Part thirty-eight
جونگکوک همونطور که به طرف سالن سلطنتی میرفت چشمهاش رو با پشت انگشتهاش مالید. پدرش گفته بود برای آمادهسازی جشن باید کمک کنه و نامجونی که الان معلوم نبود خودش کدوم گوری رفته پرنس بیچاره رو از ساعت پنج صبح بیدار کرده بود.
با رسیدن به راهرو اصلی که به درهای بزرگ سالن سلطنتی ختم میشد، سرعت قدمهاش رو کم کرد.
میدونست افراد زیادی به این جشن دعوت شدن بخاطر همین فکر کردن به کاری که قرار بود انجام بده و همچنین رقصیدن با شخصی به زیبایی تهیونگ اون هم در برابر کل پادشاهی مضطربش میکرد، اما وقتی به این فکر میکرد که دیگه مادرش قرار نیست وادارش کنه تا با دختران لردها و کنتها برقصه خیالش تا حدی آسوده میشد.
هوسوک با دیدن پرنس که از در داخل میشد با خنده و لحنی بشاش گفت:
_ببین کی از خواب نازش بیدار شده!
حالا توجه بقیه هم به چهره خواب الود پرنس جلب شده بود.
جونگکوک درجواب چشم غرهای بهش رفت و به طرف اون سه نفر که مشغول آماده کردن میز و صندلیها بودن رفت، و خب یه مشکلی وجود داشت...اون فکر میکرد قراره فقط اون سه نفر توی این بخش کار کنن اما با دیدن جیمین که کمی اون طرفتر ایستاده بود حس کرد قلبش از کار افتاده. حالا که با دقت نگاه میکرد مادرش هم گوشه سالن کنار عتیقههای قیمتی ایستاده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
_بابا..
و به طرف پادشاه که درحال بحث با دوکِ مورداعتمادش بود رفت.
بعد از اینکه تنها شدن رو به پدرش گفت:
_برای چی جیمین و مامان هنوز اینجان؟
_نگران نباش پسرم، من همهچی رو تحت نظر دارم.
پادشاه با لحن دلگرم کنندهای سرش رو تکون داد و پرنس بعد از اینکه نفسش رو با آه بیرون داد به طرف میز تدارکات رفت تا لیست اقدامات و خریدهای جشن رو بررسی کنه. با اینکه چیزی برای بررسی وجود نداشت، فقط میخواست قبل از اینکه خل و دیونه بشه ذهنش رو از فکر کردن به تهیونگ منحرف کنه.
وقتی دید نمیتونه روی اعداد و ارقام تمرکز کنه به طرف ظرف بزرگ روی میز رفت تا بدون هیچ دلیلی جای دیگه بذارتش که یهو یه فکری به سرش زد.
تهیونگ حتما الان داره لباسش رو به پیت نشون میده
حتی خودش هم میدونست این واقعیت نداره و تو این ساعت مرغ هم هنوز بیدار نشده چه برسه به پیت و احتمالا تهیونگ هم توی اتاقش به آرومی خوابیده. اما با فکر اینکه پسر بزرگتر چطور جلوی آینهاش به نظر میرسه انگشتهاش شل شد و ظرف از دستش روی زمین افتاد. برازنده، ستودنی، زیبا، سکسی، فریبنده. اینها همه صفاتی بودن که میتونست برای توصیف پسر مو مشکی به کار ببره.
نامجون به پسر کوچیکتر که به نقطه نامعلومی زل زده بود نزدیک شد و پرسید:
_هی حالت خوبه؟
بعد از برداشتن ظرف از روی زمین به جونگکوک که حالا حواسش جمع شده بود نگاه کرد.
_من؟ اوه آره، نمیبینی؟ عالیه عالیم الانه که از خوشحالی غش کنم.
_فکر کنم به جای ظرف سرتو کوبوندی زمین.
جونگکوک بازدمش رو بیرون داد و بعد از نگاه اجمالی که دور تا دور سالن انداخت دوباره به نامجون خیره شد.
_من قراره با تهیونگ جلوی کلی آدم برقصم...
با جواب پسر نامجون تکخندی کرد.
_خب حالا چته چرا انقدر مضطربی؟ اولین بارت نیست که میخوای برقصی، بعدش هم فقط ۵۰ درصد احتمال این وجود داره که وقتی دارید میرقصید هوسوک یه چیز خجالت آور بگه اون هم من برات پوشش میدم نگران نباش.
_خفه شو!
با مشت آرومی که به شونه نامجون زد ادامه داد.
_این خب فقط...اگه وقتی دیدمش یهو غش کنم چی؟ اگه یچی بگم که نباید بگم چی؟ وای نکنه یهو نتونم خودمو کنترل کنم جلوی همه ببوسمش-وای نامجون! مامانم هم اینجاست این دفعه جفتمونو باهم میکشه-
_جونگکوک نفس بگیر. همه چی درست پیش میره توام قراره بهترین لحظه عمرت رو داشته باشی، باشه؟
پرنس به حرف خدمتکارش گوش کرد و با نفس عمیقی که کشید ریههاش رو پر از اکسیژن کرد.
_باشه.
____________________
تهیونگ داخل آینه نگاهی به خودش انداخت و با چرخوندن سرش به عقربههای ساعت نگاه کرد. توی این یک ساعت گذشته این کار رو هزار بار تکرار کرده بود، گویا بیشتر از جونگکوک مضطرب بود.
به آرومی با پرندهای که روی میز نشسته بود حرف زد:
_"صبر کن پیت، من دیگه خیلی درموردش مطمئن نیستم خیلی عجیب نیست؟ اگه خوشش نیاد چی..."
دستی به کت توی تنش کشید و موهایی که ساعتها برای حالت دار شدنشون تلاش کرده بود رو محکم عقب فرستاد، چون این یه جشن بالماسکه بود یه ماسک نقرهای هم گذاشته بود.
_"اوکی اوکی...خب باید اینجوری برم بگم سلام جونگکوکی میخوای با من برقصی؟ وای نه!! خیلی مسخرهاس اگه ازم فرار کنه چی.."
با استرس بزاق دهنش رو قورت داد و دوباره به ساعت که نشون میداد ده دقیقه تا رفتن مهلت داره نگاه کرد. میتونست صدای مهمانهایی که دعوت شده بودن رو بشنوه.
_"اگه پدر و مادرم اینجا بودن بهم افتخار میکردن مگه نه پیت؟"
از فاخته سفید رنگش سوال کرد اما مخاطب حرفهاش خودش بودن.
_"حتی اگه یه برادرم داشتم خیلی بهتر میشد.."
با دلشوره و بیقراری نگاهی به انگشتهای یخ زدهاش انداخت و دوباره سرش رو بالا آورد تا انعکاسش رو توی آینه ببینه. وقتی پدر و مادرش رو توی آینه کنار خودش دید تکون شدیدی خورد و فکر کرد که دیوونه شده. به سرعت چرخید تا ببینه واقعا اونجان یا نه اما با ندیدنشون پشت سرش نفس لرزونش رو بیرون داد و چشمهاش رو بست.
با خودش زیر لب گفت:
_"فقط توهم زدم."
وقتی چشمهاش رو باز کرد انتظار داشت تنها تصویر خودش توی آینه باشه اما پدر و مادرش هنوز اونجا بودن.
_"م-مامان؟ بابا؟"
چونهاش میلرزید و زمانی که مادرش موهاش رو نوازش کرد خیس شدن پلکهاش رو حس کرد، با اینکه نمیتونست لمسهای مادرش رو حس کنه اما خیلی واقعی به نظر میرسیدن. پدرش دستهاش رو دور انعکاس پسر داخل آینهاش حلقه کرد که همچنان تهیونگ نمیتونست حسش کنه.
با حرکت لبهای پدر و مادرش صدایی به گوشش نرسید اما تونست لب خوانی کنه.
_ما بهت افتخار میکنیم.
_دوستت داریم.
تهیونگ چشمهاش از اشک خیس شده بود و دهانش از تعجب باز مونده بود.
با لکنت سعی کرد جواب پدرش رو بده:
_"م-منم دوست-دوستون دارم."
پدر و مادرش لبخند شیرینی زدن و قبل از ناپدید شدن تنها یه جمله رو لب زدن:
_امروز حسابی خوش بگذرون، و یادت نره که ما همیشه مراقبت خواهیم بود عزیزم.
پسرک با دیدن محو شدن تصویر پدر و مادرش لبهاش رو جمع کرد.
_"صبر کنید!"
به عقب چرخید تا بغلشون کنه اما اونها دیگه اونجا نبودن.
_"م-میخواستم ب-بیشتر باهاتون حرف ب-بزنم.."
خیلی خوشحال بود که تونسته یبار دیگه پدر و مادرش رو ببینه. مشخص نبود که اشکهاش از فرط نشاطن یا از سر غم، حالا که دوباره دیده بودشون بیشتر احساس دلتنگی میکرد و با تمام وجودش میخواست که برگردن.
_"ا-اونا پدر و م-مادرم بودن پ-پیت، درست همینجا کنارم ب-بودن.."
فاخته با خوشحالی دور خودش چرخید که باعث شد پسر رو به خنده بندازه. با به صدا درومدن در و باز شدنش تهیونگ فورا اشکهاش رو پاک کرد و به مردی که توی چارچوب در ایستاده بود نگاه کرد.
یونگی همونطور که دستگیره در رو نگهداشته بود گفت:
_داری میای؟ جونگکوک مغزم رو خورد انقد گفت برو ببین کجا مونده.
از اونجایی تهیونگ دوباره ماسکش رو روی صورتش گذاشته بود متوجه نشد که گریه کرده.
_"زودی میام."
یونگی بعد از تکون دادن سرش در رو بست.
تهیونگ بینیش رو بالا کشید و برای بار آخر با لبخند پهنی به خودش توی آینه نگاه کرد و به طرف در اتاقش رفت. حالا که پدر و مادرش به تماشای پسرشون نشسته بودن بیشتر از قبل هیجانزده بود تا با معشوقش برقصه.
______________________
جونگکوک زیرلب جوری که فقط نامجون بتونه بشنوه گفت:
_پس کجاست...
نامجون کنار پسر کوچیکتر که روی مبل سلطنتی نشسته بود، ایستاده بود و هردو از دور به افرادی که لبخند به لب با همراهشون در مرکز سالن مشغول رقصیدن بودن نگاه میکردن.
_اونم احتمالا مثل تو استرس داره، میاد دیگه یه دقیقه صبر کن.
جونگکوک همونطور که صورتش رو به کف دستش تکیه داده بود، آرنجش رو روی پاش گذاشته بود و با بی صبری با نوک کفشش روی زمین ضرب گرفته بود.
وقتی دید یکی داره بهش نزدیک میشه هیجان زده شد اما با نزدیکتر اومدن اون شخص و فهمیدن اینکه مادرشه چشمهاش رو توی حدقه چرخوند. آخرین کسی که میخواست امشب ببینه مادرش بود.
_جونگکوک قرار نیست کسی رو برای رقص والس انتخاب کنی؟ این برات فرصتیه تا کسی رو پیدا کنی که در آخر بتونی باهاش ازدواج کنی و باهم به این کشور حکومت کنید.
جونگکوک باید جوری رفتار میکرد تا وانمود کنه از کار مادرش بیخبره، ملکه حتی خبر نداشت که تهیونگ زندهاس.
بی پرده جواب داد:
_منتظر کسیم.
و دوباره به سالن شلوغ نگاه کرد تا شخص مورد نظرش رو پیدا کنه.
_اگه منتظر تهیونگی باید بگم نمیاد. برادرش تصمیم گرفته که امشب خونه نگهش داره.
پرنس به سختی جلوی خندهاش در برابر بیخبری مادرش رو گرفته بود. چهرهی اون زن زمانی که متوجه میشد تهیونگ صحیح و سالمه دیدنی میشد.
فقط میتونست آرزو کنه قبل از اینکه مادرش خونش رو به جوش بیاره سر و کله تهیونگ هم پیدا بشه.
_نظرت درمورد اون دختر چیه؟ برازنده و زیبا به نظر میرسه.
زن به دختری که لباس گرون قیمت و زیبایی به تن داشت اشاره کرد. جونگکوک حرف مادرش رو نادیده گرفت و نگاه خسته و کلافهای به جمعیت سرسام آور رو به روش انداخت.
_خب، اگه خودت دست به کار نمیشی مجبورم این کار رو بکنم.
ملکه پسرش رو تنها گذاشت به طرف لژ بالا رفت تا به همه جا اشراف داشته باشه، جایی که پادشاه همراه با مقامات درباری درحال خوش و بش بود.
_از همتون متشکرم که دعوت ما رو قبول کردید و در این جشن حضور پیدا کردید، باید اعلام بکنم که ولیعهد قراره دوشیزه خوش شانسی رو برای همراهی در رقص والس انتخاب بکنن لطفا در مرکز سالن بایستید زمانی که پرنس همراهشون رو انتخاب کردن میتونید به رقصتون ادامه بدید.
جونگکوک با شنیدن کلمه 'دوشیزه' نامحسوس چشم غرهای به مادرش رفت اما بعد با دیدن کنار کشیدن بقیه و خالی شدن مرکز سالن دوباره هول زده شد و بزاق دهانش رو به سختی قورت داد.
فاک کجایی تهیونگ..
همونطور که با قدمهای مضطرب از پلهها پایین میرفت با خودش فکر کرد. با اینکه میدونست پسر داخل سالن نیست اما مدام گوشه به گوشه سالن رو نگاه میکرد تا ردی از پسر بزرگتر پیدا کنه.
وقتی که به وسط سالن رسید گلوش رو صاف کرد. نمیدونست باید چیکار کنه اما نمیتونست مثل احمقا همونجا بایسته وقتی همه چشمها روی اون بودن پس با استیصال نگاهش رو بین چهرههای مختلف چرخوند.
با باز شدن ناگهانی درهای سالن همه به طرف صدا چرخیدن.
پرنس با دیدن مردی که داخل سالن شد خشکش زد. نفسهاش به شماره افتاده بودن و ضربان قلبش سریعتر از حد معمول شده بود، انگار کل دنیا متوقف شده بودن و تنها چیزی که میدید قامت زیبای پسر مو مشکی بود.
تهیونگ با دیدن اینکه همه بهش خیره شدن وسط راه ایستاد. قبل از اینکه روی پرنس تمرکز کنه نگاهی به هزاران چشمی که بهش خیره بودن انداخت.
جونگکوک کاملا توانایی تکلمش رو از دست داده بود. میدونست تهیونگ قراره فوقالعاده به نظر برسه اما اون حتی از تصوراتش هم بهتر بود.
بدون تعلل، جونگکوک به طرف جایی که تهیونگ ایستاده بود قدم برداشت. وقتی که رو به روی پسر بزرگتر رسید دیگه نتونست تحمل کنه، اون زیباتر از اونی بود که بتونه جلوی خودش رو بگیره و دوام بیاره.
حتی تو اون لحظه دیگه براش مهم نبود که همه بهشون خیره شدن. به آرومی ماسک تهیونگ رو برداشت، چهره بی نقصش بیشتر از قبل حالش رو دگرگون میکرد.
تهیونگ با لکنت زمزمه کرد:
_"س-سلام."
نگاهش رو به زمین دوخت. گوشها و صورتش به کل قرمز شده بودن. جونگکوک جوابش رو نداد فقط موهای پسر رو پشت گوشش فرستاد و به چشمهاش خیره شد.
بوسیدن تهیونگ واقعا وسوسهانگیز بود، اما پرنس با اینکه میدونست غیرممکنه تونست خودش رو کنترل کنه.
_"همه د-دارن بهت نگاه میکنن.."
با نگاهی که به چهره افراد داخل سالن انداخت، بزاق دهانش رو با صدا پایین فرستاد. جونگکوک با شنیدن حرف پسر، چونهاش رو بین انگشتهاش گرفت و وادارش کرد مستقیما به چشمهاش نگاه کنه.
_نه تهیونگ، اونا دارن به تو نگاه میکنن.
_"نه اونا-"
_خفه شو قبل از اینکه انقدر ببوسمت تا نفس کم بیاری.
جونگکوک به آرومی زمزمه کرد تا تنها کسی که میشنوه تهیونگ باشه.
پسر کوچیکتر با دیدن لبخند تهیونگ، کمرش رو خم کرد و بعد از بوسهای که پشت دست تهیونگ زد به طرف مرکز سالن کشیدش. هردو انگشتهاشون رو بهم پیچیده بودن.
توی گوش پسر مو مشکی که حالا ارتعاش زانوهاش رو به وضوح حس میکرد زمزمه کرد:
_خیلی خوشگل شدی..
همه در سکوت نظارهگر کاپل دوست داشتنی بودن که به نرمی بدنشون رو تکون میدادن و میرقصیدن.
جونگکوک لب پایینش رو گاز گرفت و با قرار دادن دستش پشت کمر تهیونگ پسر رو به سمت خودش کشید و نزدیکش کرد، تهیونگ با حس کردن چیزی که به زیر شکمش فشار وارد میکرد چشمهاش از تعجب گرد شد.
پرنس وقتی دلیل هول کردن تهیونگ رو فهمید تکخندی کرد.
_نکنه فکر کردی وقتی اینطور به نظر میرسی همچین اتفاقی قرار نیست بیفته؟
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و دستش رو دور گردن جونگکوک انداخت. قطعا با این حجم از افکاری که توی ذهنش چرخ میخوردن دیوونه میشد!
جونگکوک با لحن دلنشینی پرسید:
_آمادهای؟
هردو با فراموش کردن 'مشکل' پرنس دوباره دستهای آزادشون رو بهم رسوندن. جونگکوک با تاییدی که از تهیونگ گرفت شروع کرد به قدم برداشتن در مسیری که حالا تهیونگ آشنایی بیشتری باهاش داشت، چون تمام دیروز صرف تمرین این کار کرده بود.
پادشاه میکروفن از ملکه که خشکش زده بود گرفت و با لحن رسایی گفت:
_لطفا همگی رقصتون رو ادامه بدید.
تهیونگ و جونگکوک با لبخندی روی صورتشون بهم خیره شده بودن و بدنشون رو با موسیقی تکون میدادن.
_________________________
_ممنون جین.
جونگکوک رو به مرد ازش تشکر کرد و بعد از برداشتن شیشه خامهی پف کرده نگاهی به تهیونگ که کنارش جلوی میز غذاها ایستاده بود انداخت.
تهیونگ به خوابش هم نمیدید چنین جشنی رو تو واقعیت ببینه. میز و صندلیهای مجلل و براق دور تا دور اون سالن بزرگ چیده شده بودن، ظروف زرین با ترتیب خاصی روشون جا گرفته بودن و خود سالن با دسته گلهای عظیمی تزئین شده بود. تهیونگ حتی میتونست قسم بخوره اون لوسترهای طلایی و زرق و برق دار از کل اتاقش بزرگ ترن.
کمی اون طرف تر ابزارآلات موسیقی که تاحالا از نزدیک ندیده بود روی محوطه خاصی قرار گرفته بودن و توسط نوازندگانشون نواخته میشدن.
جونگکوک از حواس پرتی تهیونگ استفاده کرد یه قطره از خامهی توی دستش رو روی بینی تهیونگ مالید که در جواب پسر نگاه عصبیای بهش انداخت.
عصبی و با صدای بلند رو به پسری که نیشخند زده بود فریاد زد:
_"جونگکوک!"
_اوه ببخشید، الان پاکش میکنم.
جونگکوک به طرف صورتش خم شد و بعد از لبخند بامزهای که زد خامه روی بینیش رو خورد.
تهیونگ با خنده گفت:
_"کوک چیکار داری میکنی."
و دستش رو روی بینی مرطوبش کشید. جونگکوک که از این بازی و صدای خندههای تهیونگ غرق لذت شده بود اینبار یه قطره از خامه رو روی لب تهیونگ مالید.
_ای وای ببخشید! از دستم در رفت.
با نزدیک شدن جونگکوک به طرف لبهاش، چشمهاش با تعجب گشاد شد. قبل از اینکه جونگکوک بتونه خامه روی لبهای تهیونگ رو بخوره، پیت که روی شونه پرنس بود توی یه حرکت خامه رو خورد با پر زدن از اونجا دور شد. جونگکوک اون لحظه دلش میخواست بمیره..
تهیونگ هم میخواست همین کار رو با پسر کوچیکتر بکنه که یهو درهای سالن باز شدن و گارد سلطنتی وارد سالن جشن شدن و هر کدوم به طرف شخص خاصی رفتن. اولین شخصی که به طرفش رفتن جیمین بود، با چرخوندن پسر به دستهاش دستبند زدن.
_پارک جیمین شما به دلیل اقدام تجاوز به همکارتون بازداشتید.
پسر همونطور که توسط گارد بیرون برده میشد فریاد کشید:
_چی؟! کدوم احمقی همچین کصشری گفته؟
شخص دومی که دستگیر شد چهره آشنایی داشت، تهیونگ و جونگکوک تازه متوجه شدن که اون هم توی جشن حضور داشته.
_کیم یوچون شما برای تلاش قتل درجه اول و ایجاد حریق عمدی بازداشتید.
وقتی که آخرین گارد به طرف لژ بالا رفت و دستبند به دست ملکه زد همهمه افراد داخل سالن شدت گرفت.
_کیم جهاین شما برای اقدام به قتل و حریق عمدی در درجه اول بازداشتید.
جمعیت داخل سالن با شنیدن این حرف شوکه شدن به جز جونگکوک و تهیونگ که خوشحال بودن. این چیزی بود که انتظارش رو میکشیدن.
درسته که پادشاه و پرنس بخاطر دستگیری همسر و مادرشون ناراحت بودن، اما این چیزی بود که سزاوارش بود و اونا کاری در این باره نمیتونستن انجام بدن.
همهی افراد داخل سالن درحال بحث درباره اتفاق چند ثانیه پیش بودن که با صحبت کردن پادشاه توجهشون به حرفهای پادشاه جلب شد.
_اتفاقی که افتاد برای همه ما شوکه کننده بود. این پیش آمدی نبود که برای امشب برنامه ریزی کرده بودم، اما بهترین کار ممکن بود. هر سه اونها جرایم غیرقابل بخششی مرتکب شدن و باید پاسخگو باشند. من بابت اقدامات همسرم ناامید و متاسفم ولی اونها جایی برده میشن که سزاوارش هستن، بیاید مصیبت و تاسف رو کنار بگذاریم و با لبخندمون به جشن آذین ببخشیم.
هضم اتفافی که افتاده بود برای همه مشکل بود، اما برای تهیونگ و جونگکوک چندان اهمیت نداشت و به همین دلیل جونگکوک با کشیدن دست پسر اون رو به طرف مرکز سالن برد.
همهمه جمعیت دوباره ساکت شده بود و با دقت به اون دو نفر خیره شده بودن. تهیونگ هم فرقی با بقیه نداشت چون پرنس حالا مضطرب تر از قبل به نظر میرسید.
_"کوک؟ چیکار میخوایم بک-"
جونگکوک با گذاشتن لبهاش روی لبهای شیرین پسر مانع از ادامه حرفش شد و جلوی کل افراد داخل سالن تهیونگ رو بوسید.
محتاطانه سرش رو عقب کشید و به چشمهای گرد شده تهیونگ خیره شد.
تهیونگ دلیل رفتار شوکه کننده پرنس رو نمیدونست اما دلیل اضطراب بی حد و مرزش رو هم درک نمیکرد.
_من عاشقتم.
_________________________________________
پرنس کیوتمون بالاخره اعتراف کرد🥺
بنظرتون چه اتفاقی برای کاپل داستانمون میفته؟ به خوبی و خوشی بهم میرسن؟ یا بخاطر موقعیت ولیعهدی و حکومت بازم راه طولانی در پیش دارن؟
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro