Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 3

هری پشت میز ناهارخوری نشسته بود و منتظر لویی بود، اون به لویی قول داده بود که بهش یاد بده چطور بخونه و قرار بود امروز شروع کنند.

لویی توی آشپزخونه سرک کشید تا مطمئن بشه که هری اونجاست و در مورد کمک کردن بهش شوخی نکرده. با دیدن هری و چند تا کاغذ که روی میز بود نفس راحتی کشید. لویی وارد آشپزخونه شد، هری سرش رو به سمتش چرخوند و لبخند زد، "هی"

"هی" لویی به هری نزدیک شد و هری صندلی کنار خودش رو برای لویی عقب کشید، لویی روی صندلی نشست و کمی خودش رو به میز نزدیک تر کرد.

"خیلی خب، اول با حروف شروع میکنیم، حروف الفبا. اینکه چطور تلفظشون میکنیم و چطور می نویسیمشون" هری گفت و یکی از کاغذها رو برداشت. لویی احساس بچه بودن میکرد، اما اینکار باعث میشد به هری نزدیکتر بشه پس انجام دادنش مشکلی نداشت.

اون ها با الفبا شروع کردند. از A تا Z. و وقتی که لویی تونست همه حروف رو بگه بدون اینکه اون ها رو با هم اشتباه بگیره، هری یه لبخند پرافتخار زد. "خیلی خوب داری پیش میری. خیلی خیلی خوب."

لویی با یه لبخند بزرگ و گونه های سرخ شده از هری تشکر کرد.

اون ها شروع به کار کردن روی نحوه خوندن کلمات کوتاه کردند و اون موقع بود که دز وارد آشپزخونه شد و با دیدن لویی و هری که نزدیک به همدیگه نشستند و به هم لبخند میزدند سرجا متوقف شد.

" اینجا چه خبره؟" اون پرسید، لویی خشکش زد و آروم به سمت دز برگشت. هری فقط لبخند زد، "دارم به لویی درس میدم، اون برای خواندن و نوشتن به کمک احتیاج داره"

"که اینطور" دز گفت و نگاهش رو بین هری و لویی چرخوند. اون خودش رو مجبور کرد تا جوری رفتار کنه که انگار مشکلی نداره و بخاطر نزدیک بودنشون عصبانی نیست.

"خیلی خب، ادامه بدید." اون گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.

هری با خودش خندید و به سمت کاغذها برگشت و به لویی اشاره کرد تا تمرکزش رو روی درس برگردونه. اون اخم کوچیکی کرد وقتی دید که لویی داره اشتباه میخونه، حتی کلمه هایی رو که قبل از این به خوبی اون ها رو یادگرفته بود.

" فکر کنم برای امروز کافی باشه" هری گفت و به آرومی لبخند زد و برگه ها رو جمع کرد. "تو الان حواست پرته، یه زمان دیگه ادامه میدیم"

لویی لب پایینش رو گاز گرفت و سرش رو تکون داد و به هری نگاه کرد که از جا بلند شد و به سمت یخچال رفت، "نوشیدنی میخوای؟"

لویی سرش رو به نشونه منفی تکون داد و سرش رو پایین انداخت و به دست هاش خیره شد. حس میکرد که هری رو ناامید کرده. هری یه لیوان آب پرتقال برای خودش ریخت و برگشت و کنار لویی نشست و دست کوچیک لویی رو توی دست بزرگ خودش گرفت. "هی، اینجوری نباش، تو خیلی خوب داری پیشرفت میکنی و ما تازه امروز شروع کردیم. تو باهوشی و سریع یاد میگیری، مطمئنم با چند جلسه دیگه خیلی راحت میتونی یه کتاب رو به تنهایی و بدون کمک بخونی"

لویی به شدت سرخ شد و به هری نگاه کرد، "مطمئنی؟"

"صد در صد مطمئنم"

" ممنونم"
~~

توی زمانی که لیام و بچه ها برای دزدی اطراف شهر میگشتند، لویی، نایل و جنا کنار پیانو توی خیابان اصلی موندن. لویی پیانو میزد و نایل و جنا می‌خواندند. مردم به سمتشون می اومدند و از اجرای کوچیکشون لذت میبردند و پول هاشون رو توی دو تا کلاهی که روی زمین مقابلشون بود، می انداختند.

لویی حتی از فکر کردن به دزدی از بقیه منتفر بود و این رو برای بقیه مشخص کرده بود که اون هیچوقت قرار نیست از بقیه دزدی کنه و اگه پول نیاز داشته باشه، یه راه درست پیدا می‌کنه تا به دستش بیاره.

بعد از چندتا آهنگ، گروه دوم [لیام و بقیه] هم به لویی، نایل و جنا پیوستند. پول هایی که بدست آورده بودن رو جمع کردن و به پرورشگاه برگشتند. هر کدومشون پول ها رو توی جیب هاشون گذاشتند چون اجازه نداشتند که اطراف پرورشگاه وقتی پول ها توی دستشونه باشن بخاطر اینکه ممکن بود هری سر برسه و ازشون در موردش سوال بپرسه.

اون ها به پرورشگاه رسیدن و سریع به سمت دفتر دز رفتند و با احتیاط در زدند. وقتی اجازه ورود گرفتند وارد دفتر شدند، پول ها رو تحویل دادند و بعد از اینکه دز مرخصشون کرد از دفتر بیرون اومدند.

اون ها توی آشپزخونه مشغول آماده کردن شام شدند اما این دفعه ساکت تر از دفعه قبل بودند.

"درس خوندن با هری چطور بود؟" لیام پرسید و لویی به نرمی لبخند زد، "خوب بود، اون معلم خوبیه، من خیلی بهتر از چند سال قبل که معلم ها تلاش می‌کردند درس یاد گرفتم"

"خیلی خوبه" لیام بهش لبخند زد و نایل بازوش رو به بازوی لویی کوبید. "میدونی، من اتفاقی شنیدم که هری در مورد تو حرف میزد، اون گفت که از تو خوشش میاد"

"واقعا؟" لویی با یه لبخند روی صورتش پرسید، و چیزی که نمیدونست این بود که هری در این مورد با دز حرف زده بود. [مخاطب حرفش دز بوده:| ]
~~

لویی توی نیمه های شب، وقتی که یه دست بزرگ، محکم دهنش رو پوشوند از خواب بیدار شد. چشم هاش با سرعت باز شدند و با دیدن دز کنار تختش، قلبش برای چند لحظه نزد.

دز لب زد "هیچ صدایی درست نکن"، لویی با ترس سرش رو تکون داد و اجازه داد تا دز، اون رو از اتاق بیرون بکشه.

لویی ناله کرد وقتی که دز محکم پشت گردنش رو گرفت و اون رو به سمت حیاط پشتی پرورشگاه برد. از کی تا حالا اون ها حیاط پشتی داشتن؟

دز اون رو گوشه حیاط و پشت چند تا بوته و درخت کشید قبل از اینکه اون رو روی زمین بندازه.

"من نمیدونم مشکل تو چیه پسرِ تازه وارد" دز شروع کرد به حرف زدن، صداش آروم و ترسناک بود. "اما پسر من حق نداره با یه پسر دیگه توی خونه من قرار بذاره، فهمیدی؟"

لویی به سرعت سرش رو تکون داد، چشم هاش همین الان هم با اشک پر شده بودند.

"حالا بیا یه قراری بذاریم، اگه تو به پسر من نزدیک بشی، کارت رو تموم میکنم" دز توی چشم های لویی خیره شد و باعث شد لویی به خودش بلرزه و قطره های اشکش روی گونه اش سر بخورن.
دز به عقب چرخید و یه بیل برداشت و اون رو به سمت لویی پرت کرد "شروع کن به کندن"

لویی چند لحظه با گیجی نگاهش کرد و لرزون از جا بلند شد، بیل رو برداشت و شروع به کندن زمین کرد. دز یه سیگار از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد و همونطور که لویی رو نگاه میکرد دودش رو از دهنش بیرون داد.

لویی فقط میخواست مثل یه توپ توی خودش جمع بشه و گریه کنه، اما از کاری که دز میخواست انجام بده میترسید پس خودش رو جمع و جور کرد و به کندن زمین ادامه داد.

بعد از حدود ده دقیقه از شروع کارِ لویی، دز متوقفش کرد، "کافیه"

لویی دست از کار کشید و بیل رو رها کرد تا روی زمین بیوفته، بازوهاش درد میکردن و نفس هاش سنگین شده بودند. اون از درد ناله کرد وقتی که دز دوباره پشت گردن اون رو گرفت و به چاله ای که لویی کنده بود، اشاره کرد.

"این چاله رو میبینی؟" دز با یه صدای آروم گفت، "این قبر توئه، اگه به هری نزدیکتر بشی، آخر کارت به اینجا کشیده میشه و من مطمئن میشم که این اتفاق بیوفته، متوجه شدی؟"

لویی با ترس تایید کرد، اشک هاش صورتش رو خیس کرده بودند. دز گردنش رو رها کرد و مشتی به صورت لویی زد و باعث شد محکم روی زمین بیوفته.

"اگه از این قضیه به کسی چیزی بگی، میکشمت"دز گفت قبل از اینکه برگرده و بره و لویی رو درحالی که روی زمین افتاده بود و هق هق میکرد، تنها بذاره.

بعد از چند لحظه که انگار یه عمر طول کشید لویی از روی زمین بلند شد، لباس هاش رو کمی تمیز کرد و با پاهای لرزون به پرورشگاه برگشت. اون توی راهرو به آرومی حرکت کرد تا اینکه به دستشویی رسید. وارد دستشویی شد و با دیدن خودش توی آینه صورتش رو جمع کرد. مشتی آب به صورتش پاشید و سعی کرد تا گریه نکنه.

در دستشویی به آرومی باز شد، نایل از لای در سرک کشید و با دیدن لویی نفس راحتی کشید، "پیدات کردم، اینکه نمیدونستم کجایی من رو میترسوند"

لویی سرش رو تکون داد اما به سمت نایل برنگشت، "من خوبم"  لویی به نایل گفت.

"خوب به نظر نمیای" نایل وارد دستشویی شد، "چرا لباس هات کثیف شدن؟"

لویی لب پایینش رو گاز گرفت و به سمت نایل برگشت، نایل با دیدن کبودی زیر چشمش نفسش برید، سریع فهمید که ماجرا چیه، "اون چه بلایی سرت آورده؟"

لویی سرش رو تکون داد و نگاهش رو از نایل گرفت، اشک توی چشم هاش جمع شده بود. نایل سریع جلو رفت و بغلش کرد و کمرش رو مالید، "تو حالت خوب میشه، قول میدم"

لویی یکم روی شونه های نایل گریه کرد و وقتی که آروم شد نایل عقب رفت، "همینجا بمون، میرم برات لباس تمیز بیارم"
~~

روز بعد لویی ساکت بود، خیلی ساکت و لیام از این خوشش نمی اومد، لیام حرفش رو باور نکرده بود وقتی گفته بود گونه اش بخاطر این کبود شده چون توی شب وقتی راه میرفته به در خورده. خیلی خوب میدونست که این کار دز بوده پس تصمیم گرفت که با لویی خصوصی حرف بزنه.

اون لویی رو بیرون برد و اون رو روی یکی از نیمکت ها نشوند، "دیشب چه اتفاقی افتاد؟"

لویی به سمت دیگه ای نگاه کرد، میدونست که نمیتونه از زیر توضیح دادنش فرار کنه. نمیتونست کامل بگه که چه اتفاقی افتاده اما میتونست یکم ازش رو تعریف کنه. "دز در مورد دوستی من و هری خیلی خوشحال نیست"

"حدس میزدم" لیام زیر لب زمزمه کرد و صورتش رو با دست هاش مالید و به سمت لویی برگشت." حق نداری بخاطر این قضیه از دوستی با هری کنار بکشی"

"من ترسیده ام لیام، وحشت زده ام" صدای لویی میلرزید، لیام جلو رفت و بغلش کرد،" میدونم، اما تسلیم نشو، اون از تو خوشش میاد، خیلی ناراحت میشه اگه دیگه باهاش حرف نزنی"

لویی لب هاش رو آویزون کرد و لیام کمرش رو نوازش کرد،" بهم قول بده که تسلیم نمیشی"لیام گفت و لویی سرش رو تکون داد،" باشه "

"خوبه، باید به دز نشون بدی که اون نمیتونه کل دنیا رو اداره کنه و هر کاری که دلش میخواد رو انجام بده"

"با این حال میتونه[کاری که میخواد رو بکنه]"

"اون یه بحث دیگه است، اما تو باید بهش نشون بدی نمیتونه هر کاری دلش میخواد انجام بده و اینکه اگه تو میخوای با هری دوست بمونی پس اینکار رو میکنی."

لویی سرش رو تکون داد و لیام بهش لبخند زد و هر دو به داخل ساختمان برگشتند.

****

فحش به دز آزاد😐

متاسفم که آپ دیر شد.حالم خیلی بد بود 🤧🤒

We Made It 😭😍

پسر نرم کوچولوم خیلی بهت افتخار میکنم😍💙

خیلی دوستتون دارم ❤️

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro