Part forty-five
-شب قبل
نامجون سرش رو روی میزش گذاشت، میز مطالعهای که توی پنتهاوس متوسطی که در اون اقامت داشت جا خوش کرده بود. مکانی که جونگکوک اگه میخواست پادشاه بشه باید اونجا میموند. اما طبیعتا همونطور که اوضاع و شرایط تغییر کرد، جین و نامجون جای اون دو نفر رو گرفتند.
زمانی که نامجون در ژاپن بود، جین در تایلند حضور داشت. البته که هردوشون از جدا شدن و دوری از همدیگه متنفر بودن، اما از قبل برای این لحظه آماده شده بودن بخاطر همین اونقدرا هم که فکر میکردن براشون سخت نبود.
ساعت ۱۱ شب بود. از اونجایی که جونگکوک و تهیونگ احتمالا روز طولانی و سختی رو برای پیدا کردن یه جای مناسب برای موندگار شدن سپری کرده بودن، حدس میزد که جونگکوک تا الان خوابیده باشه اما انتظارش رو نداشت که پسر کوچیکتر تلفنش رو جواب بده.
_جونگکوک!
نامجون تقریبا پشت گوشی داد زد که باعث شد پسر کوچیکتر صدای 'هیشش' مانندی از خودش دربیاره.
پرنس همونطور که سرش رو خم کرده بود و پایین رو نگاه میکرد، زمزمه کرد:
_ساکت باش جون! ته خوابیده.
با دیدن سر تهیونگ که روی سینه خودش بود و به آرومی خروپف میکرد لبهاش به سمت بالا متمایل شدن و لبخند خستهای روی صورتش نشست.
_اوه ببخشید..
نامجون با صدای آرومی خندید و ولوم صداش رو پایین آورد:
_خب پس سلامت به جای جدیدتون رسیدید؟
_آوردمش خونه قدیمی مادربزرگم، سوای این گرد و خاکها و وسایلی که پخش و پلا شدن واقعا جای خوبیه.
نامجون همونطور که به صندلیش تکیه میداد سرش رو تکون داد.
جونگکوک با صدایی که به سختی شنیده میشد پرسید:
_تو چی؟ ژاپن چطوره؟
_راستش خیلی دلم میخواست بیام اینجا، برای تحصیل نه حالا، بیشتر برای سفر. اینجا واقعا خارق العاده است!
نامجون همونطور که بازدمش رو بیرون میداد لبخند کوچیکی زد. جفتشون سعی داشتن با حرفهای خودمونی و دوستانه مکالمهاشون رو ادامه بدن اما دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود.
_دلم برات تنگ شده داداش کوچولو.
لبخند جونگکوک با شنیدن اون کلمات کش اومد. در واقع اون هم خیلی دلتنگ نامجون شده بود، با اینکه تهیونگ باعث شده بود تا بتونه آزادانه حرف دلش رو بزنه اما هنوز هم تمایل چندانی به نشون دادن احساساتش نداشت.
پسر کوچیکتر همونطور که با لطافت موهای نرم تهیونگی که همچنان خوابیده بود رو نوازش میکرد، جواب داد:
_منم دلم برات تنگ شده.
نامجون با مکث و تردید ادامه داد:
_من میرم بخوابم فقط میخواستم مطمئن بشم صحیح سالم رسیدید یا نه، شب بخیر جناب پرنس.
جونگکوک نخودی خندید و گفت:
_شب بخیر نامجون.
با به پایان رسیدن تماس گوشیش رو پایین گذاشت و تمام توجهاش رو معطوف پسری کرد که روی سینهاش نفس میکشید.
پرنس قبل از اینکه چشمهاش رو ببنده و درست مثل دوست پسرش به خواب بره، لبخند زد.
-زمان حال
جونگکوک دستهاش رو جای جای بدن پسر بزرگتر میکشید و همینطور که سرش رو بالا میاورد تا هیکی دیگهای روی گردن تهیونگ بذاره، بدن پسر رو با رد بوسههاش رنگ میکرد.
با هر گزیدگی و یا بوسهای که روی پوست تهیونگ مینشست، اسم جونگکوک رو ناله میکرد و این کار جونگکوک رو برای بیشتر شنیدن نالههای خواستنی پسر حریصتر و صد البته سختتر میکرد. وقتی دید دیگه نمیتونه در مقابل نالههای تحریک کننده تهیونگ خودش رو کنترل کنه با عجله شروع به پایین کشیدن باکسرش از پاش کرد.
چشمهای تهیونگ به محض دیدن سایز پسر کوچیکتر گشاد شد و درحالی که بزاق دهنش رو به زحمت و با صدا قورت میداد، حرارت گرفتن گونهها و گوشهاش رو حس کرد.
جونگکوک با خبر از وضعیت تهیونگ تکخندی کرد و با مسخره گفت:
_برای اینکه پُرت کنه به اندازه کافی برات بزرگه نه؟
و به تهیونگ که در جواب تنها با تردید سرش رو تکون داد، پوزخندی زد. تهیونگ با خجالت و حس عجیبی که به سراغش اومده بود نگاهش رو از عضو پسر گرفت و صورتش رو سمت مخالف پرنس چرخوند. پرنس از این کار خوشش نیومد، به همین خاطر با گرفتن چونه تهیونگ وادارش کرد که دوباره بهش نگاه کنه.
با تحکم گفت:
_به من نگاه کن.
چشمهای شبرنگش به یکباره رنگ شهوت گرفت. تهیونگ با دیدن نگاهی که توی چشمهای پرنس بود به خودش لرزید، خشن به نظر میرسید جوری که انگار قرار نبود بهش رحم کنه و این باعث میشد در عین حال که از این سلطه لذت میبره، حس نا امنی رو بهش القا کنه.
جونگکوک از قبل تهیونگ رو آماده کرده بود و فهمید الان زمان این رسیده که 'کار رو تموم کنه'.
_آمادهای بیبی بوی؟
منتظر جواب تهیونگ موند.
پسر بزرگتر با نگرانی پرسید:
_"خیلی درد داره؟"
ترشح بزاقش بیشتر شده بود و ارتعاش مردمک چشمهاش ناشی از ترس و اضطراب بود.
جونگکوک لبخندی زد و بینی پسر رو بوسید.
_مطمئن میشم کاری بکنم که احساس خوبی داشته باشی، باشه عزیزم؟
حرفهای جونگکوک بار دیگه بدنش رو سست و عقلش رو از کار انداخت. تنها کاری که کرد تکون دادن سرش بود که همین برای هیجان زده کردن جونگکوک کافی بود.
جونگکوک دستش رو روی پهلوهای تهیونگ گذاشت و پرسید:
_میتونم؟
تهیونگ در جواب دوباره سرش رو تکون داد. به آرومی باکسر پسر رو کشید و با گرفتن دیکش براش هندجاب رفت.
تهیونگ که خجالت زده شده بود، پلکهاش رو بهم فشرد و با حلقه کردن پاهاش دور کمر جونگکوک، پسر رو به خودش نزدیکتر کرد تا از کارش دست بکشه.
جونگکوک بار دیگه بینی پسر رو بوسید و با لبخند گفت:
_عاشقتم.
تهیونگ هم به تبعیت ازش با همون لبخند جواب داد:
_"منم عاشقتم."
_اگه جایی اذیت شدی و خواستی صبر کنم بگو باشه؟
_اهوم..
تهیونگ با خجالت جواب داد و برای مطمئن کردن پسر سرش رو تکون داد.
با وارد شدن یه جسم خارجی داخل حفرهاش لب پایینش رو بین دندونهاش گرفت، اون لعنتی واقعا درد داشت و دلش میخواست که گریه کنه. جونگکوک با دیدن حالت چهره تهیونگ وحشت زده پرسید:
_خوبی بیبی؟ میخوای تمومش کنم و ادامه ندیم..ها؟ اگه بخوای میتونیم فیلم ببی-
تهیونگ با بوسهای که به لبش زد ساکتش کرد.
_"م-من خوبم."
جونگکوک باز با این حال نگران بود چون برخلاف حرفش چشمهای تهیونگ از اشک برق میزد. اما تهیونگ گفت که خوبه پس جونگکوک هم از فرصت استفاده کرد و دیکش رو کامل وارد حفره تنگ پسرش کرد.
_"آهه...جونگ-کو.."
تهیونگ با صدای بلند ناله کرد و درحالی که غرقه در درد و لذت بود به رونهای جونگکوک چنگ انداخت. نالههای پسر بیشتر از هرچیزی تحریکش میکرد و ترغیبش میکرد تا با قدرت حفره تنگش رو به فاک بده و صدای نالههاش رو دربیاره. چند قطره اشکی که از گوشه چشمهای تهیونگ سر خورده بود رو با شستش پاک کرد و گفت:
_بگو کی شروع کنم.
قبل از اینکه پسر مو مشکی سرش رو تکون بده چند ثانیهای صبر کرد و به صدای نفسهاش گوش سپرد.
_"ا-الان میتونی.."
با زمزمهای که کرد باعث شد جونگکوک بیشتر از قبل هیجان زده بشه بخاطر اینکه نمیدونست چه حسی داره و یا باید انتظار چه چیزی رو داشته باشه.
جونگکوک انتظار نداشت وقتی که شروع به حرکت دادن لگنش و ضربه زدن میکنه، اینقدر سر و صدا بکنه، اما این حس براش خیلی عجیب و ناآشنا بود طوری که نمیتونست جلوی نالههاش رو بگیره. از نظر تهیونگ هم جوری که پرنس از گلو میغرید و زیر لب ناسزا میگفت خیلی هات بود.
با شدت گرفتن ضربههای پسر با درد نالید:
_"آهه..فاآه..کوک آرومتر!"
کلماتش بین صدای بلند خودش و غرشهای دوست پسرش به خاک سپرده شد. جونگکوک حتی نفهمید که کی ضربههاش شدت گرفته.
_ببخشید عزیزم کنترل کردنش سخته.
با تکخندی که کرد بوسهای به لبهای تهیونگ زد و سعی کرد تنفسش رو تثبیت کنه حتی با اینکه تو اون لحظه این کار براش غیر ممکن به نظر میرسید.
بعد از چند دقیقه که تونست کنترل ضرباتش رو به دست بگیره و آرومتر حرکت کنه، با قرار گرفتن دستهای تهیونگ روی قفسه سینهاش حس کرد قبلش حتی تندتر از قبل میزنه و دیکش داخل حفره پسر سختتر شده.
_"م-میتونی تندتر حرکت کنی.."
جونگکوک با نگرانی سوال کرد:
_مطمئنی عزیزم؟
نمیخواست به تهیونگ آسیبی برسونه.
_"مطمئنم."
پسر کوچیکتر سرش رو تکون داد و با بالا بردن سرعتش باعث شد تا تهیونگ نفس منقطعی بکشه و با گذاشتن دستش روی لبهاش جلوی بلند شدن نالههاش رو بگیره.
_من میخوام صداتو بشنوم عزیزم.
با زمزمه جونگکوک کنار گوشش دستش رو به آرومی پایین برد و گذاشت صدای نالههاش بلند بشه.
وقتی که تهیونگ به حرفش گوش کرد پوزخندی روی صورتش نشست، میخواست حتی بیشتر از قبل بهش سخت بگیره چون میدونست که در عوض نالههای بلندتری دریافت میکنه. اما هرجوری که بود تونست با این میل شدیدش مقابله کنه، اون به نیازهای تهیونگ بیشتر از واسه خودش اهمیت میداد.
_"د-ددی من ب-بیشتر میخوام..."
تمام صورت جونگکوک سرخ شد وقتی حالت چهره جدی تهیونگی که ما بین اشکهاش ناله میکرد رو دید. بدون لحظهای تعلل دستش رو پشت گردن تهیونگ گذاشت و همونطور که داخلش ضربه میزد پسر بزرگتر رو به طرف خودش کشید و عمیقا به چشمهاش خیره شد.
_از کجا این کلمه رو یاد گرفتی بیبی بوی؟
تهیونگ توی خلسه فرو رفته بود و به سختی میتونست جوابش رو بده.
_دوباره بگو.
_"د-ددی."
_دوباره.
_"ددی ل-لطفا.."
سعی کرد درست بگه و چیزی که باعث میشد دلش با حس عجیب و لذت بخشی بهم بپیچه این بود که هر زمان که کلمه 'ددی' رو به زبون میاورد، میتونست حس کنه که دیک جونگکوک داخل شکمش تکون میخوره و بزرگتر از اون چیزی که هست میشه.
_آه ف-فاک داری کار..آه کاری میکنی که بیام بیبی..
جونگکوک ما بین کلماتش ناله میکرد و چشمهاش رو به پایین بود تا بتونه ببینه که دیکش چطور داخل حفره تهیونگ میشه.
وقتی که پرنس به پروستاتش ضربه زد، تهیونگ ناله جیغ مانندی کشید و اشکهاش با شدت بیشتری صورتش رو خیس کردن.
جونگکوک حس میکرد که نزدیکه، میدونست اگه تهیونگ دوباره اون کلمه رو بگه نمیتونه ارگاسمش رو کنترل کنه.
_"ددی من ح-حس عجیبی دارم-"
_ل-لعنت..ته.
جونگکوک تمام توانش رو به کار گرفت تا کام نشه میخواست این کار رو همزمان با دوست پسرش انجام بده. همونطور که به چشمهای تهیونگ نگاه میکرد پرسید:
_نزدیکی بیبی؟
که در جواب تهیونگ با بیحالی سرش رو تکون داد.
پسر کوچیکتر همونطور که بازدم سنگینش رو بیرون میداد گفت:
_م-من..آهه..دارم میام
_"کوو..آههه! جونگ..جونگکو..."
تهیونگ سعی کرد اسم پرنس رو به زبون بیاره اما کنار هم گذاشتن کلمات براش سختتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد. با حس کردن نقطه اوجش که نزدیک و نزدیکتر میشد به پشت جونگکوک چنگ زد و دستش که جلوی دهنش بود رو گاز گرفت.
_ته...بیبی فاک خدای من...م-من دارم-
جونگکوک نتونست جملهاش رو تموم کنه و با خارج کردن دیکش از حفره تهیونگ روی سینه پسر کام شد و تهیونگ هم با جیغ بلندی به ارگاسم رسید.
تنها چیزی که شنیده میشد صدای نفسهای سنگین هردو نفرشون بود که تا حد مرگ خسته شده بودن.
_چ-چه احساسی داری عزیزم.
جونگکوک سعی کرد به درستی کلماتش رو بیان کنه اما بابت نفسهاش که به سختی بالا میومدن نتونست. تهیونگ هم همینطور، میدونست در حال حاضر نمیتونه چیزی بگه پس در عوض خودش رو به طرف پرنس کشید و لبهاش رو بوسید. کوک لبخند خستهای زد و همونطور که جواب بوسه تهیونگ رو میداد بدن برهنه پسر رو بغل گرفت.
تهیونگ به یکباره جواب داد:
_"خستهام.."
با حرف پسر مو مشکی، جونگکوک به آرومی خندید.
_اگه میخوای بخوابیم قبلش باید خودمون رو تمیز کنیم.
با دیدن تهیونگ که تو خواب و بیداری سرش رو با تنبلی تکون داد، تکخندی کرد.
قبل از اینکه از جاش بلند بشه، لبخندی به چهره خسته تهیونگ زد و پیشونیش رو بوسید و بدون مقدمه گفت:
_عاشقتم..
وقتی که از جاش بلند شد تا بدنش رو بشوره تهیونگ انگشت کوچیکش رو بین انگشتهای خودش گرفت و با چشمهای بسته زمزمه کرد:
_"منم عاشقتم."
_________________________________________
خیلی زود آخرین پارتم اپ میکنم^^
امیدوارم دوستش داشته باشید🐧💛
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro