Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Epilogue

ووت و کامنت فراموشتون نشه :)
***

دو ماه بعد

نیمه شب بود که هری از خواب بیدار شد و به ساعت نگاه کرد، پنج صبح بود. اون آهی کشید و به پشت خوابید، میدونست که نمیتونه دوباره بخوابه. ذهنش به سمت پسر کوچیکی که سه ماه بود باهاش قرار میگذاشت، رفت قبل از اینکه از روی تخت بلند بشه و به سمت اتاق پسرا بره.

اون به آرومی وارد اتاق شد و با دیدن لویی که خیلی دوست داشتنی توی تختش خوابیده بود لبش رو گاز گرفت. تخت کوچیک بود اما هری مصمم بود که خودش رو توی اون فضای کوچیک جا بده، پتو رو بلند کرد و خودش رو پشت بدن لویی جا داد و دست های بزرگش دور کمر کوچیک لویی حلقه شد و سرش رو توی گردنش فرو کرد.

چشم های لویی، با حس کردن یه شخص دیگه توی تخت، باز شد. میخواست داد بزنه که بوی شامپوی هری رو حس کرد و آروم شد، "منو ترسوندی"

"متاسفم، فقط میخواستم بغلت کنم، نمیتونستم بخوابم" هری توی گردن لویی زمزمه کرد و باعث شد تا پسر بخاطر نفس های هری که قلقلکش میداد، ریز بخنده.

"این تخت خیلی کوچیکه هزا، به سختی کنار هم جا شدیم" لویی زمزمه کرد و هری در جواب هومی گفت، "خیلی راحتم، نمیخوام جا به جا بشم"

" لطفا بهم بگید که شما دو تا هیچ کار کثیفی(همون سکس:|) انجام نمیدید" لیام توی تختش غرغر کرد و لویی نتونست جلوی خنده اش رو بگیره و مجبور شد صدای خنده اش رو توی بالش خفه کنه.

هری سرش رو از توی گردن لویی بیرون کشید، "ببند پینو... ما فقط همدیگه رو بغل کردیم"

" همتون خفه شید، دارم سعی میکنم بخوابم" نایل غر زد و بالشش رو به سمت هری و لویی پرت کرد. هری بالش رو به سمت نایل پرت کرد و دوباره سرش رو توی گردن لویی برد. لویی لبخندی زد و خودش رو بیشتر توی آغوش هری فرو برد.

اتاق فقط چند ثانیه توی سکوت فرو رفت قبل از اینکه صدای خنده لویی توی اتاق بپیچه، "هز... بس کن"

لیام بالشش رو روی سرش گذاشت اما هنوز هم صدای خنده هاشون رو میشنید. زیر لب غرغر کرد و روی تخت نشست. "میشه ساکت باشید؟ من خسته ام و فردا صبح هم باید بریم سرکار"

"متاسفم لی ولی هری داره قلقلکم میده..." لویی گفت و از روی تخت بلند شد و باعث شد تا هری غر بزنه و دستش رو دراز کنه تا لویی رو بگیره. لویی دست هری رو گرفت، "بلندشو بریم بالا توی اتاقت بخوابیم، اینجا داریم مزاحم بقیه میشیم"

هری توی بالش غرغر کرد اما از جا بلند نشد، لویی به آرومی دست هری رو کشید، "زود باش"

هری با تنبلی از جا بلند شد و دست هاش رو دور لویی پیچید و به اون پسر اجازه داد تا اون رو به سمت اتاق خودش راهنمایی کنه. حلقه دست هاش رو از پشت دور کمر لویی محکمتر کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد و لویی رو هم با خودش کشید.

لویی بخاطر اینکه هری یه بار دیگه قلقلکش داد، خندید و خیلی ناگهانی از تخت پایین افتاد. هری خندید و از جا بلند شد و دستش رو برای کمک به سمت لویی دراز کرد. لویی دستش رو گرفت و از جا بلند شد و هری رو به عقب هل داد تا روی تخت بخوابه و روی شکم هری نشست و موهای اون پسر رو بهم ریخت.

هری پهلوهای لویی رو گرفت و اون پسر رو چرخوند و وقتی که کمرش روی تخت قرار گرفت، ریز خندید و هری رو کنار زد. میدونست که به زودی مورد حمله قرار میگیره (برای قلقلک).

"من خسته ام" لویی آه کشید و هری گونه اش رو بوسید و پتو رو روی هر دوشون کشید.
___

لویی، مری و جنا مشغول سفارش گرفتن توی کافی شاپِ پائول بودند و لیام، نایل و هری توی نانوایی پائول که طرف دیگه خیابون بود، مشغول کار بودند.

الیانا وارد کافی شاپ شد و چشم های جنا بلافاصله با دیدن اون دختر که با سرعت به سمتش می اومد، برق زد. الیانا دست هاش رو دور کمر جنا پیچید و محکم بغلش کرد و لبخند بزرگی زد و روی سرش رو بوسید. "حالت خوبه؟"

جنا سرش رو تکون داد و سرش رو بلند کرد و به اون دختر نگاه کرد، اون دوتا خیلی کوتاه و سریع لب های همدیگه رو بوسیدن و با خجالت از هم فاصله گرفتن. الیانا برای مری و لویی دست تکون داد و اون دو تا هم با لبخند جوابش رو دادن.

"اون دوتا خیلی کیوتن" مری گفت و لویی لبخندی زد، "آره... تو چی؟ هنوز کسی رو ملاقات نکردی؟"

"نه، نه واقعا" اون دختر سرش رو تکون داد.

"تو و زین رو دیدم که اون روز با هم حرف میزدین... خیلی راحت و صمیمی به نظر می رسیدین."

مری خندید و سریع سرش رو تکون داد، "نه، زین و من فقط دوستیم... به علاوه، اون یه جورایی از لیام خوشش میاد"

" اوووه، خبر خوبی به نظر میاد" لویی ریز خندید، "به نظرت باید براشون نقشه بچینیم تا زودتر بهم برسن؟"

" همین الان هم تو کارشم" مری ابروهاش رو برای لویی تکون داد و نگاهی به ساعت انداخت. "بیست دقیقه دیگه شیفتمون تموم میشه، اگر خسته نیستی بعد از کار میتونیم بریم نانوایی پیش بقیه"

" یکم خسته ام اما به هر حال میام تا به هری یه سلامی بکنم، تمام روز نتونستیم همدیگه رو ببینیم"

" نایل بهم گفت که دیشب توی اتاق پسرا شیطونی میکردید"

لویی چشم هاش رو چرخوند،" داریم در مورد نایل حرف میزنیم ها... از کی تا حالا وقتی بحث به چیزهای کثیف میرسه حرف نایل رو باور میکنی؟"

" هیچوقت باورش نمیکنم"

" دقیقا... هری فقط داشت قلقلکم میداد، همین"

"اگر یه نفر به اندازه ای که هری تو رو قلقلک میده منو قلقلک میداد، خیلی وقت پیش توی صورتش مشت میزدم"

لویی خندید،" خب من واقعا نمیتونم به کسی مشت بزنم، و البته، هریِ شیطون، از هری های مورد علاقمه"

وقتی که شیفتشون تموم شد، اون ها کافی شاپ رو بستن و به سمت نانوایی رفتن و با اون سه تا پسر و پائول احوال پرسی کردند.

" کار چطور بود؟ " پائول پرسید وقتی که لویی، مری، جنا و الیانا پشت میز نشستند.

" خوب بود...یه نفر سعی کرد مخ لویی رو بزنه و پسر بیچاره حتی نمیدونست چی باید بگه" مری خندید و لویی چشم هاش رو چرخوند، "یکم مسخره بود به هرحال..."

"کی مسخره بود؟ دارید در مورد من حرف میزنید؟ " هری از پشت سرشون ظاهر شد و گونه لویی رو بوسید.

"نه ایندفعه در مورد تو نیست، داریم در مورد اون پسری که سعی داشت با لویی لاس بزنه حرف میزنیم. لویی حتی قصدش رو نمیفهمید و هی باعث میشد اون پسر با هر بار تلاشش فقط شکست بخوره، این خنده دار بود به هرحال" مری گفت و نمیدونست که اون رویِ هریِ محافظه کار و حسود رو فعال کرده. هری یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و به لویی نگاه کرد،" پسره کی بود؟ "

" نمیشناختمش، اون فقط- فقط چند تا سوال ازم پرسید و منم صادقانه جوابش رو دادم. من اصلا چیزهای مربوط به لاس زدن رو نمیفهمم..."

"چی پرسید؟"

"اسمم رو پرسید و اینکه دوست دارم باهاش به پارتی برم یا نه... منم بهش گفتم از پارتی خوشم نمیاد و اینکه همین الان با تو برنامه هایی دارم و وقتی در مورد تو بهش گفتم، اون رفت"

" خوبه" هری گفت و هنوز جدیتش رو حفظ کرده بود، لویی به اون پسر نگاه کرد و خندید، "داری حسودی میکنی؟ "

" نه"

لویی دوباره خندید و گونه هاش سرخ شد، از این شرایط خوشش اومده بود. اون دست هری رو که با آرد پوشیده شده بود رو توی دستش گرفت،" وقتی حسودی میکنی خیلی کیوت میشی"

هری به پایین خم شد و لب های لویی رو بوسید، لویی جواب بوسه اش رو داد اما سریع عقب رفت، از اینکه جلوی بقیه همدیگه رو ببوسن خجالت می کشید. با این حال هری به دنبال لب هاش سرش رو پایین تر آورد اما لویی سرش رو برگردوند، "الان نه"

هری با شیطنت کنار گوش لویی غرغر کرد و گونه اون پسر رو بوسید. پائول از روی صندلیش بلند شد، "خیلی خب، بیاید مغازه رو ببندیم و برگردیم خونه... روز طولانی ای برای هممون بوده. "

"ما الان میریم، خونه میبینیمتون" مری همراه با لویی، جنا و الیانا از جا بلند شد. اون چهار نفر با بقیه خداحافظی کردن و به پرورشگاه برگشتن.
___

لویی توی تختش بود و داشت کم کم خوابش میبرد که حس کرد یه نفر روی دست هاش بلندش کرد و بغلش کرد. زیر لب غر زد و همین الان هم میدونست که کی اینکار رو کرده...

"منو بذار پایین" لویی گفت و هری خندید، "دارم میبرمت بالا توی اتاقم، میخوام قبل از اینکه بخوابم ببوسمت. نمیخوام بقیه سرمون غر بزنن"

لویی هومی گفت و بیشتر توی بغل هری فرو رفت. هری روی سر لویی رو بوسید و وارد اتاقش شد و در رو با پاش بست. اون لویی رو روی تخت گذاشت و خودش هم کنارش خوابید و سرتاسر صورت لویی رو به نرمی بوسید.

" تو کیوتی" هری گفت و وقتی که لویی ریز خندید به نرمی بهش لبخند زد. لویی ضربه ای روی دماغ هری زد، "دلم میخواد باهات بیدار بمونم اما خیلی خسته ام"

هری سرش رو تکون داد و لب هاشون رو بهم چسبوند، لویی چشم هاش رو بست و اجازه داد هری لب هاش رو ببوسه همونطور که به آرومی به خواب میرفت.
___

نیمه شب، هری بخاطر لرزیدن های لویی توی خواب، بیدار شد. سرش رو کمی به سمتش چرخوند و دید که بدنش داره میلرزه و اشک هاش صورتش رو خیس کردن. هری به سرعت از جا بلند شد و سعی کرد تا بیدارش کنه، میدونست که بعد از اون اتفاقات، لویی بعضی از شب ها کابوس میبینه.

"لو، بلند شو، بلند شو" اون شونه لویی رو تکون داد. لویی چشم هاش رو باز کرد و به سرعت از روی تخت بلند شد. نفس هاش سنگین بود و دست هاش رو سرتا سر لباس هاش میکشید، انگار که میخواست کثیفی رو از روی اون ها پاک کنه.

هری به دنبالش از جا بلند شد و به سمتش رفت و دست هاش رو دور اون پسر پیچید. "تو حالت خوبه لاو، این فقط یه خواب بود. فقط داشتی خواب میدیدی، اون دیگه نمیتونه بهت آسیب بزنه... بهش اجازه نمیدم به هیچکدوم از شماها دوباره صدمه بزنه."

لویی فین فینی کرد و کمی پیراهنش رو بالا کشید و وقتی کبودی ای روی بدنش ندید، نفس راحتی کشید. اون کم کم آروم شد و هری به سمت تخت هدایتش کرد و خودش روی تخت نشست و لویی رو روی پاهاش نشوند و گونه اش رو بوسید. "تو خوبی؟"

لویی سرش رو تکون داد و اجازه داد تا هری اشک هاش رو پاک کنه، "م-متاسفم"

"نباش، این صد در صد قابل درکه و هیچ مشکلی نیست..." هری گفت و کمرش رو نوازش کرد. لویی به سختی آب دهنش رو قورت داد، "نمیخوام دوباره بخوابم"

"اما اگر نخوابی، فردا صبح اذیت میشی" هری گفت اما لویی سرش رو به دو طرف تکون داد، "ن-نه، اون خواب خیلی واقعی بود... نمیخوام دوباره بخوابم"

هری سرش رو تکون داد، میدونست که اون پسر خسته اس و بالاخره خوابش میبره. "باشه، پس بیا همدیگه رو بغل کنیم، هوم؟" لویی سرش رو تکون داد و از روی پاهای هری بلند شد. اون دو تا زیر پتو رفتن و همدیگه رو بغل کردن. هری کمر لویی رو نوازش کرد و روی سر و گونه اون پسر رو بوسید. میدید که پسر کوچیکتر داره تلاش میکنه تا در برابر خواب مقاومت کنه اما بالاخره سد مقاومتش شکسته شد و به خواب رفت. هری آخرین بوسه رو روی بینی اش نشوند و بلافاصله بعد از اون پسر به خواب فرو رفت.
___

یکشنبه صبح بود که آنه با دو تا زیرانداز برای پیک نیک به حیاط پشتی رفت و یه عالمه غذا و اسنک برای بچه ها همراه خودش برد. اون تلاش کرده بود تا حیاط پشتی رو به یه مکان برای تفریح بچه ها تبدیل کنه. اون، سبزه و درخت و گل های زیادی اونجا کاشته بود و حالا حیاط پشتی از اون مکان تاریکی که قبلا بود خیلی فاصله گرفته بود. اون بچه ها رو به همراه زین و الیانا به حیاط پشتی دعوت کرد و یه توپ و فریزبی هم برای بازی همراه خودش برد. بچه ها به آرومی وارد حیاط شدند و با دیدن محیطی که آنه براشون درست کرده بود، لبخند زدند.

لویی هنوز در مورد رفتن به حیاط پشتی مضطرب بود پس هری بهش نزدیک موند و مطمئن شد که اون پسر تا جایی که ممکنه راحت باشه.

هری، لویی رو بین پاهاش روی زیرانداز نشوند و گونه اش رو بوسید، "حالت خوبه؟"

"آره، فقط- من فقط..." لویی آهی کشید، "هنوز یه احساس بدی در مورد اینجا اومدن دارم"

هری سرش رو تکون داد و چونه اش رو روی شونه لویی گذاشت، "میفهمم" گفت و دست هاش رو دور کمر پسر کوچیکتر پیچید.

اون ها بچه ها رو که با توپ فوتبال مشغول بازی بودن و به اطراف می دویدن و می خندیدن رو تماشا کردن. مری روی زیر انداز دراز کشیده بود و از گرمای خورشید لذت میبرد و الیانا و جنا خیلی کیوت، به همدیگه میوه میدادن و همدیگه رو میبوسیدن.

هری یکم سرش رو چرخوند و به لویی نگاه کرد و لب هاش آویزون شد وقتی دید که اون پسر مشغول گاز گرفتن لب هاشه. هری، لویی رو محکمتر توی بغلش کشید و گونه اش رو بوسید و به آرومی اون رو به دو طرف تکون داد. لویی لبخند کوچیکی زد و خودش رو بیشتر توی آغوش هری جا داد اما وقتی که روی زمین هل داده شد جیغ آرومی زد.

"نهههه!" لویی بلند خندید وقتی هری مشغول قلقلک دادنش شد. هری هم همراهش خندید و بالاخره دست از قلقلک دادنش برداشت و لب هاشون رو بهم چسبوند.

ناگهان یه نفر خودش رو روی اون ها پرت کرد و بعد از اون یکی دیگه و در نهایت اون دو نفر زیر بقیه گیر افتاده بودن. لویی میخندید و تلاش میکرد تا از زیر اون ها فرار کنه. هری لبخند بزرگی زد و به دوست پسر کوچولوش نگاه کرد که خیلی خوشحال به نظر میرسید.

بعد از اینکه همه از روی اون ها بلند شدن، هری مطمئن شد تا لویی آسیبی ندیده باشه و لویی لبخندی زد و هری رو برای یه بوسه پایین کشید، "من کاملا خوبم"

هری به نرمی لبخند زد و لویی رو دوباره بوسید و هیچکدوم متوجه عکسی که آنه ازشون گرفت، نشدند.
___

و در نهایت، زندگی روی خوشش رو بهشون نشون داده بود. درسته که اون ها چیزهای زیادی رو پشت سر گذاشته بود اما مهم این بود که اون ها کسایی رو داشتن که بتونن روی اون ها حساب باز کنن، کسایی که بهشون اهمیت میدادن، کسایی که دوستشون داشتن و ازشون حمایت میکردن.

بعد از اینکه بیشتر زندگیشون رو جوری پشت سر گذاشته بودن که کسی دوستشون نداشت، حمایتشون نمیکرد و بهشون اهمیت نمیداد، لحظه هایی مثل این، که بالاخره همه چیز درست شده بود، براشون خیلی با ارزش بود و بهشون برای ادامه دادن، قدرت میداد. اینکه کسی رو داشته باشن که بهشون اهمیت بده تمام چیزی بود که اون ها نیاز داشتن و حالا همه چیز حتی بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتن، خوب بود.

اون ها بابت داشتن آنه و پائول سپاسگذار بودن و میدونستن که بدون اون ها زندگی کاملا براشون متفاوت میشد. و کی میدونه که چه اتفاقی قراره در آینده بیوفته؟ تنها چیزی که مهمه اینه که حالا اون ها به دنبال ساختن آینده اشون هستن، یه آینده بهتر...

***
The End.

بالاخره این بچه هم تموم شد :') دلم تنگ میشه برای لری کیوتش 😭🤧

ممنون از همه کسایی که تا این لحظه همراهیم کردن و ووت دادن، کامنت گذاشتن و بوک رو به ریدینگ لیستشون اضافه کردن و همینطور ممنون از کسایی که فقط خوندن و نقش روح رو بازی کردن 😂💕

و یه تشکر ویژه هم از شیوای عزیزم که توی شرایطی که خیلی درگیر درس بودم و فرصت کافی برای ترجمه نداشتم، اومد و کمکم کرد 😘❤️

همتونو خیلی خیلی خیلی زیاد دوست دارم🤗

من چند تا بوک در حال ترجمه و چند تا بوک کامل شده هم دارم اگر دوست داشتین یه سر به پروفایلم بزنید :)

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro