Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 11

ووت و کامنت فراموش نشه لطفا :)
***

دو هفته گذشته بود و حالا لویی از بیمارستان مرخص شده بود، برای وقت هایی که ممکن بود درد داشته باشه قرص مسکن براش تجویز شده بود و چند نوع پماد برای کبودی هاش. هری کمکش کرد تا لباس هایی که براش خریده بود رو بپوشه و بعد با ویلچر اون رو به سمت میز جلوی در ورودی برد.

پائول برگه های مربوطه رو امضا کرد و هزینه بیمارستان رو پرداخت کرد، لویی ازش تشکر کرد و هری کمکش کرد تا از بیمارستان خارج بشن و به سمت ماشین برن.

وقتی که به پرورشگاه رسیدن هری به لویی کمک کرد تا دوباره روی ویلچر بشینه، پائول در رو براشون باز کرد و هری، لویی رو به آشپزخونه برد.

یه لبخند کوچیک روی لب هاش نشست وقتی که همه بچه ها رو اونجا دید، و البته که آنه، زین و الیانا هم همراهشون بودن و همشون بهش با ناهاری که برای همه آماده شده بود، خوش آمد گفتن.

اون ها دور میز نشستند و مشغول خوردن، حرف زدن و خندیدن شدن، درست همونطور که قبلا هم عادت داشتن اما این دفعه، نگران نبودن که دز بیاد و بخاطر خندیدنشون، سرشون داد بزنه.

بعد از ناهار هری، لویی رو روی دست هاش بلند کرد و اون رو به اتاق خودش برد. "میخوام که تو اتاق من بمونی تا وقتی که بتونی کارهات رو به تنهایی انجام بدی، میخوام از نزدیک مراقبت باشم"

لویی سرخ شد و هری اون رو روی تخت گذاشت. هری پتو رو کنار زد قبل از اینکه جلوی لویی زانو بزنه تا کمکش کنه که کفش هاش رو از پاهاش دربیاره. اون به بالا نگاه کرد و به پسر کوچیکتر لبخند زد و پاهاش رو به آرومی قلقلک داد تا بتونه لبخندش رو ببینه.

هری زیر پتو خزید و کنار لویی خوابید و اون پسر رو بغل کرد، "یکم استراحت کن" هری، گونه و کنار لب لویی رو بوسید قبل از اینکه سرش رو توی گردن اون پسر فرو کنه.
___

لویی دو ساعت بعد با بوسه ای هایی که روی صورتش زده میشد از خواب بیدار شد، با یه لبخند کمی عقب رفت و چشم هاش رو باز کرد. هری بهش لبخندی زد، "سلام"

"سلام" لویی به نرمی جوابش رو داد و هری رو با خجالت به عقب هل داد و هری فقط بوسه های بیشتری روی صورتش و گردنش گذاشت. لویی ریز خندید و هری رو هل داد. وقتی که صدای در زدن به گوش رسید هری از جا بلند شد و ضربه آرومی با انگشتش روی بینی لویی زد، "بیا تو"
آنه در رو باز کرد و با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد، دو تا ماگ چای و یه ظرف بیسکوییت توی سینی بود، "عصر بخیر پسرا". آنه لبخندی زد و سینی رو روی میز گذاشت. "فکر کردم که شاید یکم چایی برای الان خوب باشه"

"ممنون مامان" هری بهش لبخند زد و از دور براش بوس فرستاد. آنه لبخند مهربونی زد و بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بست.

"مامانت خیلی شیرینه" لویی گفت و سعی کرد از جا بلند بشه اما بخاطر درد صدای ناله اش بلند شد. هری متوجه شد و سریع به کمکش رفت تا بتونه سرجاش بنشینه و بعد چند تا بالش پشت کمرش گذاشت تا بتونه به راحتی تکیه بده. لویی با یه لبخند ازش تشکر کرد و ماگش رو از دست هری گرفت.

هری رو به روش نشست و ماگ خودش رو برداشت و کمی ازش نوشید. "دادگاه چهار روز دیگه اس" لویی سرش رو تکون داد و تایید کرد، "آره"

"تو هم میای؟"هری پرسید."چون من قراره که برم، و درکت میکنم اگر نخوای که بیای"

"من...هنوز مطمئن نیستم."لویی به پایین و ماگش نگاه کرد."میخوام که بیام اما-اما نمیتونم دوباره اون رو ببینم.نمیخوام"

هری سرش رو تکون داد و خودش رو به لویی نزدیکتر کرد،" البته،قابل درکه"

"منظورم اینه که میخوام اونجا باشم تا چیزایی که لازمه رو بگم اما- نمیتونم با اون توی یه اتاق باشم"لویی سرش رو به دو طرف تکون داد و هری پیشونیش رو بوسید. "این هیچ اشکالی نداره"

"میدونم،من شما بچه ها رو از همین جا حمایت میکنم" لویی سرش رو بلند کرد و به هری لبخند زد."و منم از تو و هر تصمیمی که بگیری حمایت میکنم. حالا فرقی نمیکنه بخوای اینجا بمونی یا باهامون بیای"

لویی یه لبخند خالصانه بهش تحویل داد و همون موقع تقه ای به در خورد.هری از جا بلند شد و ماگ چاییش رو روی میز گذاشت و در رو باز کرد و زین و الیانا با یه بغل گروهی بهش حمله کردن.

اون لبخندی زد و دست هاش رو دور اون ها حلقه کرد و محکم بغلشون کرد.زین اولین نفری بود که عقب کشید،"ما میخواستیم که زودتر بیایم دیدنت اما تصمیم گرفتیم اول بهت فضا بدیم چون حس کردیم بهش نیاز داری و بعد از مدتی خواستیم بیایم ولی تو توی بیمارستان پیش لویی بودی و ما واقعا خیلی نگران شما دوتا بودیم چون این بخاطر پدرت بود و سخت ب..."

"زین، آروم باش"هری متوقفش کرد و زین نفس عمیقی کشید و دوباره هری رو توی بغلش کشید. هری خندید و اون دوتا رو توی اتاق کشید و در رو بست.

الیانا عقب رفت و به هری نگاه کرد،"تو حالت خوبه؟الان از درون مُردی؟ اگه اینجوری باشه من درکت میکنم"

"یکم گیجم در مورد پ_ آم دز، اما لویی اینجا با منه و اون تنها چیزیه که بهش اهمیت میدم" هری به تخت اشاره کرد که لویی از اونجا درحال تماشاشون بود.

الیانا از بغل هری بیرون اومد و به سمت لویی رفت و دستش رو روی بازوی اون پسر گذاشت،"تو حالت خوبه؟چیزی نیاز داری؟ چه حسی داری؟"

"من خوبم، مرسی"لویی با لبخند گفت و یکم گونه هاش سرخ شد."هری مراقبم بوده"

زین و هری به اون دوتا پیوستن و هری کنار لویی روی تخت نشست و زین و الیانا هم پایین تخت نشستن.

"وقتی که توی اخبار دیدم که دز رو با دستبند بردن متعجب بودم. فکر میکردم دارم خواب میبینم اما بعد اومدم پرورشگاه و اون موقع بود که همه چی رو فهمیدم.حتی نمیتونم تصور کنم که شما دوتا چه اتفاقاتی رو از سر گذروندید" الیانا گفت و زین تایید کرد،"آره، میخوایم شما دوتا بدونید که هر چیزی که نیاز داشتید ما اینجاییم تا کمکتون کنیم"

لویی به نرمی لبخند زد و بخاطر حرف هاشون سرخ شد، هری دستش رو گرفت و به نرمی پشت دستش رو بوسید.

"خب...چند وقته که شما دو تا قرار میذارید؟" الیانا پرسید و هری ابروهاش رو بالا انداخت،"بهت نمیگم تا وقتی که جنا رو ببری سر قرار"

"اوه بیخیال!" الیانا صورتش رو توی روتختی فرو کرد و هری خندید،"آره،این چیزیه که گیرت میاد وقتی در مورد چیزی به این مهمی تردید میکنی،یکم مرد باش(جرأت داشته باش) الی"

"من یه زنم، نمیتونم مرد باشم" صورتش رو از روی تخت بلند کرد و صاف نشست و چشم هاش رو چرخوند."اما برنامه دارم که ازش درخواست کنم فقط-فقط فکر کنم تا وقتی که دادگاه تموم بشه صبر کنم"

"قابل درکه،به هر حال، من و لویی حدود یه ماه یا بیشتره که باهم قرار میذاریم" هری به لویی نگاه کرد و دوباره به سمت دوست هاش برگشت."ما فقط بخاطر دز این رو یه راز نگه داشتیم، میدونستیم که عصبی میشه وقتی بفهمه که ما قرار میذاریم"

"و همینطور هم شد..." لویی به آرومی گفت و هری شقیقه اش رو بوسید.

"نمیفهمم چرا باید عصبانیتش به حدی برسه که بخواد یه نفر رو برای قرار گذاشتن با هری بکشه.اون باید خیلی وقت پیش دستگیر میشد"زین گفت و بعد معذرت خواهانه به هری نگاه کرد،"ببخشید رفیق"

"معذرت نخواه، اون یه عوضی بود، مستحقش بود.میخوام که توی زندان باشه و اونقدر اونجا بمونه تا بپوسه" هری به تلخی گفت و لویی بازوش رو نوازش کرد."آروم باش"

"نمیتونم آروم باشم لو،نگاه کن باهات چیکار کرده...ببین با همتون چیکار کرده! و تمام این ها رو چندین سال انجام میداده...چندین سال!"صدای هری کمی بالا رفت و لویی هیسی گفت و گونه های هری رو با دست هاش قاب گرفت و به دردی که توی بازو و دنده هاش پیچید اهمیتی نداد،"هز،نفس بکش"

هری دندون هاش رو محکم بهم فشار داد اما نفس عمیقی کشید و سرش رو به سمت شونه لویی خم کرد و صورتش رو نزدیک گردنش نگه داشت."معذرت میخوام"

"حق داری که عصبانی باشی"لویی دست بزرگ هری رو توی دست کوچیک خودش گرفت،" فقط اجازه نده جوری بشه که از کنترل خارج بشی، چون تنها چیزی که اتفاق میوفته اینه که آخر خودت آسیب میبینی."

هری بوسه گرمی روی گونه لویی نشوند قبل از اینکه سرش رو توی گردن لویی فرو ببره و باعث بشه تا زین و الیانا بخاطر کیوت بودنشون ذوق کنن.
___

عصر، بعد از شام، هری به لویی کمک کرد تا به اتاق برگرده."میخوای دوش بگیری؟"

لویی لب پایینش رو مضطربانه گاز گرفت و گونه هاش سرخ شد."ی-یجورایی به یه وان آب گرم احتیاج دارم"

"باشه، پس میرم برای خودمون آماده اش کنم" هری سرش رو تکون داد و خواست بره اما لویی متوقفش کرد، "برای خو-خودمون؟"

"لو،تو آسیب دیدی.من وان رو آماده میکنم و کمکت میکنم، باشه؟"هری گفت و گونه و لب لویی رو سریع بوسید."باکسرت رو میتونی توی تنت نگه داری، باشه؟ منم همین کار رو میکنم.فقط میخوام کمکت کنم. باشه؟"

لویی آهی کشید و سرش رو تکون داد، استرسش هر ثانیه بیشتر میشد.چند دقیقه بعد وان آماده بود و هری به لویی کمک کرد تا به حمام بره و اون رو روی در بسته توالت نشوند. اول شلوارش رو از پاهاش در آورد و بعد کمکش کرد تا باندِ کِشی رو از دور زانو و مچ پاش باز کنه و بعد باندِ دور مچ دستش رو باز کرد. قبل از اینکه لباسش رو دربیاره، برای آروم کردنش به آرومی بوسیدش و بعد لباس های خودش رو هم به غیر باکسرش از تنش بیرون کشید.

لویی رو از روی توالت بلند کرد و اون رو توی وان گذاشت و خودش هم پشت لویی نشست. "به اندازه کافی گرم هست؟" هری پرسید.دست هاش دور کمر لویی بود.لویی سرش رو تکون داد و لرزید وقتی هری لب هاش رو روی شونه برهنه اش گذاشت.

"الان میخوام بشورمت باشه؟ تا جایی که بتونم آروم اینکار رو میکنم ولی اگر دردت گرفت بهم بگو." هری گفت و لیف رو برداشت و خیسش کرد و شامپو روش ریخت.لویی سرش رو تکون داد و احساس کرد که هری لیف رو به آرومی روی کمرش بالا و پایین میبره. حرکاتش آروم و تسکین دهنده بود. وقتی که هری به دنده هاش رسید، لویی ناله کرد.هری چندبار پشت سر هم عذرخواهی کرد و شونه لویی رو بوسید.

وقتی که حمامشون تموم شد هری به لویی کمک کرد تا از وان بیرون بیاد و بدنش رو خشک کنه و بعد از حمام بیرون رفت تا لویی بتونه باکسرش رو دربیاره و با یه باکسر تمیز جایگزینش کنه.اون به حمام برگشت و به لویی کمک کرد تا یه شلوار راحت و یه تیشرت که مال خودش بود رو بپوشه و جوری که لویی توی لباس هاش کوچولو به نظر میرسید رو دوست داشت.

لویی رو روی تخت خوابوند و از توی کشو کنار تخت پمادی که برای کبودی های لویی بود رو بیرون آورد و بازوها و بالاتنه اش رو که بیشتر کبودی ها اونجا بود رو باهاش پوشوند.

هری به آرومی مشغول پماد مالیدن زیر دنده های لویی بود که با شنیدن صدای خنده ریز لویی سورپرایز شد"چی شده؟"

"قلقلکم اومد" لویی گفت و هری خندید و عذرخواهی کرد،"کارم تقریبا تموم شده"

وقتی که کارش تموم شد پماد رو دوباره توی کشو گذاشت و پتو رو روی لویی کشید و خودش هم کنارش خوابید و پسر کوچیکتر رو توی بغلش کشید.

"یکم استراحت کن لاو" هری به آرومی گفت. لویی چون نمیتونست برگرده و هری رو بغل کنه در عوض، دستش رو گرفت و اون رو بین دست های خودش نگه داشت. "شب بخیر هز"

***

*گرد و خاک های بوک را پاک میکند.*

بالاخره این بچه رو آپ کردم:') خیلی وقت گذشته، نه؟

قرار بود این بوک رو شیوا جون به اتمام برسونه اما سرش واقعا شلوغ بود و خب... خیلی عذرخواهی کرد ازتون بابتش. خودم ترجمه رو ادامه میدم و توی همین هفته یا حداکثر هفته آینده تمومش میکنم. خیلی از شیوای عزیزم ممنونم که توی دوره امتحاناتم لطف کرد و کمکم کرد. ❤️

و البته ممنون از شما بابت صبوریتون 💕

دوستتون دارم. مراقب خودتون باشید😘

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro