Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 2.

جیمین با فاصله‌ی کوتاهی توی ماشین نشسته بود و به چهره‌ی برادرش که حالا کمی بزرگتر از قبل شده بود، با لبخند زیبایی که به لب داشت نگاه می کرد. جونگکوک دسته‌ی چمدونش رو محکم گرفته بود و چرخ‌هاش رو روی زمین می‌کشید و جلوی ورودی فرودگاه رژه می‌رفت و منتظر جیمین بود.
بالاخره پسر بزرگتر رضایت داد و دست از نگاه کردن به برادرش برداشت. دستش رو روی بوق ماشین گذاشت و با صدایی که ایجاد کرد، جونگکوک ترسید و سرش رو بالا
گرفت. با دیدن ماشین پورش قرمز رنگ، به سمتش رفت و جلوش ایستاد. جیمین لبخندی به پهنای صورت زد و از ماشین پیاده شد. جونگکوک با دیدن جیمین، بغضش ترکید و اشک‌هاش روی صورتش سُر خوردن. جیمین فاصله‌ی بینشون رو از بین برد و برادر کوچولوی لوسش رو به آغوش کشید:
- دلم برات تنگ شده بود نعنا فلفلی من.
پسر دست‌هاش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و با دلتنگی زیاد زد زیر گریه:
+ داشتم...داشتم از تنهایی اونجا دیوونه میشدم. دیگه برنمیگردم، هیچوقت.
جیمین دستش رو پشت جونگکوک کشید و با صدای آرومی گفت:
- آروم باش...دیگه نمیذارم برگردی.
جونگکوک رو از خودش جدا کرد و دست‌هاش رو قاب صورتش کرد و رد اشک‌های به جا مونده روی گونه‌اش رو پاک کرد:
- چرا انقدر لاغر شدی؟ باز وعده‌های غذاییت رو به موقع نمی‌خوردی آره؟
+ خودت می‌دونی زیاد میل به غذا ندارم، خواهش می‌کنم دوباره این بحث رو وسط نکش آقای دکتر.
با بی حوصلگی به سمت ماشین رفت و سوار شد. جیمین نفسش رو با حرص بیرون داد و خودش هم سوار ماشین شد:
- کجا می‌خوای بری؟
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو روی هم گذاشت:
+ منو ببر خونه. دلم برای مامان تنگ شده.
- اما جونگکوکا...
سرش رو بلند کرد و گفت:
+ نکنه هنوز چیزی بهشون نگفتی آره؟
پسر بزرگتر نگاهش رو از جونگکوک گرفت و سرش رو پایین انداخت:
- متاسفم، سرم شلوغ بود و نتونستم بهشون خبر بدم.
دوباره به صندلی تکیه داد:
+ مهم نیست، بالاخره منو می‌بینن.
- اما کوک...
بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:
+ باز چیشده؟
- خب راستش...امشب قراره یه مهمونی برگزار بشه و اون مردک عوضی دلش نمی‌خواد دردسر درست کنی.
+ چه مهمونی؟
همونطور که ماشین رو روشن می‌کرد گفت:
- جشن نامزدی یوهان.
جونگکوک با شنیدن اون حرف، انگار سطل آب سردی روی بدنش خالی کرده باشن، تمام تنش یخ زده بود و نفسش به سختی بالا میومد. نمی‌خواست جیمین متوجه چیزی بشه، بدون اینکه حرفی بزنه، بدون اینکه حتی واکنشی نشون بده، فقط چشم‌هاش رو بست و اجازه داد قلبش توی آتیش بسوزه، آتیش عشقی که به برادر ناتنیش داشت.
سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داد و به بیرون چشم دوخت.
نور چراغ‌های زننده‌ی بزرگراه هر چند ثانیه یکبار روی صورتش میفتاد و باعث میشد چشم‌هاش رو جمع کنه.
ذهنش آشفته بود و نمی‌دونست باید چه کاری انجام بده.
نمیشد همیشه عقلانی فکر کرد، یا همیشه احساسی تصمیم گرفت. گاهی وقت‌ها شرایط همه چیز رو تغییر میده. و حالا شرایط برای جونگکوک جوری رقم خورده بود که بین دو راهی بزرگی گیر کرده بود. رها کردن عشق نوپایی که به یوهان داشت و زندگی بدون اون، یا جلوگیری از این ازدواج؟ اونقدر توی فکر و خیال غرق شده بود که متوجه گذر زمان نشد و وقتی چشم‌هاش رو باز کرد جلوی در خونه‌ی ناپدریش بودن. دیدن اون خونه، تمام خاطراتش رو به یادش میاوردن، خاطراتی که با یوهان داشت و شکل گرفتن علاقه‌اش به اون.
نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. جیمین چمدونش رو از توی صندوق در آورد و به سمتش رفت. دوباره پسر رو به آغوش گرفت و گفت:
- مواظب خودت باش. سرم خلوت بشه بهت زنگ میزنم.
جونگکوک به تکون دادن سرش بسنده کرد و با یه لبخند مصنوعی که نشون بده حالش خوبه و مشکلی نداره، جیمین رو بدرقه کرد.

جلوی در ایستاد و دور شدن ماشین جیمین رو تماشا کرد و سرش رو پایین انداخت، دسته‌ی چمدونش رو گرفت و به سمت در قدم برداشت. محافظ رمز در رو بالا داد و رمز رو وارد کرد اما اشتباه بود، چندین بار رمز رو زد اما باز هم موفق نشد. انگار این مدتی که اینجا نبوده، خیلی چیزها تغییر کرده بود. به ناچار زنگ در رو فشرد و بعد از چند ثانیه در باز شد. در رو به طرف جلو هول داد و وارد شد، نگاهی به محوطه‌ی خونه انداخت، همه چیز عوض شده بود، چراغ‌هایی که به زیبایی دور تا دور محوطه بودن، آبنمای کوچکی که وسط محوطه قرار داشت و میز و صندلی‌هایی که گوشه‌ای از حیاط برای استراحت گذاشته شده بودن و از همه مهمتر خودش. نگاهش رو از اطراف گرفت و به سمت پله‌ها قدم برداشت و وارد سالنِ ورودی ساختمون شد. به محض اینکه دسته‌ی چمدونش رو پایین داد، با صدای پدرش سرش رو بلند کرد.

- اینجا چیکار می‌کنی؟
+ چی؟ یعنی سلام پدر.
مرد نزدیکتر اومد و نگاهی به چمدونی که کنارش بود انداخت:
- دارم میگم اینجا چیکار می‌کنی؟
جونگکوک لبخند تصنعی زد و گوشه‌ی لبش رو گزید:
+ د...دلم واستون تنگ شده بود، برگشتم.
- برگشتی؟ با اجازه‌ی کی اونوقت؟
+ مگه برای اومدن به خونه باید اجازه می‌گرفتم؟
سیلی محکمی توی صورتش نشست. بدون اینکه حرفی بزنه، سرش رو پایین انداخت:
+ معذرت می‌خوام.
- این همه خرجت نکردم که تو روی من بایستی. چرا برگشتی؟
سعی کرد لرزش چونه‌اش رو کنترل کنه اما امکان نداشت، بغض هر لحظه بیشتر گلوش رو فشار میداد و راه نفس کشیدنش رو سد می‌کرد. سرش رو بلند کرد و با چشم‌هایی که از اشک برق میزد جواب داد:
+ دیگه نمی‌خوام انگلیس درس بخونم. می‌خوام اینجا باشم، پیش شما و مادر. دلم واستون تنگ شده بود.
دائه‌وو، سرش رو بالا گرفت و نگاه سرد و بی حسش رو به پسر دوخت.
- اما اینجا کسی دلش برات تنگ نشده.
+ یعنی چی؟ منظورتون چیه؟ مامان کجاست، می‌خوام ببینمش.
پوزخندی روی لب‌های مرد نشست و زمزمه کرد:
- مثل اینکه متوجه نمیشی چی دارم میگم نه؟
بغضش رو که مثل خنجر گلوش رو خراش میداد، به سختی قورت داد:
+ می‌تونم بیام تو؟
قبل از اینکه دائه‌وو جواب بده، صدای یوهان از پشت سر به گوش‌هاش رسید:
- اوه پدر، مراسم به زودی شروع میشه، اینجا چیکار می‌کنین؟
مرد اشاره‌ای به جونگکوک کرد و با چشم‌هایی که توی حدقه چرخیده بود گفت:
- طبق معمول، مزاحم همیشگی.
جونگکوک زیر لب تکرار کرد:
+ مزاحم؟
یوهان جلوتر اومد و نگاهی به جونگکوک انداخت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ بهم نگفتی می‌خوای بیای کره!
پسر کوچیکتر سرش رو بلند کرد:
+ یهویی شد.
- هه...یهویی؟ یادم میاد قبلا همه چیو بهم می‌گفتی...خیلی خود رای شدی کوک.
از کنارش رد شد و خودش رو به شونه‌ی جونگکوک زد که باعث شد پسر تکونی بخوره و کمی به عقب بره:
- حالا بهتره از سر راه بری کنار و مزاحم کارمون نباشی.
جونگکوک دوباره با صدای بلند درخواستش رو تکرار کرد:
+ پدر می‌تونم بیام داخل؟ اینجا سرده.
دائه‌وو بدون اینکه به خودش زحمت جواب دادن بده، دستش رو روی شونه‌ی یوهان گذاشت و از پله‌ها بالا رفت.
جونگکوک جلوی در ایستاده بود و نمی‌دونست بره داخل، یا برگرده. اما باید کجا برمی‌گشت؟ کجارو داشت که بخواد بره؟ فکرش رو هم نمی‌کرد وقتی بعد از پنج سال دوری برمی.گرده چنین استقبال گرمی ازش بشه. از سالن خارج شد و جلوی در روی پله‌های سنگ شده نشست. هوای سئول توی این موقع از سال سردتر از همیشه بود و جونگکوک از شدت سرما دندون‌هاش بهم برخورد می‌کرد و دستش رو جلوی دهانش گرفته بود تا بلکه کمی از یخ زدنشون جلوگیری کنه. به سختی گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و نگاهی به مخاطبینش انداخت و چشم‌هاش روی شماره‌ی جیمین قفل شد. باید زنگ میزد؟ یا شب رو هر طور شده بود می‌گذروند؟ بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش، بالاخره تصمیم گرفت و ضربه‌ای روی شماره زد.

***

ویکتور روی صندلی نشسته بود و مشغول بررسی تعدادی از پرونده‌های بیمارهاش بود. با صدای زنگ گوشی سرش رو بالا آورد. دوباره طبق معمول دکتر پارکِ حواس پرت
گوشیش رو توی اتاق ویکتور جا گذاشته بود. بی تفاوت به زنگ، دوباره مشغول کارش شد، اما انگار اون شخص محترمی که پشت خط بود و داشت خودش رو خفه می‌کرد، نمی‌خواست بیخیال بشه. پرونده رو روی میز گذاشت و از جا بلند شد. با کلافگی گوشی جیمین رو برداشت و بدون اینکه نگاهی به صفحه بندازه تماس رو وصل کرد:
+ هیونگ کجایی؟!
صدای گریه‌ی آشنایی که توی گوشش پییچد، باعث فرو ریختن چیزی توی قلبش شد. خودش بود، همون خرگوش کوچولو سفید.
+ الو! هیونگ چرا جواب نمیدی؟
نفسش رو بیرون داد و گوشی رو قطع کرد. نمی‌تونست باور کنه با شنیدن صدای گریه‌اش تا این حد بهم ریخته باشه. در اتاق باز شد و جیمین با خنده‌ی مسخره‌ی روی لب‌هاش وارد اتاق شد:
- فکر کنم بازم گوشیمو جا گذاشتم دکتر.
با دیدن ویکتور که انگار توی دنیای دیگه‌ای بود دستش رو جلوی صورتش تکون داد.
- هی! جناب کیم؟ ویکتور کجایی؟
پسر سرش رو تکون داد و گفت:
- ها؟ هیچی...همینجام.
جیمین با تاسف سری تکون داد و گوشیش رو برداشت و به سمت در رفت:
- من میرم خونه، تو هم کمی استراحت کن. احساس می‌کنم کار زیاد روی مخت تاثیر گذاشته.
نگاهش رو از ویکتور گرفت و در رو باز کرد که با صدای پسر متوقف شد:
- هی صبر کن.
جیمین سرش رو چرخوند و منتظر نگاهش کرد:
- چیشده؟
- گوشیت داشت زنگ می‌خورد. خب باید بگم من جواب دادم.
- کی بود؟
- نمی‌دونم...فقط صدای گریه میومد.
- صدای گریه؟ مطمئنی؟

- آره خودم شنیدم.
جیمین سرش رو تکون داد:
- باشه، ممنون.
به محض بسته شدن در اتاق نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد و روی صندلی نشست. ضربه‌ای به سرش زد و زیر لب زمزمه کرد:
- احمق...تو اون صدارو نمی‌شناسی؟ از کی تا حالا دروغگو شدی؟
سرش رو به چپ و راست تکون و دوباره مشغول کارش شد.

***

روی صندلی راحتی کنار شومینه‌ی اتاق نشیمن نشسته بود. ماگ قهوه رو از روی میز برداشت و مقداری ازش نوشید.
چرا باید جونگکوک گریه کنه اونم وقتی به تازگی برگشته. کلافه از اینکه مثل همیشه اون پسر یه کلمه از مشکلاتش
حرفی نمیزد، با صدای زنگ در از جا بلند شد. دکمه آیفون رو فشار داد و دوباره به سمت صندلی راحتیش برگشت.
جونگکوک چمدونش رو پشت در گذاشت و وارد خونه شد‌.
جیمین با باز شدن صدای در سر چرخوند و نگاهی به جونگکوک که با خجالت جلوی در ایستاده بود و گوشه‌ی پالتوش رو توی مشتش فشار میداد انداخت:
- چرا اونجایی، بیا تو.
جونگکوک سرش رو تکون داد و روی یکی از کاناپه‌ها نشست:
- خب بگو.
+ چیو؟
- چرا برگشتی کره؟
+ هیونگ؟ تو هم منتظرم نبودی؟
جیمین تای ابروشو بالا انداخت و با تعجب به جونگکوک نگاه کرد:
- تو چت شده؟ این سوالا چیه می‌پرسی؟ معلومه که منتظرت بودم.
از روی صندلی بلند شد و کنارش نشست. دستش رو زیر چونه‌اش برد و سرش رو بلند کرد:
- به من نگاه کن.
با دیدن گونه‌ی قرمزش، اخم‌هاش توی هم رفت و با جدیت گفت:
- صورتت چیشده؟
+ هیچی...هیچی نشده.
- کوک به من دروغ نگو. کار اون دائه‌وو عوضیه آره؟
دست‌هاش رو بالا آورد و با حالت التماس گفت:
+ هیونگ، خواهش می‌کنم چیزی بهش نگو باشه؟ دوباره عصبی میشه.
چشم‌هاش رو روی هم فشرد و فکش از عصبانیت قفل شده بود. نمی‌دونست اون مردک پول پرست چرا باید همچین
کاری با برادرش بکنه. گوشیش رو از روی میز چنگ زد و به سمت طبقه‌ی بالا رفت:
+ هیونگ خواهش می‌کنم بهش زنگ نزن. هیونگ...!

جیمین بدون توجه به اعتراضات جونگکوک وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست. شماره‌ی مادرش رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت:
با وصل شدن تماس، صدای همهمه و شلوغی توی گوش‌هاش پیچید:
- الو مامان؟
- چیشده پسرم؟
- مامان برو یه جای خلوت، می‌خوام باهات حرف بزنم.
هایونگ از بین مهمانهایی که مشغول رقصیدن و شامپاین خوردن بودن رد و شد و خودش رو به بالکن عمارت رسوند:
- جانم پسرم؟
- مامان، جونگکوک اومده کره، نمی‌خوای ببینیش؟
- چرا اومده؟
جیمین چشم‌هاش گرد و با تعجب گفت:
- یعنی چی که چرا اومده؟ نمی‌خواد دیگه انگلیس درس بخونه.
- درس خوندن یا نخوندنش، تصمیمش با پدرته. درضمن جیمین، جونگکوک پسر من نیست. چرا نمی‌خوای اینو قبول کنی؟
جیمین پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- باز دوباره شروع کردی؟ یعنی می‌خوای تمام این بیست سال رو نادیده بگیری؟ می‌خوای فراموش کنی اون تو بغل خودت بزرگ شد؟
هایونگ گوشی رو به دست دیگه‌اش داد و سیگارش رو گوشه‌ی لبش گذاشت؛
- اون بچه.ی سویونِ، من فقط بزرگش کردم همین. لطفا کاری کن طرف این خونه نیاد...اصلا حوصله‌ی بحث با پدرتو ندارم.
- پدر؟ هه...
جیمین گفت و پوزخندی روی لبش نشست:
- پدر من چندین سال پیش توی اون کارخونه.ی مسخره موقع آزمایش اون ماشین‌های لعنتی کشته شد فهمیدی؟ فکر کردی من اون مرتیکه رو پدر خودم می‌دونم؟ فکر کردی اون یوهان پس فطرت برادرمه؟ نه...هیچوقت این فکر رو نکردم. دیگه اجازه نمیدم جونگکوک پاشو توی اون خراب شده بذاره...و باید بگم خانم پارک هایونگ حتی حسرت دیدن خودمم به دلت میذارم.
صدای بوق‌های ممتد توی گوشش پیچید و با عصبانیت پک عمیقی به سیگارش زد.
- لعنتی...

***

- جونگکوکا!...
از پله‌ها پایین اومد و خودش رو به پسر که روی کاناپه نشسته بود رسوند. از پشت دست‌هاش رو دور گردن کوک حلقه کرد و با لبخندی که به لب داشت زمزمه کرد:
- خب نعنا فلفلی، دوست داری شام کجا بریم؟
+ هیونگ، من دیگه بزرگ شدم...چرا همش بهم میگی نعنا فلفلی؟
- هیشش! تو هرچقدر هم که بزرگ بشی، باز هم برای من همون نعنا فلفلی کوچولو هستی، حالا پاشو لباساتو عوض کن...می‌خوام ببرمت بیرون....چمدونت کجاست؟
به زور اون لبخند مصنوعی مسخره‌اش رو روی لب‌هاش حفظ کرده بود. سخت بود براش دیدن پسری که همه طردش کرده بودن. همونطور که به سمت در قدم بر میداشت زیر لب زمزمه کرد:
- خودم میشم همه کَس و کارت.

***

کش و قوسی به بدنش داد و وارد خونه شد. کیفش رو گوشه‌ای پرت کرد و به سمت گرامافونی کنار پنجره بود رفت. دیسک آهنگ مورد علاقه‌اش رو برداشت و بعد از تنظیم کردنش به طرف آشپزخونه قدم برداشت. مشغول درست کردن قهوه شد و همونطور که قطرات آخر اون مایع سیاه رنگ توی ماگش می‌چیکد یکی از قاشق‌ها رو برداشت و مثل میکروفون جلوی دهنش گرفت و شروع کرد به خوندن. خودش هم نمی‌دونست سر صبحی اون همه انرژی رو از کجا آورده بود. چرخی زد و شونه‌هاشو تکون داد. یهو زد زیر خنده و روی زمین نشست:

- پاک دیوونه شدی ویکتور.
نفس عمیقی کشید و لبخندی روی لبش نقش بست. از روی زمین بلند شد و درحال نوشیدن قهوه‌ی تلخش، به سمت اتاقش قدم برداشت. بعد از یه شب شیفت خسته کننده حالا یه دوش آب گرم حالش رو سرجاش میاورد. هنوز هم صدای موسیقی توی خونه پخش میشد و زیر لب زمزمه می‌کرد و چشم و ابرویی بالا مینداخت. در کمدش رو باز کرد و حوله‌ای برداشت، اما قبل از اینکه بخواد در رو ببنده با دیدن پسری که توی کمد، توی خودش جمع شده بود و خواب بود، مواجه شد:
- این دیگه کیه؟
روی خم زانوهاش نشست و با دقت‌ بیشتر نگاه کرد:
- جونگکوک؟!
با تعجب بهش نگاه زُل زده بود. اون اینجا چیکار می‌کرد؟ دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و تکونی داد:
- هی پسر بیدار شو...اینجا جای خوابیدن نیست.
جونگکوک لای پلک‌هاش رو باز کرد و با دیدن ویکتور ،چشم‌هاش گشاد شد و به سرعت از جاش بلند شد که سرش به قفسه‌ی بالای کمد برخورد کرد و از شدت درد توی خودش جمع شد:
+ آخخ...
ویکتور خندید و دستش رو به سمتش دراز کرد:
- همیشه همینجوری عجولی...بلند شو.
جونگکوک از توی کمد بیرون اومد، اما هنوز دستش روی سرش بود:
+ شما اینجا چیکار می‌کنین؟
ویکتور قیافه‌ی حق به جانبی به خودش گرفت و با جدیت گفت:
- تو خودت اینجا چیکار می‌کنی مرد جوان؟
+ اینجا خونه‌ی برادرمه.
- اوه...بله جناب دکتر پارک جیمین.
لبخند شیرینی زد و درست مثل یک پرنس جنتلمن، دستش رو به طرفش داز کرد و با همون لبخند مستطیلی زیباش گفت:
- این دفعه باید خودم رو معرفی کنم.
صداش رو صاف کرد و گفت:
- من ویکتور هستم، کیم ویکتور...میتونی منو وی صدا کنی و شما؟

جونگکوک مات و مبهوت اون لبخند شده بود و انگار توی این دنیا نبود. ویکتور دستش رو جلوی صورتش تکون داد و گفت:
- محو چی شدی؟ صورت زیبای من؟ می‌دونم خیلی زیبام اما نباید به روم بیاری.
جونگکوک زد زیر خنده و گفت:
+ شما خیلی خودشیفته هستین مستر.
- می‌دونم مرد جوان. باید بگم من همخونه‌ی برادر گرامیتون هستم.
+ آهان که اینطور.
ویکتور با دیدن گونه‌ی کبود شده‌اش، لبخندش محو شد و قدمی به جلو برداشت. دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
- چیشده؟ چرا صورتش اینجوریه؟
جونگکوک دستش رو پس زد و کمی عقب رفت:
+ چیزی نیست.
ویکتور نزدیک‌تر شد و مچ دستش رو گرفت. سرش رو جلو برد و بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت. پسر با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کرد و قلبش برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد.
ازش جدا شد و انگشت شصتش رو روی گونه‌اش کشید و گفت:
- دفعه‌ی آخر باشه اینجوری می‌بینمت، فهمیدی؟

" بارونی که روی سرم می‌باره اونقدر سرده که بدنم رو بی حس می‌کنه...ولی گرمایی که بارون نگاهت داره، قلبم رو به آتیش می‌کشونه و می‌دونی ترکیب این دوتا کنار همدیگه از من چی می‌سازه؟ یه دیوونه که دلش می‌خواد کنارت باشه... "
کیم ویکتور

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro