Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Part four


کشیش کلیسا وقتی که متوجه پسر مو مشکی شد که در نزدیکترین ردیف نسبت به سکو نشسته بود ازش پرسید:

_کیم تهیونگ؟ خودتی، درسته؟

تهیونگ برگشت و به مرد نگاه کرد. هنوز هم با اینکه خونه‌اش از اینجا دور بود به همین کلیسا میومد و طی این برخوردها با کشیش کلیسا صمیمی شده بود، اون مرد خونگرمی بود.

همونطور که نون تستش رو میخورد گفت:

_″سلام آقای ایون، خیلی وقته ندیدمتون میخواستم قبل اینکه برم سرکار صبحونم رو با خانوادم بخورم.″

تهیونگ هیچوقت خوش شانس نبود. این رو خودش هم میدونست و کاملا واضح بود، حتی با اینکه خودش برای خانواده سلطنتی غذا درست میکرد خودش نمیتونست از اون غذا بخوره.

با این فکر آهی کشید و به ساعتش نگاه کرد، هنوز نیم ساعت وقت داشت.

_هی پسر مشکلی نداره، شنیدم که برای جئون‌ها کار میکنی درسته؟

تهیونگ سرش رو تکون داد و با همون دهن پر لبخندی زد که باعث شد چشم‌هاش به حالت خط دربیان.

_″چطور فهمیدید آقای ایون؟″

_خب پسرم وقتی که داشتم از جلوی عمارت رد میشدم چندتا عکاس دیدم که به نظر میرسید منتظر تو بودن.

چشم‌های تهیونگ بلافاصله با شنیدن حرف مرد گشاد شدن، اون که کار اشتباهی نکرده بود؟ کرده بود؟

_″برای من؟! چرا آخه؟″

با لحنی مضطربی گفت که باعث شد مرد به خنده بیفته.

_نگران نباش پسرم، چرا میترسی؟ هرکسی که برای خاندان سلطنتی کار میکنه به خاطر موقعیت خوبش طرفدار پیدا میکنه. من نمیخوام مزاحمت ایجاد کنم برات ولی بنظرم اگه میخوای به موقع برسی باید زودتر راه بیفتی.

تهیونگ بخاطر این که از الان طرفدار پیدا کرده بود متعجب و گیج بود.

_″اوه...نمیدونم چی بگم...ممنون آقای ایون روز خوبی داشته باشید.″

از مرد تشکر کرد و وسایل‌هاش رو جمع کرد. وقتی که میخواست بره بار دیگه به طرف سکو برگشت.

_″میبینمتون مامان، بابا پس منتظرم بمونید.″

—————————

وجود کیفش راه رفتن رو براش سخت تر میکرد. هرچند فقط پیشبند و ظرف ناتمام صبحانه‌اش و البته لباس‌هایی که پرنس بهش گفته بود بپوشه رو تو کیف گذاشته بود ولی الان دوییدن باهاش سخت بود.

هنوز هم نمیفهمید چرا پرنس انقدر به لباس‌هاش اهمیت میده، از نظر خودش اونا اونقدرا هم بد نبودن.

با دیدن جمعیتی که جلوی در عمارت بودن خشکش زد، افراد زیادی منتظر کارکنانی بودن که قرار بود وارد عمارت بشن.

با دیدن جیمین که به همشون چشم غره میرفت و فاصله‌ای با کتک کاری با یکی از عکاس‌ها رو نداشت خنده‌اش گرفت.

سعی کرد بدون جلب توجه سریع وارد عمارت بشه و با جوابی مثل ′من مطمئن نیستم بزارید برم′ از شر سوال‌های بی پایانشون خلاص بشه، ولی وقتی دستش توسط یکی از عکاس‌ها کشیده شد نتونست تعادلش رو حفظ کنه و با صورت زمین خورد.

_″اوییی...″

گونه‌اش میسوخت، میتونست حدس بزنه که خراش برداشته. با هر زحمتی بود سعی کرد از بین جمعیت بیرون بیاد تا نکشتنش، قبل اینکه بلند بشه با پرنس که تازه از عمارت خارج شده بود چشم تو چشم شد.

_به عنوان پسر پادشاه دستور میدم همین الان کسایی که برای ما کار نمیکنن فورا از قصر خارج بشن.

صدای پرنس جوان به قدری ترسناک بود که همه در عرض یک ثانیه متفرق شدن.

چشم‌هاش در بین جمعیت میچرخید.
تهیونگ میتونست حدس بزنه که دنبال کسی میگرده اما وقتی چشم‌های پرنس رو روی خودش حس کرد فهمید که دنبال اون بوده، پس سعی کرد زود از رو زمین بلند بشه تا بیشتر از این خودش رو دست و پا چلفتی نشون نداده.

با قدم‌های آروم به سمت پرنس رفت، وقتی سکوت پرنس رو دید نگاهش رو بالا آورد و متوجه شد که به زخم روی گونه‌اش خیره شده.

پرنس با لحن سردی گفت:

_فکر کنم به یه باند نیاز داری.

و اخم‌هاش رو توهم کشید و بی توجه به پسر بزرگتر راه خودش رو رفت. رفتارهای ضد و نقیض پرنس واقعا رو مخش بود.

تصمیم گرفت اهمیتی بهش نده، وقتی که وارد قصر شد به نگهبان جلوی در تعظیم کرد و بعد به طرف اتاق استراحت رفت تا لباس‌هایی که پرنس دستور داده بود رو بپوشه.

بعد از اینکه لباس‌هاش رو پوشید تو آینه به خودش نگاهی انداخت، یه فلانل دکمه‌ای آبی با جین مشکی و یه کمربند زیبا.

احساس عجیبی داشت تاحالا لباس‌هایی به این گرون قیمتی نپوشیده بود، احساس میکرد که نباید این ها رو بپوشه ولی بیشتر از همه میترسید که از دستور پرنس سرپیچی کنه پس با قدم‌های سنگین سمت آشپزخونه رفت.

وقتی که تهیونگ وارد آشپزخونه شد هر چهار نفر بهش خیره شدن، برای این که بیشتر از این معذب نشه سرش رو پایین انداخت.

جیمین با خنده از پسر که درحال پوشیدن پیشبندش بود پرسید:

_چند صد میلیون دلار الان تنت کردی؟

_″پرنس جونگکوک بهم گفت که بپوشمش.″

لبخند جیمین با شنیدن اسم پرنس محو شد.

_اوه عسلم انتخاب اشتباهی کردی من اگه جای تو بودم فورا اون رو دور مینداختم. میدونی اون احمق احتمالا 900 تا شیشه ادکلن رو روشون خالی کرده.

جین با تشر گفت:

_خفه شو جیمین خیلیم بهش میاد.

و پسر رو که حالا به خاطر شنیدن اسم پرنس عصبانی بود، بیرون کرد.

تهیونگ به غرغرهای جیمین موقع بیرون رفتن خندید و شروع کرد به درست کردن صبحانه.

زخم روی گونه‌اش رو کاملا فراموش کرده بود هرچند الان بهتر شده بود و دیگه نمیسوخت.

—————————

جونگکوک وقتی که آخرین تیکه پنکیکش رو تو دهنش میذاشت چشم‌هاش رو با لذت بست. هرچقدر که بیشتر میگذشت بیشتر عاشق اون طعم بینظیر میشد،
بعد از تموم کردن صبحانه‌اش از جاش بلند شد.

متوجه یونگی و هوسوک شد که داشتن برای تمیز کاری به طرف سالن غذاخوری میومدن، ولی از اونجایی که رو مود حرف زدن نبود به طرف سالن رفت.

حتی خودش هم نمیدونست کجا داره میره ولی خیلی اتفاقی به طرف آشپزخونه رفت، چرا؟ خودش هم نمیدونست فقط کنجکاو بود ببینه که تهیونگ اون لباس‌ها رو پوشیده یا نه اصلا هم زخم روی گونه‌اش براش مهم نبود.

وقتی که جونگکوک وارد آشپزخونه شد تهیونگ رو درحال خوردن غلات صبحانه دید.

طوری که لپ‌هاش باد کرده بود و لب‌هاش به جلو متمایل شده بود به طرز فاکی کیوت بود!

_اون صبحونته؟

پسر مو مشکی با شنید صدایی از پشت سرش از جاش پرید چرخید و با دیدن پرنس هول کرد.

_″ب..بله اقا.″

امروز دو بار باهاش برخورد کرده بود و هر دو دفعه خجالت زده شده بود.

واقعا نمیفهمید پرنس اینجا چی میخواد مگه کارهای مهم‌تری نداره؟

جونگکوک به قدری محو پسر شده بود که حتی صداش هم نشنید.

اون خیلی متفاوت به نظر میرسید، نفس گیر شده بود!

درسته بعدا قرار بود خودش رو بخاطر این سرزنش کنه ولی الان تنها چیزی که مهم بود، اون پسر مو مشکی بود که توی اون لباس‌ها زیباتر از همیشه به نظر میرسید. درسته که پیش خودش اعتراف میکرد ولی هیچوقت قرار نبود اینا رو به خود پسر بگه.

وقتی که گونه‌های رنگ گرفته تهیونگ رو دید خودش رو جمع کرد. الان دقیقا مثل احمقای هیز بهش خیره شده بود!

_چرا باند نبستی؟

تهیونگ به کل اون خراش رو تا الان که دوباره پرنس یادش بندازه فراموش کرده بود.

_″اوه چیز خاصی نبود آقا تقریبا خوب شده دیگه.″

_اگه چرک کنه چی؟

تهیونگ نگاه متعجبی به پرنس انداخت.

اون زخم کوچولو چرا باید چرک کنه؟
واقعا رفتارهای پرنس رو درک نمیکرد، اونقدری که برای اون مهم بود برای خودش نبود.

میخواست شونه‌اش رو بالا بندازه که دست پرنس دور مچش حلقه شد و اون رو دنبال خودش کشید.
تهیونگ ترسیده بود ولی نمیتونست کاری کنه.

به جایی که پوست دست‌هاشون باهم در تماس بود نگاه کرد، گرمایی که مچ دستش رو احاطه کرده بود حس عجیبی داشت.

نگاهی به جایی که پرنس آورده بودش انداخت. دوتا کیسه بوکس دو طرف سالن بود با وسایل‌های عجیب غریبی که اسمشون رو هم نمیدونست پس به باشگاه شخصیش آورده بودش...

وقت‌هایی که کارکنان عمارت شیفتشون تموم میشد میتونستن به باغ و اتاق استراحت و جاهای دیگه برن ولی هیچکس حق نداشت به باشگاه بیاد.

پسر کوچیکتر بدون نگاه به تهیونگ گفت:

_همینجا بمون

و به سمت کابینتی که جعبه کمک های اولیه توش بود رفت.

تهیونگ تصمیم گرفت نگاهی به اطراف بندازه. توپ بسکتبالی که روی زمین بود توجه‌اش رو جلب کرد. ناخوداگاه حس هیجان رو زیر پوستش حس کرد، دلش میخواست که سمتش بره و باهاش بازی کنه. تهیونگ عاشق بسکتبال بود ولی هیچوقت نتونست بازی کنه.

به طرف توپ رفت و شروع کرد به دریبل زدن. این اولین بارش بود که دریبل میزد، حس غریبی داشت، یه حس گُنگ و هیجان انگیز!

پسر مو مشکی به قدری توی دنیای خودش غرق شده بود که حضور جونگکوک رو حس نکرد.

_هیچ گوش میدی چی میگم؟!

با صدای پرنس به خودش اومد، خواست معذرت خواهی بکنه که دوباره پرنس از مچش گرفت و دنبال خودش کشید.

با تنگ‌تر شدن حلقه دست جونگکوک دور مچش، بخاطر دردی که به دستش وارد میشد ناله‌ای کرد اما جونگکوک اهمیتی نداد، متنفر بود از اینکه بقیه به وسایل‌هاش دست بزنن!

_بهت گفتم همینجا بمون واقعا کری یا چی؟

_″ن..نیستم...″

وقتی که جونگکوک پماد رو روی زخمش مالید هیسی از خنکیش کشید.

_هیچ بلد نیستی یه دریبل بزنی به چی میخواستی برسی؟

تهیونگ میدونست توی بسکتبال خوب نیست ولی حرف پرنس باعث شد قلبش درد بگیره با ناراحتی سرش رو پایین انداخت.

پرنس متوجه حالتش شد ولی فقط چشم غره رفت و به طرف توپ رفت.

_اونجا بمون و این دفعه گوش بده.

تهیونگ بی حوصله سرش رو تکون داد.

جونگکوک شروع کرد به دریبل زدن و توپ رو از بین پاهاش رد کرد، این حرکت رو چندین بار تکرار کرد و در آخر وقتی که توپ رو داخل حلقه انداخت انتظار نداشت تهیونگ براش دست بزنه!

هیچکس هیچوقت به خودش زحمت نمیداد وقتی که کاری میکنه تشویقش کنه.

نمیفهمید چرا تهیونگ حتی بعد از این که باهاش بد حرف زد الان داره بهش لبخند میزنه. حتی فکر نمیکرد پسر بهش توجه کنه چه برسه تشویقش کنه. با خودش درگیر بود تا اینکه فهمید این چیزها نباید براش مهم باشه اون که هیچ احساساتی نداره...

مگه همه همینو درباره اش نمیگن؟










_________________________________________

حسی که وقتی یکی به وسایل‌هام دست میزنه دارم:


Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro