Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Part 10.

بعداز ظهری سرد، ابری و دلچسب بود. ویکتور روی صندلی راحتی که توی اتاق مطالعه‌ قرار داشت نشسته بود و مشغول نوشیدن قهوه. تمام شب گذشته‌ رو به خاطر لجبازی‌های جونگکوک که توی بیمارستان نمونده بود و مجبور بود تو خونه ازش پرستاری کنه بیدار بود و حالا ساعتی رو حق استراحت و کتاب خوندن خودش می‌دونست.
+ ویکتور؟
هنوز چند صفحه از کتابی که به دست داشت رو نخونده بود که با صدای جونگکوک سر چرخوند. نگاهی بهش انداخت که با سُرمی که  توی دستش بود، جلوی در اتاق ایستاده بود:
-  جانم؟
کتاب رو روی میز چوبی که از جنس بلوط بود گذاشت و به سمت جونگکوک قدم تند کرد. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با دیدن لکه‌های خون کنار بینی و روی هودی سفید رنگش گفت:
-  حالت خوبه؟
جونگکوک سری به نشونه منفی تکون داد. با حس سرگیجه دستش رو از کتابخونه‌ی جلوی در گرفت تا تعادلش رو حفظ کنه و زمین نخوره:
+ سرم درد می‌کنه.
سرش رو بالا گرفت و قطرات خونی که برای دومین بار از بینیش جاری شده بودن روی لب‌هاش سُر خورد:
-  چت شده کوک؟
+ چیزی نیست. قبلا که توی انگلیس بودم زیاد اینجوری میشدم. اون موقع شدید‌تر بود روزی سه، الی چهار بار خون دماغ میشدم.
-  دکترم رفتی؟
+ نه.
ویکتور با تاسف سری تکون داد و گفت:
-  چرا از جات بلند شدی؟ هنوز یه روز هم از عملت نگذشته بچه.
+ خودت گفتی عمل خاصی نبود.
-  آره گفتم نه برای آدمی مثل تو که اصلا به سلامتیش اهمیت نمیده.
دستش رو زیر پاهاش برد و براید استایل توی آغوشش اسیرش کرد:
-  نباید به حرفت گوش می‌کردم و میاوردمت خونه.
با پشت دست خون بینیش رو پاک کرد و سرش رو به سینه ویکتور تکیه داد:
+ من از بیمارستان متنفرم.
-  آره. کاملا معلومه.
+ داری مسخرم می‌کنی؟
-  نه والا. آخه کسی که از بیمارستان متنفره همه جوره حواسش به سلامتیش هست.
وارد اتاق شد و جونگکوک رو روی تختش گذاشت، دست‌هاش رو به کمرش زد و زبونش رو توی لپش فرو برد و نچی کرد:
-  اینجوری نمیشه. باید چکاپ کلی بشی.
+ نه. نمی‌خوام.
-  چرا؟
+ وقتی میگی چکاپ کلی یعنی باید ازم خون بگیری و من دوست ندارم. خون گرفتن درد داره‌. وقتی اون سُرنگ رو می‌کشن تا خون توی لوله جمع بشه انگار دارن شیره وجودتو همراهش بیرون می‌کشن.
ویکتور خنده‌ بلندی کرد و نگاهی به جونگکوک انداخت:
-  اوه متاسفم. دوباره پای قلب بی‌جنبه‌ات وسط میاد.
کوسنی که روی تخت بود رو برداشت و به طرفش پرت کرد:
+ یااااا، درسته قلبم بی‌جنبه‌اس ولی...
تُن صداش رو پایین آورد و دوباره گفت:
+ ولی حق نداری مسخره‌ام کنی.
ویکتور لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. دستمالی از روی میز کنار تخت برداشت و همونطور که صورت و لباسش رو تمیز می‌کرد گفت:
-  من عاشق همین قلب بی‌جنبه شما شدم قو کوچولو.
+ ویکتور؟
-  جان ویکتور؟
+ چرا بهم میگی قو کوچولو؟
-  چون تو شبیه یه قویی. منظورم شباهت ظاهری نیست.
+ خب پس چی؟
-  شباهت باطنی رو میگم. باطنت مثل پر‌های قو سفیده، بدون هیچ گناه و خطایی.
به آرومی هودیش رو از تنش در آورد و با دیدن بدن برهنه و بلوریش، به سختی نگاهش رو ازش گرفت:
-  کوک؟
+ جانم؟
-  میگم...خب...
دستی به موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد:
+ چیزی شده؟
-  خب نه...یعنی آره.
+ چیشده؟
-  می‌تونم نفس بکشمت؟
+ چی؟ منظورت چیه؟
نگاهش رو به چشم‌های تیره‌اش انداخت و بهش نزدیک شد:
-  عطر تنتو می‌خوام.
جونگکوک که منظور ویکتور رو به خوبی فهمیده بود سرش رو تکون داد. ویکتور سرش رو توی گودی گردنش فرو برد و عطر تنش رو که سال‌ها منتظرش بود رو نفس کشید و به ریه‌هاش هدیه داد:
-  تو خیلی خواستنی هستی بچه.
دست‌هاش رو روی تن برهنه‌اش کشید و بوسه‌ای روی شونه‌اش گذاشت. آروم و با احتیاط. انگار اون بدن شی گران‌بهاء و کمیابی باشه. دوباره عطر تنش رو نفس کشید و به سختی ازش جدا شد. نگاهی به جونگکوک انداخت که با خجالت، نگاهش رو ازش می‌دزدید و گونه‌های سفیدش رنگ‌ باخته بودن. لبخند دندون‌نمایی زد و از جا بلند شد. در کمد رو باز کرد و یه هودی زیتونی رنگ برداشت و به سمتش رفت.
+ این لباس خودته؟
-  نه.
+ پس چی؟
-  هرچیزی که توی این اتاق می‌بینی تمامش مال پنج‌سال پیشه.
+ اما فکر نمی‌کنی ممکنه من از پنج سال پیش تا الان یخورده زیادی رشد کرده باشم؟
ویکتور با یادآوری اینکه جونگکوک دیگه اون پسر بچه کوچیک نیست به خنده افتاد و سرش رو پایین انداخت. لبخندش رنگ غم به خودش گرفت و هودی که به دست داشت رو با تمام توانش نفس کشید. هنوز هم عطر تن جونگکوک روش بود. با صدای آروم زمزمه کرد:
-  گاهی فراموش می‌کنم تو دیگه اون جونگکوک پانزده ساله نیستی و برای خودت مردی شدی.
بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنه از روی تخت بلند شد و به سمت اتاق خودش قدم‌ برداشت. بعد از چند دقیقه گشتن دنبال لباسی مناسب؛ به سمت اتاق جونگکوک رفت.

پسر مو بلوند با آنژیوکتی که روی دستش بود ور می‌رفت. ویکتور کنارش نشست و پولیور زرشکی رنگی که چندسایز براش بزرگ بود رو به سمتش گرفت:

-  بیا نفسم اینو بپوش سرما می‌خوری.
+ بازوم درد می‌کنه. می...میشه کمکم کنی؟
لبخندی زد و پولیور رو ازش گرفت. قبل از اینکه بخواد لباس رو تنش کنه، بوسه‌ای روی زخم بازوش زد. به آرومی لباس رو تنش کرد و کمکش کرد تا روی تخت دراز بکشه. جونگکوک آستین لباس ویکتور رو گرفت و مانع بلند شدنش شد:
+ میشه پیشم بمونی؟
ویکتور نگاهی به چهره غم‌زده پسر انداخت و گفت:
-  چیزی شده؟ انگار می‌خوای حرفی بزنی اما یه چیزی مانعت میشه.
+ می‌تونم یه سوال بپرسم؟
-  جانم نفسم؟ هرچی دوست داری بپرس.
جونگکوک گوشه لبش رو گزید و با تردید سوالی که آزارش میداد رو پرسید:
+ تو قبلا...قبلا با کسی دیگه‌ای رابطه داشتی؟
ابرویی بالا انداخت:
-  با کسی دیگه؟
+ آره. مثلا جیمین هیونگ.
با گفتن این جمله نگاهش رو از ویکتور گرفت. نفس عمیقی کشید و اشکی که از گوشه چشمش درحال چکیدن بود رو پاک کرد:
-  کی این حرفو زده؟
+ مهم نیست. جواب من فقط یه کلمه‌اس. آره یا نه.
-  نه. چرا باید با بهترین دوستم، کسی که مثل برادر و خانوادمه رابطه داشته باشم؟ این اصلا با عقل جور در میاد؟
+ نمی‌دونم. من هیچی نمی‌دونم.
-  به من نگاه کن کوک!
پتو رو روی سرش کشید و زمزمه کرد:
+ خوابم میاد. شب بخیر.
ویکتور با عصبانیت پتو رو از روش کنار زد که باعث شد سوزن آنژیوکت از پوستش کشیده بشه:
+ آخ...
با دیدن قطرات خون روی دستش چشم‌هاش رو روی هم فشرد و از جا بلند شد. به طرف دیگه‌ی تخت رفت و روی خم زانوهاش نشست.
-  معذرت می‌خوام عزیزم.
دست جونگکوک رو توی دستش گرفت و جای زخمش رو نوازش کرد. بوسه‌ای روش کاشت و گفت:
-  باید دوباره انجامش بدم ممکنه درد داشته باشه پس تحملش کن باشه؟
جونگکوک جوابی نداد و حتی سعی کرد نگاهش با نگاه ویکتور تلاقی نکنه.

جعبه‌ کمک‌های اولیه رو از روی میز تحریر گوشه اتاق برداشت و بعد از ضدعفونی کردن سر سوزن و پیدا کردن رگ جدید روی دست جونگکوک به آرومی سوزن رو توی پوست دستش فرو برد که ناله ضعیفی از بین لب‌های جونگکوک فرار کرد.
-  معذرت می‌خوام نفسم. نباید عصبی میشدم.
باز هم هیچ صدایی از جونگکوک به گوشش نرسید. کنارش روی تخت نشست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت:
-  یه کوچولو تب داری.
+ میشه تنهام بذاری؟
-  جونگکوکم؟ از من دلخوری؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و سکوت کرد:
-  اگه دلخور نیستی پس چرا میگی تنهات بذارم؟
+ چیزی نیست فقط خوابم میاد.
خودش رو روی تخت کنار جونگکوک جا داد و بازوش رو زیر سرش گذاشت. موهای بلندش رو از روی صورتش کنار زد و با سَر انگشت گونه‌‌ی داغ و تب‌ دارش رو نوازش کرد:
-  من با هیچکس رابطه نداشتم. تو اولین من بودی و قرار نیست بعد تو کسی وارد زندگیم بشه. پس به جای فکر کردن به این چیزا، تمام حواست رو به رابطمون بده باشه نفسم؟
با نگرفتن جواب، نگاهی به جونگکوک انداخت که به آرومی توی آغوشش به خواب رفته بود. گونه‌اش رو نوازش کرد و به آرومی زمزمه کرد:
-  خیلی زیبا خوابیدی دلبر شیرین من.
نمی‌تونست نگاهش رو ازش بگیره. حتی باورش نمیشد که بعد از چند سال دوباره توی آغوشش به خواب رفته باشه. لبخندی زد و همونطور که محو تماشای صورت زیبا و بی‌نقصش بود نتونست در برابر لب‌های نیمه بازش خوددار بمونه. بوسه‌ای روی  غنچه سرخش گذاشت و ازش جدا شد:
-  تو بی نقص و فوق‌العاده‌ای.
در یخچال رو باز کرد و مواد مورد نظرش رو بیرون آورد. گوشت‌هایی که طعم‌دار کرده بود رو برداشت و به سمت بالکن رفت. همونطور که مشغول روشن کردن کباب پز بود با صدای گوشی، دست از کارش کشید. گوشی رو از روی میز شیشه‌ای وسط بالکن برداشت و نگاهی به صفحه انداخت. با دیدن شماره بیمارستان تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گرفت:
- بله؟
* سلام دکتر کیم وقت بخیر. از آزمایشگاه بیمارستان تماس می‌گیرم.
- بفرمایین.
* می‌خواستم در مورد آزمایش خونی که چند روز پیش از بیمارتون دریافت کردیم صحبت کنم.
- بله حتما.
* خب باید بگم سطح اکسیژن خون بیمارتون پارک جونگکوک خیلی پایینه. طبق گزارشاتی که از عمل جراحی آنژیوپلاستی که انجام دادید دریافت کردیم متوجه شدیم که رژیم غذایی درستی نداره. فقر آهن شدیدی توی خونش مشاهده کردیم. حتما باید رژیم غذاییش تنظیم بشه.
- اینکه خیلی بده. آخه به زور باید بهش غذا بدن، یعنی منظورم اینه از خیلی چیزا خوشش نمیاد.
* شما خودتون پزشکین، پس در جریان هستید که یه رژیم غذایی مناسب چقدر می‌تونه توی روند درمانش کمک کنه.
- بله کاملا متوجه هستم.
* بیمارتون بیماری قلبی مادرزادی داره یا آسم یا آمبولی ریه؟
- نارسایی قلبی مادرزادی داره. حتی برای پیوند قلب هم درخواست دادیم اما متاسفانه نمونه‌ی مناسب پیدا نشده.
ویکتور لبش رو گزید و اضافه کرد:

- ببخشید دکتر، خون دماغ های بی موردش که همراه با سر درد و سرگیجه‌اس بابت همین کمبود آهن؟
* بله. چون سطح گلبول‌های قرمز خونش هم خیلی پایینه‌. من نمونه آزمایشش رو برای یکی از بهترین متخصص‌های تغذیه می‌فرستم حتما برنامه‌ای که بهتون میده رو اجرا کنین‌.
-  بله حتما. ممنون از تماستون.
تماس رو قطع کرد و از بالکن بیرون رفت. به سمت اتاق جونگکوک قدم برداشت و تقه‌ای به در زد:
-  جونگکوکی؟ عزیزدلم بیداری؟
جونگکوک بین پلک‌هاش فاصله انداخت و با افتادن نور آفتاب روی صورتش، چشم‌هاش رو بست. ویکتور بوسه‌ای روی موهاش گذاشت و با لبخندی که به لب داشت گفت:
-  صبح ظهر شده‌تون بخیر مستر.
+ مگه ساعت چنده؟
-  نزدیکای یک. فکر نمی‌کردم تا این موقع بخوابی.
روی تخت نشست و خمیازه‌ای کشید:
+ حالم خوب نیست.
کنارش نشست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت:
-  هنوزم تب داری. جاییت درد می‌کنه؟
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. به خاطر رفتار یهویی دیشبش هنوز هم ازش ناراحت بود و ترجیح داد چیزی نگه. ویکتور دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و سرش رو بلند کرد:
-  جونگکوکم؟ بابت دیشب ناراحتی؟
نگاهش رو از چشم‌های آبی رنگش گرفت و زمزمه کرد:
+ چیز مهمی نیست.
-  چیزی مهمی نیست و اینجوری بغض کردی؟ من دیشب ازت عذرخواهی کردم نفسم اما تو خوابت برد.
جونگکوک دوباره نگاهی به تیله‌های شفاف و زلال چشم‌های ویکتور انداخت و گفت:
+ من از خودم ناراحتم...از اینکه بهت شک کردم که شاید قبلا با جیمین هیونگ رابطه داشتی.
-  میشه بگی کی این حرفو زده؟
+ ی...یوهان.
-  اوه جناب پارک یوهان از هیچ ترفندی برای گفتن خزعبلاتش دریغ نمی‌کنه.
از جا بلند شد و مقابلش ایستاد و با جدیت گفت:
-  از همین الان تحت هیچ شرایطی حق نداری با اون آدم مریض و روانی در ارتباط باشی. تحت هیچ شرایطی فهمیدی؟
+ توی مهمونی من پیش نونا بودم و کاری باهاش نداشتم.
-  فراموشش کن عزیزم. هرچقدر از اون آدم دور بمونی برای سلامتی خودت بهتره...گرسنه نیستی؟
نگاهی به سوزن آنژیوکت انداخت و رو به ویکتور گفت:
+ میشه اینو درش بیاری؟
-  متاسفم عزیزم، فعلا باید توی دستت باشه.
+ چرا؟
-  چون تزریقاتت باید از طریق سرم وارد بدنت بشه.
+ اما یه چیز مزاحمیه خوشم نمیاد ازش.
ویکتور سرم رو از بالای سرش برداشت و پایین تخت روی خم زانو‌هاش نشست:
-  بیا روی پشتم.
+ خودم می‌تونم راه برم.
سرچرخوند و با ابروهایی که بالا انداخته بود گفت:
-  یه جای سالم روی بدنت هست؟ پات که توی گچه، ضربان قلبتم نامنظم میزنه‌، یه عمل جراحی هم داشتی.
+ خیله خب. نیازی نبود دونه دونه بشمری.
دست‌هاش رو دور گردن ویکتور حلقه کرد و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت:
+ آدم تنبلی نیستم اما عجیب خوابم میاد.
سرم رو به دست جونگکوک داد و دست‌هاش رو زیر باسنش گذاشت و از جا بلند شد:
-  اثرات داروهاست. بیشترشون آرام بخشه برای همین خوابت می‌گیره.
+ چرا؟
-  چی چرا؟
+ چرا آرام بخش؟
-  چون تا حد ممکن باید از استرس و هیجانات دور باشی.
از اتاق بیرون رفت و به سمت بالکن قدم برداشت. جونگکوک رو روی یکی از صندلی‌ها گذاشت و پتویی دورش پیچید:
+ قهوه می‌خوام.
-  فعلا قهوه برات خوب نیست. به جاش باید غذاهای مقوی بخوری.
+ من صبح باید قهوه بخورم وگرنه مدام غر میزنم.
ذغال‌هایی که توی مخزن بود رو با چوبی که به دست داشت جابه جا کرد و گفت:
-  غر زدناتو هم به جون می‌خرم شیرین من.
جونگکوک لب‌هاش رو جلو فرستاد و به پشتی صندلی تکیه داد. نفس عمیقی کشید و همونطور که به گوشت‌هایی که توی ظرف چیده شده بودن نگاه می‌کرد گفت:
+ میگم...قصد نداری کبابشون کنی؟
نیم نگاهی بهش انداخت که داشت با دید زدن گوشت‌ها لب‌هاش رو هم لیس میزد. لبخندی زد و جواب داد:
-  من فکر کردم گوشت دوست نداری.
+ دوست ندارم ولی اینا خیلی خوشمزه به نظر میان.
-  اما یه چیز دیگه خوشمزه‌تره.
+ چی؟
قدمی به جلو برداشت و دست‌هاش رو روی دسته‌ی صندلی گذاشت‌. صورتش رو جلو‌تر برد و خیره به چشم‌های سیاهش گفت:
-  لب‌های تو که وقتی داری با حسرت به اون گوشت‌ها نگاه می‌کنی و ناخودآگاه لیسشون میزنی.
+ اوه...معذرت می‌خوام.
ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
-  معذرت؟ چرا؟
جونگکوک که هول شده بود و خودش هم می‌دونست داشت چرت و پرت حرف میزد گفت:
+ نمی‌دونم.
-  نکنه به خاطر خوشمزه بودن لبات معذرت می‌خوای؟
دست‌هاش رو جلوی صورتش تکون داد و پتو رو کنار زد:
+ اینجا خیلی گرمه.
-  ما بیرونیم و اونی که داره از خجالت آب میشه تویی قو کوچولو.
بدون اینکه فرصتی بهش بده لب‌هاش رو روی لب‌های جونگکوک کوبید و بوسه‌ عمیقی بهشون زد. ازش جدا شد و زبونش رو روی لبش کشید و با شیطنت گفت:
-  واقعا عالی بود. طعم بی‌نظیری داشت.
جونگکوک که مات و مبهوت به ویکتور زُل زده بود و حتی نمی‌تونست نفس بکشه، با تکون خوردن دست مردش جلوی صورتش به خودش اومد و نفس عمیقی کشید:
+ دیگه...دیگه اینجوری سورپرایزم نکن.

-  دوباره قلب بی جنبه...
+ یاااا کیم ویکتور....زیادی داری سر به سرم میذاری.
-  چون دلم می‌خواد غرغراتو بشنوم.
نفسش رو با حرص بیرون داد و نگاهش رو ازش دزدید.

خوشحال بود از اینکه بین تمام آدم‌هایی که پَسِش زدن و با بی رحمی تمام طردش کردن، یک نفر هست که همه جوره هواشو داشته باشه. هوای دلتنگیاشو، هوای خنده‌هاشو. حالا می‌تونست به راحتی توی هوای کسی که جاش رو تو دلش باز کرده بود نفس بکشه. می‌تونست تو آسمون آبی چشم‌های کسی که معنی دوست داشتن و عشق رو بهش یاد داده بود پرواز کنه بدون اینکه پر پروازش رو بچینن و توی قفس حبسش کنن. جونگکوک، کنار ویکتور آزاد بود. آزادی از جنس عشق و محبت. آزادی از جنس دوست داشتن.

*****

بعد ازظهر روز شنبه، ۳۰ اکتبر بود. هوا سرد بود و ویکتور برای جلوی گیری از ورود هوای سرد به ویلای بزرگی که نزدیک دریای شرقی بود درجه شوفاژ‌ها رو بالا برده بود و خودش هم زیر پتوی پشمی کنار شومینه‌ای که گوشه‌ای از پذیرایی قرار داشت نشسته بود و مشغول خوندن کتاب جدید که به تازگی از یکی از کتابفروشی‌های نزدیک بیمارستان تهیه کرده بود. ویکتور عاشق تم کلاسیک بود و نیمی از ویلا به سبک دهه ۱۹۹۰ چیده شده بود. شومینه، گرامافون، مبل‌های قدیمی و یک صندلی راحتی چوبی درست کنار پنجره‌ بزرگ پذیرایی. سمت دیگه خونه تماما به سبک مدرن چیده شده بود. پلی استیشن، مبل‌های راحتی رنگی، تلویزیونی به بزرگی دیوار.

جونگکوک گوشه‌ای از پذیرایی روی زمین نشسته بود. باید خودش رو برای رفتن به دانشگاه آماده می‌کرد و به خاطر همین تمام تئوری‌هایی که توی دانشگاه آکسفورد یادگرفته بود رو می‌خواست یک بار دیگه انجام بده. جعبه‌ بزرگ چند طبقه مداد رنگی رو که توی اتاقش بود رو جلوش گذاشت و خیره به رنگ‌هایی که سر حالش میاورد زمزمه کرد:
+ خب اول باید یه تنالیته رنگ درست کنم.
مقوای اشتنباخی که کنارش بود رو برداشت و بعد از پین کردنش توسط چسب کاغذی به تخته‌ی کارش، خط کش و مدادش رو برداشت جدولی رو به صورت مربع‌های کوچیک کشید.
ویکتور کتابش رو بست و بعد از گذاشتنش روی میز، چشم‌هاش رو برای لحظه‌ای استراحت روی هم فشرد. با صدای زنگ در به ناچار از روی صندلی بلند شد. جونگکوک سرش رو بالا گرفت و نگاهی به ویکتور انداخت. همونطور که مدادش رو پشت گوشش میذاشت خطاب به ویکتور گفت:
+ منتظر کسی بودی؟
ـ نه. نمی‌دونم کیه.
به سمت در قدم برداشت و بعد از بازکردن در با شخصی رو به رو شد که اصلا فکرش رو هم نمی‌کرد. جرارد؟ امکان نداشت. به چه دلیلی به کره اومده بود؟
با تکون خوردن دستی جلوی صورتش بالاخره از افکارش بیرون اومد:
ـ تو...تو اینجا چیکار می‌کنی؟
ـ نمی‌تونم بیام داخل؟
از جلوی در کنار رفت و اجازه داد جرارد وارد بشه. مرد نگاه جستجوگرش رو به اطراف خونه انداخت و با دیدن پسر مو بلوندی که گوشه‌ای از پذیرایی نشسته بود و سُرم به دست درحال کشیدن چیزی بود، یک تای ابروش بالا رفت و به ویکتور نگاه کرد:
ـ بیمارته؟
ویکتور که تازه متوجه حضور جونگکوک شده بود؛ پتو رو از دورش برداشت و به سمت پسر قدم تند کرد:
ـ نه. بیمارم نیست.
جونگکوک سرش رو با صدای ویکتور بلند کرد و با دیدن مردی که تا به امروز ندیده بود به سختی از روی زمین بلند شد و بی‌توجه به پاش به سرعت ایستاد:
+ آخ..
ویکتور کنارش ایستاد و دستی به موهای بلوند پسر کشید و با ملایمت گفت:
ـ جانم نفسم؟ خوبی؟
+ این آجوشی کیه؟
نگاهی به جرارد انداخت و بعد از مکث کوتاهی با تردید گفت:
ـ ای...ایشون پدرمه.
جرارد از شنیدن حرف ویکتور چشم‌هاش گرد شد. پدر؟ چرا باید اونو پدر خودش معرفی می‌کرد؟ 
جونگکوک به رسم احترام، تا کمر جلوی مردی که موهای جو گندمی رنگی داشت خم شد و به زبان انگلیسی گفت:
+ سلام مستر.
جرارد اخمی کرد و بدون اینکه جوابی بده به تکون دادن سرش بسنده کرد:
ـ این کیه ویکتور؟
نفسش رو با حرص بیرون داد و در جوابش گفت:
ـ می‌تونستی حداقل جواب سلامش رو بدی.
به جونگکوک نگاه کرد و با لبخندی که به زور به لب داشت گفت:
ـ فرشته من امکانش هست چند لحظه من و پدرمو تنها بذاری؟
جونگکوک به آرومی سرش رو تکون داد:
+ آره حتما.
اما قبل از اینکه بخواد بره مچ دستش توی دست قوی ویکتور اسیر شد. ویکتور با سر انگشت‌هاش صورتش رو نوازش کرد و بوسه‌ای روی لبش گذاشت. جونگکوک با خجالت صورتش رو عقب کشید و زمزمه کرد:
+ جلوی پدرت من...من خجالت می‌کشم. اصلا اون می‌دونه ما با هم...
ـ بالاخره می‌فهمید. پس نگران چیزی نباش قو کوچولو...

منتظر نظراتتون هستم بهم انرژی بدید❤❤❤❤

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro