Part thirty-four
چهار روز تا جشن بالماسکه مونده بود و این به معنای این بود که کاخ سلطنتی هرچه سریعتر باید برای تدارکات آماده میشد. دعوتنامههای زیادی از قبل برای مقامات و خانواده دربار و اکثریت مردم فرستاده شده بودن و افراد زیادی به مهمانی مجلل خاندان سلطنتی دعوت شده بودن.
نامجون که به دستور پادشاه و ملکه مامور به رسیدگی به پرنس و آماده کردنش برای جشن شده بود، بالاخره بعد از کلنجار رفتن باهاش با شرط اینکه کمکش میکنه امشب از قصر بیرون بره و شخصا تهیونگ رو به جشن دعوت کنه، تونست جونگکوک رو متقاعد کنه که از تختش دل بکنه.
هفته گذشته برای جونگکوک بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد سخت گذشته بود. با گذشت هر روز کینهای که توی دلش جا گرفته بود، مدام بیشتر و بیشتر میشد و این برای خودِ پرنس هم که یکبار این دوره نفرت انگیز رو گذرونده بود، ترسناک بود.
درک نمیکرد چطور همه خیلی ساده و سریع تهیونگ رو فراموش کرده بودن.
جین که الان مشغول صحبت با نامجون بود، همیشه لبخند به لب داشت، یونگی و هوسوک خوشحال تر از هر زمان دیگهای توی دنیای خودشون زندگی میکردن حتی جیمین هم که در حال حاضر داشت گزارشات مقدمات جشن رو برای پادشاه توضیح میداد، خوشحال به نظر میرسید!
و جونگکوک بیشتر از هر موقع دیگهای خواستار اخراج شدن جیمین بود.
_الان دیگه میشه بریم برای ته گل بخریم؟!
پرنس با بیصبری و کلافگی غر زد و با گره کردن دستهاش جلوی سینهاش، نگاه عصبی به نامجون که قصد داشت تا شب اونجا بایسته و حرف بزنه، انداخت.
نامجون با لحن سرزنشگری که پرنس رو یاد پدرش مینداخت، به پسر تشر زد:
_فقط سه دقیقهاس که اومدیم اینجا جونگکوک، یکم صبر کن.
بخش دیگهای از شرطشون این بود که نامجون تنها زمانی به پرنس اجازه میده پاش رو از قصر بیرون بزاره که به عنوان یه بادیگارد تا گل فروشی همراهیش کنه و بدون هیچ خطری به خونه تهیونگ و یوچون برسونتش.
هوسوک ذوق زده رو به یونگی:
_وایی خدا! نگاه یه پیشی.
حرف هوسوک باعث شد پسر بزرگتر سرش رو بچرخونه و بعد از نگاه کردن به پشت سرش دوباره به طرف هوسوک بچرخه.
_کو؟
هوسوک به یونگی اشاره کرد و با خنده گفت:
_همینجا.
یونگی بازدمش رو با آه بیرون داد و لبهاش رو بهم فشرد.
_ازت متنفرم.
هوسوک به آرومی توی گوش یونگی نجوا کرد:
_نه عزیزم تو عاشقمی.
یونگی که خجالت کشیده بود، هوسوک رو به طرفی هل داد و سعی کرد با نادیده گرفتنش روی کاری که بهش سپرده بودن تمرکز کنه.
جونگکوک متنفر بود، از تمام لحظاتی که میتونست مثل الان طوری که هوسوک باعث خوشحالی یونگی میشه، خنده رو مهمون لبهای تهیونگ بکنه متنفر بود.
شاید حق با نامجون بود، اون قدمی برای تهیونگ برنداشته بود که باعث اشتیاق پسر برای موندن بشه.
پرنس با قاطعیت گفت:
_ما داریم میریم.
و دست نامجون رو کشید و همراه خودش به طرف در سالن برد و قرولندهای نامجون رو نادیده گرفت.
.
.
.
.
_این یکی چه معنی داره؟
جونگکوک برای بار هزارم از فروشندهای که توی گل فروشی بود سوال کرد. دور تا دور فروشگاه رو زیر و رو کرده بود و تقریبا معنی و نمادی که برای هر گل استفاده میشد رو از مرد که به نظر خسته میومد پرسیده بود تا گل مناسبی برای تهیونگ بخره.
مرد همونطور که به میخک صورتی رنگی که پرنس اشاره کرده بود نگاه میکرد، جواب داد:
_عشق مادرانه.
با جواب مرد فروشنده، نامجون تکخندی کرد که در جواب چشم غره غلیظی از پسر کوچیکتر نصیبش شد.
نه این یکی به درد نمیخوره
به سمت قفسه دیگهای رفت.
با اشاره به گل گاردنیا سوالش رو تکرار کرد:
_این یکی چی؟
_عشق پنهان.
جونگکوک همونطور که به قفسه ها نگاه میکرد گفت:
_اوکی از این هم اضافه کن.
مرد زیر لب غر زد و چند شاخه از گاردنیا به دسته گلی که تقریبا داشت میترکید اضافه کرد.
پرنس به دستهای از گلهای آماریلیس اشاره کرد:
_این؟
_غرور.
_این چی؟
_به یادم باش.
_خیلی خب از این دوتا هم بزار و تمام!
پرنس با سرزندگی گفت و به طرف صندوق رفت.
نامجون با دیدن رفتن پرنس به سمت صندوق، بدن خستهاش رو به اون سمت کشید. نگاهی به ساعتش که نشون میداد دوساعت تمام صرف انجام این کار کردن، انداخت.
جونگکوک بعد از پرداخت هزینه نگاه تحسین برانگیزی به گلها انداخت و همراه نامجون از فروشگاه بیرون رفت.
_به نظرت خوشش میاد؟
نامجون نگاهی به پسر کوچیکتر که ازش سوال پرسیده بود انداخت.
_خودت چی فکر میکنی؟
_اگه ازش خوشش نیاد چی...
به یکباره لحنش مضطرب شد.
واقعا دلش میخواست که تهیونگ اون دسته گل رو دوست داشته باشه، معمولا سر چنین چیزهای کوچیکی استرس نمیگرفت اما حالا که توی موقعیتش قرار گرفته بود میفهمید تا چه اندازه مضطرب و نگرانه.
از نظر نامجون جوری که جونگکوک به تهیونگ اهمیت میداد و باهاش رفتار میکرد، کیوت و دلنشین بود.
حسی کسی رو داشت که شاهد عاشق شدن برادر کوچیکترش برای اولین بار بود.
_خوشش میاد، مطمئنم.
.
.
.
حالا که دیگه کاری برای انجام دادن نداشت، روزها برای پسر مو مشکی کسالت آور شده بودن.
نمیدونست چرا باید از کارش انصراف میداد، اولش فکر میکرد اینطوری براش راحت تره اما حالا میفهمید که واقعا دلتنگه کار کردن توی قصره.
کولهاش رو از روی زمین برداشت و روی تخت گذاشت. با اینکه از پیش پرنس رفته بود، ولی بودن با برادرش رو دوست داشت. دلتنگ جونگکوک بود، اما زندگی کردن با خانوادهای که هنوز زنده بودن رو دوست داشت، حس خوبی داشت.
بخاطر اینکه حواسش رو از خستگیش پرت کنه دستش رو داخل کیفش برد تا کنسول بازی که جونگکوک بهش داده بود رو پیدا کنه، اما در عوض کاغذ نازکی رو که شبیه به یه پاکت نامه بود پیدا کرد.
پاکتی که اسم پدر و مادرش روش نوشته شده بود رو برانداز کرد.
با یادآوری اینکه کاغذ رو توی آتش سوزی پیدا کرده بود، زیرلب گفت:
_"عه اینو یادم رفته بود."
همون لحظه که میخواست پاکت رو باز کنه، پیت از پنجره داخل اتاق اومد که باعث شد کمی بترسه و توی جاش تکون بخوره. به حضور پیت توی اتاقش عادت کرده بود، چون این کار هر روزه اون پرنده بود که به اتاقش بیاد.
_سلام پیت.
تهیونگ به کل اون پاکت نامه رو فراموش کرده بود.
به نظرش الان که اوضاع خوبی داشت بهترین موقعیت برای باز کردنش بود.
نامه رو از داخل پاکتش بیرون کشید، نمیدونست کی دستهاش شروع به لرزیدن کرده و نوک انگشتهاش مرطوب شده اما هرچقدر که نامه رو بدون اینکه بخونه بیشتر توی دستهاش نگه میداشت، بیشتر مضطرب میشد. نمیدونست که پدر و مادرش میخوان این نامه رو بخونه یا نه اما از اونجایی که برای خودش بود بهتر بود بخونه.
"سلام تهته عزیزم مامان و بابا این نامه رو برات مینویسنش"
خیلی زود بود ولی تهیونگ همین الانش هم جوشش اشک رو توی چشمهاش حس میکرد، بعد از مرگ پدر و مادرش به سختی با نبودشون کنار اومده بود و حالا تمام اون خاطرات دوباره براش زنده شده بودن و صدای دلنشین مادر و پدرش توی گوشهاش میپیچید.
"حتما الان میخوای بدونی که چرا اینو بهت دادیم نگران نباش، توی دردسر نیفتادی درواقع تو هیچوقت توی دردسر نمیفتی"
با خوندن اون جملات ما بین اشکهاش با صدا خندید.
"ما بخاطر این تصمیم گرفتیم اینو بهت بدیم چون فکر کردیم ترجیح میدی بخونیش تا از زبون ما بشنوی بخاطر همینه که فرستادیمت توی اتاقت بخونیش اما اگه اینطور نیست، احتمالا یه فاختهای هست که هرجا میری میبینیش حتما میخوای بدونی که این فاخته چرا وقتی با شخص خاصی هستی دنبالت میکنه"
چشمهای پسر با دیدن اون جمله بزرگتر از حد معمول شد، نگاه شوکهای به پیت انداخت و دوباره نگاهش رو روی نامه برگردوند.
"ما این نامه رو وقتی که قد یه نینی کوچولو بودی نوشتیم و با خودمون گفتیم هروقت که اون فاخته پیداش شد این نامه رو بهت میدیم، باید خوشحال باشی که پیداش شده این یعنی تو عشق حقیقیت رو پیدا کردی!"
_"چ-چی..."
"میدونم، میدونم، احتمالا الان داری فکر میکنی عقلمون رو از دست دادیم، این یه سنت توی خانواده ما بوده، اینو میگم چون مادرجدت بهم گفت که این اتفاق برای اون و پدرجدت هم افتاده. وقتی تو خانواده ما کسی معشوقش رو پیدا میکنه، اون فاخته هردوشون رو تقریبا هرجا که میرن دنبال میکنه نمیدونم چرا ولی یجورایی مثل یه موهبته من فقط میدونم کسی که الان بیشتر از همه دوسش داری کسیه که توی سرنوشتت بوده و برای هم مقدر شدید و اون فاخته نشانه اینه که تو معشوقت رو پیدا کردی"
"مهم نیست چه کسی رو دوست داری ما همیشه دوستت داریم و هردومون آرزو میکنیم که با شخص خاصت خوشبختی رو پیدا کنی
-دوستدار تو مامان و بابا"
بعد از خوندن نامه، تهیونگ کاغذ رو کنار گذاشت و شوکه شده دستش رو روی دهنش قرار داد.
نگاهی به پرندهای که روی تختش بود انداخت، روزی که اون پرنده پیداش شد میشد گفت اولین روزی بود که تهیونگ و جونگکوک لحظات "رمانتیکی" رو باهم داشتن، هر زمان که با جونگکوک بحث میکرد و یا کنارش بود اون پرنده هم اونجا بود.
تهیونگ پرنده رو بین دستهاش گرفت و با گونههای خیس لبخند بزرگی زد.
_"م-منونم پیت."
بدون لحظهای اتلاف وقت از روی تخت بلند شد و بعد از پوشیدن کفشهاش به سرعت از پله ها پایین رفت.
اون باید جونگکوک رو میدید، دور موندن از پرنس از حد توان و تحملش خارج شده بود.
یوچون با دیدن دستپاچگی تهیونگ ازش سوال کرد:
_هی هی کجا داری میری؟ چرا انقدر عجله داری؟
تهیونگ با عجله گفت:
_"باید جونگکوک رو ببینم."
و بعد از برداشتن کلیدها به طرف در رفت، اما قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه مچ دستش توسط یوچون کشیده شد و باعث شد مقابل مرد بایسته.
_نه تو نمیتونی.
_________________________________________
خب یه چند لحظه اتنشناتونو بدین به من
این بخش از داستان اصلا جنبه فانتزی طور نداره و پرنده و فاخته و این چیزا به عنوان 'سمبل' استفاده شده.
عموما پرندههایی از این نژاد رو نماد صلح میدونن ولی خب برای چیزای دیگه هم استفاده میشه.
تو اکثر فرهنگا نشون دهنده خلوص، فداکاری، زیبایی و چیزای دیگهست.
و اینکه برای بومیای آمریکا فاخته توی سنت و فرهنگشون نماد مهمیه
چون این پرندهها مادام العمر باهم جفت میشن توی این فرهنگ نشون دهنده عشق پایدار و یا سولمیت همدیگهان.
توی مسیحیت هم نشانه بخششه که لابد داستان کبوتر و شاخه زیتون و این چیزا رو شنیدید و خیلی چیزای دیگه که بخوام بگم زیاد میشن.
یوچون هم تو زرد درومد:)
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro