Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

❆ Chapter 9 ❆

"هی رفیق... کدوم گوری ‌هستی تنبل خان؟" نایل با خنده گفت.

"چی؟" لویی با صدای زیر و خش داری گفت و سرش رو بیشتر توی بالش فرو برد.

"هنوز خوابی؟ لویی... کلاس تا پنج دقیقه دیگه شروع میشه!"

"فکر نکنم بتونم خودمو برسونم. شب بدی داشتم... اما برای کلاس بعد از ظهر خودمو میرسونم. میشه برای منم یادداشت بردارید؟" لویی سعی میکرد تا کلماتش رو واضح ادا کنه، گلوش به شدت درد میکرد.

"باشه داداش... ولی برای روابط بین الملل خودتو برسون! نمیتونیم دوباره بدون تو بریم سر کلاس!" نایل غر زد و لویی ریز خندید."میام... خیلی زود میبینمتون" لویی تماس رو قطع کرد و دوباره سرش رو توی بالش فرو برد. یه رد کوچیک قرمز روی بالش بود که لویی نادیده‌ش گرفت و از جا بلند شد و بدنش رو کش و قوس داد. فکش درد میکرد و هنوز خسته بود ولی به هر حال نادیدشون گرفت و رفت تا دوش بگیره.

اجازه داد تا آب روی بدنش بریزه و همه استرس ها و نگرانی هاش رو بشوره و ببره. حوله رو دور کمرش پیچید و وقتی که دندون های حساس و دردناکش رو مسواک میزد، حتی به خودش زحمت نداد تا توی آینه نگاه کنه.

جین مشکیش رو پوشید و یه تیشرت آستین بلند خاکستری و روی اون، کت سیاهش رو به تن کرد. کیفش رو برداشت و کانورس های مشکیش رو به پا کرد. کلاس بعدیش سه ساعت دیگه بود اما اگه خونه میموند، به اون کلاسش هم نمیرسید.

احساس سستی میکرد و چشمهاش هنوز نیمه بسته بود. هوا هم که اصلا باهاش همراهی نمیکرد و لویی از شدت سرما به خودش میلرزید و دستاش که توی جیبش بود، بی حس شده بودند.

همونطور که به سمت دانشگاه قدم میزد، نمیتونست روی هیچ چیزی تمرکز کنه. نمیتونست صدای ماشین های اطرافش رو بشنوه و از بین رهگذرها توی پیاده‌رو زیگزاگی راه میرفت؛ گرچه هنوز هم بهشون برخورد میکرد.

"رفیق... تو حالت خوبه؟" یه مرد که رو به روی یه فروشگاه ایستاده بود با دیدنش گفت و لویی با لبخندی ضعیف فقط سرش رو تکون داد و به راهش ادامه داد.

اون عالیه. از داخل داره میسوزه و احساس پوچی میکنه، پلک هاش سنگینه و احتمالا قلبش نباید با این سرعت بتپه... اما لویی عالیه! جوری راه میره که انگار هر لحظه ممکنه غش کنه اما به هر حال حالش خوبه.

به خیابون دانشگاهش رسید و با دیدن چراغ قرمز عابر پیاده ایستاد. صدای سوتی که برای عابران نابینا بود قطع شد، پس به خودش زحمت نداد تا سرش رو بلند کنه و وارد خیابون شد. "خدای من!" صدای جیغ زنی رو از پشت سرش شنید.

ناگهان به عقب کشیده شد و احساس کرد برای یه ثانیه از زمین فاصله گرفت. میتونست سرعت اتوبوسی که تقریبا از کنار گونه‌ش رد شد رو، از شدت بادی که به صورتش خورد، بفهمه. وقتی که چشمهاش رو باز کرد دید همونجایی ایستاده که چند ثانیه پیش بود.

"لویی!" یه صدای آشنا رو شنید و وقتی که به عقب برگشت فقط تونست لبخند بزنه.

"سلام!" "داری چیکار میکنی؟" هری با خشم پرسید و شونه های لویی رو محکم توی دستاش گرفت. "چی؟" لویی گفت و بدنش بین بازوهای هری شل شد و سعی کرد تا چشمهاش رو باز نگه داره.

"چیزی زدی؟ تقریبا با یه اتوبوس تصادف کردی!" هری توی صورتش داد زد و لویی تنها کاری که تونست انجام بده تکون دادن سرش و بستن چشمهاش بود. اون فقط خیلی خیلی خسته بود. خواب... خواب خیلی خوب به نظر میاد... همین الان! "اوه خدا"

قبل از اینکه هری بتونه مخالفتی بکنه بدن نحیف لویی توی بغلش افتاد. لویی میتونست حس کنه که بدنش از روی زمین بلند شده و یه نفر داره حملش میکنه و بعد توی رویاهاش غرق شد.

وقتی که بیدار شد روی یه نیمکت دراز کشیده بود و سرش روی پاهای یه نفر بود. باد دیگه باعث لرزش بدنش نمیشد پس احتمالا یه سرپناهی داشت. خیلی خوب بود که اینقدر راحت استراحت کرده بود اما همون موقع بود که متوجه شد یادش نمیاد که روی پای کسی خوابیده باشه!

سریع از جا بلند شد و به سمت هری برگشت و اون پسر با دیدن حرکت سریع لویی از جا پرید. "فاک" لویی زمزمه کرد و خیالش راحت شد که این همون پسر عجیب غریبه که همیشه روی پل خودکشی ملاقاتش میکنه.

"حالت چطوره؟" هری پرسید و شروع به نوازش کمر لویی کرد که اون پسر کمرش رو قوس داد و با نارضایتی نالید و باعث شد تا هری دستش رو بندازه. "ببخشید" نمیخواست که کسی ناگهانی لمسش کنه.

"چه اتفاقی افتاد؟"

" خب... تو تقریبا با یه اتوبوس تصادف کردی و بعد توی بغل من خوابت برد. حدس زدم که داشتی می اومدی دانشگاه... پس آوردمت اینجا" لویی سرش رو تکون داد و نگاهی به اطرافش انداخت و ساختمون دانشکده‌ش رو از دید که فاصله چندانی باهاش نداشت.

"ممنونم..." "خب قراره بهم بگی چه موادی زده بودی که یه بار برخلاف خواسته خودت داشتی میمردی؟"

" فقط کمبود خواب داشتم" لویی شونه هاش رو بالا انداخت. "اوه" "همیشه سر وقت میرسی... مگه نه؟" لویی پرسید و خندید.

"میخواستم برم سر کلاسم که دیدم داری با سر پایین میری تو دل یه اتوبوس!" "صبر کن! یه کلاس رو به خاطر من از دست دادی؟ من واقعا متاسفم. تو باید زودتر بری... نمیخواستم اینطوری بشه!"

لویی واقعا احساس بدی داشت که باعث شده هری یکی از کلاس هاش رو بپیچونه چون لویی نمیتونه از خودش مراقبت کنه." مشکلی نیست... حداقل میتونم بهونه بیارم که کلاس رو پیچوندم چون داشتم جون یه نفر رو نجات میدادم." هری شوخی کرد و باعث شد تا لویی لبخند بزنه.

" واو" "چیه؟" "تو واقعا لبخند قشنگی داری" هری با شیفتگی به صورت لویی زل زد و باعث شد تا پسر اخم کنه و سرش رو تکون بده." لطفا از روی صورتت پاکش نکن... "

لویی بیشتر اخم کرد و تظاهر کرد که جمله آخر هری رو نشنیده. "ساعت چنده؟" موبایلش رو از جیب عقبش بیرون آورد و زیر لب فحش داد." کلاست رو از دست دادی؟" "آره... تو دو ساعت پیش من موندی؟"

"خب... نمیتونستم که روی یه نیمکت ولت کنم و برم، میتونستم؟" هری لبخند بزرگی زد و لویی ناگهان گرمایی رو درونش حس کرد؛ اینکه یه نفر برای ساعت ها بخاطرش صبر کنه تا مطمئن بشه که در امانه واقعا چیزی نبود که هر روز تجربه‌ش کنه.

" ممنونم" لویی با خجالت گفت و یکم سرخ شد."خواهش میکنم، خوشگله"

" بهت گفته بودم منو اینجوری صدا نزنی" لویی غر زد و باعث شد تا صدای خنده هری بلند بشه. انگار خنده بلند هری مُسری بود، چون لویی هم آروم خندید. "پس اسم مستعارت چیه؟" "من از اسم‌های مستعار خوشم نمیاد، ولی دوستهام بهم میگن تومو"

"چرا نه؟ اینطوری صمیمانه تره! تومو یکم... " هری قیافش رو کج و کوله کرد و زیر لب غر زد چون نمیتونست چیزی که توی ذهنشه رو بیان کنه."لویی..." متفکرانه اسم لویی رو زیر لب تکرار کرد و سعی کرد تا یه چیزی پیدا کنه."تا حالا کسی لو صدا کرده؟ ازش خوشم میاد"

به نظر خوب میرسید." نه... " "پس من بهت میگم لو" هری با خوشحالی لبخند زد و لویی برای یه بار هم که شده مخالفت نکرد. "چه کلاسی رو از دست دادی؟" لویی پرسید و لبخند خجالت زده ای زد.

"تاریخ." هری بلافاصله جواب داد. "منظورم اینه که... از اونجایی که دارم تاریخ میخونم... آره..." هری با استرس خندید." تاریخِ چی؟" چند ثانیه گذشت. "داری دروغ میگی" لویی با خنده سرش رو تکون داد. "اصلا تو این دانشگاه درس میخونی؟"

"دروغ نمیگم! فقط..." هری سرش رو پایین انداخت و آه کشید. "یه ترم رو نتونستم قبول بشم و بعد بخاطر غیبت و عدم حضور اخراج شدم. داشتم میومدم تا پرونده‌ام رو تحویل بگیرم... به هر حال این چیزی نیست که بخوام در موردش حرف بزنم"

"اوه... متاسفم"

" دوباره حوصله‌ات سر رفته بود*؟" هری موضوع بحث رو عوض کرد و به انگشت کوچیک لویی که به تازگی با لاک مشکی مزین شده بود، اشاره کرد." چرا همشون رو لاک نزدی؟" هری پرسید و دست لویی رو توی دستش گرفت و انگشتاش رو بررسی کرد." نمیدونم..." چون هر وقت این کار رو میکرد همه ازش سوال میپرسیدن و این فقط خیلی خسته کننده بود.

"دست های قشنگی داری... انگشت‌هات خیلی باریکن..." هری زمزمه کرد و دستش رو نوازش کرد. لویی اخم کرد اما اجازه داد تا اون پسر دستش رو بررسی کنه. دست‌های هری گرم بود و لمسش ملایم بود، پس این یه بار اشکالی نداره... اما فقط همین یه بار!

چند لحظه توی سکوت گذشت و بعد شکم لویی صدا داد و پسر متعجب بود که چرا این زمان رو برای اعتراض کردن انتخاب کرده! "گرسنته؟" هری خندید. "نه" لویی بلافاصله گفت و دستش رو با شدت عقب کشید و روی پاهای خودش قرارش داد.

"خب فکر کنم این رفیقمون نظرش چیز دیگه ایه" هری سرش رو کج کرد و به شکم لویی اشاره کرد و لبهاش رو آویزون کرد. "میخوای بریم یه چیزی برای خوردن بگیریم؟" "گرسنه ام نیست!"

"خیلی خب. پس میتونی باهام تا مغازه مارک و اسپنسر بیای تا یه سری تنقلات بخرم؟" هری پرسید.

لویی همین الان هم آخرین کلاسش رو از دست داده بود و کار دیگه ای برای انجام دادن نداشت، از طرفی هری جونش رو نجات داده بود پس لویی بهش مدیون بود."باشه"

اونا با هم به فروشگاه که نزدیک دانشگاه بود، رفتند و تقریبا بین همه قفسه ها گشتند. لویی مثل قبل احساس سرگیجه داشت، پس سعی میکرد نزدیک هری بمونه تا اگر افتاد یا مُرد، یه نفر اون رو بگیره. "چرا هنوز انتخاب نکردی؟" لویی نق زد.

"ما فقط پنج دقیقه‌س اینجاییم لویی... دارم دنبال ساندویچ ها میگردم" هری با صدای مهربونی جواب داد، انگار اصلا بابت بی صبری لویی اذیت نشده بود.

وقتی که به قفسه شکلات و شیرینی ها رسیدند لویی نگاهش رو برگردوند و تظاهر کرد که داره کنسرو سبزیجات رو نگاه میکنه. البته چند باری چون عقب موند، هری بازوش رو گرفت و کشید و انگار که میترسید لویی گم بشه.

"اوه! کرانچی هم دارن!" هری هیجان زده گفت و توجه اش رو به سمت چیز دیگه ای برگردوند. اوووه! اسنیکرز(نوعی شکلات مغزدار)" هری تظاهر کرد نفسش با دیدنشون بند اومده." حال بهم زنه... "لویی زیر لب زمزمه کرد." از اسنیکرز خوشت نمیاد؟" هری با تعجب پرسید." طرفدار شکلات نیستم... در کل چیزای شیرین دوست ندارم" این دفعه هری واقعا نفسش بند اومد.

"چییی؟ چرا؟" چشمهای پسر گرد شده بود و گوی‌های زمردیش رو به نمایش گذاشته بود و دستش رو روی سینه اش گذاشته بود، انگار که همین الان بهش خنجر زدند. "فقط ازشون خوشم نمیاد... هیچوقت خوشم نیومده" خب این کاملا حقیقت نداشت. یه زمانی بود که اون هم مثل بقیه از شیرینی جات لذت میبرد اما اون زمان اینقدر دور بود که لویی به زور به حسابش می آورد.

هری برای سه ثانیه همونطور خشک شده باقی موند و بعد ناگهان بین قفسه ها دوید و آخر راهرو ناپدید شد و لویی رو بین اسنک ها تنها گذاشت.

لویی نمیخواست بره و دنبالش بگرده چون اون موقع هردوشون همدیگه رو گم میکنن و لویی حتی شماره ای هم از اون پسر نداشت تا بهش زنگ بزنه؛ پس سر جاش ایستاد و منتظر موند. به سختی تلاش میکرد نگاهش رو به خوراکی ها ندوزه اما این غیر ممکن بود چون توسط اونا احاطه شده بود. چیپس ها، شیرینی و شکلات ها همه اونجا بودند و لویی حس میکرد اونا بهش زل زدند.

سرش رو بلند کرد و کوکی هایی رو دید که قبلا عادت داشت اونا رو چند تا چند تا بخوره و کیک هایی که توی کمتر از یه دقیقه تمومشون میکرد. کلوچه های دارچینی که اینقدر میخوردشون تا گلوش خشک میشد و بسته‌های چیپس که توی ظرف غذاش خالیشون میکرد و به عنوان ناهار باهاشون معده‌ش رو پر میکرد.

وقتی که هری برگشت یه سبد دستش بود. همه رو توی مسیرش به کناری هل میداد و ازشون عذرخواهی میکرد. وقتی که به لویی رسید دقیقه ای صبر نکرد و سبدش رو با انواع شیرینی جات و شکلات هایی که لویی میگفت ازشون متنفره، پر کرد.

"واقعا چقدر سالم..." لویی کنایه زد.

"توی این مورد کاملا سالمن! تو نمیتونی از چیزای شادی بخش متنفر باشی!" هری دست لویی رو گرفت و اون رو به سمت فریزر کشوند. "از بستنی خوشت میاد؟" "نه خیلی..." لویی یه قیافه به خودش گرفت که انگار چندشش شده و دهن هری بازموند.

"شکلات سفید! ما شکلات سفید میخوایم!" هری گفت و قفسه ها رو برای پیدا کردن چیزی که میخواست زیر و رو کرد. "اوه لطفا هر چیزی به غیر از شکلات سفید" لویی وحشت زده گفت."چرا؟" "چون... خب... این حتی واقعا شکلات نیست! این... چربیه!"

هری اخمی کرد و برای چند لحظه به لویی خیره موند. سبد رو روی زمین گذاشت و با لبهای آویزون، به لویی نزدیک تر شد. لویی نمیدونست اون پسر قراره چیکار کنه وقتی اینقدر نزدیک بهش ایستاده... هری دستش رو بلند کرد و انگشتش رو توی گونه لویی فرو کرد.

"داری چیکار میکنی؟" لویی با استرس پرسید، چون پسر بدون هیچ دلیلی داشت انگشتش رو توی لپش فرو میکرد. "لپ هات فرو رفته و گود شده" "هوووف" لویی نفسش رو بیرون داد. "خیلی خنده دار بود. حالا میشه بریم؟ فکر کنم الان برای یه سال خوراکی داشته باشی!" هری با گیجی اخم کرد.

"واقعا از شکلات خوشت نمیاد؟" اون پسر با صدایی مثل یه بچه آسیب دیده پرسید و لویی چشمهاش رو چرخوند و آهی کشید، واقعا الان نباید در مورد خوراکی ها بحث میکرد... بهتره که اصلا در موردشون بحث نکنه... هیچوقت! اما الان بیشتر ترسیده بود تا اینکه عصبانی باشه و واقعا امیدوار بود هری بیخیال این بحث بشه.

"نه... خوشم نمیاد. حالا میشه بریم؟" لویی با یه صدای لرزون تقریبا التماس کرد. چهره هری جوری بود که انگار لویی واقعا بهش آسیب زده چون نخواسته اون غذاهای آشغال بخوره و لویی واقعا نمیتونه اینجوری ناراحت کردن بقیه رو تحمل کنه.

هری سبدش رو از سر راه برداشت و اون رو گوشه‌ای گذاشت و تمام شکلات هاش رو پشت سر گذاشت. در سکوت کنار لویی به راه افتاد و فقط یه ساندویچ گوشت و یه سری چیز دیگه از قفسه برداشت و به سمت صندوق رفت تا هر چه زودتر از فروشگاه بیرون برن.

لویی احساس گناه میکرد؛ هری خیلی هیجان زده بود تا کاری کنه که لویی همه اون اسنک ها رو باهاش امتحان کنه و خاطرات دوران کودکیش رو بهش برگردونه. الان واقعا از خودش متنفر بود که این کار رو با هری کرده، ولی واقعا چی بود که لویی بابتش از خودش متمفر نباشه؟

"لویی!" صدای لیام رو از چند متر دورتر شنید. اون پسر همراه نایل و زین بود اما اونا رو تنها گذاشت تا پیش لویی بیاد. "پس داری اطراف دانشگاه میگردی اما نمیتونی بیای سرکلاس؟"

"سلام! یه اتفاق غیرمنتظره پیش اومد و تقریبا با یه اتوبوس تصادف کردم!" لویی توضیح داد و سعی کرد تا خودش رو ترسیده نشون بده اما در حقیقت براش مهم نبود.

"چی؟ حالت خوبه؟ صدمه دیدی؟" لیام صبر نکرد و مشغول بررسی لویی شد تا مطمئن بشه که دوستش سالمه اما دو تا دست جلوش رو گرفت." من خوبم... با تشکر از ایشون!" لویی سرش رو به سمت هری چرخوند. "هری... این لیامه" "از آشناییت خوشحالم رفیق" لیام با هری، که الان یکم جدی‌تر به نظر میرسید اما لبخند مودبانه ای روی لبش داشت، دست داد.

"تومو! امروز کجا بودی؟" نایل از پشت لیام ظاهر شد و جلو اومد تا لویی رو بغل کنه. لویی دستاش رو باز کرد اما اون ها رو دور دوستش حلقه نکرد و خشک ایستاد تا رفیق بلوندش ازش فاصله بگیره.

"نزدیک بوده با اتوبوس تصادف کنه!" لیام گفت و نایل شوکه شد. "فاک! اما به هر حال چیز زیادی رو از دست ندادی! خیلی خسته کننده بود و استاد فقط در مورد تحصیلات خارج از کشور حرف میزد، پس میتونی خودتو زود به بقیه کلاس برسونی" نایل توضیح داد و لویی با خوشحالی دستش رو بالا برد و همون موقع زین به سمتش اومد. "لوعه!" برادرانه لویی رو بغل کرد و دستش رو پشتش کوبید و بعد کنار لیام و نایل ایستاد.

"این زینه...و این هم نایل" لویی دوستهاش رو به هری، که دیگه حتی لبخند هم نمیزد و ازش کمی فاصله گرفته بود، معرفی کرد. "این هریه رفقا" "من قبلا جایی ندیدمت؟" زین پرسید و اخمی کرد." نه. فکر نمیکنم" هری سرش رو تکون داد.

"چرا... مطمئنم دیدمت اما نمیدونم کجا... هیچوقت یه چهره رو فراموش نمیکنم. برای تتو پیش سمی نیومدی؟" زین روی حرفش پافشاری کرد.

"نه... حتی نمیدونم در مورد کی حرف میزنی" هری شونه هاش رو بالا انداخت. "فکر کنم بهتره دیگه تو و دوست‌هات رو تنها بذارم..." هری گفت و به سمت لویی چرخید.

"میتونی پیشمون بمونی! تو جون تومو رو نجات دادی، ما بهت مدیونیم!" نایل با یه لبخند بزرگ و لحن خوشحال گفت." داریم میریم کلاب، باهامون بیا!" لیام حرف نایل رو ادامه داد.

"باید خودمو به یه جایی برسونم... "هری دیگه دوستانه برخورد نمیکرد. خیلی سرد و ترسناک شده بود و لویی سعی میکرد احساسش رو از چهره‌ش بخونه اما دیگه هیچ خجالت یا ناراحتی مثل قبل توی چهره‌ش مشخص نبود. لویی فقط میتونست اشتیاقش برای دور شدن از اونها رو از سمت اون پسر حس کنه.

قبل از اینکه لویی بتونه چیزی بگه هری شونه لویی رو به عنوان خداحافظی فشرد و از فروشگاه بیرون رفت.

"اون... خوب به نظر میومد..." نایل با ابروهای بالا رفته گفت. "از قبل میشناختیش؟"

"آره یجورایی..." لویی زمزمه کرد و همراه دوستهاش به راه افتاد و نمیتونست ناامیدیش از اینکه دیگه هری کنارش نیست رو پنهان کنه.

از حضور اون پسر خوشش میومد. کنار اون بودن راحت بود و هری با ترحم نگاهش نمیکرد. الان واقعا بخاطر رد کردن اون شیرینی ها حس بدی داشت... میخواست که اون پسر رو بیشتر بشناسه و صدای خنده‌ش رو دوباره بشنوه.

توی چند لحظه کوتاه اون پسر انگار به شخص دیگه‌ای تبدیل شده بود. وقتی که کنار لویی بود خیلی خونگرم و پر حرف بود اما وقتی که دوستهای لویی رو دید خیلی زود تغییر کرد؛ تقریبا با زین خیلی بی ادبانه برخورد کرد و وقتی که میخواست بره فقط با لویی خداحافظی کرده بود و دوستهاش رو کاملا نادیده گرفته بود.

لویی فقط امیدوار بود دوباره اون پسر رو ببینه.
___

*اگر یادتون باشه توی چپتر چهارم هری به لاک لویی اشاره کرد و لویی بهش گفته بود فقط حوصله اش سر رفته بوده... هری الان به اون روز اشاره کرد.

***

دیدید هری متوجه زیادی لاغر بودن لویی شد اما نفهمید دقیق مشکلش چیه؟ و لویی فکر کرد هری داره بخاطر گود بودن گونه هاش بهش تیکه میندازه و فکر کرد شوخیه :')

تعداد ووتها و کامنتها خیلی ناامید کنندس.

مرسی که میخونید💛

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro