Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Part seventeen

_روزتون تا الان چطور بوده؟

با سوال غیر منتظره جیمین که بلندتر از حد معمول پرسیده شده بود، تهیونگ کمی شوکه شد. اما با فکر کردن به لحظه‌ای که با پرنس گذرونده بود، دوباره لبخند بزرگی مهمون لب‌هاش شد، برعکس جونگکوک که با قیافه عنقی داشت کنارشون قدم برمیداشت.

تهیونگ جوابش رو داد و با کنجکاوی سوال کرد:

_″خوب بوده، ولی امروز صبح کجا بودی؟ توی آشپزخونه ندیدمت.″

_داشتم با یه رفیق قدیمی حرف میزدم خیلی وقت بود ندیده بودمش ممکن هنوز اینجا باشه.

جونگکوک با ابروی بالا رفته پرسید:

_کی؟

جیمین همونطور که دستش رو دور شونه تهیونگ حلقه میکرد نخودی خندید:

_میفهمی!

جونگکوک در جواب هومی کرد و وقتی دید جیمین عملا تهیونگ رو بغل گرفته با حرص لبش رو از داخل گاز گرفت. نمیدونست چرا این حس عجیب رو داشت تجربه میکرد اما اینو میدونست که دلش میخواد اون بغل‌ها لبخندها فقط متعلق به خودش باشه.

بعد از مدتی راه رفتن به یه منطقه مجزا و خلوت برای تیراندازی رسیدن. تخته هدف که روی یک الوار نصب شده بود به همراه تیر و کمان‌های متعدد که کنار درخت قرار گرفته بودن، از دور قابل تشخیص بود.

تهیونگ همونطور که به طرف محل تیراندازی می‌دویید با خوشحالی کلماتش رو ادا کرد:

_″وای جونگکوک اینجا محشره!″

پرنس وقتی شنید اسم خودش به جای اسم جیمین از لب‌های پسر مو مشکی بیرون اومد ناخوداگاه پوزخندی زد. همونطور که به سمت پسر بزرگتر میرفت پرسید:

_میخوای تو پرتاب تیر کمکت کنم؟

اما قبل از اینکه تهیونگ بتونه جواب بده، جیمین مانعش شد و بینشون قرار گرفت.

_صبرکن جونگکوک دوستت اینجاست! من به ته کمک میکنم.

پرنس متعجب و گیج شده سرش رو چرخوند و با مردی که به همراه یک ست تیر و کمان به سمتشون میومد مواجه شد. به محض دیدن چهره مرد نفس توی سینه‌اش حبس شد.

شبیه همون مردیه که تو جلسه معارفه بود..

تهیونگ با خودش گفت و چهره مرد رو آنالیز کرد.

جیمین با لبخند همونطور که مچ تهیونگ رو میگرفت گفت:

_بیا بریم ته بهت یاد میدم چطور باید شروع کنی.

_ما داریم میریم!

با جواب غیر منتظره پرنس، تهیونگ بیشتر متعجب شد. جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و دنبال خودش کشید.

_بد موقع اومدم پرنس جئون؟

جونگکوک همونطور که سعی میکرد تا حد ممکن از لوکاس دور بشه چشم‌هاش رو محکم بست که باعث به وجود اومدن چروک‌های کوچیکی دور چشم‌هاش شد. اون لحظه قسم خورد که یه روز جیمین رو بکشه، دقیقا همون لحظه که فکر میکرد از شر لوکاس خلاص شده تهیونگ مچش رو از حصار انگشت‌هاش آزاد کرد.

پسر مو مشکی دست‌هاش رو جلوی سینه‌اش گره کرد و با لب‌های آویزونی که چهره‌اش رو صد برابر کیوت تر میکرد غر زد:

_″کجا داریم میریم؟ من دلم میخواد تیراندازی کنم اگه تو میخوای برو من با جیمین میمونم.″

اگه توی هر موقعیت دیگه‌ای بودن جونگکوک قطعا بخاطر چهره بامزه و دلنشین پسر ضعف میکرد.

با نگاه کردن به صورت پسر بزرگتر به راحتی تشخیص داد که ناراحته و این بیشتر عصبیش کرد، میخواست امروز رو با تهیونگ خوش بگذرونه نه اینکه ناراحتش کنه. ناراحتی تهیونگ و پیدا شدن لوکاس به اندازه کافی تحت فشار قرار داده بودش که لوکاس با نزدیکتر شدن تصمیم گرفت شرایط رو از اینی که هست بدتر کنه.

_سرورم اجازه بدید بمونه.

پرنس همونطور که دستش رو داخل جیبش فرو میبرد نگاهش رو به پاهاش دوخت  و نامحسوس زیرلب گفت:

_منو با اون اسم فاکی صدا نزن!

_من..عاه...اون طرف کنار رودخونه‌ام هروقت خواستی بری بیا پیشم.

تهیونگ میتونست حس کنه که جونگکوک مثل همیشه صحبت نمیکنه، حس میکرد تن صداش شکسته به نظر میرسه. بخاطر اینکه چند لحظه قبل سرش داد زده بود لعنتی نثار خودش کرد.

_″ولی من میخواستم با تو تیراندازی کنم.″

زمزمه تهیونگ، لوکاس رو به خنده انداخت.

همونطور که دستش رو روی شونه جونگکوک میذاشت رو به تهیونگ ادامه داد:

_برو دیگه بچه! جیمین منتظرته من و جونگکوک هم حرف‌های زیادی برای گفتن داریم.

تهیونگ برای مدتی مکث کرد، ترجیح میداد روزش رو با پرنس بگذرونه ولی از اونجایی که سرش شلوغ بود و یکی دیگه رو برای صحبت کردن داشت نمیتونست به خواسته‌اش برسه.

_″ب..باشه یکم دیگه میبینمت کوک.″

پرنس بعد از شنیدن اسمش اون هم به اون صورت از دهن تهیونگ، حرارت گونه‌هاش رو به وضوح حس کرد اما قبل از اینکه لوکاس متوجه بشه با قدم‌های بلند سمت رودخونه رفت.

روی کنده‌ای که کنار رودخونه جا خوش کرده بود نشست و منتظر لوکاس موند.

_خیلی وقته ندیده بودمت.

لوکاس با پوزخندی که روی لب‌هاش بود گفت و کنار جونگکوک نشست.

_یعنی توی جلسه معارفه قبل از اینکه جلوی همه گری‍...

جونگکوک با اخم غلیظی که روی پیشونیش نشسته بود سر پسر داد کشید:

_چی از جونم میخوای لوکاس؟!

وقتی جوابی نگرفت نگاهش رو به رودخونه برگردوند.

_میتونم بفهمم چقدر دوسش داری.

_کی رو؟

_اون پسره که موهاش مشکی بود.

پرنس نیشخندی زد:

_به لطف تو دیگه کسی رو دوست ندارم.

_فکر میکنی، نمیتونی احساساتت رو کنترل کنی واضحه...لابد دوسش نداری و به کوچیکترین حرفش واکنش نشون میدی و سرخ میشی.

اما جونگکوک توجهی به حرف‌های لوکاس نداشت. ذهنش مدام حول اینکه جیمین و تهیونگ چیکار میکنن میچرخید، نمیتونست جلوی نگرانیش از اینکه تهیونگ رو با جیمین تنها گذاشته بگیره.

_جیمین هم ازش خوشش میاد.

جونگکوک شوکه شده فریاد کشید:

_چی؟!

_کوری مگه؟ جفتتون هم توی مخفی کردن احساستون گند زدید، منو یاد اون موقع میندازه که فکر میکردی دوست دار...

_با من حرف نزن در ضمن دوسش ندارم!

جونگکوک فورا بلند شد تا دنبال تهیونگ بره.

میدونست که تهیونگ رو دوست نداره، قطعا نداشت!

یا فقط نمیخواست باور کنه....

اون میترسید از طرف کسی که دوسش داره و براش باارزشه بازی داده بشه و تمامی اینا تقصیر لوکاس بود.

اما حتی با فکر کردن به تهیونگ تپش دیوانه‌وار قلبش رو حس میکرد. همه‌اش از زمانی که تهیونگ اون کلوچه رو درست کرد شروع شد، از همون زمان گرمای لذت بخشی که از نگاه و لبخند تهیونگ دریافت میکرد باعث ذوب شدن قلبش توی حس دلنشینی شده بود.













_________________________________________

راست و دروغ حرف‌های لوکاس معلوم نیست¬_¬

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro