Part thirty
پادشاه و ملکه با دیدن پسرشون که با خوشحالی پشت میز مینشست، نگاه پرسشگری بهم انداختن. دلیل تعجبشون این بود که طی چند روز گذشته رفتار پرخاشگرانه پرنس عود کرده بود و حتی دیگه پاش رو از اتاقش بیرون نمیزاشت.
_چخبر شده؟
ولیعهد با بلند کردن سرش نگاه گیجی به مادرش انداخت.
_ها؟
_خیلی خوشحال به نظر میرسید ولیعهد حتما اتفاق خارق العادهای افتاده!
زن سعی داشت با دو پهلو حرف زدن، سر از اتفاقاتی که بیخبر بود دربیاره.
قطعا یه اتفاق خارق العاده افتاده...
جونگکوک قصد گفتن این حرف رو داشت اما تصمیم گرفت برای الان حرفی از این موضوع نزنه.
_فکر کنم از دنده راست بلند شدم؟
با باز شدن در که حاکی از آماده شدن صبحانهاشون بود، ملکه فرصتی برای ادامه بحث پیدا نکرد.
تنها تفاوتش این بود که به جای جیمین، تهیونگ سینی غذا رو داخل میاورد.
جونگکوک با دیدن تهیونگ که یکی از لباسهایی که براش خریده بود رو به تن داشت، بار دیگه به پرواز درومدن پروانههای داخل شکمش رو حس کرد. گفتن اینکه پسر به چشمهاش زیبا به نظر میرسید واقعا در برابر حسی که داشت ناچیز بود.
_تهیونگ؟
پادشاه با لبخند محوی سوال کرد که باعث شد توجه پسر بهش جلب بشه.
_″متاسفم سرورم، جیمین امروز نیست بخاطر همین من تصمیم گرفتم صبحانه رو سرو کنم.″
پسر بعد از اتمام جملهاش به ترتیب بشقابهای آماده شده رو جلوی پادشاه و ملکه که به نظر میرسید قانع نشده و در آخر جلوی پرنس که چشمک ریزی بهش زد، گذاشت.
تهیونگ دستپاچه و هول زده سرش رو پایین انداخت تا سرخی گونههاش به چشم نیاد اما پرنس متوجهاش شد و این حرکت باعث ازدیاد خوشحالیش شد.
ملکه وقتی متوجه پایین افتادن سر تهیونگ شد با نگرانی سوال کرد:
_حالت خوبه تهیونگ؟
تهیونگ سرش رو بالا آورد لبخند تسلی بخشی زد.
_″مشکلی نیست، ممنونم.″
_اوهومم..
جونگکوک زمزمه نامشخصی کرد و درحالی که یه دستش رو زیر گونهاش گذاشته بود با دست دیگهاش مشغول چرخوندن نیِ داخل آب پرتقالش بود.
تهیونگ با حرص از زیر میز لگدی به پای پرنس زد که باعث شد به خنده بیفته.
تهیونگ به سرعت گفت:
_″م..من دیگه میرم، امیدوارم از صبحانهاتون لذت ببرید.″
و بعد به طرف در پا تند کرد، نمیخواست بیشتر از این خودش رو خجالت زده کنه.
پادشاه تکهای از بیکن مقابلش رو داخل دهانش برد و بعد از اینکه تهیونگ از دیدش خارج شد به حرف اومد:
_پسر مهربونیه، واقعا لیاقتش چنین اتفاقات ناراحت کنندهای نیست.
_من فکر میکنم باید طرز رفتارش رو اصلاح کنه و موقع صبحانه خوردن با پسرمون لاس نزنه.
جونگکوک با نگاهی جاخورده به چهره مادرش و پدرش که به نظر میرسید توجهی به حرف همسرش نکرده، خیره شد.
با قاطعیت گفت:
_ما لاس نمیزدیم مامان!
جوابش باعث شد که ملکه چشم غرهای بهش بره.
_شاید تو این کارو نمیکردی، اما اون پسر جوری بهت نگاه میکرد که انگار یه پاپی کوچولوئه و تو صاحبشی.
جونگکوک قطعا عقلش رو از دست داده بود!
فکر کردن به اینکه چیزی که مادرش درباره تهیونگ گفت ستودنیه و باعث میشه قلبش ذوب بشه اون هم درست در برابر مادرش که با لحن تند و آزردهای اون کلمات رو بیان کرده بود، خوده جنون بود.
پادشاه با اخم کمرنگی سوال کرد:
_مشکلی در این باره وجود داره؟
جونگکوک با نگاه مضطربی نظارهگر مادرش بود که غذاش رو میخورد. بخاطر جو معذب کنندهای که ایجاد شده بود میلی به غذا نداشت، آروم صندلیش رو به عقب هل داد و از جاش بلند شد.
_میتونم برم؟
پادشاه سرش رو تکون داد و ملکه بی توجه به درخواستش به غذا خوردن ادامه داد.
بازدم سنگین شدهاش رو بیرون داد و با فرو بردن دستهاش به داخل جیبش بیرون رفت.
مادرش هیچوقت حرفی ازش نزده بود اما جونگکوک میدونست مادرش هموفوبیکه، بدیهی بود!
در گذشته هرزمان که حرف از کیوت بودن یه پسر حرف میزد و بهش میگفت که قراره با یه پسر ازدواج کنه مادرش توجهی بهش نمیکرد یا فقط سرش رو تکون میداد.
اما پادشاه با به وجود آوردن قانونی که میگفت پرنس آزاده تا با هر جنسیتی که میخواد ازدواج کنه، جای هیچ حرفی نذاشت اما واضح بود که ملکه از جامعه ′ال جی بی تی کیو′ حمایت نمیکنه.
درسته که این قانون مخالفتهایی رو به همراه داشت که اکثرا شامل اوضاع کشور در آینده در صورت عدم وجود ولیعهد بود، اما پادشاه قدرت مطلق بود بنابراین مخالفان حقی برای اعتراض نداشتن.
با کنار زدن افکار درهمش یادش اومد که به نامجون چیزی درمورد اتفاقات دیروز نگفته. اون هیچوقت خدمتکارش رو به عنوان یه دوست در نظر نمیگرفت، اما میدونست جایی توی گوشه ذهنش، نامجون براش مثل یه دوست صمیمیه و کسیه که همه چیز رو باهاش در میون میذاره.
______________________
بدون مکث در اتاق نامجون رو باز کرد که باعث شد مرد از ترس توی جاش بپره و خط چشمی که ساعتها در تلاش بود تا صاف بکشه، تا روی قوس بینیش کشیده بشه.
جونگکوک با خنده گفت:
_خوشگل شدی!
ونگاه غضبناک نامجون رو نادیده گرفت.
_برای چی داری آرایش میکنی؟
نامجون آهی کشید و با دستمال خط چشمی که روی بینیش مالیده بود رو پاک کرد.
همونطور که به انعکاس خودش توی آینه نگاه میکرد، گفت:
_جین ازم خواسته باهم به یه رستوران فانتزی بریم
_واقعا؟؟ این معرکهاس!
جونگکوک با ذوق گفت و خنده شیرینی کرد.
_نه تا وقتی که شبیه یه دلقک فاکی شدم!
پرنس با خنده به طرف نامجون که فاصلهای با گریه کردن نداشت رفت.
_عالی به نظر میرسی رفیق، اون به دلایلی به یه قرار دعوتت کرده، فکر نمیکنم اگه شبیه یه دلقک فاکی بودی ازت درخواست میکرد.
نامجون دوباره آه کشید و مضطرب نگاه دیگهای به خودش انداخت.
_میدونم...فقط خیلی استرس دارم.
تکخندی کرد و به طرف پسر کوچیکتر چرخید.
_چی ولیعهد رو به اینجا کشونده؟
_من میخوام یه اعترافی بکنم.
نامجون دستهاش رو جلوی سینهاش گره کرد و با ابروی بالا رفته به پسر نگاه کرد، از اونجایی که اعترافات پسر هیچوقت عاقبت خوشی نداشت حدس میزد این بار هم همینطور باشه.
_من تهیونگ رو بوس کردم.
جونگکوک با دیدن چشمهای گشاد شده نامجون، از اینکه بدون هیچ پیش زمینهای حرفش رو زده بود پشیمون شد.
_واقعا این کارو کردی؟!
با یادآوری اون لحظه، جونگکوک لبخند درخشانی زد و گر گرفتن گونههاش رو حس کرد.
نمیتونست جلوی عطشش رو برای بوسیدن اون لبهای اعتیادآور بگیره، دوست داشت که دوباره و دوباره انجامش بده.
_چطور پیش رفت؟
با لحن کنجکاو نامجون به خودش اومد.
_ا-اون..
نامجون با دیدن چشمهای اشکی پسر وحشت زده به طرفش رفت و بغلش کرد.
_ا..اون دوستش داشت!
با شنیدن حرف بعدی پسر نامجون نفس آسودهای کشید و فهمید از فرط خوشی چشمهاش خیس شده.
_م..من هیچوقت فکر نمیکردم بعد لوکاس بتونم کسی رو دیگه دوست داشته باشم...اما من خیلی دوستش دارم نامجون، اون باعث میشه حس کنم یه آدم عادیم نه یه پرنس، من خیلی ع..عاشقشم نامجون.
_خیلی برات خوشحالم پسر.
نامجون لبخند مهربونی زد و دستش رو نوازش وار پشت پرنس کشید.
_میخوای بهش بگی؟
جونگکوک از بغل نامجون بیرون اومد.
_من بهش اشاره کردم و قراره تا وقتی که بفهمه صبر کنم.
با بلند شدن صدای خنده پسر بزرگتر جونگکوک هم لبخند زد.
.
.
.
.
ملکه همونطور که گوشش رو به در چوبی چسبونده بود تا متوجه حرف های دو پسر بشه زمزمه کرد:
_میدونستم..
_________________________________________
سریسلی؟ ریدر بالای ۴۵م داریمممم؟؟؟🥺😂
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro