Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Part six

پرنس ناهارش رو تموم کرد و با دستمالی که از قصد به بدترین شکل ممکن کثیفش کرده بود تا وقتی که یونگی و هوسوک برای تمیزکاری میان با دیدنش مزنجر بشن، گوشه دهنش رو پاک کرد و بعد به افکار شیطانی خودش نیشخندی زد.

_پسرم یه مسئله‌ای هست که باید درموردش صحبت کنیم.

جونگکوک میخواست سمت اتاقش بره که با جمله پدرش هجوم اضطراب به تک تک رگ هاش رو حس کرد. با نگاهی نگران به پدرش خیره شد.

_نامجون دوباره شمعدون‌ها رو شکسته؟

پرنس جوان با چهره درهم رفته پرسید که باعث شد پدر و مادرش آهی بکشن.

_نه جونگکوک. درواقع ما میخواستیم ازت بپرسیم اگه...

ملکه جمله‌اش رو نصفه نیمه رها کرد چون میدونست که واکنش پسرش چیه. رفتار پادشاه و ملکه بیشتر جونگکوک رو مضطرب میکرد.

_از اونجایی که تولد پدر بزرگ و مادر بزرگت یه ماه دیگه‌اس من و پدرت فکر کردیم امسال، سال خوبی برای خداحافظی و دل کندن ازشونه به هرحال خاکستر اونا باید دفع بشه پسرم.

ملکه در آخر لبخند زد و امیدوار بود که جونگکوک قبول کنه، هرچند با دیدن نگاه پسرش لبخند از روی لب‌هاش پاک شد.

_شوخیه دیگه، نه؟

پرنس خنده عصبی‌ای کرد، باورش نمیشد پدر و مادرش بحث پدربزرگ و مادربزرگ مرحومش رو وسط بکشن. اون‌ها خوب میدونستن که این موضوع چقدر براش حساسه و باعث ناراحتیش میشه.

_گوش کن جونگکوک ما درکت میکنیم میدونیم که دل کندن ازشون سخته ولی بالاخره یه روزی‍...

_اگه انقدر اذیتتون میکنه روزی که من مردم با خیال راحت انجامش بدید!

پرنس اجازه حرف زدن به ملکه رو نداد و با عصبانیت از جاش بلند شد.

پدربزرگ و مادربزرگ جونگکوک وقتی که تازه ۸ سالش شده بود فوت کردن، جونگکوک عاشق اون‌ها بود. بخاطر همین بعد از مرگشون خاکستر اون‌ها رو توی یه بستو زیر تختش نگه میداشت(اگه نمیدونین بستو ظرفیه که خاکستر مرده رو توش نگه میدارن)

_عزیزم اون هیچوقت قرار نیست کوتاه بیاد.

پادشاه به همسرش که با ناراحتی و اخم صحبت میکرد نگاه کرد.

_میدونم..

جونگکوک با قدم‌های بلند از سالن غذاخوری خارج شد. هروقت که حوصله نداشت یا عصبانی بود به باشگاه میرفت تا حرصش رو با مشت زدن خالی کنه که اکثر اوقات تاثیری نداشت و فقط باعث میشد خودش رو خسته کنه.

_هی جونگکوک کجا داری میری‍...

نامجون با تنه‌ای که پسر کوچیکتر بهش زد ساکت شد و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت.

_چه مرگش بود؟

جین بود که از نامجون میپرسید، الان تایم استراحتش بود پس کاری نداشت که بکنه.

_نمیدونم نگران نباش این رفتارش معمولیه یا همیشه عصبانیه یا مود خوبی نداره.

پرنس با عصبانیتی که حالا توی رگ‌هاش جریان پیدا کرده بود در باشگاه رو باز کرد و به طرف دستکش‌های بوکسش رفت، حتی متوجه تهیونگ که با توپ بستکبال درگیر بود نشد.

پسر بزرگتر وقتی که دید جونگکوک درحال بستن دستکش های بوکسشه با تعجب پرسید:

_″پرنس جونگکوک؟″

خیلی عجیب بود که این تایم از روز جونگکوک به باشگاه بیاد.

جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ دست از کارش کشید و با اخم بهش خیره شد. همونطور که سمت کیسه بوکس میرفت پرسید:

_تو اینجا چیکار میکنی؟

تهیونگ که داشت با توپِ تو دستش بازی میکرد جوابش رو داد:

_″شما گفتید که میتونم بیام اینجا...″

دو دل بود که بره یا نه...؟

_″اگه بخواید من میر...″

_نه...یعنی برام فرقی نداره.

پرنس بعد بعد از گفتن اون جمله، مشت‌های محکمش رو حواله کیسه بوکس کرد طوری که انگار با بزرگترین دشمنش مبارزه میکنه.

تهیونگ از شدت محکم بودن مشت‌های پسر کوچیکتر متحیر شده بود، دلش به حال کیسه بوکس بیچاره میسوخت.

بعد بیخیال شونه‌اش رو بالا انداخت و سعی کرد این دفعه سمت حلقه شوت کنه. تا الان چندین بار امتحان کرده بود اما نتونسته بود ولی قرار نبود دست بکشه انقدر امتحان میکرد تا موفق بشه.

پرنس همونطور که از چپ و راست مشت‌هاش رو به کیسه بوکس میکوبید، نگاهش به تهیونگ بود که چطور توپ رو به هوا میندازه.

چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و دستکش‌هاش رو دراورد.

_بیا اینجا..

پسر بزرگتر با ترس از شدت عصبانیت صدای جونگکوک ابروهاش رو بالا انداخت ولی نمیتونست نافرمانی کنه پس توپ رو زمین انداخت و به طرف پرنس رفت.

پسرکوچیکتر همونطور که دستکش های عرق کرده اشو به تهیونگ میداد گفت:

_اینارو بپوش. اگه میخوای که به حلقه شوت کنی اول باید بازوهات رو تقویت کنی اینجوری به هیچ جا نمیرسی.

حقیقتا تهیونگ حالش بهم خورده بود ولی باز هم نمیتونست نافرمانی بکنه.

وقتی که تهیونگ دستکش‌ها رو پوشید منتظر به پرنس نگاه کرد تا بهش بگه چیکار بکنه، اما پرنس حرفی نزد پس تهیونگ هم سعی کرد مثل پرنس به کیسه بوکس مشت بزنه.

پرنس با دیدن تهیونگ که به طرز کیوتی با تمام قدرتش که البته زیاد هم نبود مشت‌هاش رو میکوبید، لبخند زیبایی زد ولی بعد لبخندش با به یاد آوردن اینکه اینجا چیکار میکنه محو شد.

_قبلا امتحانش کردی؟

_″نه..″

تقریبا بعد از پنج تا مشت دیگه تهیونگ با خستگی سرش رو به کیسه بوکس تکیه داد. بوکس واقعا کار اون نبود و این بدجوری خسته‌اش کرده بود.

جونگکوک با دیدن موهای خیس از عرق تهیونگ که به پیشونیش چسبیده بود ازش پرسید:

_حالت خوبه؟

تهیونگ همون لباس‌هایی رو که جونگکوک بهش گفته بود رو پوشیده بود، چون از نظرش لباس‌هایی که کارکنان عمارت میپوشیدن زشت بودن. ورزش کردن با اون لباس‌ها واقعا براش سخت بود.

تهیونگ با نفس‌های سنگین سرش رو تکون داد و دستکش‌ها رو دراورد و بعد رو زمین نشست.

_″الان میتونم به حلقه شوت کنم؟″

پرنس به خاطر کیوتی بیش از حد تهیونگ خنده‌اش گرفته بود و کاملا چند دقیقه قبل رو فراموش کرده بود.

_فعلا نه باید چند دفعه دیگه هم تمرین کنی.

جونگکوک دستکش‌هاش رو برداشت و به طرف جایی که بقیه وسایل‌هاش قرار داشتن رفت.

_حالا چرا انقدر برات مهمه؟

_″من همیشه میخواستم که توی بسکتبال خوب باشم آرزوم اینه که توی تیم بازی کنم.″

جونگکوک همونطور که سمت تهیونگ میرفت گفت:

_اگه بخوام باهات رو راست باشم این نشدنیه خیلیم کسل کننده‌اس.

_″نیست!″

جونگکوک شونه‌اش رو بالا انداخت و کنار تهیونگ نشست و بعد گوشیش رو از جیبش بیرون آورد. تهیونگ از اینکه جونگکوک همش تو گوشیش بود و بهش بی توجهی میکرد عصابش بهم ریخت.

_″مشکلی پیش اومده؟ وقتی که اومدید خیلی عصبانی بودید...″

‌پرنس تا قبل از اینکه تهیونگ به یادش بیاره کاملا فراموش کرده بود که چرا عصبانی بود، اخمی روی صورتش نشست و نگاهش رو به تهیونگ داد.

_عصبانی نبودم.

_″مطمئنید؟ آخه...″

_″فقط دهنتو ببند تهیونگ!″

جونگکوک داد زد و بعد از اون از باشگاه بیرون رفت. داشت حالش بهتر میشد که تهیونگ دوباره بحثش رو وسط کشید.

تهیونگ با چشم‌های متعجب به جایی که پرنس نشسته بود نگاه میکرد، لب‌هاش رو آویزون کرد و به در خیره شد.

_″من فقط نگران بودم...″

امیدوار بود که جونگکوک زمزمه‌اش رو بشنوه.

تا قبل از این نمیدونست که پرنس اینقدر زود جوشه، فقط بخاطر این ناراحت بود که فکر میکرد چون جونگکوک میخواست تو ورزش مورد علاقه‌اش کمکش بکنه اونا دوست‌های همدیگه محسوب میشن.

تهیونگ دوست‌های زیادی نداشت، جیمین و جین رو دوست‌های خودش میدونست هرچند نمیدونست اونا هم همین حس رو دارن یا نه. از اونجایی که یونگی و هوسوک فقط با همدیگه وقت میگذروندن نتونسته بود با اون‌ها صمیمی بشه.

میتونست ارتباط کوچیکش با پرنس رو حس کنه که بخاطر سوال‌های بی‌جاش خرابش کرده بود...

—————————

جین با عصبانیت از سه نفری که با عجله درحال پوشیدن پیشبند‌هاشون بودن پرسید:

_تهیونگ کجاست پس؟!

_ما از کجا بدونیم؟

_خوابش برده یا چی؟

_یونگی همه مثل تو نیستن.

_میشه خفه شید الان وقت شامه و معلوم نیست تهیونگ کجا مونده وقت‌های دیگه‌ای هم برای راه رفتن رو عصاب من دارید!

_جین منم نمیدونم کجاست ولی اینو میدونم که اگه تا پنج دقیقه دیگه نیاد خودت باید غذای جونگکوک رو آماده کنی.

_فاک...نه...اون از غذاهایی که من درست میکنم متنفره!

جین با کلافگی بازدمش رو بیرون فرستاد و دست‌هاش رو روی کانتر گذاشت.

یونگی شونه‌اش رو بالا انداخت که همون لحظه هوسوک ضربه محکمی به بوتش زد و باعث شد تو جاش بپره.

_وات د فاک؟؟

هوسوک به جای جواب دادن لبخندی زد و دور شد.
یونگی با خودش فکر کرد که لازمه بعد از شیفتشون هوسوک رو به کلیسا ببره و به یه کشیش نشونش بده.

حدود ۱۵ دقیقه بعد جیمین با بشقاب‌های غذا از آشپزخونه بیرون رفت. بار دیگه غذای جونگکوک رو جین آماده کرده بود و این باعث میشد پوزخند موذیانه‌ای روی لب‌هاش بشینه.

جیمین همونطور که بشقاب جونگکوک روی میز میذاشت کنار گوشش زمزمه کرد:

_امیدوارم از غذات لذت ببری گوبلین چروکیده!

جونگکوک اهمیتی نداد و چشم غره‌ای بهش رفت. بعد به غذاش که نسبت به روزهای قبل بوی عجیبی داشت خیره شد. یه قسمت از استیک رو برید و داخل دهنش گذاشت، به محض اینکه طعم گوشت رو چشید تقریبا نزدیک بود بالا بیاره.

_این دیگه چه کوفتیه؟

_درست صحبت کن جونگکوک!

—————————

تهیونگ با نفس‌های سنگین به توپی که بارها به طرف حلقه پرتاب کرده بود نگاه کرد، چند ساعتی میشد که داشت تمرین میکرد ولی هنوز نتونسته بود. سینه‌اش خس خس میکرد، با فکر اینکه برای امروز کافیه به طرف گوشیش رفت تا ساعتو چک کنه.

'7:39'

_″شت گند زدم...″

بخاطر این بسکتبال لعنتی به کل فراموش کرده بود که باید برای جونگکوک غذا آماده بکنه!

وقت رو تلف نکرد و با عجله به طرف آشپزخونه دویید، وقتی که به آشپزخونه رسید با دیدن نگاه مرگبار جین خون توی رگ‌هاش یخ بست.

_کجا بودی تا حالا؟

لحن جین آروم اما ترسناک بود.

_″من..من داشتم... متاسفم حواسم به زمان نبود.″

_همین؟ که حواست نبود؟ به خاطر بی مسئولیتی تو من مجبور شدم برای جونگکوک غذا آماده کنم...

وقتی که نگاه ناامید جین رو دید واقعا حس بدی گرفت، بخاطر بی فکریش حتی یونگی و هوسوک هم ازش عصبانی بودن.

البته اینطور به نظر نمیرسید که جیمین هم ازش ناراحت باشه برعکس لبخند مهربونی روی لب‌هاش بود که بهش دلگرمی میداد.

وقتی که نامجون گلوش رو صاف کرد همه به طرف ورودی نگاه کردن.

_تهیونگ جونگکوک میخواد باهات حرف بزنه.










_________________________________________

خب کاپل فرعیمون لو رفت ب گمونم^^
این پارت اسپویل داره بگردید پیدا کنید بیس نمره ؛)

ووت و کامنت یادتون نره🧁💕

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro