Part fourteen
نامجون دستش رو روی در کوبید و پشت در اتاق پسر فریاد کشید:
_جونگکوک! بیا بیرون دیگه به جلسه معارفه نمیرسیم.
وقتی بعد از چند دقیقه بازهم خبری از پرنس نشد به ناچار کلید یدکی که برای اتاق پسر بود رو از جیبش دراورد.
چشمهاش با دیدن صحنه داخل اتاق از تعجب گشاد شد.
_نه هالمونی من هیچ دوستی ندارم..فکر میکردم یکی دارم ولی اونم مثل بقیه ازم متنفره.
پرنس رو به روی بستوهای پدربزرگ و مادربزرگش نشسته بود و بطریهای مشروب تقریبا همه جای اتاق ولو شده بودن.
نامجون آهی کشید و به طرف جونگکوکی که الان مست شده بود رفت تا از رو زمین بلندش کنه.
_یا مسیح! جونگکوک چرا دوباره مست کردی احمق؟
جونگکوک نگاه مرگبارش رو نثار خدمتکارِ بدبختش کرد و با اخم گفت:
_برو گمشو دارم با هالمونی و هارابوجی حرف میزنم.
وقتهایی که جونگکوک مست میکرد به طور قطع هیچوقت اتفاق خوبی نمیفتاد، از اونجایی که ظرفیتش پایین بود مثل بچهها رفتار میکرد یا بخاطر هرچیز کوچیکی به گریه میفتاد.
نامجون با عصبانیت غرید:
_امروز جلسه معارفه داری...فاک!
مطمئنا پادشاه با دیدن پسرش توی این وضع اون هم توی همچین روزی خوشحال نمیشد.
نامجون همونطور که از بازوهای پسر گرفته بود تا بلندش کنه گفت:
_پاشو برو دهن و صورتتو بشور.
جونگکوک با تنبلی بلند شد و به طرف روشویی رفت، نامجون هم در این حین مشغول جمع کردن بطریهای خالی مشروب شد.
_هی جون هیونگ شکمم یخورده...
با بالا آوردن محتویات معدهاش نتونست جملهاش رو کامل کنه.
نامجون وقتی صدای عق زدن پسر کوچیکتر رو شنید با عجله به طرفش رفت و کمکش کرد.
—————————
_بالاخره تصمیم گرفتی خودتو نشون بدی
جونگکوک هنوز حالتهای مستی رو داشت و به خاطر سرگیجهای که داشت زیاد توجهی به غر زدنهای پدرش نکرد و دنبال نامجون که داشت به طرف بیرون میکشیدش رفت.
_بشین.
نامجون به جایگاهی که برای پرنس آماده شده بود اشاره کرد.
پادشاه و ملکه درباره دلیل اصلی برگزاری جلسه معارفه به هیچکس چیزی نگفته بودن اما نیتشون از این مراسم، پیدا کردن کسی بود که جونگکوک هم قبولش بکنه. اونا چیزی درمورد لوکاس نمیدونستن و فکر میکردن که پسرشون تا به حال به کسی علاقه نداشته.
وقتی که ملکه دستور باز شدن دروازهها رو داد گروهی از مردان و زنان با راهنمایی نگهبانها وارد قصر شدن.
میز و صندلیهای مجلل دور تا دور قصر چیده شده بودن.
یونگی از هوسوک کنار سینی های غذا ایستاده بود پرسید:
_چرا جونگکوک اینقد مست به نظر میرسه؟
هوسوک با شک پرسید:
_شاید چون هست؟
_بنظرم مراسم جذابی میشه.
جین که تا اون لحظه ساکت بود به حرف اومد و یه تیکه از پیراشکی مقابلش کند.
جیمین بخاطر بحث به سر و تهشون هوفی کرد و به طرف تهیونگ که اون طرف میز ایستاده بود رفت.
_ته میای بریم دسرها رو پخش کنیم؟
با صدای جیمین، تهیونگ به طرفش چرخید و یکی از سینیهایی که دستش بود رو گرفت.
_″باشه.″
———————
_سرورم باعث افتخاره که ملاقاتتون میکنم. از نزدیک حتی جذاب تر به نظر میرسید.
با صدای دختری، جونگکوک سرش رو بلند کرد و نگاه کسلش رو به چهره دختر داد.
_من گیم.
لبخند روی لبهای دختر ماسید و با نگاه آزرده خاطری کادویی که برای پرنس تدارک دیده بود رو روی میز گذاشت.
_جونگکوک میشه یکم با مهمان ها با احترام برخورد کنی؟!
ملکه با نگاه حرصی پسرش رو که بدون توجه به اون به جایی بین جمعیت زل زده رو برانداز کرد.
پرنس بیتوجه به نفر بعدی که به طرفش میومد به تهیونگ و جیمین که باهم میخندیدن و راه میرفتن نگاه میکرد. اینکه میدید تهیونگ پیش جیمین چقدر خوشحال به نظر میرسه بیشتر ناراحتش میکرد.
_جونگکوک؟
پرنس که تا اون لحظه متوجه مرد مقابلش نشده بود با بیمیلی نگاهش کرد. به محض شناختن چهره مرد، عرق سردی رو روی تیغه کمرش حس کرد.
_ل..لوکاس؟
پادشاه و ملکه همزمان باهم پرسیدن:
_میشناسیش؟
جونگکوک مطمئن بود اونقدری مست نیست که توهم بزنه و این مرد دقیقا اکس لعنتیش بود!
لوکاس به پسر که بزرگتر و بالغ تر از قبل شده بود نگاه کرد و با خنده گفت:
_زمان زیادی گذشته از آخرین دیدارمون.
نامجون وقتی متوجه لوکاس شد با نگرانی زمزمه کرد:
_شت..نه!
مشغول صحبت با جین بود و به همین دلیل متوجه اومدن لوکاس نشده بود. اگه جونگکوک مست نبود مطمئنا بدون توجه به هیچ چیز لوکاس رو نادیده میگرفت، انگار که اتفاقی نیفتاده اما الان وضعیتش فرق داشت.
جین از نامجون که با عجله داشت میرفت پرسید:
_چیشده؟
_برمیگردم.
چشمهای پرنس خیس شده بود و دیدش رو تار کرده بود. نامجون وقتی متوجه چشمهای اشکی پسر شد با عجله به سمتش دویید اما اونقدر دیر رسید که سد دفاعی پرنس شکسته شد و مقابل کل افراد داخل سالن به گریه افتاد.
چخبر شده...؟
تهیونگ وقتی متوجه همهمه اطرافش شد از خودش پرسید. با چرخیدن سرش و دیدن پسر کوچیکتر با صورت خیس از اشک، نگاه متعجبش جاش رو به نگرانی و اضطراب داد.
نامجون به لوکاس اشاره کرد و به نگهبان ها گفت:
_لطفا این مرد جوان رو به بیرون راهنمایی کنید.
پادشاه و ملکه دلیل پریشونی یهویی پسرشون رو نمیدونستن اما بلافاصله مهمونی رو کنسل کردن.
نامجون به جونگکوک که حالا بدنش داشت میلرزید گفت:
_بیا بریم.
_چ..چرا اون ا..اینجاست؟
نامجون با ناراحتی جواب پسر رو داد:
_نمیدونم..
تهیونگ با دیدن افردای که از سالن خارج میشدن به خودش اومد.
پیشبندش رو با عجله دراورد و به جیمین گفت:
_″متاسفم من باید برم.″
_اون ن..نمیتونه همینطوری ب..بیاد داخل قصر
جونگکوک با سختی جملاتش رو بیان میکرد.
_اون ا..اولین بوسه م..منو دزدید..اون ازم س..سواستفاده ک..کرد.
نامجون نمیدونست چیکار کنه تا جلوی ریزش اشکهای پسر رو بگیره، پس گذاشت بهش تکیه بده و به طرف اتاقش بردش. وقتی به اتاق رسیدن به جونگکوک که حالا به بستوهای پدر بزرگ و مادربزرگش نگاه میکرد گفت:
_یکم استراحت کن فردا حالت بهتر میشه.
_ه..هالمونی و هارابوجی م..مردن؟
نامجون با خستگی چشمهاش رو بست و آهی کشید.
_و..ولی من همین الان داشتم باهاشون حرف میزدم..
_″جونگکوک؟؟″
نامجون و جونگکوک به طرف تهیونگ که با نگاه نگرانی جلوی در ایستاده بود برگشتن.
نامجون بعد از اون، از اتاق بیرون رفت تا به ملکه و پادشاه درباره وضعیت پرنس توضیح بده. خیالش از بابت پسر کوچیکتر راحت بود چون میدونست تهیونگ بهتر میتونه آرومش کنه.
_″هی بهم بگو چیشده؟″
تهیونگ میدونست پرنس مسته و امیدوار بود حداقل الان باهاش حرف بزنه.
پسر کوچیکتر زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و روی تختش نشسته بود.
_ت..تهیونگ؟ اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ همونطور که کنار پسر روی تخت مینشست جواب داد:
_″میخوام مطمئن بشم که حالت خوبه.″
_برای چی برات مهمه؟ ب..برای هیچکس مهم نیست که حال من خوبه یا نه
تهیونگ لبخندی زد و با مهربونی گفت:
_برای من مهمه.
پرنس با چشمهای اشکی پرسید:
_واقعا؟
پسر بزرگتر سرش رو تکون داد و متوجه بطری مشروبی که پشت بالش پسر بود شد.
جونگکوک با لبهای آویزون گفت:
_ولی تو بیشتر از من به جیمین اهمیت میدی!
و با شدت بیشتری گریه کرد.
_ل..لوکاس هم همینطور..حتی پدر و مادرم همه جیمینو دوست دارن.
تهیونگ سعی کرد حس کنجکاویش رو درباره لوکاس سرکوب کنه و با لبخند گفت:
_″من به جفتتون اهمیت میدم چون دوتاتونم دوستهای منید.″
جونگکوک بدون هیچ حرفی به تهیونگ نگاه میکرد.
_وقتی که میخندی خ..خوشگل میشی.
نمیدونست شخصیت پسر موقع مستی به کل عوض میشه ولی شنیدن اون جملات از دهن پسر حس خوبی رو بهش منتقل میکرد.
اما با یادآوری اینکه پسر مسته و همش تاثیر الکله لبخندش محو شد.
_″یکم استراحت کن جونگکوک.″
_________________________________________
وقتی میبینم این بچهام و ایگنور میکنید
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro