اس."

خب حرفش رو پس میگرفت، قدم زدن در کنار پرنس وقتی اکثر افراد داخل پاساژ با فریاد به سمتشون حمله‌ور میشن اصلا چیز جالبی نبود!

جونگکوک به مغازه‌ای که تهیونگ اشاره کرده بود نگاه کرد. جایی که لباس‌ها و کت و شلوارهای زیبا و خوشدوختی داشت. بدون مکث با گرفتن دست تهیونگ به طرف اون مغازه رفت.

بعد از اینکه وارد مغازه شدن تهیونگ به طرف جونگکوک چرخید.

_"نمیخوام ببینی چی میخرم، دلم میخواد یه سورپرایز بمونه."

_داری میگی باید ۲۴ ساعت تمام صبر کنم تا بتونم ببینمت؟

_"نگران نباش، حداقلش به پیت اجازه میدم قبل جشن ببینه"

جونگکوک با حالت دراماتیکی سرش رو تکون داد و با لحن شوخی گفت:

_چطور جرئت میکنی!

_"اوه؟ پس اینو چی میگی..حتی وقتی دارم لباسمم عوض میکنم میزارم نگاهم بکنه."

قبل از اینکه جونگکوک بتونه چیزی بهش بگه از بین رگال لباس‌ها رد شد و جونگکوک رو تنها گذاشت.

امروز رو دوست داشت، چون دوباره بعد از مدت‌ها حس شادی توی وجودش احیا شده بود. با اینکه خاطراتی که با یوچون داشت مدام یادش میومد، اما جونگکوک همیشه یه راهی برای خوشحال کردنش پیدا میکرد.

تهیونگ مردد توی آینه نگاهی به لباسی که انتخاب کرده بود انداخت. راستش میخواستش که بخرتش ولی نمیدونست جونگکوک چه ریکشنی نشون میده چون یه کت و شلوار معمولی با کراوات نبود.

یه دامن نیم‌قد که با سنگ‌های بیرنگ و براقی تزئین شده بود، همراه با کت و شلواری که ستش میکرد.

با اینکه این لباس چیزی نبود که اکثر مرد‌ها توی جشن بالماسکه بپوشن اما تهیونگ دوستش داشت. از طرفی نمیخواست جونگکوک رو ناامید کنه چون اون کسی بود که میخواست این لباس رو براش بخره.

_ته؟

تهیونگ با شنیدن صدای پرنس به سرعت جوابش رو داد:

_"نیا تو!"

بعد از تعویض لباس‌هاش و گذاشتنشون توی بسته بیرون رفت.

همونطور که به طرف صندوق میرفتن پرنس ازش سوال کرد:

_چیزی پیدا کردی که خوشت بیاد؟

تهیونگ با اینکه کمی بابت انتخابش مضطرب بود اما ذوق زده سرش رو تکون داد.

_حتی نمیتونم تصور کنم چقدر خوشگل میشی این خیلی دردناکه میخوام ببینم..

_"بچرخ."

تهیونگ کاملا نادیده‌اش گرفت با خنده رو به پسر کوچیکتر گفت تا بسته رو به صندوق دار تحویل بده.

پرنس چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و پشتش رو به تهیونگ کرد. همونطور که به لباس‌های متعدد و زیبای داخل مغازه نگاه میکرد سعی کرد لباس تهیونگ رو تصور کنه، هرچند اونقدرا هم براش مهم نبود. چون تهیونگ توی هر لباسی نفس‌گیر به نظر میرسید.

کم کم داشت صبرش تموم میشد که با حرف تهیونگ به طرفش چرخید اما وقتی چیزی ندید با ناامیدی نگاهش رو بالا آورد.

جونگکوک با گرفتن دست تهیونگی که لبخند احمقانه‌ای زده بود و به خودش افتخار میکرد که تونسته حرص پرنس رو دربیاره، با لحنی که سعی میکرد عصبی باشه تا تظاهر کنه تسلیم نقشه‌اش شده گفت:

_شیطون کوچولو!

بعد از خرید همه لوازم به طرف خروجی فروشگاه راه افتادن.








_________________________________________

ریدرا معتقدن منظور نویسنده یه همچین لباسیه~

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro