Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Part thirty-five

تهیونگ با نگاه متعجبی تای ابروش رو بالا انداخت و به مچ دستش که خیلی محکم اسیر انگشت‌های یوچون شده بود نگاه کرد و بعد از چند ثانیه نگاهش رو بالا آورد و به چهره مرد دوخت.

_"منظورت چیه؟"

پسر کوچیکتر درک نمیکرد که دیدن جونگکوک چرا تا این حد برای برادرش مهمه، از وقتی که از قصر برگشته بودن اجازه دیدن پرنس رو بهش نمیداد اما امروز ترسناک شده بود و این رفتارش اصلا عادی نبود.

_منظورم اینه تو نمیتونی جونگکوک رو ببینی.

_"چرا؟"

تهیونگ همچنان پافشاری میکرد اما دریغ از یه جواب.
با سوالش مرد بازدمش رو با حرص بیرون داد و حلقه انگشت‌هاش دور مچ پسر رو تنگ تر کرد.

_منو عصبانی نکن تهیونگ.

_"ولی من همین الان باید ببینمش، خیلی ضرور-"

یوچون با کشیدن دستش به سمت اتاق دیگه‌ای و دور کردنش از در خروجی مهلت نداد تا جمله‌اش رو کامل کنه.

مرد با ابروهای درهم اظهار کرد:

_قرار بود بیشتر صبر کنم تا این کار رو انجام بدم ولی نظرم عوض شد.

یوچون، تهیونگ رو به طرف انتهای راهرو کشید و بعد از چرخیدن به سمت چپ بالاخره در اتاقی رو که فقط یه کمد و کاناپه و میز در اون قرار داشت رو باز کرد.

تهیونگ متعجب نگاهی به داخل اتاق انداخت و بعد از رها شدن مچ دستش نفس راحتی کشید.

_برو تو.

_"چرا؟!"

یوچون لب‌هاش رو بهم فشرد و با استیصال و درموندگی نفسش رو بیرون داد. تهیونگ واقعا دلیل رفتار عجیب مرد رو درک نمیکرد.

_میتونیم این کار رو هم از راه آسون انجام بدیم هم سخت بستگی به خودت داره.

یوچون بعد از گفتن این حرف با گره کردن دست‌هاش جلوی سینه‌اش به دیوار تکیه داد و با نگاه منتظری به تهیونگ خیره شد تا داخل بره اما وقتی پسر از جاش تکون نخورد غرید و نگاه عصبی به پسر کوچیکتر انداخت.

_"لطفا یوچون خواهش میکنم، من فقط برای چند دقیقه میخوام ببینمش قول میدم بعدش زود برگر-"

_مثل اینکه راه سخت رو انتخاب کردی.

یوچون حرفش رو قطع کرد و تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و به طرف پسر رفت، قبل از اینکه تهیونگ بتونه چیزی بگه با کوبیده شدنش به دیوار و ضربه‌ شدیدی که به پشت سرش وارد شد باعث شد از حال بره و روی زمین بیفته.

.

.

.

جونگکوک همونطور که راه میرفت با خودش گفت:

_کیم تهیونگ افتخار میدی که منو توی جشن بالماسکه همراهی کنی-نه خیلی رسمیه.

مخفیانه بیرون اومدن از قصر باعث تحریک هیجانش و پمپاژ حس شور انگیز توی خونش میشد و البته که شوق دیدن دوباره پسر بزرگتر بی تاثیر نبود.

_برات گل گرفتم، اونا قشنگن درست مثل خود- عیی نه این چیه خیلی لوس و چندشه.

بعد از چند لحظه نفسش رو با آه بیرون داد و دسته گلی که توی دستش بود رو بین انگشت‌هاش فشرد.

از قرار معلوم بزرگترین خونه توی شهر به یوچون تعلق داشت، پس برای جونگکوک پیدا کردن خونه زیاد سخت نبود. البته شاید یبار تهیونگی که به خونه میرفت رو دنبال کرده بود بخاطر همین پیدا کردن پسر زیاد سخت نبود و یا شاید هم اینطور نبود، به هرحال این موضوع بحثش جدا بود.

_تهیونگ واقعا خوشحال میشم همراه من به جشن بیای این برام خیلی ار- اه

جونگکوک با صدای بلند دادی زد و دستی بین موهاش کشید.

از گل فروشی تا خونه دو پسر راهی نبود، اما پرنس عمدا راه طولانی تری رو انتخاب کرده بود تا بتونه در حین راه به افکار مبهمش نظم ببخشه و بهترین چیز رو بیان کنه. بیرون اومدن ستاره‌ها و تاریک شدن هوا نشون میداد وقت زیادی رو صرف این کار کرده و وقتشه که زودتر دست بجنبونه.

سنگ ریزه‌ای که جلوی پاش بود رو با نوک کفشش پرتاب کرد و دست‌هاش رو مشت کرد تا جلوی لرزششون رو بگیره، نمیدونست چرا حتی بعد از اینکه پسر رو بوسیده بازهم تا این حد مضطربه.

به خیابونی که هر از گاهی ماشینی ازش رد میشد نگاهی انداخت و همون لحظه با دیدن پرنده آشنایی چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.

_الان نه وای...

با دیدن رفتار عجیب پرنده که بالای سرش دایره‌وار بال بال میزد توجه‌اش بهش جلب شد.

با یادآوری زمان‌هایی که اتفاقی میفتاد و پرنده درست مثل الان بدون وقفه بال میزد و تو جهت‌های مختلفی پرواز میکرد دل آشوبه جدیدی به جونش افتاد.

_فاک میدونستم یه جای کار میلنگه!

با سرعت دادن به قدم‌هاش به طرف ساختمونی که حالا دید واضح تری بهش داشت دوید.

.

.

.

سیاهی و تاریکی تنها چیزی بود که به چشم تهیونگ میومد. مدتی بود بیدار شده بود اما کرختی و بی‌حالی بدنش چیزی نبود که توان مقابله باهاش رو داشته باشه. بعد از چند لحظه که حس کرد از تاری دیدش کم شده سعی کرد دست‌هاش رو به طرف چشم‌هاش ببره اما وقتی نتونست تکونشون بده فهمید دست‌هاش از پشت بهم بسته شده.

نگاهی به اطرافش انداخت و از ته گلوش با صدای زیری زمزمه کرد:

_"چی..."

به صندلی بسته شده بود و داخل اتاقی بود که قبل از اینکه با یوچون درگیر بشه جلوی در ورودیش ایستاده بود.

وقتی متوجه یوچونی که کنج اتاق نشسته بود و سرش توی گوشیش بود شد، شوکه شده و تند تند پلک زد.

_"ی..یوچون! بیا کمکم کن دست‌هام رو باز کنم!"

با فریاد گفت و تقلا کرد تا دست‌هاش رو از حصار طناب هایی که دور مچش پیچیده بودن آزاد کنه.

به جای کمک کردنش، مرد از جاش بلند شد و با خنده به پسر نزدیک شد.

_خیلی طول کشید بیدار بشی، کم کم داشتم فکر میکردم خیلی زودتر از موعد کشتمت.

پسر مو مشکی همون لحظه از تقلا کشمکش دست کشید. بدون هیچ حرکتی به زمین چشم دوخته بود نمیتونست چیزی که برادرش گفته بود رو باور کنه.

بالاخره نگاهش رو بالا آورد و با دلهره سوال کرد:

_"هه..د..داری شوخی میکنی دیگه نه؟"

_نه.

یوچون بدون مکث جوابش رو داد و دستش رو به طرف جیبش برد و چاقویی رو بیرون کشید.

_دوباره میگم، میتونیم اینو هم از راه آسون انجام بدیم هم سخت.

دهن تهیونگ از تعجب باز مونده بود و بدنش از شوکی که بهش وارد شده بود خشک شده بود. ذهنش هنوز درحال پردازش چیزی بود که شنیده بود، باورش نکرده بود و قرار هم نبود باور کنه، یوچون برادر بزرگترش بود درسته؟

_"ل..لطفا چاقو رو بزار کنار د.‌.داری منو میترسونی.."

به جای نگاه آروم چند ثانیه قبلش، یوچون حالا نگاه آزرده و عصبی به چهره داشت. با قدم های بلندش به سمت پسری که از ترس لکنت گرفته بود رفت و باعث شد نفسش برای لحظه‌ای بند بیاد.

تهیونگ با دیدن نزدیک شدن مرد، دست‌هاش رو به شدت تکون داد، زبری طناب و سوزش مچ دست‌هاش توی اون لحظه کوچکترین اهمیتی براش نداشت.

_"ن..نمیرم پیش جونگکوک قول م..میدم لطفا ب..بزار برم من ه..هیچ کار اشتباهی نکردم..."

هول زده و پشت سر هم خواهش و التماس میکرد اما فایده‌ای نداشت، حالا چشم‌هاش برای دومین بار در اون روز از نم اشک برق میزد.

_"نه نه نه!"

با نزدیکتر شدن یوچون فریاد زد و اشک ریخت.

_"ح-حداقل م-میشه از دوستام و ج-جونگکوک خداحافظی کنم ل-لطفا...میشه فقط ی-یبار دیگه بسکتبال بازی کنم؟ اگه بخوای میتونیم ب-باهم بازی کنیم...لطفا خواهش میکنم بزار برم..من هنوز برای دیدن پدر و مادرم آماده نیستم لطفا یوچون..."

مرد فریاد زد:

_لعنت بهت تهیونگ! چاره دیگه‌ای ندارم باید تمومش بکنم.

و شونه پسری که از ترس و وحشت میلرزید رو محکم گرفت و با دست دیگه‌اش چاقوش رو بالاتر آورد.

_"حد..اقل به جونگکوک ب-بگو عاشقشم..."

مرد چاقوش رو محکم فشرد و به قصد ضربه زدن یکم دورش کرد، اما قبل از اینکه چاقو رو به طرف پسر ببره مشتی روی گردنش و جایی نزدیک به گیجگاهش فرود اومد و باعث بهم خوردن تعادلش شد.
اون شخص به سرعت چاقو رو از بین انگشت‌های مرد بیرون کشید و به طرف تهیونگ رفت تا طناب ها رو ببره.

تهیونگ از شدت شوک دیدش تار شده بود و نفهمید چه کسی کمکش کرده اما به محض حس کردن لب‌های آشنایی روی لب‌های خودش از هویت ناجیش باخبر شد. اشک‌های شورش از روی گونه‌هاش سر میخوردن به طرف دهنش راه پیدا میکردن.

_آه خدا...حالت خوبه ته؟ صدمه که ندیدی عزیزم؟

جونگکوک با نگرانی و ضعف مدام از تهیونگ سوال میکرد تا اینکه متوجه نگاه مسخ شده پسر به پشت سرش شد.

با دیدن یوچون که داشت از جاش بلند میشد، با خشم و غضب به طرفش پا تند کرد و بدون اینکه اجازه بده کاملا روی پاهاش بایسته به دیوار کوبیدش و چاقو رو روی گردنش گذاشت تا حرکت نکنه.

پرنس با لحنی قاطع و بیمناک که مرد رو وادار به اقرار و حرف زدن میکرد، تهدید کرد:

_تو یه حرف‌هایی برای توضیح دادن داری.

تهیونگ کمی دورتر از اون‌ها ایستاده بود و همونطور که انگشت کوچیک پرنس رو بین دستش میفشرد، اشک میریخت.













_________________________________________

ممنونم از حمایتاتون🥺💕

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro