Part eighteen
_میخوای یکم استراحت کنی؟
تهیونگ همونطور که تیرهای باقی مونده تو دستش و کمانش رو روی زمین میذاشت سرش رو تکون داد.
آخرین تیری که پرتاب کرده بود تو فاصله خیلی کمی از هدف برخورد کرده بود. به عنوان یه آماتور به خودش افتخار میکرد و خب کمکهای جیمین هم بیتاثیر نبودن.
هردو روی الواری که تو محوطه جا خوش کرده بود نشستن. جیمین با فاصله خیلی کمی از تهیونگ نشسته بود اما برای پسر کوچیکتر اهمیت چندانی نداشت.
_″بنظرم برم جونگکوک رو بیارم بهتره، ممکنه از اینکه تنهاش گذاشتیم ناراحت بشه.″
تهیونگ بعد از حرفش به محض اینکه خواست بلند شه دستش توسط جیمین کشیده شد و سر جای قبلیش افتاد.
_نترس اون حالش خوبه بعدش هم ما هنوز کارمون تموم نشده.
تهیونگ بخاطر اتفاق چند لحظه قبل چپ چپ به جیمین نگاه کرد و جواب داد:
_″خب نمیتونیم زیاد بمونیم باید ناهار هم آماده کنیم″
اون الوار کهنه زیادی سفت بود بخاطر همین دردش گرفته بود.
_همم خب میخوای قبل از ازینکه بریم یه کاری بکنیم؟
_″چیکار؟″
جیمین با خودش لبخند زد و از جاش بلند شد.
_یجور بازیه
_″چجوری بازیش میکنن؟″
تهیونگ با ساده لوحی پرسید و همراه جیمین بلند شد چون فکر میکرد این بازی که جیمین ازش حرف میزد ربطی به ایستادن داره.
_راحته، دراز بکش تا بهت یاد بدم.
_″دراز بکشم؟″
جیمین در جواب سرش رو تکون داد.
تهیونگ گیج شده بود ولی به هرحال این بازی بود و اکثر بازیها عجیب غریب بودن. به ناچار روی چمنها دراز کشید. پسر بزرگتر با دیدن تهیونگ که به پشت دراز میکشید پوزخندی زد.
_″خب حالا باید چیکار کنم؟″
با خم شدن جیمین روی بدنش و گذاشتن پاهاش دو طرف کمرش، تهیونگ با دلواپسی و ترس به حرف اومد:
_″چ..چیکار داری..″
جیمین همونطور که دستش رو روی لباس تهیونگ جایی نزدیک به نیپل پسر میکشید بهش اطمینان داد:
_نگران نباش خوش میگذره.
با فرار نالهای ضعیف از بین لبهای پسر کوچیکتر پوزخندی زد و کارش رو تکرار کرد.
تهیونگ با خجالت و شرمزدگی دستش رو روی لبهاش فشار داد.
_وقتی صدا دربیاری یه امتیاز میگیری، برای برنده شدن باید پنجاه امتیاز داشته باشی.
تهیونگ سعی کرد جیمین رو کنار بزنه و با لکنت گفت:
_″من نمیخوام ب..بازی کنم جیمین. این بازی معذبم میکنه و احساس خوبی ندارم.″
_چرا؟
تهیونگ نمیدونست چه جوابی بده، نمیتونست بهش بگه بخاطر گرایشش چنین حسی داره چون هنوز آمادگی این رو نداشت که کسی از این موضوع باخبر بشه.
زمانی که اون درگیر پیدا کردن جواب بود، جیمین دستش رو تا روی رون تهیونگ کشید که باعث شد دوباره ناله کنه و آه بکشه.
_″جیمین ل..لطفا تمومش کن!″
_ولی خوش میگذره ته..
جیمین دست از تحریک کردن تهیونگ نکشید و دستش رو به طرف کشاله رون پسر کوچیکتر برد که باعث به وجود اومدن ناله گوشنوازی از بین لبهای پسر شد.
تهیونگ سعی کرد بلند بشه اما با گرفته شدن دستهاش سر جای قبلیش گرفتار شد. اون یه احمق به تمام معنا بود، میدونست چه اتفاقی انتظارش رو میکشه و یاد زمانی افتاد که جونگکوک هم سعی کرد دقیقا همین کار رو باهاش بکنه.
با سراسیمگی به اطراف نگاه کرد تا پرنس رو پیدا کنه اما هیچ اثری ازش نبود، از اونجایی که فاصله زیادی با سالن قصر داشتن نمیتونست داد و فریاد کنه و چیزی بگه. با فکر کردن به وضعیت اسف بارش و عاجز بودنش چشمهاش پر شد.
جیمین شروع به باز کردن دکمه شلوار پسر کوچیکتر کرد.
_چرا گریه میکنی؟ بهت خوش نمیگذره؟
دستش رو روی گونههای تهیونگ کشید تا اشکهاش رو پاک کنه اما تهیونگ با شدت بیشتری گریه کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. قبل از اینکه جیمین بتونه کاری بکنه یا حرفی بزنه به شدت از روی تهیونگ کنار زده شد.
جونگکوک همونطور که پسر گریون رو توی بغلش نگه داشته بود داد زد:
_چه گوهی داری میخوری جیمین؟!!
_اوه بیخیال جونگکوک، جوری رفتار نکن که انگار خودت هم سعی نکردی همین کارو بکنی.
جونگکوک بدون توجه به جیمین به تهیونگ که توی بغلش پیراهنش رو محکم گرفته بود و گریه میکرد نگاه کرد.
_حالت خوبه؟ اتفاقی که برات نیفتاد؟
اما هیچ جوابی جز خیس شدن لباسش با اشکهای تهیونگ دریافت نکرد.
_نقشه ات این بود؟ اینکه لوکاس رو اینجا بکشونی و سرمو گرم کنی تا با تهیونگ تنها باشی و باهاش بخوابی؟
با شدت گرفتن گریههای تهیونگ، جونگکوک خودش رو لعنت کرد چون عملا هیچ کاری نمیکرد و فقط گند میزد.
پرنس با دیدن لوکاس که به طرفشون میومد دستش رو دور کمر کمک آشپز گریون حلقه کرد و از منطقه تیراندازی بیرون رفت.
-------
تهیونگ گریهاش بند اومده بود اما ارتعاش زانوهاش رو حس میکرد. واقعا فکر میکرد جیمین دوستشه و خوشحال بود که بعد مدتها یه دوست پیدا کرده اما الان فکر میکرد که جونگکوک هم همین قصد رو داره.
سکوت سنگینی بینشون به وجود اومده بود اما هیچکدوم تلاشی برای از بین بردنش نمیکردن.
پرنس هم مثل تهیونگ باور نمیکرد چنین اتفاقی افتاده، شاید جیمین از تهیونگ خوشش میومد ولی حتی فکرشم نمیکرد چنین کاری بکنه!
اول که لوکاس رو بوسید و بعد هم میخواست به تهیونگ تجاوز کنه؟
با احتساب این مورد، باید فکرش رو میکرد که چنین چیزی ازش سر بزنه.
جونگکوک به نیم رخ تهیونگ که از رد اشک پوشیده شده بود نگاه کرد و به آرومی گفت:
_اخراجش میکنم.
_″ا..اون ی..یجورایی راست میگفت.″
پرنس با صدای تهیونگ با تعجب ابروش رو بالا انداخت و سرجاش ایستاد.
_″تو هم سعی کردی ه..همین کارو بکنی.″
تهیونگ به آرومی زمزمه کرد اما به قدر کافی بلند بود که به گوشهای پسر برسه.
خودش هم این رو میدونست اما متنفر بود از اینکه هر بار به یاد میاورد چیکار کرده. اینکه هیچ کاری نمیتونست بکنه تا اتفاقات گذشته رو تغییر بده اوضاعش رو بدتر میکرد.
جونگکوک چشمهاش رو بست و با درموندگی گفت:
_میدونم، میدونم متاسفم منو ببخش..
هر ثانیه بیشتر از قبل پشیمون میشد اما با گفتن متاسفم همه چیز حل نمیشد.
_″و..ولی″
پرنس وقتی شنید پسر مو مشکی صحبت میکنه چشمهاش رو باز کرد.
_″با این حال نجاتم دادی.″
پرنس با گرفته شدن انگشت کوچیکش توسط دوتا دست تهیونگ که لرزش محسوسی داشت لبخند زد. جفتشون وضعیت افتضاح و ترحم انگیزی داشتن اما نمیتونستن جلوی سرخی گونههاشون رو بگیرن.
_″من میدونم تو قلب مهربونی داری جونگکوک. فقط توی نشون دادنش خوب نیستی، میتونم بگم پشت تموم عصبانیتهات یه فرد خوش قلب و مهربون جا خوش کرده. این وجههی تورو دیدم و بنظرم یجورایی پرستیدنیه.″
پرنس هیچوقت اون حرفها رو از زبون شخص دیگهای نشنیده بود، درست مثل وقتی که برای اولین بار با الفبا آشنا میشی. هیچوقت درمورد خودش اینطوری فکر نکرده بود.
_پرستیدنی؟
جونگکوک نخودی خندید و با نگاه کردن به دست تهیونگ که دور یه انگشتش حلقه شده بود شدت خندههاش بیشتر شد.
تهیونگ بالا رفتن حرارت بدنش رو حس میکرد.
_″م..من منظوری..″
_داشتم اذیتت میکردم.
با حرف جونگکوک اینبار تهیونگ هم لبخند دلنشینی زد.
_″میتونی منو به کلیسا ببری؟″
_چرا؟
پسر مو مشکی برای لحظهای تامل کرد.
_″میخوام از پدر و مادرم عذرخواهی کنم.″
لبخند جونگکوک محو شد. درک نمیکرد، چرا بخاطر کار جیمین میخواست عذرخواهی کنه؟ از طرفی دلش نمیخواست این فرصت باهم بودن رو از دست بده.
_باشه ته.
پرنس خیلی دیر فهمید اما برای اولین بار بعد از پنج سال به راحتی میخندید و با کوچیک ترین حرکتی از جانب تهیونگ گونههاش رنگ میگرفت.
_________________________________________
بنظرتون دلیل جیمین برای این کارش چی میتونه باشه؟
بعد این یه پارت فلاف میزارم بشوره ببره🐈⬛💛
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro