Part forty-two
جونگکوک بعد از شنیدن پیشنهاد پسر بزرگتر سرجاش آروم گرفت و صدای گریهاش قطع شد. ذهنش خالی شده بود و سعی داشت چیزی که شنیده بود رو برای خودش تحلیل کنه.
_ف-فرار کنیم؟
تهیونگ با دیدن شک و تردید توی چهره پرنس، حس بدی گرفت و با لحنی که دیگه شور و شوق قبل رو نداشت ادامه داد:
_"آره...من..هوفف فقط نمیدونم باید چ-چیکار کنیم."
اون حرف بدون هیچ فکری از دهنش بیرون پریده بود، ولی به جز اون پیشنهاد هم دیگه چیزی به ذهنش نمیرسید. اما تردید و دو دلی که توی صورت پسر کوچیکتر دیده بود به کل نظرش رو عوض کرد.
_"ب-بیخیالش شو خیلی پیشنهاد احمقانهای بود.."
با چهره گرفته نگاهی به جونگکوک که حالا از بغلش بیرون اومده بود و بهش خیره شده بود انداخت، و بعد نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:
_"هرکاری که تو بخوای ا-انجام میدم."
_از اینکه تو رو هم درگیرش کردم متنفرم فقط بلدم کاری کنم که زندگیت ده برابر سختتر و غیر قابل تحمل تر از قبل بشه. تو حتی نمیخوای پادشاه بشی و من با این حال مثل همیشه دارم خودخواهانه رفتار میکنم..
تهیونگ با فشار چونه جونگکوک رو بالا آورد تا به چشمهاش نگاه کنه.
_"نه کوک منو نگاه کن. من میخوام که با تو باشم حتی اگه به این معنی باشه که مجبور باشم پادشاه بشم."
_ولی ا-اونطور دیگه نمیتونم برای چ-چند سال ببینمت.."
تهیونگ نمیدونست چه جوابی باید به پسر بده، پس فقط در سکوت دست جونگکوک رو بین دستهای خودش گرفت. نه، تهیونگ نمیخواست که یه پادشاه بشه. تنها چیزی که میخواست یه زندگی عادی همراه با یه خانواده معمولی بود، جونگکوک هم همینطور.
اما اگه این کار بدین معنی بود که میتونست با پرنس باشه، انجامش میداد. حتی اگه قرار بود دهها سال طول بکشه.
توجه تهیونگ با تکون خوردن سر پسر به طرفین بهش جلب شد. جونگکوک با ابروهایی درهم و صدایی که هنوز بابت گریههای چند لحظه قبلش مرتعش بود گفت:
_ن-نه...من ولت نمیکنم. نمیتونم تهیونگ خ-خودمو میکشم..
_"ولی جونگکوک دیگه چاره دیگهای ندار-"
_پس بیا فرار کنیم!
چشمهای تهیونگ با شنیدن جمله نهایی پرنس گرد شدن. اون حرف رو بدون فکر به زبون آورده بود، اگه میخواست جدی به مسئله فرار فکر کنه باید همه جوانبش رو در نظر میگرفت.
بدون اونها چه کسی قرار بود مسئولیت حکمرانی به پادشاهی رو گردن بگیره؟ اگه گیر میفتادن چی؟ بخاطر فرارشون تا ابد به عنوان بزدل شناخته میشدن!و هزاران مسئله دیگه که هیچ پاسخی براشون نداشت. حالا که دقیقتر فکر میکرد، متوجه شده بود که این نقشه به هیچ عنوان عملی نیست.
_تهیونگ
جونگکوک با گرفتن دست پسر، انگشت شستش رو دایرهوار پشت دستهای تهیونگ کشید.
_من نمیخوام جایگاه پدرم رو بگیرم، تو هم همینطور. اینجا دیگه برای من چیزی مهم تر از بودن با تو وجود نداره، اگه بریم میتونیم زندگی عادی که همیشه آرزوش رو داشتیم رو برای خودمون بسازیم.
تهیونگ با شنیدن استدلال خوشبینانه جونگکوک آهی کشید.
_"منم اینو میخوام کوک، جدی میگم."
قبل از اینکه پرنس فرصت کنه تا چیزی بگه، دوباره به حرف اومد:
_"وقتی که این حرف رو زدم فقط دنبال یه بهونه برای کنار هم موندنمون میگشتم درست فکر نکردم. آخرش پیدامون میکنن و از طرفی بدون تو هیچکس نیست که کشور رو اداره کنه."
آخرین چیزی که میخواست ترک کردن پرنس بود، اما شرایط پیچیدهتر از اونی بود که بشه به راحتی چشم روی همه چیز بست و فرار کرد.
_من درستش میکنم...فقط لطفا بهم بگو چیکار میخوای بکنی چون نمیتونم ازت دست بکشم.
تهیونگ با لحنی کلافه و کنجکاو پرسید:
_"منظورت از اینکه 'من درستش میکنم' چیه؟!"
جونگکوک بزاق دهانش رو قورت داد و این بار با اطمینان جواب داد:
_فقط بهم اعتماد کن...من میدونم چیکار کنم.
تهیونگ با اضطراب به چشمهای تیره پرنس خیره شد و بار دیگه اجازه داد که سکوت فضای بینشون رو در بر بگیره. این تصمیم بزرگی بود، میشه گفت بزرگترین تصمیمی که باید از پسش برمیومدن. تنها چیزی که هردو به شدت بهش اهمیت میدادن، وجود هریک برای دیگری بود، اما با این حال نمیدونستن که چرا تصمیم گیری تا این حد براشون سخته.
مشخص بود که جونگکوک برای ترک قصر آماده بود، تهیونگ حتی میتونست ذوق و هیجان رو از چشمهای پسر بخونه. سرزنشش نمیکرد، رویای اینکه باهم توی شهر دیگه، به دور از هر نگرانی و آشفتگی، باقی عمرشون رو بگذرونن به تنهایی حس شیرینی رو بهش منتقل میکرد.
تهیونگ فکر میکرد که پرنس از روی عجله و شتابزدگی چنین تصمیمی رو گرفته، اما واقعیت چیز دیگهای بود. از بدو تولدش تا زمانی که به مقام ولیعهدی برسه از اینکه عضو خاندان سلطنتیه گله میکرد و نفرت داشت. اولش با وجود مادر بزرگ و پدر بزرگش تحمل تشریفات و رسومات مزخرف سلطنتی تا حدی براش قابل تحمل بود، بعد از مرگشون با ضربه روحی که بهش وارد شده بود، همراه با دغدغهها و دل مشغولیهای متعدد روزهاش رو سپری میکرد. شرایط روحیه آزاده و سرکش جونگکوک رو از همون زمان سرکوب کرده بود و هر شبش پر شده از نگرانی و دلهره از رسیدن روزی بود که به جای پدرش مینشست و به پادشاهی حکمرانی میکرد. با دیدن پدرش که چطور با قاطعیت و اقتدار بدون هیچ شکی بهترین تصمیمها رو به نفع کشور و مردمش میگرفت، فهمید که برای این کار ساخته نشده. مطمئنا اگه مادرش الان پیشش بود مدام سرزنشش میکرد که به عنوان یه پرنس واقعا بزدل و بیعرضهاس، ولی مگه خودش خواسته بود تا به عنوان یه پرنس متولد بشه؟!
بعد از چند سال، دوباره خوشحالیش رو درکنار پسری مو مشکی که خندههای دلنشینی داشت پیدا کرده بود. حالا فقط نیازمند یه جواب از طرف تهیونگ بود.
تهیونگ نگاهی به چشمهای منتظر پسر انداخت و با دم عمیقی که گرفت سعی کرد بغضش رو کنار بزنه و خودش رو توی آغوش پرنس رها کرد.
_"پس پیت هم باهامون میاد."
به یکباره آدرنالین توی رگهای جونگکوک جریان پیدا کرد. ذهنش شروع کرد به رویابافی درمورد آینده نامعلومی که انتظارشون رو میکشید، یه خونه بزرگ میخریدن؟ یا برعکس یه خونه کوچیک کنار دشت گلهایی که تهیونگ همیشه با ذوق از رایحهاشون تعریف میکرد؟ به تمام کارهایی که میتونست انجام بده اون هم بدون اینکه گارد سلطنتی دور و اطرافش باشه فکر کرد، به اینکه چه حسی داره که برای خودش آزادانه زندگی کنه و به معشوقش عشق بورزه بدون اینکه ابایی از نشون دادن احساساتش داشته باشه.
-روز بعد
جونگکوک بار دیگه نگاهی به چمدونش انداخت تا مطمئن بشه همهی لباسهای مورد علاقهاش رو همراه با عکسهایی که با تهیونگ گرفته بود رو برداشته. توی بیشتر اونا هردو ژستهای احمقانه و مضحکی گرفته بودن و کمتر عکسی پیدا میشد که ظاهر خوبی داشته باشه، با این وجود جونگکوک حتی به اینکه اون عکسها رو کجا قراره آویزون کنه هم فکر کرده بود!
با فکر کردن به اینکه بالاخره قراره جوری که دلش میخواسته زندگی کنه، با استرس و هیجان دستهاش رو بهم کوبید. فقط امیدوار بود که نامجون با درخواستش موافقت کنه.
همون لحظه صدای در زدن اومد و باعث شد جونگکوک با دلهره و اضطراب به اون سمت بچرخه. میدونست نامجون پشت دره، بازدم لرزونش رو بیرون داد و گفت:
_بیا تو.
_کوک میگم تو میدونی ب- چیکار داری میکنی؟
نامجون با دیدن چمدون پرنس که روی تختش قرار داشت با تعجب سوال کرد و به رفتار عجیب جونگکوک خیره شد.
پسر تمام شجاعتش رو جمع کرد و بعد از نزدیک شدن به نامجون با لحن آرومی گفت:
_ازت میخوام که یه لطفی در حقم بکنی.
نامجون ابروش رو بالا انداخت و به پسر اشاره کرد تا ادامه بده.
_من و ته داریم فرار میکنیم.
حالت چهره نامجون از کسل به شوکه شده تغییر کرد.
_نه حتی شوخیش هم قشنگ نیست کوک-
جونگکوک مانع ادامهدار شدن حرف نامجون شد و گفت:
_صبر کن اول بهم گوش کن. من از اینجا متنفرم نامجون، چیزی از اینکه پرنس باشم یا درنهایت پادشاه بشم عایدم نمیشه. خوشحالی من تهیونگه، و اگه بابا بخواد از هم جدامون کنه...من نمیدونم بدون اون چیکار کنم. نمیتونم یکی دیگه از کسایی که عاشقشونم رو از دست بدم.
با شنیدن جمله آخر پرنس، نامجون درد عمیقی رو توی قلبش حس کرد. از بچگی تا به الان کنار پسر کوچیکتر بود و با چشمهای خودش دید که چطور زجر میکشید.
_جین همیشه میخواست که پادشاه بشه همیشه درموردش باهام حرف میزد. یا اصلا خودِ تو، میدونم چقدر آرزو داشتی که تو جایگاه پدرم باشی.
نامجون میدونست آخرش چطور قراره پیش بره اما نمیخواست تا وقتی حرفهای پسر رو نشنیده قضاوت کنه.
_چی میخوای بگی جونگکوک؟
_یکی باید کشور رو اداره کنه، من و ته چنین خواستهای نداریم ولی تو-
_جونگکوک تو نمیتونی از مشکلاتت فرار کنی!
صادقانه؟ درسته، نامجون طالب و مشتاق مقام پادشاهی بود. از همون زمانی که پدرش دوک کیم پسرش رو به جلساتی که با پادشاه داشت میبرد، همیشه پدر جونگکوک رو تحسین میکرد. دوست داشت پسر شاه میبود تا یه روزی مثل اون فرد باشکوه و قدرتمندی بشه و مثل خودش یه پادشاه لایق برای کشورش باشه.
میدونست پادشاه قدرت مطلق رو داره و انتخابِ پادشاه بعدی تماماً به اون بستگی داره.
اما این یعنی جونگکوک رو از دست میداد، کسی که مثل یه برادر کوچیکتر بهش نگاه میکرد.
جونگکوک با دیدن مخالفت نامجون جلوتر رفت و با لحن ملتمسی گفت:
_خواهش میکنم جون، من نمیتونم تهیونگ رو به زور با خودم وارد خاندان سلطنتی کنم، اون اینو نمیخواد میدونم خودخواهیه ولی نمیتونم هم بزارم مال کسی به جز من بشه. لطفا نامجون!
فکر رفتن جونگکوک، نامجون رو اذیت میکرد. نمیتونست به همین راحتی از برادر کوچولوش خداحافظی کنه.
_ک-کی قراره برید؟
کلماتش رو با لکنت ادا کرد و سعی کرد جلوی خیس شدن چشمهاش رو بگیره.
_امشب..
پسر بزرگتر همونطور که لبهاش رو بهم میفشرد، سرش رو تکون داد. اگه مستبد و خودرای بود همچنان به مخالفتش ادامه میداد، اما میدونست جونگکوک بدون تهیونگ چقدر ترحم بر انگیز میشه.
نمیتونست از تهیونگ عصبانی باشه، اون دلیلی بود که پرنس بعد پنج سال طعم خوشی و محبت رو چشیده بود. تنها کاری که میتونست بکنه تشکر کردن از پسر بابت برگردوندن جونگکوک سابق بود.
به طرف پرنس چرخید و صریحانه پرسید:
_فکر میکنی پدرت اجازه میده که من یا جین پادشاه بشیم؟
پسر کوچیکتر در جواب سرش رو تکون داد.
_به نفعته هر روز بهم زنگ بزنی وگرنه گارد سلطنتی و میفرستم دنبالت تا هرجا که بودی پیدات کنن و برتگردونن.
جونگکوک با شنیدن حرف پسر شوکه شده بهش نگاه کرد و بعد خودش رو توی بغلش انداخت.
_ازت ممنونم جون، خیلی خیلی ممنونم.
نامجون با لبخند تلخی دستش رو پشت پسر کشید و سعی کرد با عوض کردن جو جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره.
_حالا دیگه صبحها به جون کی غر بزنم که از خواب بلند شه؟
جونگکوک از بغل نامجون بیرون اومد و با دیدن قطره اشکی که روی گونه نامجون سر خورده بود، لبخند درخشانی زد و اشک مرد رو پاک کرد.
_بخاطر همینه که تلفن اختراع شده.
و بعد هردو به آرومی خندیدن.
پرنس احساسی آمیخته به شادی و غم داشت. آماده بود که برای همیشه قصر رو ترک کنه اما با نگاه کردن به چهره مرد میفهمید که تا چه اندازه دلتنگش میشه. نامجون همیشه مثل یه برادر بزرگتر درکنارش بود و حمایتش میکرد. از طرفی همونقدر که دوری از مرد اذیتش میکرد، تنها گذاشتن پدرش براش سخت بود.
_میشه لطفا امم
دستش رو به طرف جیبش برد و با درآوردن پاکت نامهای رو به نامجون ادامه داد:
_میشه وقتی پدرم سراغم رو گرفت اینو بهش بدی؟
نامجون با لبخند تایید کرد و پاکت رو از پسر گرفت.
برای مدتی بدون حرف بهم خیره شده بود که نامجون پسر رو به آغوش کشید.
_دوستت دارم.
لبخند جونگکوک محو شد و با ترسی که ناشی از، از دست دادن برادر بزرگتر و بزرگترین حامیش بود جواب داد:
_منم دوستت دارم.
_امیدوارم به چیزی که میخوای برسی، ریسک کنی، خانواده داشته باشی..فقط بهم قول بده که از تصمیمت پشیمون نمیشی و خوشحال میمونی.
با کنار کشیدن نامجون، با لبخندی که باعث میشد گوشههای چشمهاش چین بخوره گفت:
_قول میدم نامجون.
_________________________________________
این پارت صرفا برای این بود که بفهمید چرا جونگکوک خیلی ساده با قضیه فرار کردن موافقت کرد، بالاخره بعد از بیست سال به عنوان ولیعهد زندگی کردن براش سخت بود که به همه چی پشت کنه بنظرتون تصمیم احمقانهای بود؟
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro