Part one
بیشتر از هزار شهروند پشت در عمارت جئون صف بسته بودن تا نوبتشون برسه.
پادشاه اعلام کرده بود که یه مصاحبه برای کسایی که میخوان استخدام بشن برگزار میشه.
تقریبا همهی مردم کشور تصمیم گرفته بودن درخواست بدن تا استخدام بشن حتی کسایی که هیچی از نحوه کار توی آشپزخونه نمیدونستن!
دلیل این اشتیاق بارز بود...اونها بخاطر کار خودشون رو به سختی ننداخته بودن تا ساعتها پشت دیوارهای عظیم عمارت که سر به فلک کشیده بود صف ببندن، دلیلشون مربوط به شخص پرنس بود!
بخاطر همین بود تعداد دخترهایی که اونجا بودن بیشتر از پسرها بود. ظاهر و جذابیت پرنس جونگکوک زبانزد خاص و عام بود ولی خب...تهیونگ از این موضوع خبر نداشت، که این طبیعی بود چون تازه چند روز بود که به شهر اومده بود و یه خونه کوچیک اجاره کرده بود.
رو به روش یه گروه دختر بودن که بزور سعی میکردن خودشون رو توی صف جا بدن که بیفایده بود و فقط صدای معترضانه فردی که جلوش ایستاده بود رو دراورد.
چشم غرهای بهشون رفت و زیر لب فحششون داد.
واقعا درک نمیکرد که این همه هیجان برای یه مصاحبه کاری ساده؟!
باشه...خب همچین سادهام نبود، اگه قبول میشد میتونست توی عمارت کار کنه ولی بازهم به نظرش اون پولدارهای احمق با اون لباسهایی که بخاطر نگین دوزیهای روش برق میزدن نیازی به این کار نداشتن!
به نظر میرسید که تهیونگ تنها کسی بود که بخاطر نیازش به پول توی صف ایستاده بود.
″من شنیدم که اعلیحضرت توی اوقات فراغتش تو باشگاه سلطنتی ورزش میکنه! این خیلی جذابه. فکرشو بکن میتونی هر زمان که خواستی عضلههای خوش فرمش رو دید بزنی!″
یکی از دخترها با هیجان به دوستش که کنارش ایستاده بود تعریف میکرد، و تهیونگ هیچ حدسی در مورد این که اونها درباره چی یا اصلا کی حرف میزنن نداشت. انقدر ذهنش درگیر بود که از محیط اطرافش غافل شده بود.
تمام نگرانیش این بود که اگه ازش درمورد دلیلش برای درخواست مصاحبه پرسیدن چه دلیلی میتونه بیاره که مورد قبول پادشاه و ملکه باشه؟
و این نگرانیش با شنیدن صدای کسی که بهش میگفت نوبت اونه تشدید شد.
از همین الان پشیمون شده بود، تا الان افراد زیادی داخل رفته بودن و بعد از چند ثانیه بعد از رد شدن توسط خاندان سلطنتی بیرون اومده بودن.
دستهاش یخ کرده بودن و میتونست قطرات عرقی رو که از اضطراب روی کمرش میلغزیدن حس کنه.
دم عمیقی گرفت و با پاهای لرزون وارد عمارت شد.
--------
″نفر بعد″
″ا..اما..سرورم م..من هنوز...″
″گفتم برو بیرون″
جونگکوک داد زد و اجازهٔ هیچ حرفی برای دختری که فقط وقت کرده بود اسمش رو بگه نداد!
ملکه و پادشاه آهی کشیدن و به پسرشون که کنارشون نشسته بود و لپش رو به کف دستش تکیه داده بود نگاه کردن.
پادشاه با کلافگی به پرنس تشر زد:
_بالاخره که باید یکی رو قبول کنیم پسرم.
قاعدهاش این بود که هر سه نفرشون باید شخصی که قرار بود استخدام بشه رو انتخاب کنن ولی خب، وقتی که اون پرنس مغرور یکی از کسایی بود که نظر میداد پیروی از این قاعده، یکم...سخت بود.
_من که بهتون گفتم به کمک آشپز نیاز نداریم جین کافیه، شماها قبول نکردین.
پادشاه با شنیدن لحن دلخور پسرش چیزی نگفت و توجهاش رو به پسری که تازه وارد قصر شده بود داد.
برخلاف متقاضیهای دیگه خیلی مضطرب به نظر میرسید.
پسر مو مشکی مکثی کرد و بعد به آرومی رو به روی سه چهره ناآشنای سلطنتی تعظیم کرد.
_″عصرتون بخیر اعلیحضرت اسم من کیم تهیونگه.″
جونگکوک قصد داشت دوباره با گفتن ′بعدی′ پسر رو به روش رو رد کنه ولی وقتی نگاه خشمگین پادشاه و ملکه رو دید پشیمون شد و با اکراه به پسری که هنوز تو حالت تعظیم بود نگاه کرد و پوزخندی زد.
اکثر افرادی که برای مصاحبه اومده بودن لباسهای رسمی و فانتزی پوشیده بودن و حالت چهرشون زیر اون آرایش غلیظ و مدل موهای عجیب غریب گم شده بود، ولی تهیونگ برخلاف همهی اونا یه تیشرت سفید ساده با جین خاکستری تنش بود. پسر موهای مشکی نامرتب و چشمهای قهوهای فندقی داشت که به نظر میرسید برق میزنن.
_خب کیم تهیونگ بگو چرا باید برای این شغل استخدامت کنیم؟
پرنس با کلافگی تکیهاش رو از صندلیش گرفت و به پسر مقابلش که از شدت استرس حتی نمیتونست جملهاش رو به درستی بیان کنه چپ چپ نگاه کرد.
_″من..اوممم خب من هر چهار سال توی دبیرستان آشپزی میکردم، همینطور برای پدر و مادرم هم غذا درست میکردم.″
با یادآوری اون خاطرات لبخند تلخی زد.
_″خ..خب من خیلی باتجربه نیستم ولی چند روز پیش به این شهر اومدم و برای اجاره خونهام به پول احتیاج دارم. این باعث افتخار منه اگه اجازه بدید اینجا کار کنم.″
از نظر پادشاه و ملکه اگه جونگکوک قبول میکرد تهیونگ مورد خوبی برای این کار بود. به این نتیجه رسیده بودن اگه همینطور بخوان ادامه بدن کسی نیست که از نظر پسرشون مقبول باشه!
پادشاه از پسرش که به نظر میرسید توی رد کردن مرد جذاب رو به روش به شک افتاده پرسید:
_پرنس جونگکوک؟
جونگکوک با شنیدن صدای پادشاه به خودش اومد و دست از آنالیز کردن پسر برداشت، سعی کرد طوری وانمود کنه براش فرقی نداره.
_حالا هرچی، بنظرم مشکلی نیست.
تهیونگ با نگاه متعجبی به ولیعهد خیره شد.
یعنی اینقدر راحت بود؟
الان واقعا منو قبول کرد؟
خیلی تپق زدم چطور قبولم کرد؟
نکنه...
سعی کرد افکار منفی رو از خودش دور کنه و از این که تونسته تو عمارت جئون کار کنه خوشحال باشه،
لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت.
چند متر اونور تر ملکه و پادشاه از شدت شوکی که بهشون وارد شده بود تو همون حالت مونده بودن.
پادشاه لحظهای از ذهنش خطور کرد که نکنه پسرش تسخیر شده؟ ولی بعد تصمیم گرفت که رفتار پسرش رو به پای خستگیش بزاره و به سمت پسر مو مشکی چرخید.
_خب کیم تهیونگ بهت تبریک میگم، تو به عنوان کمک آشپز استخدام شدی. کارت از فردا ساعت هفت صبح شروع میشه و تا هشت شب ادامه داره امیدوارم از پسش بربیای.
تهیونگ فکر میکرد که داره خواب میبینه، آخه همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. قبل از این که کار رو بگیره فکر میکرد باید آزمون بده تا قبول بشه البته که ناراضی نبود فقط یکم سریع اتفاق افتاد.
_″خیلی ممنونم اعلیحضرت مطمئن باشید که پشیمونتون نمیکنم.″
همهی اینهارو با صدایی که از هیجان میلرزید بیان کرد.
قبل از رفتن بار دیگه تعظیم کرد و از گوشه چشم به پرنس که بهش خیره شده بود نگاه کرد. به لباسهاش نگاهی انداخت که نکنه یه وقت لکهای روشون باشه ولی لباساش مشکلی نداشتن. نمیدونست چرا پرنس با اون حالت عجیب بهش نگاه میکنه. شونهاش رو بالا انداخت و از قصر خارج شد.
پادشاه خطاب به سربازی که پشت سر تهیونگ قدم برمیداشت گفت:
_حالا دیگه میتونید درها رو ببندید.
با بسته شدن درهای عمارت، جیغ و داد دخترا و فریاد معترضانه چند نفر دیگه بلند شد. تهیونگ چشمهایی که با غضب بهش خیره شده بودن رو نادیده گرفت و راهش رو به سمت کلیسا کج کرد.
--------
_چرا انقد زود قبولش کردی؟
جونگکوک نگاه کلافش رو به خدمتکار شخصیش داد.
پوزخند روی صورتش نشون میداد که داره بهش یه دستی میزنه! بعد از دیدن اون همه آدم واقعا حوصله مسخره بازیاش رو نداشت.
_برو گمشو نامجون!
--------
تهیونگ با لبخندی به پهنای صورتش وارد کلیسا شد و روی نزدیکترین صندلی نسبت به سکو نشست.
سرش رو پایین انداخت اما نمیتونست جلوی لبخندی که از خوشحالی روی صورتش پدیدار شده بود رو بگیره.
_″مامان...بابا... امروز من یه کار توی عمارت جئون پیدا کردم. خیلی غیرمنتظره بود اگه اینجا بودید حتما فکر میکردید دارم دروغ میگم.″
سرش رو بالا آورد و به سکو نگاه کرد، سکویی که تابوتهای پدر و مادرش روش قرار داشت.
درسته، اینجا همون جایی بود که مراسم تشیع جنازشون رو برگزار کردن.
_″اگه اینجا بودید بهم افتخار میکردید مگه نه؟ حداقلش امیدوارم! قول میدم کاری کنم بهم افتخار کنید.″
قطره اشکی با لجاجت از گوشه چشمش سر خورد ولی فورا لبخندی جایگزینش کرد، نمیخواست پدر و مادرش رو ناراحت کنه.
_″بازم میام خیلی دوستون دارم.″
_________________________________________
هاییی:))
چطورین؟
چیهیرو با فیک جدید اومده💅
لطفا بدوستیدش🥺
و خب لازمه چنتا چیزو بگم...به هیچ عنوان فکر نکنید که زمان فیک مال گذشتهاس!
واسه الانه، مثل پادشاهی مشروطه
و این که این فیکشن واسه خودم نیست مثل کار قبلیم ترجمهاس
ووت و کامنت یادتون نره ؛)
the story belongs to yoongiflo
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro