Part fifteen
صبح روز بعد پرنس با دل درد و سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شد. اولین سوالی که به ذهنش میرسید ′چرا′ بود چون تقریبا هیچی از اتفاقات دیروز به یاد نداشت، تنها چیزی که میدونست این بود که دیروز جلسه معارفه داشت.
قبل از اینکه بتونه جواب سوالش رو پیدا کنه با دیدن تهیونگ که پتو پیچ شده روی زمین خوابش برده بود بیشتر کنجکاو شد.
_تهیونگ؟
به محض حرف زدن سوزش بدی رو جایی نزدیک به گلوش حس کرد.
من مست کرده بودم؟
با ناباوری تو ذهنش پرسید، هیچ ذهنیتی از این که مست کرده باشه نداشت.
_تهیونگ.
جونگکوک اینبار بلندتر صحبت کرد اما هیچ جوابی جز خروپف ملایم تهیونگ دریافت نکرد.
وقتی دید تهیونگ قرار نیست بلند بشه تصمیم گرفت بلند بشه و بیدارش کنه. همین الانش هم دیر شده بود ممکن بود دوباره تهیونگ به خاطر دیر رسیدنش توی دردسر بیفته.
وقتی که بلند شد کمی بخاطر سرگیجهای که داشت مکث کرد و به طرف تهیونگ رفت.
پاش رو به آرومی تکون داد و اینبار بلندتر از دفعههای قبل صداش زد:
_ته
_″چی..″
تهیونگ با حس دستی روی شونهاش از خواب بیدار شد.
با دیدن جونگکوک که توی فاصله چند سانتی متریش ایستاده بود، نتونست جملهاش رو کامل کنه و بزاق دهنش رو به سختی قورت داد.
وقتی دیشب اوضاع نامیزون پسر رو دید، تصمیم گرفت شب رو پیشش بمونه و مواظبش باشه. نمیخواست پسر با خوردن مشروب بیشتر به خودش صدمه بزنه.
_تو اتاق من چیکار میکنی؟
با سوال جونگکوک نگاهی به وضعیت خودش انداخت، فهمید که روی زمین خوابش برده.
_″ا..اوم...″
_هومم؟
صدای گرفته و در عین حال بم پسر کوچیکتر طنین انداز شد.
تهیونگ با خجالت و گونههای رنگ گرفته نگاهش رو از چشمهای نافذ پسر گرفت.
_″د..دوباره داشت بارون میبارید..منم چتر نداشتم.″
به خاطر نگفتن حقیقت کمی هول شد و باعث شد به لکنت بیفته، امیدوار بود که پسر کوچیکتر متوجه دروغش نشه.
_بخاطر همین خودسر خودت رو دعوت کردی که توی اتاقم بخوابی؟
باید بهش بگم...
تهیونگ توی ذهنش با خودش کلنجار میرفت. نمیدونست چطور به پرنس توضیح بده اما الان بخاطر وضعیت خودش دستپاچه شده بود. همیشه بخاطر اینکه وقتی از خواب بیدار میشه چطور به نظر میرسه نگران بود و وقتی که کس دیگهای رو دور و بر خودش میدید بیشتر خجالت زده میشد.
جونگکوک همونطور که منتظر جواب بود سعی داشت افکار پریشونش رو سروسامون بده و نمیتونست منکر این بشه که تهیونگ توی اون لحظه چقدر پرستیدنی و زیبا به نظر میرسه.
موهای ژولیدهاش با لبهاش که به طرز کیوتی آویزون کرده بودش، صحنه دلنشینی رو درست کرده بود. خودش رو متقاعد کرد که بخاطر اثرات مستی شب قبلش چنین احساسی داره.
_″من...خب..چیزه..″
قبل از اینکه تهیونگ فرصت کنه تا جملهاش رو تموم کنه در اتاق توسط نامجون باز شد.
نامجون وقتی متوجه تهیونگ شد به گرمی لبخند زد. میخواست شخصا با جونگکوک صحبت کنه پس رو به تهیونگ گفت:
_تهیونگ عجله کن قبل از اینکه وقت صبحانه برسه باید به آشپزخونه بری.
پسر مو مشکی سرش رو تکون داد و با نگاه متشکری به نامجون چشم دوخت.
پرنس قبل از اینکه تهیونگ از اتاق بیرون بره داد زد:
_صبرکن! همون لباس های دیروزی تنته.
جونگکوک همونطور که دستش رو روی سرش گذاشته بود و بخاطر دردش چهرهاش درهم رفته بود، به طرف کمدش قدم برداشت تا لباس مناسبی برای پسر بزرگتر پیدا کنه.
نامجون با پوزخندی که روی لبهاش جا خوش کرده بود بهشون زل زده بود.
تهیونگ لبخند محوی زد و به آرومی زمزمه کرد:
_″ممنونم..″
و بعد از اون از اتاق خارج شد تا پرنس و نامجون رو تنها بذاره.
درست بعد از اینکه تهیونگ در رو بست، جونگکوک به طرف سرویس بهداشتی حمله ور شد و همه محتویات معدهاش رو بالا آورد. با صدای خشداری لب زد:
_فاک...چقدر خوردم؟
نامجون با یادآوری بطریهایی که از رو زمین جمعشون کرده بود تکخندی کرد.
_نمیتونم دقیق بگم ولی اینو بدون که خیلی زیاد خوردی.
_ته هم مست کرده بود؟ بخاطر همین روی زمین خوابیده بود؟
_اوووه پس الان شده ته؟
جونگکوک به طرف کمدش رفت تا تیشرتش رو عوض کنه و در حین مسیر با حرص گفت:
_فقط جواب سوال لعنتیمو بده!
نامجون بخاطر بی طاقتی پسر ابروش رو بالا انداخت.
_دیشب اینجا موند تا مراقبت باشه.
جونگکوک با تعجب بهش نگاه کرد.
_من؟ چرا؟
نامجون به طرف پسر رفت.
_چیزی از دیروز یادت نیست؟
_فقط یادمه بیدار شدم رفتم جلسه معارفه و بعدش دوباره برگشتم خوابیدم اتفاقی افتاد؟
_خب...
نامجون نمیتونست چطور بهش توضیح بده. نمیخواست پسر کوچیکتر بخاطر اینکه جلوی مردم کشورش به گریه افتاده معذب و خجالت زده بشه، از طرفی نمیخواست بخاطر لوکاس دوباره حالش رو خراب کنه.
_نمیخوام ناراحتت کنم ولی دیروز لوکاس به جلسه معارفه اومد.
پرنس که حالا تو وضعیت متفاوتی قرار داشت و کاملا هوشیار بود بدون هیچ حرکتی سرجاش ایستاد.
نامجون با ندیدن هیچ واکنشی از سمت پسر بیشتر نگران شد.
_تو مست بودی بخاطر همین وقتی دیدیش یکم زیادی عصبی و ناراحت شدی، مجبور شدم بیارمت داخل. تهیونگ هم پیشت موند تا مطمئن بشه که حالت خوبه، حالت زیاد خوشایند نبود بخاطر همین موند تا یه وقت به سرت نزنه و به خودت صدمه بزنی.
سکوت تنها جوابی بود که نامجون از جونگکوکی که حالا حس میکرد صدای تپش قلبش رو نمیشنوه دریافت کرد. با شنیدن اسم لوکاس خاطرات زیادی توی ذهنش تداعی شدن.
_ته باهام موند؟
نامجون با لبخندی که چال گونههاش رو به نمایش میذاشت تایید کرد.
جونگکوک حتی فکرش هم نمیکرد ته تا این اندازه بهش اهمیت میده که همچین کاری براش بکنه.
اون پسر قلب بزرگی داشت.
هنوز هم درک نمیکرد که چطور ازش متنفر نشده درحالی که همه اطرافیانش همین حس رو نسبت بهش دارن، با اینکه بخاطر حضور ناگهانی لوکاس بهم ریخته بود لبخند کوچیکی بخاطر این حجم از مهربونی پسر بزرگتر روی لبهاش نشست.
بعد از چند دقیقه صدای در زدن شخصی به گوش رسید.
نامجون بلند شد و به طرف در رفت، با باز کردنش با تهیونگی که با گونههای رنگ گرفته و سینی غذایی پشت در ایستاده بود مواجه شد.
_″ا..اوم جونگکوک؟″
جونگکوک با شنیدن اسمش توجهاش رو به تهیونگ که حالا داخل اتاق ایستاده بود داد.
نامجون تصمیم گرفت تنهاشون بذاره.
_″من گفتم شاید ن..نخوای توی سالن غذاخوری صبحانه بخوری..و اینمیزکیوتوتویپاسیودیدم..″
پرنس وقتی که دید صدای تهیونگ به اندازه کافی واضح نیست گفت:
_نمیشنوم چی میگی ته.
تهیونگ که حالا با شنیدن مخفف اسمش از زبون پسر کوچیکتر بیشتر سرخ شده بود و شرط میبست که فرقی با گوجه نداره نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و ادامه داد:
_″ببخشید..میگم من وقتی دنبالت میگشتم یه میز کیوت توی پاسیو دیدم با خودم فکر کردم شاید بخوای با م..من صبحونه بخوری.″
پسر بزرگتر با بیصبری منتظر جوابی از جانب پرنس شد اما وقتی چیزی نشنید بیشتر هول کرد.
_″شایدم نخوای...ولش کن اینو اینجا میزارم..″
پرنس قبل از اینکه تهیونگ حرفش رو تموم کنه دستش رو گرفت و به طرف حیاط قصر کشید.
جونگکوک اون لحظه نمیتونست جوابی بهش بده چون از اینکه تهیونگ میخواست باهاش غذا بخوره شوکه شده بود. اما الان جفتشون تلاش میکردن تا جلوی لبخندشون رو بگیرن.
_________________________________________
پاسیو:یه جور ایوان یا حیاط خلوته که شامل باغک و گل و گیاه میشه
هاییی^^
یه پارت کیوت تقدیم به نگاهتون🦭💜
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro