Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 1.

" خاطرات، شبیه سیاه چاله‌ای میمونه که با تمام توانش تو رو به سمت خودش می‌کشه؛ بی رحم و از خود راضی .
براش فرقی نداره آدم ضعیفی هستی یا قوی، هر زمانی که احساس کنه خوشبختی بهت رو آورده تو اوج فراموشی چنان گذشته‌ات رو توی صورت می‌کوبه که از دردش نتونی بلندشی. پاهات سُست میشه و روی زمین میفتی، توان انجام هیچکاری رو نداری و دلت می‌خواد فقط یه گوشه بشینی و به نقطه‌ی نامعلومی زُل بزنی و با مرور کردن اون گذشته برای  هزارمین بار خودتو زنده به‌گور کنی.
خاطرات کشنده‌ترین سلاح نامرئی دنیای ما انسان‌هاست، بدون اینکه دیده بشن ماشه رو می‌کشن و یه گلوله توی سرت  خالی می‌کنن" .
جئون جونگکوک 1 اکتبر2021

گذری به آینده:

" از پشت سر پسر رو به آغوش گرفت و دست‌هاش رو توی جیب پالتوی سفید رنگ جونگکوک فرو برد. چونه‌اش رو روی شونه‌ی پسر گذاشت و به آرومی زمزمه کرد:
- تا الان هیچوقت پاریس برام قشنگ نبوده.
+ چرا؟
- نمی‌دونم، خودمم دلیلش رو نمیدونم چرا باید کشور به این زیبایی برام هیچ معنا و مفهومی نداشته باشه...
بوسه‌ای به گونه‌ی جونگکوک زد و ادامه داد:
- شاید چون تو توی زندگیم حضور نداشتی...الان که کنارمی، خیابون سِن و تمام این مغازه‌ها برام یجور خاص زیبان...الان که تو هستی دلم می‌خواد ساعت‌ها کنار رود سِن بشینم و به هیچ چیزی جز تو فکر نکنم...با تو همه چیز یجور خاص قشنگ تره...
جونگکوک نفسش رو بیرون داد، همونطور که به انتهای اون خیابون بی‌انتها خیره بود زمزمه کرد:
+ میدونی چیه ویکتور...حالا که دارم فکر میکنم با وجود تو حتی درد قلبمم قشنگ تره...تحملش آسونتره...با وجود تو تحمل هر درد و رنجی برام آسونه، چون می‌دونم هرچقدر سختی بکشم آغوش یک نفر هست که وقتی بهش پناه می‌برم مثل یک مسکن آرومم می‌کنه و منو به یه خواب عمیق فرو می‌بره، جوری که تمام اون سختی رو فراموش می‌کنم و روز بعد دوباره باهاشون می‌جنگم. 
ویکتور، پسر رو چرخوند و دست‌هاش رو قاب صورت سرد و یخ زده‌اش کرد و گفت: 
-  تو نگاهت برای من آرامش بخشِ ...کافیه فقط چند دقیقه به چشم‌هات خیره بشم تا خستگی کل روز که هیچ، خستگی تمام این سالها از تنم در بیاد...تو الماس زندگی منی، با وجود تو کیم ویکتور داره می‌درخشه... 
+ کیم ویکتور نه...ویکتور ویندزور... 
روی پنجه‌ی پا بلند شد و بوسه‌ای به لب‌های ویکتور زد. 
+ دوستت دارم ویکتور، به اندازه‌ی عشق  دزیره به ناپلئون دوستت دارم... 
- اما ناپلئون نامردی کرد. 
+ تو که قرار نیست نامردی کنی نه؟ 
- من به جای ناپلئون میشم ژان باتیست و تو میشی پادشاه قلب ویکتور و تا آخر عمر به قلب من فرمانروایی می‌کنی ..."  
 
 
18نوامبر 2020انگلستان، آکسفورد شایر، دانشکده‌ی  پزشکی دانشگاه آکسفورد، سالن کنفرانس

نور چراغ قوه‌ی کوچکی که به دست داشت رو روی یکی  از عکس‌های صفحه نمایش انداخت.
ـ   انواع بیماری های قلبی و عروقی که توی این عکس مشاهده می‌کنین شامل: بیماری‌های ایسکمیک قلب و بیماری شریان‌های کرونری کاردیومیوپاتی، بیماری ماهیچه قلب، بیماری قلبی فزون تنش، بیماری قلب پس از فشار خون بالا، نارسایی قلب، آریتمی قلب، نامنظم بودن ضربان قلب و...
با صدای زنگ گوشیش صحبتش رو قطع کرد:
ـ عذر می‌خوام...
گوشی رو از روی میز برداشت و با دیدن اسم پدرش، نفس  عمیقی کشید.
برخلاف میلش گوشیش رو خاموش کرد و دوباره به ادامه‌ی کنفرانسش که از همه چیز بیشتر براش اهمیت داشت  پرداخت:
ـ دکتر کیم؟
همونطور که مشغول جمع کردن وسایلش بود سر برگردوند و با دیدن یکی از استادهاش لبخندی زد. دست مرد رو گرفت  و به گرمی فشرد:
ـ فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت.
ـ خودمم فکرش رو نمی‌کردم.
ـ زیادی معروف شدی مرد جوان، آوازه‌ات همه جا پیچیده. نمی‌خوای برگردی اینجا؟
ویکتور نفس عمیقی کشید و در جواب مرد گفت:
ـ پروفسور، من دیگه به کره عادت کردم و خب باید بگم  اونجا رو بیشتر از انگلیس دوست دارم.
ـ اما اینجا کشورته، اینجا وطنته جایی که به دنیا اومدی و  بزرگ شدی. اینجا زادگاهته.
برگه‌هایی که به‌دست داشت رو توی کیفش گذاشت و گفت:
ـ من به این‌ چیزا اهمیت نمیدم، همینکه اونجا بدون اینکه کسی بدونه من کی هستم و هویت واقعیم مشخص نیست برام  کافیه.
مرد سرش رو تکون داد و قبل از اینکه بره گفت:
ـ اما هروقت خواستی می‌تونی برگردی، پسر خاندان  ویندزور جایگاه مهمی پیش ما داره.
لبخندی زد و به سمت در خروجی قدم تند کرد. ویکتور با  مشت‌هایی گره شده زیر لب غریدد
ـ از اینکه موقعیت خانواده‌ام براتون مهمه نه خودم متنفرم.

*
 
+ تو...توی لعنتی تمام این مدت فقط داشتی منو بازی  میدادی آره؟
جونگکوک با قدم‌های بلند فاصله‌ی بینشون رو از بین برد ،یقه‌ی لباس یوهان رو چنگ زد و با عصبانیت توی صورت  پسر بزرگتر فریاد زد:
+ جواب منو بده آشغال...من برات چی بودم؟ هان؟ گفتی دوستم داری و با هزار دوز و کَلَک قانعم کردی که رابطمون هیچ اشکالی نداره...حالا بعد از یکسال میگی همه چی 
تموم؟ با خودت چه فکری کردی؟ اصلا فکر هم می‌کنی؟
صداش توی کلاس خالی اِکو میشد .چنگی به لباسش زد، نفسش به سختی بالا میومد و سیل اشک‌هاش جلوی دیدش رو گرفته بودن. یوهان با بی‌تفاوتی دست پسر رو پَس زد و به عقب هولش داد که باعث شد جونگکوک با شدت روی زمین بیفته. با چشم‌هایی که از عصبانیت به خون نششسته بود، به پسری که مقابلش بود نگاه کرد. بدون اینکه حرفی بزنه از  روی زمین بلند شد و کلاس رو ترک کرد.
به سمت راه‌پله‌های انتهای سالن رفت، با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.
بدون اینکه به این فکر کنه که الان کره چه ساعتیه شماره‌ی  جیمین رو گرفت. صدای بوق‌هایی که توی گوشش پخش میشد، بیشتر عصبیش می‌کرد.
ویکتور کیف چرم مشکی رنگش رو روی شونه‌اش انداخت و همونطور که از پله های سالن طبقه‌ی چهارم پایین می‌رفت، با صدای گریه متوقف شد. نگاهی به اطرافش انداخت، توی  اون ساعت از روز سالن دانشگاه خلوت‌تر از همیشه بود.
با شدت گرفتن صدای گریه، قدم‌هاش رو به سمت جلو برداشت و با دیدن پسری که روی چند پله پایین‌تر نشسته بود و مثل یه جنین که انگار توی شکم مادرشه، توی خودش جمع شده بود قدم دیگه‌ای برداشت اما با شنیدن صدای لرزونش  متوقف شد:

+ بردار جیمینا...گوشی رو بردار.
- الو؟
با پیچیدن صدای خواب آلود جیمین توی گوشش نفس راحتی  کشید:
- جونگکوک تویی؟
+ هیونگ میخوام برگردم.
جیمین روی تخت نشست و همونطور که چشم‌هاشو میمالید  جواب داد:
- چیشده کوک؟ کجایی الان؟ 
صدای هق هقش بلند شد:
+ دانشگام، برام بلیط بگیر می‌خوام برگردم کره...دیگه  نمی‌خوام اینجا بمونم...می‌خوام بیام پیش تو...پیش مامان.
- کوک آروم باش. بگو ببینم چیشده.
+ هیچی نپرس هیونگ...فقط برام بلیط بگیر. هیونگ؟ من می‌خوام برگردم...خواهش می‌کنم به پدر بگو اجازه بده...دیگه اینجا نمی‌کشم...دیگه خسته شدم، من این دانشگاه و این کشور رو نمی‌خوام. 
دستی به موهاش کشید و از جا بلند شد و پشت میزش نشست:
- باشه...باشه الان برات رزرو می‌کنم. فقط آروم باش. 
جونگکوک گوشی رو قطع کرد و چشم‌هاش رو روی هم گذاشت. درد قلبش هر لحظه شدیدتر میشد و نفس کشیدن براش سخت‌تر. مشتی به سینه‌اش کوبید و با پیچیدن درد طاقت‌ فرسا توی کل وجودش زیر دستش خالی شد و روی پله‌ی پایینی افتاد. به سختی دستش رو توی جیبش فرو برد و با پیدا نکردن قرص زیر زبونیش اشک‌هاش شدت گرفت. 
صدای هق هق پسر مو بلوند که فضای سالن خالی رو پر کرده بود و توی اون سکوت اکِو میشد، به خوبی گوش‌های ویکتور رو نوازش می‌کرد. صدای گریه‌های پسری که از غم دوری خانواده‌اش بود.
خانواده؟ کلمه‌ی ناشناخته‌ای برای ویکتور بود، از زمانی که به یادداشت، توی قصری بزرگ همیشه تنها بود و تنها چیزی که عایدش میشد، دیدن پدر و مادرش از پشت پنجره‌ی بزرگ اتاقش اون هم در حال برگزاری مهمانی‌های چند صدنفره وسط باغ کاخ پدرش بود. همیشه با حسرت آغوشِ گرم و صدای دلنشین مادرش به خواب می‌رفت. هیچوقت به مدرسه نرفته بود و روزی چندین معلم خصوصی برای تدریس به نوه‌ی ارشد خانواده‌ی ویندزور، پرنس ویکتور به کاخ سلطنتی میومدن. برای همین؛ ویکتور هیچ دوستی نداشت که وقتی تنهاست، وقتی غم دنیا روی قلب کوچیک و مهربونش خونه کرده بود، با گفتن چند کلمه خودش رو خالی کنه و اجازه نده بیشتر از این زجر بکشه. تنهایی تنها دوست ویکتور بود...دوستی که هیچوقت رهاش نکرد. خانواده برای ویکتور یعنی غرور، خودخواهی، حمایت نکردن.
با صدای سرفه‌های پسر از افکارش که دوباره باهاشون دست به یقه شده بود، بیرون اومد. 
جونگکوک چنگی به لباسش زد و برای نفس کشیدن دهانش رو چندین بار باز و بسته کرد اما هیچ فایده‌ای نداشت. بغضی که مثل کلاف کاموا توی گلوش گیر کرده بود، باعث مختل شدن راه تنفسش شده بود و حالا جونگکوک برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کرد. مشتی به سینه‌اش کوبید و روی پله‌ها به پشت دراز کشید. قطرات اشک پشت پرده‌ی پلک‌هاش روی هم تلنبار شده بودن و هر لحظه دیدش رو تارتر می‌کردن. دست و پاهاش می‌لرزید و نگاهش روی مردی که چند پله بالاتر ازش ایستاده بود قفل شد. صدای کوبیده شدن پاشنه‌ی کفش‌های مرد و نزدیک شدنش، آخرین صدایی بود که می‌تونست توی این دنیا بشنوه.

**

ویکتور پسر رو براید استایل بغل کرد و به سمت ماشینش رفت. به آرومی جونگکوک رو روی صندلی گذاشت و خودش هم کنارش نشست:
- خوبی؟ چشم‌هاتو باز کن پسر...الان وقت خواب نیست بیدارشو... 
سیلی به صورت پسر زد و دهانش رو به زور باز کرد، قرصی که به دست داشت رو بالاخره بعد از تلاش‌های مداوم زیر زبونش گذاشت و چشم‌هاش رو از خستگی برای ثانیه‌ای روی هم گذاشت. 
بعد از گذشت چند دقیقه، جونگکوک لای پلک‌های خسته‌اش رو باز کرد و با دیدن مردی از فاصله‌ی نزدیک که تا به حال ندیده بود، زمزمه کرد:
+ من کجام؟ 
ویکتور موهاش رو نوازش کرد و لبخندی زد. 
- همیشه انقدر بی احتیاطی؟ 
آب دهانش رو فرو داد و دستش رو روی قلبش گذاشت. با هر نفس کشیدن تیر می‌کشید و صورتش از درد جمع میشد:
+ در رابطه با چی؟ 
- اینکه قرص‌هاتو همراه خودت نداشتی. 
+ شما از کجا میدونین باید همراه خودم قرص داشته باشم؟ 
- خب...صورت رنگ پریده، کوبیده شدن مشتت روی سینه‌ات، نفس‌های کش دار و صدای نامنظم قلبت. 
به سختی خودش رو نیم خیز کرد و روی صندلی نشست:
+ نکنه پزشکی چیزی هستین آره؟ 
ویکتور شونه‌ای بالا انداخت، ریز خندید و گوشه‌ی لبش رو گزید. 
- شاید. 
هیچ فرقی نکرده بود. هنوز هم همون عادت سوال پرسیدن‌های پشت سرهمش و اعتماد نداشتنش به بقیه. اما چرا، کمی فرق کرده بود. بزرگتر شده بود و خب زیباتر. رنگ موهاش کمی تیره تر شده بود اما باز هم همون زیبایی گذشته رو به همراه داشت. لبخندی زد زیر لب زمزمه کرد:
- کی وقت کردی انقدر بزرگ بشی خرگوش کوچولو؟ 
+ چیزی گفتین؟

-  عااا...نه نه. 
+ شما هم دانشگاه آکسفورد درس می‌خونین؟  شونه‌ای بالا انداخت و نوچی گفت:
- من استادم...البته نه اینجا. 
+ دانشگاه کمبریج؟ 
- نه. 
لای یکی از پلک‌هاشو باز کرد و سرش رو بلند کرد:
+ پس کجا؟ 
- چه فرقی به حالت داره؟  
+ هیچی، آخه چهره‌تون کمی آشنا بود و خب باید بگم تا به حال شما رو توی این دانشگاه ندیده بودم. 
- یعنی تو تمام دپارتمان‌های اینجا رو می‌شناسی؟ 
جونگکوک سرش رو تکون داد، دستی به موهای پرُ پشت و بلندش کشید‌:
+ آره...از هر دپارتمان چند نفر رو می‌شناسم. 
- اوهوم...که اینطور، پس باید پسر معروفی توی دانشگاه باشی. من فقط برای یه کنفرانس به اینجا اومدم. حالا میشه آدرستو بدی تا برسونمت؟ 
+ خودم می‌تونم برم. 
ویکتور دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و با جدیت گفت: 
- تو چند دقیقه‌ی پیش، دچار حمله‌ی قلبی شدی و اگه من یه ثانیه دیرتر می‌رسیدم الان باید دار فانی رو وداع گفته بودی. پس لجبازی نکن و فقط آدرست رو بده. 
جونگکوک دستی به صورتش کشید و با حالتی تهاجمی گفت:
+ اصلا شما کی هستین که نگران منین؟ منو می‌شناسین؟ به چه دلیلی باید بهم کمک کنین و بخواین منو برسونین؟
می‌شناخت؟ اون سال‌ها بود که عاشق جونگکوک بود و حالا...
- هی پسر آروم باش...من فقط خواستم برسونمت چون می‌دونم حالت خوب نیست. هیچ قصد و قرض دیگه‌ای هم ندارم...یه پزشک وظیفشه که مسئولیت بیمارش رو به عهده بگیره. 
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و آهی کشید:
+ پس پزشکین...باشه، چون برادر خودمم پزشکه و احترام زیادی براش قائلم اینبار به حرفتون گوش میدم. خونه‌ی من کنار رود تیمز، یه آپارتمان کوچیک. 
ویکتور سرش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد و به مقصد آدرسی که پسر جوون بهش داده بود حرکت کرد . 

**

با ترمز کردن مقابل برج بزرگ و دیدن ارتفاع اون ساختمون گفت: 
- این بود آپارتمان کوچیکی که می‌گفتی؟ 
جونگکوک کیفش رو برداشت و قبل از اینکه پیاده بشه گفت: 
+ وقتی توی کشور خودت نباشی، این برج هم برات کوچیکه. 
در ماشین رو بست و مقابلش ایستاد. ویکتور دوباره استارت زد اما قبل ازینکه حرکت کنه، با ضربه خوردن به شیشه ماشین نگاهش رو به پسر انداخت. شیشه رو تا نیمه پایین داد و نگاه منتظرش رو به پسر دوخت:
+ خب...می‌خواستم به صرف قهوه دعوتتون کنم. 
ویکتور دستش رو روی فرمون گذاشت و لبخند محوی روی لب‌هاش شکل گرفت. 
- به این زودی به بقیه اعتماد کردی؟  
+ احساس می‌کنم شما رو قبلا جایی دیدم. و مهمتر اینکه می‌خوام ازتون تشکر کنم بابت اینکه نجاتم دادین. 
- وظیفه‌ام بود. 
+ یعنی دعوتمو رد می‌کنین؟ 
دستی به موهای بلوندش کشید و عینکش رو روی چشم‌هاش تنظیم کرد. از بالای عینک نگاهی به پسر انداخت و گفت:
- چون زیاد داری اصرار می‌کنی قبول می‌کنم.

به محض ورود به آپارتمان جونگکوک با انبوهی از نقاشی‌هایی که روی دیوار نصب بود و هر کدوم مختص دوره‌ی خاصی بودن مواجه شد. پسر لبخند تصنعی زد و با خجالت گفت: 
+ آه...ببخشید اینجا خیلی شلوغه...ما امتحان داشتیم و مجبور بودیم درس بخونیم و خب...وقت نکردیم خونه رو مرتب کنیم. 
- ما؟
+ من و همکلاسیم. البته همکلاسی که نیست در واقع یه آشناست که با هم تو یه دانشگاه و یه رشته درس می‌خونیم و خب اون داره برای ارشد می‌خونه. بعد تموم شدن امتحانا برگشت آلمان پیش خانواده‌اش. به زودی برمی‌گرده. 
ـ که اینطور. 
نگاهش به نقاشی آبرنگی که از برج ساعت کشیده شده بود افتاد و لبخندی زد:
- این خیلی زیباست. 
جونگکوک سرش رو چرخوند و با دیدن نقاشی که خیلی ابتدایی کشیده شده بود گفت: 
+ اینو وقتی تازه اومده بودم انگلیس کشیدم. اون موقع ترم اول بودم و برای اینکه از بقیه کم نیارم، ساعت‌ها جلوی برج ساعت می‌نشستم و تمرین می‌کردم...این آخرین دستاورد من از تمرین‌هام بود. 
ـ  اما باز هم زیباست. دست‌های حرف‌های داری پسر.  تلاشت تحسین برانگیزه پسر.
جونگکوک به سمت آشپزخونه رفت و بعد از درست کردن قهوه، با سینی کوچیکی به سمت پذیرایی برگشت. سینی رو روی میز گذاشت و خودش هم نشست:
ـ میشه بدونم چرا داشتی گریه می‌کردی؟ 
جونگکوک نگاهش رو به پنجره‌ای که رو به رود تیمز بود انداخت و گفت: 
+ چیز مهمی نبود. البته الان دیگه نیست. 
ـ اتفاقی برات افتاده؟  
سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد:
+ قصد دارم برگردم. 
ـ کجا؟ 
+ برگردم کشورم. پیش خانواده‌ام . 
از جا بلند شد و مقابل پنجره ایستاد. دست‌هاش رو روی سینه بهم قلاب کرد و گفت:
+ از انگلیس متنفرم. اینجا چیزی جز خاطرات تلخ ندارم...می‌خوام برگردم، دلم برای مادرم تنگ شده. سه سالی میشه که ندیدمش. 
ویکتور فنجونش رو روی میز گذاشت و کنار جونگکوک ایستاد:
ـ راستش رو بخوای، منم زیاد از انگلیس خوشم نمیاد. اینجا برام یادآور روزهای سختیه که داشتم. 
+ شما هم اینجا درس خوندین؟ 
ـ نه من اینجا بزرگ شدم. اینجا کشورمه. 
+ اما من فکر می‌کردم کره‌ای باشین. 
لبخندی زد و گفت: 
ـ چون می‌تونم کره‌ای حرف بزنم این فکرو کردی؟ 
+ نه، چون شباهت زیادی به شرقی‌ها دارین. 
ویکتور نگاهی به ساعتش انداخت، دیرش شده بود و باید برمی‌گشت. نگاهی به نیمرخ زیبای پس انداخت و گفت: 
ـ ممنون بابت قهوه مستر. امیدوارم دوباره ببینمت. 
جونگکوک لبخندی زد و تا جلوی در مرد مو بلوند رو بدرقه کرد: 
+ اسمتونو نگفتی... 
با بسته شدن در آسانسور حرفش نصفه موند.  ویکتور لبخند زیبایی زد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ اسمم ویکتور جونگکوکا، کیم ویکتور.

***

سوار ماشینش شد و به سمت کاخ پدرش حرکت کرد. هنوز آمادگی رو به روشدن با خانواده‌اش رو نداشت. از آخرین باری که به انگلیس اومده بود شش سالی می‌گذشت. تمام طول مسیر به این فکر می‌کرد که چطوری باید باهاشون روبه رو بشه. از ماشین پیداده شد و ادامه‌ی مسیر رو کمی  پیاده روی کرد. قطرات ریز بارون به صورتش برخورد می‌کردن و حس تازه‌ای وجودش رو پر کرده بود. نفس عمیقی کشید و ریه‌هاش رو مهمون هوای تازه‌ی بارونی کرد. بوی خاک بارون خورده زیر بینیش پیچید و بدون اینکه اهمیتی بده، زیر بارون پاییزی قدم میزد. اونقدر غرق لذت بردن از بارون بود که متوجه حضور مردی قد بلند که تمام مدت زیر نظر گرفته بودش نشد. ویکتور با دیدن جِرارد لبخندی زد و  خودش رو به مرد رسوند:
ـ می‌دونی چندوقته ندیدمت؟
ویکتور خودش رو به آغوش مرد انداخت:
ـ هنوز هم گرمای آغوشتو دوست دارم جِرارد.
مرد بوسه‌ای به موهای طلایی رنگ پسر زد و ازش جدا شد. جلوی ویکتور خم شد و گفت:
ـ به خونه خوش اومدی ارباب جوان.
ـ اصلا خوشم نمیاد با این القاب خطابم کنی. من ویکتورم نه  چیز دیگه‌ای.
نگاهش رو از مرد گرفت و به سمت کاخ قدم برداشت.
ـ عذر می‌خوام.
ـ مهم نیست.

****

کتش رو مرتب کرد و از پله‌های وسط عمارت پایین رفت .
- کجا به سلامتی؟
با شنیدن صدای پدرش جلوی در ایستاد و نفسش رو بیرون  داد:
- دارم میرم بیرون.
- هیچ می‌دونی تو چه جایگاهی هستی؟ 
- آره می‌دونم. من فقط یه پزشکم و برای یه کنفرانس اومدم  اینجا. چیز دیگه‌ای هم هست؟
مرد نگاه عصبیش رو به پسر دوخت و قدمی بهش نزدیک  شد.
- تو شاهزاده‌ی یه مملکتی، فکر نمی‌کنم این طرز رفتار  مناسبت باشه، اینکه هرجا دلت می‌خواد میری.
- بس کن پدر...تمومش کن لطفا...خسته شدم از این همه بحث بیخود که هیچ وقت تمومی نداره. من می‌خوام آزاد  باشم، آزاد زندگی کنم.
- تمومش کن ویکتور.
صدای محکم و جدی مادرش از پشت سرش شنیده میشد. هِرا کنار همسرش ایستاد و نگاه سرد و خشکش رو به پسر  انداخت:
- این طرز رفتار یه پرنس نیست.
ویکتور چنگی به موهاش زد و چشم‌هاش رو روی هم  گذاشت.
- شما رو محض رضای خدا تمومش کنین این حرف‌های مسخره تون رو. همین رفتاراتون باعث شد من از اینجا برم. باعث شد برم و حتی ذره‌ای دلم براتون تنگ نشه.
کشیده‌ای روی صورتش نشست و سرش به طرفی خم شد. دستش رو روی گونه‌اش گذاشت و نگاهی از روی نفرت به  پدرش انداخت:
- ازت متنفرم فرمانده...حالم از تو و این خاندان سلطنتیت بهم  می‌خوره.

قدم‌هاش رو به سمت در تند کرد و خارج شد. صدای کوبیده شدن در توی گوش‌های مرد پیچید و تکونی خورد:
- بهت نشون میدم پسره‌ی گستاخ.
بحث‌های بی سر و تهش با پدرش به قدری بهش فشار آورده بود که فقط دلش می‌خواست هرچه زودتر صبح بشه و برگرده کره. حداقل اونجا کسی نبود که بهش یادآوری کنه چه جایگاه مسخره و مزخرفی داره. نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو توی جیب پالتوش فرو برد. تنها چیزی که الان می‌تونست آرومش کنه قدم زدن توی سکوت خیابون‌های لندن  بود.

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro