Part nineteen
جونگکوک تصمیم گرفت ′راه مخفی′ رو برای رفتن به کلیسا در پیش بگیره. به دو دلیل، اول اینکه نمیخواست با خبرنگارها رو به رو بشه و دلیل دومش هم این بود که نمیخواست کسی صورت سرخ شده و لبخند مضحکش رو ببینه.
سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره اما هر زمان که تلاش میکرد، تهیونگ کاری میکرد لبخنده دوباره به لبهاش برگرده.
اون واقعا کنترلی روی رفتارش نداشت!
_″رسیدیم.″
با صدای پسر بزرگتر که نشون میداد به ورودی پشتی رسیدن از افکارش بیرون اومد.
_″میتونم تنها برم یا باهم بریم...بیخیال خودم میرم.″
تهیونگ میخواست تنها داخل بره که با گرفته شدن دستش توسط پرنس لبهاش به لبخند دلنشینی باز شدن.
هر دوشون سمت ردیفی که دفعه قبل نشسته بودن قدم برداشتن.
جونگکوک فهمید که تهیونگ هر روز به اینجا میاد تا با خانوادش حرف بزنه، قسم میخورد فردی به مهربونی این پسر رو تا به حال ندیده بود.
تهیونگ چشمهاش رو بست و با احترام توام از ترس سرش و پایین انداخت.
ترس از بخشیده نشدن...
_″سلام مامان و بابا....منم پسرتون. من اوم اومدم تا بخاطر چ..چیزی که امروز دیدین معذرت بخوام-″
جونگکوک متوجه ارتعاش دستهای تهیونگ و لبهای لرزونش شد. بدون هیچ حرفی دستش رو طرف دستای تهیونگ برد و به نرمی بهم جفت کرد، تهیونگ بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد بشه ادامه داد:
_″معذرت م..میخوام که مجبور شدید اونو ببینید...من واقعا م..متاسفم ق..قول میدم دیگ-″
با خیس شدن چشمهاش نتونست جملهاش رو کامل کنه.
پسر کوچیکتر با نگرانی به تهیونگ که چشمهای اشکیش رو باز کرد، نگاه کرد. تهیونگ محکم چشمهاش رو بست تا جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره.
_″حتما ازم ن..ناامید شدین...″
جونگکوک مانع ادامه دار شدن حرفهای پسر شد:
_هی..
انگشت شستش رو با ملایمت روی دست تهیونگ تکون داد تا نگاهش رو معطوف خودش بکنه، وقتی نگاهش قفل چشمهای پسر بزرگتر شد به حرف اومد:
_تقصیر تو نبود، لازم نیست بخاطر کار جیمین عذرخواهی کنی.
اما جز سکوت جوابی از پسر دریافت نکرد. تهیونگ سعی داشت به احساساتش غلبه کنه و تصویر جیمین که دستش رو جای جای بدنش میکشید رو از ذهنش پاک کنه اما سخت بود.
جونگکوک که متوجه اوضاع پسر شد هر دو دستش رو گرفت و از جاش بلندش کرد.
_همراهم بیا.
—————————————
تهیونگ با تعجب به پرنس که در پشت بام رو باز میکرد نگاه کرد. نزدیک چهار طبقه بالا اومده بودن و اون هیچ ذهنیتی از این که کجا میرن نداشت تا الان که جلوی در پشت بام ایستاده بودن.
پسر مو مشکی پشت سر جونگکوک درست مثل کودکی که مادرش رو دنبال میکنه رفت و کنار پرنس نزدیک لبه بام نشست.
با صدای متحیر تهیونگ نگاهش رو از منظره گرفت:
_″کل پادشاهی رو از اینجا میتونی ببینی.″
متوجه قطره اشکی که گوشه چشم پسر جا خوش کرده بود شد. انگشتش رو طرف صورتش برد و با پاک کردنش باعث نمایان شدن هاله صورتی رنگی روی گونههای پسر شد.
پرنس میدونست تهیونگ چهره دلربا و قشنگی داره اما نگاه کردن از این فاصله مهر تصدیق به تمامی افکارش بود. حتی با نگاه کردن بهش گرمای لذت بخشی رو توی سینهاش حس میکرد.
حضور تهیونگ به تنهایی باعث میشد انرژی مثبتی بگیره.
_″داری به جوشم نگاه میکنی؟″
صدای تهیونگ اون رو از افکارش بیرون کشید، قبل از اینکه جوابش رو بده به آرومی خندید.
_نه اومم....من فقط...چیزه
حرفی برای گفتن نداشت حتی دقت نکرده بود ببینه جوش داره یا نه چه جوابی بهش میداد؟
اما تهیونگ با اخم ظریفی که جذابیتش رو دو چندان میکرد صبورانه منتظر جواب بود.
_میدونی، فقط اینکه تو خیلی...مژههای قشنگی داری؟
قیافه تهیونگ فرقی با علامت سوال نداشت. جونگکوک با دیدن حالت چهره تهیونگ بیشتر از قبل هول شد.
نمیدونست چطور بهش بگه که خوشگله!
_منظورم چشم بود! آره به گمونم چشم...
_″واقعا؟ چشمام قشنگن؟″
پرنس با خجالت سرش رو تکون داد. واقعا اگه میتونست خودش رو بخاطر رفتار مسخرهاش کتک میزد!
اما تهیونگ از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. هیچکس قبلا از چیز سادهای مثل چشمهاش تعریف نکرده بود. میدونست که رابطه خودش با جونگکوک به دوستی خلاصه میشه اما حسی که با تعریف جونگکوک بهش دست داده بود باعث میشد قلبش تند تر از همیشه بزنه و حرارت آشنایی رو به طرف گونه و گوشهاش پمپاژ کنه.
به آرومی زمزمه کرد:
_″ممنونم.″
نمیخواست پرنس متوجه لرزش صداش بشه. بعد از اون صدای تپشهای قلبش جاش رو به سکوت آرامش بخشی داد، تهیونگ از این فرصت استفاده کرد و به جونگکوک نزدیکتر شد.
چرا؟ خودش هم نمیدونست اما میخواست نزدیک پرنس باشه، چون باعث میشد گرمای عجیبی به قلبش رخنه کنه که بازهم دلیلش رو نمیدونست!
تهیونگ تا خواست حرفی بزنه فاخته سفید رنگی به طرف جایی که نشسته بودن اومد و بعد از چند بار بال زدن در نهایت روی سر جونگکوک نشست.
پسر مو مشکی با خنده مستطیلی شکلش به این صحنه کیوت خیره شده بود.
_وات د فاک..
جونگکوک نگاهش رو بالا آورد و به پرندهای که با بیخیالی روی سرش نشسته بود چپ چپ نگاه کرد.
_″فکر کنم یه دوست جدید گیرت اومده.″
تهیونگ نخودی خندید.
پرنده پایین پرید و بین دوتا پسر نشست.
_″میخوام اسمشو پیت بزارم.″
_پیت؟
تهیونگ محتاطانه دستش رو سمت پرنده برد و برداشتش.
_″آره.″
خیلی عجیب بود که پرواز نمیکنه!
تهیونگِ خندون که سعی میکرد با پرنده بازی کنه باعث میشد پسر کوچیکتر حس عجیبی توی شکمش داشته باشه. چیزی مثل پروانه ای شدن....!
به خوبی این حس رو میشناخت، ترسناک بود اما نمیتونست وقتی چنین صحنه بامزهای مقابل چشمهاشه به ترس فکر کنه.
تهیونگ با احتیاط فاخته رو روی شونه راستش قرار داد.
_″من پیتو دوست دارم.″
حسودی کردن به یه پرنده فاکی احمقانه بود اما جونگکوک دقیقا همون حسی رو داشت که وقتی تهیونگ و جیمین رو باهم دیده بود داشت!
جونگکوک همونطور که بلند میشد لبش رو گاز گرفت تا جلوی لبخندش رو بگیره و بعد با لحن دلخور ساختگی گفت:
_باشه پس منم تو و پیت باهم تنها میزارم.
تهیونگ با چشمهای گشاد شده به طرف پرنس که سمت در پشت بام میرفت برگشت.
_″کجا میری؟!″
جونگکوک شونهاش رو بالا انداخت و با طعنه گفت:
_نمیخوام قراره کوچیکت با پیت بهم بزنم.
قرار نبود واقعا بره فقط از اذیت کردن تهیونگ لذت میبرد!
_″باشه.″
تهیونگ لبخند بازیگوشانهای زد و به طرف پرندهای که هنوز روی شونهاش نشسته بود چرخید.
سرش رو نزدیک فاخته برد و زمزمه کرد:
_″به هرحال ما احتیاجی بهش نداریم.″
جونگکوک اخم ساختگی کرد و به طرف تهیونگ رفت.
_چی گفتی؟
_″مراقب باش پیت، پرنس اعظم عصبانیه.″
جونگکوک به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا نخنده. به طرف پرنده رفت تا از روی شونه پسر برش داره اما پاش بهم گیر کرد و روی تهیونگ افتاد. از اونجایی که تهیونگ نزدیک لبه نشسته بود باعث شد کمی به طرف پایین سر بخوره.
جونگکوک وحشتزده دستش رو سمت کمر تهیونگ برد و دورش حلقه کرد، بدون تکون دادن دستش تهیونگ رو به طرف بالا کشید و جاش رو ثابت کرد.
تهیونگ چیزی فرای شوکه شدن بود اینقدر که سریع اتفاق افتاد. تنها چیزی که میدونست این بود که جونگکوک برای دومین بار در امروز نجاتش داده بود و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.
جونگکوک برای اینکه جو نا آروم رو به حالت قبلی برگردونه با شوخی گفت:
_از اولش هم میدونستم پیت رفیق خوبی نیست.
_″تو واقعا امروز به ابرقهرمان من تبدیل شدی.″
بعد از اون صدای خندههاشون بلند شد.
جونگکوک نمیتونست جلوی پروانههایی که خودشون رو به در و دیوار شکمش میکوبیدن بگیره، صدا شدن اون هم به این مدل باعث میشد حس کنه بالاخره برای کسی مهمه.
جونگکوک با خنده گفت:
_باید برگردیم قبل از اینکه تو موقعیتهای خطرناک دیگهای نیفتادی.
اما با نگاه کردن به ساعتش چشمهاش گشاد شد.
_اوه فاک..
_″چیشده؟″
_تقریبا ساعت هفته.
تهیونگ به طرف پرنده چرخید و دستش رو به عنوان خداحافظی تکون داد.
تهیونگ قبل از اینکه با سرعت به طرف در بره گفت:
_″بیا مسابقه بدیم!″
_برت کوچولو!
جونگکوک با لبخندی که ناخوداگاه روی لبهاش ظاهر شده بود گفت و دنبال پسر که تند تند پلهها رو پایین میرفت دویید.
_________________________________________
کم کم میشه جوونههای عشق حس کرد(~˘▾˘)~
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro