Part forty
جونگکوک همونطور که با توپ بسکتبال دریبل میزد و خودش رو این طرف و اون طرف میکشید تا توپ رو به تهیونگ لو نده، همزمان از زبان سوم شخص داشت نقش یه گزارشگر رو ایفا میکرد:
_پرنس جونگکوک توپ رو از چنگ تهیونگ درمیاره، همونطور که آماده پرتاب میشه به طرف نیمه زمین میره.
تهیونگ هم مثل پرنس با سرعت حرکت میکرد و با صدای بلند به مسخره بازی پسر میخندید.
جونگکوک همونطور که به حلقه نگاه میکرد گفت:
_جونگکوک یه نگاه به حلقه میندازه...
و بعد از اینکه توپ رو به طرف حلقه پرتاب کرد با فریاد گفت:
_و شوت!!
نگاهی به تهیونگ که لبخند به لب داشت و درحال نفس نفس زدن بود، انداخت و با دم عمیقی که گرفت گفت:
_یه ضربه مستقیم به سوراخ.
تهیونگ با شنیدن حرف پسر، با تمسخر یه تای ابروش رو بالا انداخت.
_"این گلف نیست کوک."
جونگکوک که باز داشت به طرف توپ میرفت، پشت چشمی نازک کرد و با اعتماد به نفس کاذبی گفت:
_منظورم ضربه هوم-ران* بود.
و با این حرف صدای خندههای تهیونگ به آسمون رفت. بعد از چند دقیقه تصمیم گرفت توجهی به جملات پسر که با عزت نفسِ زیادی بیان شده بودن نکنه. به جونگکوک که داشت برای کوارتر بعدی آماده میشد نگاه کرد و با لبهای آویزون نق زد:
_"من خستهامم."
جونگکوک با دیدن لبهای آویزون و چهره بامزه تهیونگ لبخندی زد و با انداختن توپ روی زمین به طرف پسر بزرگتر رفت و با پوزخند کنار گوشش لب زد:
_ما که هنوز کاری نکردیم بیبی، نکنه کار دیروزمون کل انرژیت رو گرفته؟
یادآوری کار دیروزشون بلافاصله باعث شد هاله سرخ رنگی روی صورت تهیونگ بشینه و بدنش داغ بشه. با اینکه کامل انجامش ندادن اما باز هم باعث میشد دلش بهم بپیچه و پروانهای بشه.
جونگکوک وقتی دید تهیونگ بخاطر استرس و احساس خجالتی که یه دفعهای سراغش اومده قرار نیست جوابش رو بده، لبخند شیرینی زد و دست تهیونگ رو بین دستهای خودش گرفت.
_میدونم انجامش ندادیم، اما بعدا...میخوای که کامل انجامش بدیم؟ اگه نمیخوای اشکالی نداره، فقط میخوام بدونم که مبادا کاری مخالف خواسته خودت انجام بدم.
تهیونگ هم مثل پرنس لبخند دلنشینی زد و سرش رو تکون داد. حس میکرد کل تنش رو روی آتیش گذاشتن، نفسهاش سنگین شده بود و حتی دیگه به صدای خودش هم اعتماد نداشت. نمیخواست توی چنین وضعیتی لکنت بگیره و صداش بلرزه پس فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
در واقع از اینکه اون روز جونگکوک رو متوقف کرده بود حس بدی داشت، چون ممکن بود خواسته پسر کوچیکتر دقیقا مخالف خواسته خودش باشه. احساس خودخواهی میکرد اما با فکر کردن به اینکه ممکن بود دستِ آخر لو برن سعی میکرد زیاد به این موضوع فکر نکنه.
جونگکوک با دیدن قرمز شدن گوشهای تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت:
_خدایا..تو خیلی کیوتی!
با حرف پرنس، تپش قلبش بیشتر از قبل شدت گرفت.
جونگکوک بدون هشدار دستهاش رو دور پایین تنه تهیونگ حلقه کرد و با بلند کردن پسر باعث شد سینههاشون بهم بچسبه. پسر مو مشکی با دیدن صورت پرنس در چند سانتی متری خودش با گزیدن لبش سعی کرد جلوی لبخند ذوق زدهاش رو بگیره.
اما حس خوبشون با باز شدن در باشگاه و وارد شدن پادشاه از بین رفت، و هول زده از همدیگه جدا شدن. لحظه آخر پرنس با گرفتن آرنج تهیونگ مانع از افتادنش شد و هردو با لبخند ضایعی به پادشاه که جلوی در خشکش زده بود نگاه کردن.
جونگکوک با صاف کردن گلوش به حرف اومد:
_سلام بابا.
تهیونگ بعد از اینکه به خودش اومد، لعنتی نثار رفتار مضحکش کرد و با خم کردن کمرش تعظیم کرد.
پادشاه که از شوک خارج شده بود نگاهی به اطراف انداخت و دوباره به کاپل خجالت زده رو به روش چشم دوخت.
_اوه..خب، مثل اینکه مزاحمتون شدم ولی باید چند دقیقهای با پسرم حرف بزنم.
جونگکوک میدونست که هر زمان پدرش ازش میخواد تا باهاش صحبت کنه، بحث مهمی در میونه. پس بدون حرف به طرف تهیونگ چرخید و با گرفتن دستش کمی خم شد و با لطافت بوسهای به پشت دست پسر زد و به دنبال پدرش از باشگاه بیرون رفت.
______________________
با وارد شدنشون به اتاق پادشاه، مرد گفت:
_میشه گفت تو و کیم بهم 'نزدیک' شدید.
اخیرا متوجه تغییر رفتار پسرش شده بود. هر موقع که از تهیونگ دور میشد ترشرویی میکرد و بدخلق میشد، اکثرا توی فکر بود و حدس اینکه به چی یا به بیان دقیقتر به چه کسی فکر میکنه براش سخت نبود.
پرنس در جواب صدایی از گلوش دراورد و با اجازه پدرش روی صندلی نشست.
_اما به جز اون، موضوع مهمی هست که باید درموردش باهات حرف بزنم.
پدر جونگکوک تعدادی برگه و اسناد مختلف بهش داد که باعث شد چشمهای پسر با دیدن حجم اون ورقهها بزرگ بشه و از اینکه پدرش مجبورش کنه به تمام اونها رسیدگی کنه وحشت کنه.
_زمان واگذاری پادشاهی فرا رسیده خودت باخبری.
با حرف پادشاه، پرنس بیشتر از قبل وحشت زده شد. مدتی میشد که داشت از این موضوع فرار میکرد.
_پادشاه شدن پروسه طولانی داره، و علاوه بر این موضوع تو و تهیونگ کارهای زیادی برای رسیدگی بهشون دارید.
جونگکوک با شنیدن اسم معشوقهاش با تعجب لب زد:
_تهیونگ؟
پدرش آهی کشید و با دور زدن میز، رو به روی پسرش نشست.
_حدس میزنم اون کسیه که در آخر قراره باهاش ازدواج کنی، نه؟
پرنس هنوز حتی به ازدواج با تهیونگ فکر هم نکرده بود، اونا فقط چند روز بود که به طور علنی باهم بودن و برای فکر کردن به موضوع ازدواج یکم زود بود. اما حالا که بحثش پیش اومده بود، پرنس قطعا نمیخواست باقی عمرش رو با کسی غیر از تهیونگ بگذرونه.
با ابروی بالا رفته سوال کرد:
_نهایتا آره، چطور؟
_خب..اگه قراره پادشاه بشی به یه شریک و همراه احتیاج داری. با توجه به حرفت، تهیونگ توی این مسیر همراه و پارتنرت محسوب میشه و این بدین معنیه که اون هم قراره در کنار تو پادشاه بشه.
با حرف مرد افکار مختلفی به ذهن پرنس هجوم آوردن. هیچوقت از این دید بهش نگاه نکرده بود اما تصور خودش و تهیونگ که به تخت پادشاهی نشستن، خانواده سلطنتی مختص خودشون رو همراه با بچههاشون تشکیل دادن، کنار هم پادشاهی رو اداره میکنن و پیر میشن، و در آخر شاهد ملکه یا پادشاه شدن بچههاشون هستن خیلی رویایی بود. البته که این خیلی غیر واقعی به نظر میرسید، اما این دلپسندترین فکری بود که در مورد آینده داشت در سرش میپروروند.
_باشه عالیه!
همونطور که به برگههایی که پدرش بهش داده بود اشاره میکرد، ازش سوال کرد:
_خب اینا برای چیه؟
مرد بار دیگه آهی کشید و بازدمش رو بیرون داد، میدونست پسرش قرار نیست از شنیدن این خبر خوشحال بشه.
_نصف اونها اسنادی هستن که تو قراره با خودت به ژاپن ببری، و نصف دیگهشون برای تهیونگ هستن تا با خودش به تایلند ببره.
جونگکوک شوکه شده با تن صدای تقریبا بلندی گفت:
_صبر کن، چی؟!
اون قرار بود به جایی سفر کنه؟ تهیونگ هم قرار بود جایی بره؟ اون هم دور از پرنس؟ عمراً!
_بار دیگه تاکید میکنم پسرم، پادشاه بودن مسئولیت زیادی داره. تو این سالها همراهم بودی، میدونی حتی توی بدترین شرایط هم نباید جا بزنی. پادشاه بودن به منزله به تخت نشستن و دستور دادن نیست، باید به فکر مردمت باشی چون تو در برابرشون مسئولی! نباید عجول باشی و احساسی برخورد کنی. الان تو حتی نیمی از دانشی که نیازه تا پادشاه بشی رو هم نداری و بدتر، تهیونگ هیچ دانشی از این موضوع نداره. به همین خاطر جفتتون در خارج از کشور مشغول به تحصیل میشید تا زمانی که آمادگی پادشاهی رو داشته باشید.
با هر کلمه که از زبون پدرش میشنید، قلبش بیشتر و بیشتر فشرده میشد.
_چرا ته نمیتونه باهام بیاد؟ من بدون اون جایی نمیرم.
_برای درس خوندن نباید هیچ حواس پرتی داشته باشی. و واقعیت اینه که هردو بزرگترین حواس پرتی برای همدیگه هستید. فرستادنتون به خارج آسونترین و سریعترین راه برای اینه که یاد بگیرید چطور بدون زحمت و عذاب یه پادشاهی رو اداره کنید.
پادشاه سعی کرد پرنس رو متقاعد بکنه اما تنها چیزی که در جواب دریافت کرد خشم و عصبانیت پسر بود.
_اگه ته نخواد بره تایلند چی؟ اون هیچوقت درخواست نکرده بود که پادشاه بشه.
با جواب پسر، پادشاه سرش رو به طرفین تکون داد.
_این چیزیه که خودتون باید ازش سردربیارید و حلش کنید.
برای مدتی سکوت در فضای اتاق حاکم شد، و دلیل اصلیش این بود که جونگکوک درحال تجزیه و تحلیل حرفهایی بود که شنیده بود. به هیچ وجه نمیتونست بدون تهیونگ دوام بیاره.
_سفرتون دو هفته دیگه برای ۱۹ مه برنامه ریزی شده. جایی که قراره اقامت داشته باشید برای هردوتون آماده شده، فقط باید بفهمی تصمیم تهیونگ چیه و چی میخواد.
و با این حرف، پادشاه جونگکوک رو همراه با اسناد و افکاری که مثل خوره به جونش افتاده بودن تنها گذاشت.
میدونست حتی دو روز هم بدون تهیونگ دوام نمیاره چه برسه به بیشتر از اون؟ اگه تهیونگ نمیخواست پادشاه بشه چی؟ اگه میخواست رو راست باشه خودش هم تمایلی به این کار نداشت.
پرنس از اداره یه پادشاهی بزرگ به همراه کسی که حتی عاشقش هم نیست متنفر بود. اما میدونست اگه تهیونگ در کنارش باشه میتونه از عهده این مسئولیت بزرگ بر بیاد. هیچ ذهنیتی از اینکه تهیونگ میخواد چنین مسئولیت بزرگی رو قبول کنه یا نه نداشت، و این بیشتر از هرچیزی ذهنش رو درگیر کرده بود.
_________________________________________
*هوم-ران: توی بیسبال هوم ران به یه ضربهای میگن توسط چوب زن یا حالا بتر انجام میشه و یه چوب زن وقتی هوم ران انجام داده که بعد از ضربه به توپ هر چهار بیس توی زمین بیسبال رو بدون هیچ دردسری از بازیکنای مقابل طی کنه و امتیاز بگیره.
ممنونم که وقتتون رو میزارید و میخونیدش💜
به نظرتون قراره چه اتفاقی برای کاپل جذابمون بیفته؟
یعنی هردو قبول میکنن که چندین سال از هم دور باشن و در عوض کنار هم پادشاهی کنن؟ یا اینکه قراره داستان جور دیگهای رقم بخوره؟
منتظر نظراتتون هستم^^
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro