Part 17.
بدون اینکه لباسهاش رو عوض کنه روی پلههای طبقهی بالا نشست و پاهاش رو توی بدنش جمع کرد و به نقطهی نامعلومی خیره شد. با سر و صدای شکمش، از جا بلند شد و بهسمت آشپزخونه رفت. جلوی در یخچال ایستاد و با ندیدن چیزی برای خوردن، سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
+ گفتی امشب بر میگردی و با هم میریم فروشگاه خرید؛ اما...
درب یخچال رو بست و بهسمت کابینت کنار پنجره رفت. همیشه چند بسته نودل فوری برای روز مبادا بود. درب کابینت رو باز کرد؛ اما تنها چیزی که نسیبش شد، پاکت خالی نودلها بود. باید قرصش رو میخورد؛ اما نه با معدهی خالی. صبح دیر از خواب بیدار شده بود و برای همین با عجله از خونه خارج شد. نه تونسته بود کلیدهاش رو برداره نه کارت بانکیش رو. با لبهایی آویزون روی کانتر نشست و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید. برای بار چندم شماره ویکتور رو گرفت و باهاش تماس تصویری برقرار کرد.
- چرا لبهات آویزونه خرگوشک من؟!
با صدای ویکتور سرش رو بلند کرد.
+ هیچی.
ویکتور نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و گفت:
- داروهات رو خوردی؟!
+ نه.
- میتونم بپرسم چرا؟!
ویکتور همونطور که ابروهاش تو هم رفته بود، روی کاناپهی اتاق استراحت نشست و منتظرش موند. جونگکوک لبش رو گزید و دوباره گفت:
+ الان میخورم. فقط...
- فقط چی؟!
+ تو خونه چیزی برای خوردن نداریم؟!
- شام نخوردی؟!
+ از صبح چیزی نخوردم.
ویکتور صداش رو بالا برد و با عصبانیت گفت:
- چرا؟! دوباره من نیستم و داری قرصهات رو نادیده میگیری؟!
+ نه... صبر کن. خب... دیشب تا دیروقت بیدار بودم و داشتم روی پروژهی رنگ روغنم کار میکردم و دیر خوابیدم. بعدش صبح خواب موندم و اونقدر عجله کردم که فراموش کردم کارتم رو بردارم.
ویکتور نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه. بعد از مکث نسبتا کوتاهی، گفت:
- درس و دانشگاه اونقدر اهمیتی نداره کوک، سلامتیت باید توی اولویت باشه عزیز دل من. چرا انقدر سهل انگاری؟!
+ خب از عمد که نمیخواستم فراموش کنم. بعدشم گفتی شب بر میگردی و با هم میریم خرید.
- مگه جیهون نیومد دنبالت؟!
+ آره اومد.
- چرا نگفتی چیزی برات بگیره؟!
+ من نمیتونم همچین درخواستی ازش داشته باشم.
- چرا؟!
+ آخه... خب... خجالت میکشم. همینکه باهاش دوست شدم قدم بزرگیه توی زندگیم.
- برو توی اتاق کارم.
+ چرا؟!
- کاری که بهت میگم رو انجام بده.
جونگکوک از روی کانتر پایین اومد و بهسمت پلهها قدم برداشت. پلهها رو دور زد و وقتی به پشت خونه رسید، مقابل درب بزرگ چوبی ایستاد.
+ رمز میخواد.
- تاریخ تولدت.
جونگکوک رمز رو وارد کرد و با دیدن کتابخونهی بزرگی که ابعادش از کتابخونهی جیمین بیشتر بود با هیجان گفت:
+ واااووو... اینجا محشره.
ویکتور لبخندی زد و گفت:
- تا وقتی برگردم، هرکتابی که دوست داشتی بخون.
جونگکوک گوشی رو مقابل صورتش گرفت و با چشمهایی براق و خندون، زمزمه کرد:
+ این عالیه ویکتورااا.
- آره عالیه. غذای روحت رو آماده کردم حالا نوبت غذای جسمته. تو رو محض رضای خدا یخورده بیشتر حواست به خودت باشه کوک.
+ منکه بهت گفتم چون دیر بیدار شدم کارهام بهم گره خورد.
- بسیار خب. بالا توی اتاقمون چند بسته بیسکویت توی کشوی میز کنار تخت هست. میدونم سیرت نمیکنه؛ اما از هیچی بهتره حداقل با معده خالی قرص نمیخوری.
+ معذرت میخوام. مثل اینکه باز باعث نگرانیات شدم. امشب زود میخوابم. میشه زودتر برگردی؟! اینجا بدون تو خیلی سوت و کوره.
- چند روز دیگه تحمل کن باشه عزیزم؟! باور کن اصلا دلم نمیخواد اینجا باشم؛ اما خب چارهای نیست.
+ باشه، درک میکنم. من میرم کارهام رو انجام بدم که بتونم زود بخوابم.
- کوک!
+ جانم؟!
- مراقب امانتیم هستی؟!
لبخند زیبایی روی لبهای جونگکوک نشست:
+ بله سرورم. حسابی مراقبشم.
- برو استراحت کن. شبت بخیر قو کوچولو.
+ شب شما هم بخیر دکتر کیم.
نفس عمیقی کشید و گوشی رو توی جیبش گذاشت. از اینکه با ویکتور تماس تصویری گرفته بود و تونسته بود صورت زیباش رو ببینه خوشحال بود و میتونست راحت بخوابه.
****
- جواب نمیده... یعنی گوشیاش خاموشه.
- یعنی انقدر بی عرضهای که نمیتونی با دوستت یه تماس بگیری؟!
هیونجین با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و مقابل یوهان قرار گرفت. دست مشت شدهاش رو به سینهی پسر مقابل کوبید و با چشمهایی که اشک توشون حلقه زده بود گفت:
- قرار بود فراموشش کنی و با هم باشیم. مگه این رو بهم قول ندادی؟! تو بهم گفتی جونگکوک رو فراموش میکنی و با من وارد رابطه میشی، درست همون شبی که اون رو به مینسو فروختی. همون شبی که به خواستهی تو اون رو به کافی شاپ کشوندم پس چیشد؟! با یه بار خوابیدن با من دلت رو زدم؟!
یوهان با ملایمت موهای شرابی رنگ هیونجین رو نوازش کرد و اشکهای ریخته شده روی گونهاش رو پاک کرد. یوهان عاشق هیونجین بود، درست از زمانی که اون رو توی دانشگاه آکسفورد کنار جونگکوک دیده بود؛ اما اون ازدواج ناخواسته همه چیز رو عوض کرد. سرش رو خم کرد و بوسهای روی لبهاش نشوند و پسرش رو به آغوش گرفت:
- خودت خوب میدونی که چقدر دوست دارم.
- دوستم نداری. هیچوقت نداشتی. تو الان ازدواج کردی چطوری میگی دوستم داری؟!
هیونجین رو از خودش جدا کرد و به آسمون ابری چشمهاش خیره شد:
- گریه نکن عزیزم. خودت خوب میدونی تا الان هیچ رابطهای با اون دختر نداشتم. خودت خوب میدونی چقدر عاشقتم پس این حرف رو نزن.
هیونجین، خودش رو به آغوش یوهان انداخت و با ناراحتی گفت:
- میخوام کنارت باشم. میخوام واسه همیشه پیش تو بمونم.
- هیچوقت تنهات نمیذارم عشق من، این رو مطمئن باش. فقط ازت میخوام هرطور شده جونگکوک رو برام پیدا کنی و جوری وانمود کنی که انگار از هیچی خبر نداری. اگه در مورد یک ماه پیش ازت چیزی پرسید، بگو مجبور شدی با پدرت به انگلیس برگردی و نتونستی بهش خبر بدی باشه؟!
پسر سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و روی پنجههای پاش بلند شد. بوسهای به گوشهی لب یوهان زد و با لبخندی کمرنگی ازش جدا شد:
- میشه امشب بیای پیشم؟!
- سعی میکنم کارم رو زود تموم کنم و شب ز
رو کنار تو باشم خوبه؟!
- اوهوم.
- دیگه ناراحت نیستی؟!
- نه. شب منتظرتم.
****
مقابل در اتاق ایستاد و تقهای بهش زد. با اجازهی ورود وارد اتاق شد و با دیدن هوسوک که پشت میزش بود لبخندی زد:
+ سلام هیونگ.
هوسوک عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و با دیدن جونگکوک تعجب کرد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟!
+ کلاس نداشتم و خب... ویکتورم نیست خواستم بیام یه سری بهتون بزنم. مزاحمتون شدم؟!
- اوه... نه. این چه حرفیه.
+ هیونگ؟!
- جانم؟!
+ خب... راستش...
- چیشده کوک؟!
+ شما امشبم شیفت دارین؟!
ـ چیزی شده کوک؟! حس میکنم میخوای چیزی بگی؛ اما خجالت میکشی. بگو عزیزم.
جونگکوک کمی با انگشتهاش ور رفت و بعد از اینکه دلش رضایت داد گفت:
+ خودتون که میدونید ویکتور نیست و منم...
ـ از تنهایی میترسی؟!
+ نه. فقط...
لبش رو گزید و ادامه داد:
+ نمیترسم. چون چندسال انگلیس زندگی کردم و بوده شبهایی که تنها بودم؛ اما نمیتونم نبود ویکتور رو تحمل کنم و شبها خوابم نمیبره و مجبور میشم تا دیر وقت درس بخونم و خب صبح خواب میمونم.
نفسی کشید و گفت:
+ الان چند روزه که مثل آدمیزاد نه خوابیدم نه غذا خوردم و نه داروهام رو سر ساعت مصرف کردم. اگه ویکتور بفهمه مطمئنم عصبی میشه.
هوسوک لبخندی زد و از پشت میزش بلند شد. بهسمت جونگکوک قدم برداشت و کنارش نشست:
ـ نگران نباش عزیزم. امشب میریم خونهی من. دامی هم خوشحال میشه تو رو ببینه.
+ مزاحمتون نیستم؟!
ـ این چه حرفیه. خوشحال میشیم مهمونی مثل تو داشته باشیم.
+ میتونم تا وقتی کارتون تموم بشه تو اتاق ویکتور بمونم؟!
هوسوک سرش رو تکون داد و بعد از برداشتن کلید اتاقش به همراه جونگکوک از اتاق خارج شدن.
ـ یخورده بخواب و استراحت کن تا کارم تموم بشه. به خدمه میسپرم برات غذا بیارن.
جونگکوک لبخندی زد و وارد اتاق شد. تمام اتاق بوی معشوقهاش رو میداد. بوی عطر تن کسی که حالا یک هفته ازش فرسنگها دور بود.
نفس عمیقی کشید و تمام اون عطر خوش رو به ریههای دلتنگش هدیه کرد. با دیدن عکس ویکتور که همراه جیمین و هوسوک گرفته بود چشمهی اشکش جوشید و چونهاش از بغض لرزید. بهسمت قاب عکس قدم برداشت و نگاهش روی لبهای خندون مردش قفل شد.
+ دلم برات تنگ شده. الان که اینجام، بیشتر دلتنگتم.
نفسی کشید و بهسمت تخت معاینهی انتهای اتاق رفت. بارونیاش رو روی صندلی گذاشت و بعد از برداشتن دفترچهی قهوهای کوچیک از توی کیفش روی تخت نشست. نگاهی به خطوط نوشته شده انداخت و شروع کرد به خوندن:
" به چشمهاش خیره شده بودم. همون چشمهایی که وقتی میخنده مثل حلال ماه میشه و حسابی دل میبره. کنترل کردن خودم در برابر ویکتور خیلی سخته آخه گاهی دلم میخواد مثل یه بچه بگیرم صورت زیباش رو بچلونم. جیمین هیونگ بهم میگه دارم زیاده روی میکنم؛ اما برام اهمیت نداره بقیه چی میگن. میخوام اونقدر عاشق ویکتور بشم که یه روزی چشم باز کنم و ببینم توی وجودش حل شدم؛ یعنی شدم جزئی از اون. گاهی فکر میکنم وجود ویکتور زمینی نیست اون از آسمونها اومده از جایی که کسی ازش خبر نداره. قلب پاک و مهربونش، صورت زیبا و درخشانش و لبخندهای مستطیلی که فقط برای منه. گاهی حتی به خودمم حسودیم میشه که چطوری تونستم این همه عشق و زیبایی رو تحمل کنم. من یه دیوونهام که به خودمم حسودی میکنم. یکی نیست بگه آخه احمق جون وقتی مال خودته دیگه چرا داری حسودی میکنی؛ اما یه چیزی من رو میترسونه اون هم اینکه یه روزی ویکتور من رو رها کنه یا یه روزی من فراموشش کنم.
نمیدونم فراموشی به چه دلیل؛ اما این ترس همیشه همراهمه. اونقدر میترسم که گاهی با ترس و گریه از خواب بیدار میشم. شاید واقعا قراره یه روزی فراموشش کنم که این ترس به جونم افتاده نمیدونم دیگه مغزم یاریم نمیکنه که چی درسته چی اشتباه؛ اما ای کاش میتونستم برای مدت زمان زیادی پیشش باشم و عاشقی کنم. درسته که فقط شانزده سالمه؛ اما به خوبی میتونم معنی عشق رو درک کنم. عشقی خالص از طرف کسی که با تمام وجودم دوستش دارم. "
****
" وقتی تو رو با اون دیدم، وقتی دیدم تمام عشقی که منتظر بودم بهم بدی رو داری نثار یکی دیگه میکنی، صدای ترک خوردن قلبم رو شنیدم.
تمام این مدت مثل یک عروسک خیمه شب بازی توی دستهات بودم و تو با چرب زبونی خوب تونستی من رو به بازی بگیری، بدون اینکه به فکر قلبم باشی.
انگار تمام این دنیا دست به دست هم دادن تا من رو از پا دربیارن؛ اما قرار نیست من کم بیارم و زندگیم رو بهش ببازم.
پارک جونگکوک "
با صدای آلارم گوشیش، بین پلکهای خستهاش فاصله انداخت. روی تخت نشست و همونطور که کش و قوسی به بدنش میداد، نگاهش اطراف اتاق چرخ خورد. دلش حسابی برای ویکتور تنگ شده بود. با حس آغوش گرم معشوقش، پلکهای نم دارش رو پاک کرد و از روی تخت پایین اومد. همونطور که لباسش رو میپوشید از اتاق بیرون رفت. با دیدن دامی، که لبخند شیرینی به لب داشت بهسمتش قدم برداشت و سلام کرد:
+ صبح بخیر نونا.
- صبح بخیر کوکی شیرین من. دیشب تونستی خوب بخوابی عزیزم؟!
جونگکوک سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و پشت میز نشست.
+ نونا میشه واسم یه آژانس بگیری؟!
- جایی میخوای بری؟!
+ اوهوم. میخوام برم پیش دوستم.
- کدوم دوستت؟!
+ یکی که یکماه پیش با هم قرار داشتیم؛ اما یهویی غیبش زد. نمیدونم چیشد یهو؛ اما الان بهم زنگ زده و گفته میخواد دوباره من رو ببینه.
- باشه عزیزم. فعلا صبحونهات رو بخور. تو دست من امانتی.
نون تستی که روش مربای پرتقال بود رو از توی ظرف برداشت و گاز کوچیکی بهش زد.
+ یاد وقتی که انگلیس بودم افتادم.
- چطور؟!
+ اون موقعها من و یونگی هیونگ با هم زندگی میکردیم. اون همیشه زودتر از من بیدار میشد و میز صبحونه رو میچید.
همیشه با یاد آوری خاطرات شیرین کنار یونگی، لبخندی روی لبهاش مینشوند و گونههاش گل میافتاد.
+ یونگی هیونگ خیلی با سلیقه بود. میدونست من عاشق مربای پرتقالم برای همین هروقت که برای تعطیلات به یونان میرفت، برام مربای پرتقال میاورد. طعمشون بینظیر بود.
دامی با حفظ لبخند شیرینش، نگاهش رو از جونگکوک که با ذوق خاطراتش رو براش بازگو میکرد گرفت و فنجونش رو از قهوه پر کرد. جونگکوک نگاهش روی دامی قفل شده بود. موهای لخت و بلندش که به رنگ غروب آفتاب بود دورش ریخته بود و از همیشه زیباترش کرده بود. جونگکوک نگاهش رو به چشمهای درشت و عسلی رنگ دامی انداخت و گفت:
+ کاش میشد تو خواهرم باشی.
دامی فنجون قهوهاش رو روی میز گذاشت و موهاش رو به پشت گوشش هدایت کرد:
- پس یری چی میشه؟!
با یادآوری اینکه خیلی وقته بهش نه زنگ زده نه حتی به دیدنش رفته، سرش رو پایین انداخت و نون تست رو توی ظرف برگردوند. بازدمش رو بیرون داد و با صدای آرومی گفت:
+ خیلی وقته دیگه بهم زنگ نزده؛ حتی به دیدنمم نیومده. شاید دیگه دوستم نداره یا من رو برادر خودش نمیدونه. تا حالا حس اضافه بودن بهت دست داده؟!
- چرا این سوال رو میپرسی کوک؟! چیزی شده؟! چیزی اذیتت میکنه؟!
صندلیاش رو کمی به جونگکوک نزدیک کرد و دستش رو روی شونهی پسر گذاشت.
- من رو ببین!
وقتی نگاه پر از درد جونگکوک رو دید، متوجه غم پنهان شدهی درونش شد. دستش رو روی موهای طلایی رنگش کشید و لبخند محوی مهمون لبهای سرخش شد:
- چیشده که غم مهمون چشمهای زیبات شده؟!
جونگکوک با شرمندگی، نگاهش رو از دامی گرفت و دوباره به نقطهی نامعلومی خیره شد:
+ کاش هیچوقت... متوجه نمیشدم من خانوادهای ندارم.
- خانواده نداری؟! پس ما چی هستیم برات؟!
جونگکوک نگاه متعجبش رو به همسر دکتر جانگ انداخت و گفت:
+ شما میدونستین؟!
دامی به سر تکون دادنی اکتفا کرد و لبخندش پررنگتر شد:
- نگران نباش قو کوچولو، تو خانواده داری. همیشه که نباید خانواده باهات ارتباط خونی داشته باشن. ببین من هستم، هوسوک هست، جیمین و از همه مهمتر دکتر کیم.
+ چرا به من میگی قو کوچولو؟!
- خب دلیل داره.
+ چه دلیلی؟! ویکتور بهت گفته؟!
از روی صندلی بلند شد و همونطور که بهسمت اتاقش میرفت با صدای بلندی گفت:
- مگه کسی هم هست که ندونه قو کوچولوی دکتر کیم تویی؟!
جونگکوک که هیچی از حرفهای دامی متوجه نشده بود به میز صبحانه چشم دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
+ انگار آوازهی عشق و عاشقیت همه جا پیچیده جناب دکتر، درست مثل گلهای روندهای که از یک بذر کوچیک شروع میشه و تمام دیوارهای خونه رو پر میکنه. مثل پتوس.
لبخندی زد و با حس کردن چیزی دور گردنش سر چرخوند.
+ چیکار میکنی نونا؟!
- به چیزی که دور گردنته نگاه کن.
جونگکوک نگاهش رو به گردنبندی که به زیبایی دور گردنش بود انداخت و با دیدن قوی سفید رنگی که نگینهای زیبا و درخشانی داشت گفت:
+ این مال کیه؟!
- مال تو قو کوچولو.
+ خب... ولی...
- تو یادت نمیاد. این هدیهی اولین سالگرد دوستی تو و ویکتور بود. قبل از اینکه بره اتریش، این رو بهم داد و گفت امانتیت رو بهت برگردونم.
+ هدیهی سالگردمون؟! خیلی زیباست.
- آره خیلی زیباست. درست به زیبایی خودت.
+ من اونقدرام زیبا نیستم نونا.
- اما از نظر ویکتور که تو یه الههای. الههی دیوونه کردن قلب بیجنبهاش.
دوباره لبهای جونگکوک برای چندمین بار توی اون روز به لبخند زیبایی مزیّن شد.
+ اون همیشه زیادی اغراق میکنه.
- اگه تو هم مثل ویکتور عاشق میبودی، قطعا وجودش رو مثل یک الهه میدیدی و میپرستیدی. اگه خاطرات پنج سال پیشت مثل یک فیلم از جلوی چشمهات رد میشد اون موقع میتونستی به عمق عشق اون مرد انگلیسی تبار پی ببری.
با دیدن فنجون دست نخورهی قهوهی جونگکوک گفت:
- قهوه دوست نداری؟!
+ اتفاقا خیلی دوست دارم؛ اما نمیتونم بنوشم. برای قلبم ضرر داره. ضربان قلبم رو بالا میبره و اون موقع تمام روز حالم بده.
- ایرادی نداره میرم برات آبمیوه بیارم.
بهسمت یخچال رفت و با برداشتن بطری شیشهای دوباره بهسمتش برگشت:
- بیا عزیزم. این آبمیوهی انبهاس خیلی خاصیت داره و حتی برای قلبتم خوبه.
جونگکوک مقداری از محتوای لیوانش رو نوشید و دوباره به دامی خیره شد:
+ نونا!
- جانم؟!
+ ممنون که اجازه دادی دیشب رو اینجا بمونم.
- تو چت شده کوک؟! چرا نباید اجازه میدادم؟!
شونهای بالا انداخت و با ناراحتی کمی که توی چشمهاش بود گفت:
+ نمیدونم. این مدت انقدر از طرف بقیه طرد شدم که میترسم از کسی کمک بخوام. دلم برای مادرم تنگ شده؛ اما اون دیگه من رو نمیخواد. من از جایی طرد شدم که آغوش امنم بود. پناه دلتنگیام بود. از جایی به اسم آغوش مادر طر شدم همون جایی که پناه هر درد و غمیه.
دامی با سر انگشت گونههای خیس از اشک پسر مو طلایی رو نوازش کرد و گفت:
- دردت به جونم. نبینم اینجوری ناراحت باشیا!
دستش رو به روی شکمش گذاشت و با صدای آرومی خطاب به بچهای که چندماهی میشد زندگیشون رو شیرینتر از قبل کرده بود گفت:
- اشکالی نداره بغل مامانتو با این قو کوچولوی شیطون تقسیم کنم؟! قول میدم دنیا بیای عاشقش میشی.
از روی صندلی بلند شد و بدن لرزون جونگکوک رو به آغوش گرفت و خوشههای طلاییرنگش رو نوازش کرد. بوسهای روی موهاش گذاشت و گفت:
- گریه نکن عزیز من. تو هیچوقت از آغوش امن من طرد نمیشی. تو همون خرگوش کوچولویی که وقتی ازدواج کردم از کنارم جم نمیخورد تا مبادا هوسوک بیاد پیشم. نم اشک زیر پلک خودش رو پاک کرد و سعی کرد آروم باشه. باید قلب بیقراره جونگکوک رو آروم میکرد.
- زندگی کردن سخته. هیچوقت اجازه نمیده تو خوشحال باشی. همیشه یه اتفاقی باعث میشه خوشحالیت از بین بره. باعث میشه احساس خوشبختی نکنی؛ اما میدونی چیه کوکی؟! آدمهایی برنده هستن که با تمام مشکلاتی که سر راهشون هست، با تمام درد و رنجی که کشیدن به دنیا اجازه ندن شکستشون بده. اجازه ندن بیشتر از اون گردِ غم و اندوه به زندگیشون بپاشه. خانوادهات طردت کردن؟! برات مهم نباشه پاشو و بجنگ، به جنگ و حقت رو از این دنیا بگیر. کاری کن حالا که دوباره به ویکتور برگشتی، خاطرات زیبایی بسازی اونقدر بخند و خوشحال باش تا زندگی خسته بشه، خسته بشه و اینبار اون شکست بخوره. بهش اجازه نده زمین بزنتت. بهش اجازه نده خوشیهات رو ازت بگیره. میدونی چیه؟! از نظر من باید خوشیها و حال خوبت رو بکنی تو چش و چال این دنیای بی رحم تا بفهمه اونقدر آدم ضعیفی نیستی. اون موقع بیخیالت میشه.
جونگکوک توی سکوت به حرفهای دامی گوش میداد. درست میگفت، حق با دامی بود. باید حقش رو از این دنیای بی رحم میگرفت.
*
حرفهای دامی مدام توی گوشهاش میپیچید و وقتی به اون قوی سفید روی گردنش نگاه میکرد، لبخندش پررنگتر از قبل میشد. اینکه دامی بهش گفته بود اون رو مثل خانوادهاش ببینه براش خیلی شیرین بود. خواهر خودش یری، بعد از اون اتفاق حتی یکبار هم نشد که بهش زنگ بزنه. حس اضافه بودن و سربار بودن با فکر کردن به خاطرات گذشتهاش توی ذهنش تشدید میشد.
- رسیدیم آقا.
با صدای راننده، ابرهایی که بالای سرش بودن رو پس زد و از افکارش بیرون اومد.
+ ممنون آجوشی.
هزینه رو حساب کرد و از ماشین خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن برج نامسان، زیر لب زمزمه کرد:
+ چطوری باید این همه پله رو بالا برم؟!
نفس عمیقی کشید و بهسمت پلهها قدم برداشت. همونطور که پلهها رو بالا میرفت با خودش زمزمه کرد:
+ اگه ویکتور اینجا بود، بغلم میکرد. دلم واسش تنگ شده.
وسط پلهها ایستاد و چندین بار نفس عمیقی کشید. اسپری کوچیک اکسیژنش رو از جیبش در آورد و جلوی دهانش گرفت و فشرد.
وقتی به آخرین پله رسید نفسی کشید و اطرافش رو از نظر گذروند تا بتونه دوستش رو پیدا کنه. از بین اون همه جمعیت پیدا کردن هیونجین کمی براش سخت بود. با دیدن پسری که با موهای شرابیرنگ بهسمتش میومد و از خندههای شیطنت آمیزش میتونست حدس بزنه که خودشه، لبخندی زد و بهسمتش قدم برداشت. هیونجین دوستش رو به آغوش گرفت و گفت:
- حسابی دلم واست تنگ شده بود جونگکوکا. ببخشید دفعهی قبل یه کاری برام پیش اومد.
جونگکوک ازش جدا شد و موهای افتاده روی پیشونیاش رو کنار زد و همونطور که لبخند خرگوشیش رو بهش هدیه میداد گفت:
+ ایرادی نداره هیون، درکت میکنم.
- خب بریم یه چیزی بخوریم و میخوام یه نفرو بهت معرفی کنم.
+ کی؟!
- بیا بریم تا چند دقیقه دیگه میرسه.
همونطور که بهسمت کافی شاپ قدم بر میداشتن و دست همدیگه رو گرفته بودن، جونگکوک گفت:
+ داری با کسی قرار میذاری؟!
وارد کافی شاپ شدن و وقتی هیونجین مقابل جونگکوک نشست با خوشحالی جواب داد:
- آره. خیلی دوستش دارم کوک. بالاخره بعد از چند سال تونستم به دستش بیارم.
مِنو رو بهسمت جونگکوک گرفت:
- انتخاب کن. امروز مهمون منی.
+ خیلی واست خوشحالم.
نگاهش رو به مِنو انداخت و همونطور که با دقت و وسواس بررسیش میکرد گفت:
+ خب قهوه که نمیتونم بخورم پس...
دوباره نگاهی انداخت و گفت:
+ یه میلک شیک اوکیه.
هیونجین سرش رو تکون داد:
- منم همین رو میخوام.
بعد از اینکه سفارششون رو ثبت کرد رو به کوک گفت:
- دیگه چخبر؟! دانشگاه میری؟!
+ آره. تازه ثبت نام کردم.
- خیلی خوبه.
+ تو چیکارا میکنی؟!
- هیچی. سرم با درس و کار گرمه و البته جدیدا با عشقم.
لبخند خجالت زدهای تحویل جونگکوک و داد با دیدن دوست پسرش که از دور بهسمتشون میومد با هیجان از جا بلند شد.
هیونجین، بدون اینکه اهمیتی بده جونگکوک کنارشه، با صدای نسبتا بلندی گفت:
- یوهان!
جونگکوک با تعجب نیمنگاهی به دوستش انداخت و زمزمه کرد:
+ یوهان؟!
با یادآوری اسم برادرش، به سرعت سر چرخوند و با دیدن یوهان که با یه دستهگل بزرگ رز بهسمتشون میومد، برای لحظهای مات و مبهوت نگاهش روی برادرش قفل شد. یوهان با قدمهای بلند و مصمم بهسمتشون میومد و لبخند از روی لبهاش پاک نمیشد. با رسیدن کنار هیونجین، بوسهای رو لبهاش گذاشت و دستهگل رو به سمتش گرفت:
- تقدیم با عشق.
هیونجین با خوشحالی، کمی بالا و پایین پرید و خودش رو به آغوش معشوقهاش انداخت. بعد از گذشت دقایقی، از آغوش یوهان جدا شد. دستهگل رو روی میز گذاشت و خطاب به جونگکوک که با بُهت بهشون نگاه میکرد گفت:
- این کسی بود که میخواستم بهت معرفیش کنم. اسمش پارک یوهانه.
جونگکوک بغضش رو به سختی فرو خورد و دستش رو روی قلبش گذاشت. با دستهایی لرزون، از لبهی میز گرفت و از جا بلند شد. بدون اینکه نگاهی به چشمهای برادرش بندازه، گفت؛
+ از آشناییتون خوشبختم آقای پارک.
کیفش رو از روی میز برداشت و دنبال خودش، روی زمین کشید و از کافه خارج شد.
+ پس... پس...
روی زانوهاش سقوط کرد و همونطور که به سینهاش مشت میزد زیر لب زمزمه کرد:
+ مثل اینکه این زندگی هم از من متنفره...
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro