❆ Chapter 8 ❆
این آقای محترمی که عکسش رو گذاشتم جسی پاولکا هستن=)))
4246 کلمه =]
ووت و کامنت فراموش نشه🌼
***
"حالت چطوره لویی؟ خیلی نگرانت بودم! دلمون برات تنگ شده بود." خانوم هاوارد به محض اینکه لویی رو مقابل میز کارش دید، گفت. اون زن خیلی مهربون بود... خیلی زیاد.
"الان خیلی بهترم. ممنون" لویی لبخندی زد و پایین تیشرتش رو توی دستش گرفت و کشید و با خودش فکر کرد برای چی امروز این لباسها رو پوشیده؟ قبلا که توی فروشگاه امتحانشون کرده بود خیلی خوب به نظر میرسیدند اما الان حس میکرد بدنش به قدری حجیمه که ممکنه لباسش پاره بشه. شاید به خاطر چربی شیره. دیگه نباید همراه چایی یا قهوهش، شیر بخوره.
"اوه راستی آقای پاولکا میخواد امروز ببینتت. در مورد پرونده اطلاعات بیشتری لازم داره و میخواد بدونه اولین قدممون چیه"
عالیه! هنوز یه ساعت هم از حضورش توی شرکت نگذشته و دقیقا همین الان باید آخرین گندی که زده بهش یادآوری بشه. مشخصه اون مرد هنوز کاری نکرده که لویی شغلش رو از دست بده اما میخواد که تنها باهاش ملاقات کنه و این اصلا چیز خوبی نیست.
" اوه... بسیارخب"
" ساعت پنج میاد... اگه نمیخوای تنها باشی یا در مورد جوابهایی که قراره بدی مطمئن نیستی، آماندا میتونه همراهیت کنه... اما مطمئنم که از پسش برمیای"
"آم... باشه"
بعد از اینکه قرار ملاقات ها و جدول کاریشون رو باهم تنظیم کردند، لویی به اتاق دستیارها رفت و خودش رو روی صندلیش انداخت و به قدری خسته بود که انگار دنیا رو روی شونه هاش حمل کرده...
"تو حالت خوبه؟ " آماندا پرسید و به لویی که داشت روی صندلیش چرخ میخورد، خندید. "لطفا بگو که عصر برای این قرار ملاقات، باهام میای"
"خیلی کار دارم اما اگه واقعا نیازه میتونی باهام تماس بگیری. مشکل چیه؟ موکل اعصاب خورد کنیه؟" آماندا همونطور که مشغول تایپ توی کامپیوترش بود، گفت و خندید.
"نه واقعا... بیشتر میشه گفت یکم ترسناکه"
"اوه خدای من... میدونم! "آماندا بلافاصله دست از کارش کشید و صندلیش رو به سمت میز لویی چرخوند. دستاش رو روی دسته های صندلیش گذاشت و مشتاقانه کمی به جلو خم شد؛ انگار از اون روزی که مرد وارد شرکت شده بود آماندا منتظر این مکالمه بود! "وقتی دیدمش رسما دستام به لرزش افتاده بود!" "بعد تو میخوای منو با این آدم تنها بذاری؟" لویی با لحن دراماتیکی گفت و چشمهاش رو گرد کرد و باعث شد تا صدای خنده آماندا بلند بشه.
لویی خیلی خوش شانسه که با آماندا کار میکنه، اون دختر رسما شیرینترین همکارشه. آماندا فقط چهارسال ازش بزرگتره و همیشه بهش لبخند میزنه و در مورد برنامه تلویزیونی مشترکی که میبینن باهاش حرف میزنه و باعث میشه لویی برای مدتی همه چیزهای دیگه رو فراموش کنه.
"خوشحال باش که یه زن نیستی. اگه من بودم رسما آب دهنم راه میوفتاد..." آماندا گفت و لویی واقعا میخواست بهش بگه که درکش میکنه. "اینکه مرد باشی هم خیلی راحت نیست..." زمزمه کرد و آماندا کمی اخم کرد و با دقت بررسیش کرد تا اینکه متوجه منظورش شد. "تو هم ازش خوشت میاد؟" اون دختر بلند گفت و لویی دستش رو توی صورتش کوبید؛ چون احتمالا الان کل شرکت صدای اون دختر رو شنیده بودند. "آم... ببخشید!" کمی به لویی نزدیکتر شد و زمزمه کرد،" تو هم ازش خوشت میاد؟"
لویی ازش 'خوشش' نمیاد اما اون مرد منظرهی بدی برای تماشا کردن نیست و لویی شاید هنوز هم مشتاق باشه تا بدونه اون دستها چه کارهایی میتونن بکنن. این خیلی گی وارانهس؟ به هر حال الان اهمیتی نداره... خستهس و بدنش ضعف داره و اگه آماندا قضیه رو بدونه شاید بتونه کمکش کنه.
"اون یه چیز به خصوصی داره..." لویی سعی کرد تا توضیح بده اما همکارش با ذوق وسط حرفش پرید انگار که بالاخره یه نفر رو پیدا کرده بود تا درکش کنه. "میدونم! احتمالا بخاطر چشمهاشه یا..." "دستاش." اون دو همزمان گفتند و آماندا دست لویی رو با هیجان گرفت.
"مندی، میخوام روی این پرونده کار کنی. آقای گِلِندال دو هفتهس که داره بخاطر این بهم زنگ میزنه" خانم هاوارد همونطور که سرش پایین بود وارد دفتر شد و زمان کافی رو به دستیارهاش داد تا پشت میزشون برگردن و تظاهر کنن که مشغول کارن!
"چشم..."
"برای ناهار با آقای توماس قرار ملاقات دارم. شما دو تا از وقت آزادتتون لذت ببرید. امروز عصر دادگاه دارم پس، فردا میبینمتون!"
"خداحافظ!" هر دو دستیار همزمان گفتند و منتظر موندن تا رئیسشون به اندازه کافی دور بشه تا کامپیوترهاشون رو خاموش کنن و برن ناهار بخورن.
___
"وای تو خیلی خوش شانسی! منم یه جسی میخوام" آماندا با شنیدن ماجرا از زبون لویی، غر زد... البته لویی فقط بخشی از قضیه رو براش تعریف کرد. فقط اون بخش که مرد ازش درخواست قرار کرده بود و باهاش لاس زده بود رو گفته بود نه ماجرای قرارشون رو!
"اون مال من نیست... مشتاق داشتنش نیستم" آماندا سرش رو کمی کج کرد و نا امیدی توی چشمهاش مشخص بود. رسما داشت با حرکاتش بهش میگفت که چرت و پرت نگه چون اون دختر اونقدر هم احمق نیست!
"من نمیخوام..." آهی کشید و نمیدونست چطور باید این چیز جدیدی که حس میکنه رو توضیح بده." من با مردها قرار نمیذارم" "صبر کن! یعنی تو جذبش شدی اما استریتی؟!" "دقیقا!"
"عزیزم..." آماندا با یه لحن جدی شروع به حرف زدن کرد، "اگه به دستای یه مرد روی بدنت فکر میکنی یا حس میکنی اندام خوبی داره معنیش اینه که احتمالا اونقدرها هم توی کف واژن نیستی! "
لویی جوابی نداد. اون از گی بودن نمیترسه... بیاید صادق باشیم! معلومه که میترسه! البته هیچ مشکلی با افراد گی نداره و از تجربیات جدید هم خوشش میاد و بعضی مردها واقعا خوبن! اما وقتی که بچه بود، بخاطر خیلی چیزها مسخره و تحقیر میشد و نمیخواد الان یه دلیل دیگه هم به اون لیست اضافه بشه.
خانوادهش درک نمیکنن، دوستاش هم احتمالا درکش نکنن و رفتارشون عوض بشه، مخصوصا که خیلی اوقات اطراف پسرهای دیگهس و واقعا نمیخواد وقتی وارد یه جایی میشه به چشم یه آدم مریض نگاهش کنند!
به بشقاب سوشی مقابلش خیره شد و غذا خوردن آماندا رو نادیده گرفت اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و نحوهی خوردن اون دختر رو بررسی نکنه؛ جوری که غذا میخورد، اندازه هر لقمهش، غذایی که انتخاب کرده بود، چیزهایی که همراه غذاش میخورد و...
نه اینکه بخواد چیزی به اون دختر در مورد غذاش بگه، اون میتونه هر چیزی که میخواد بخوره اما واقعا باید یه بشقاب سوخاری کنار غذاش سفارش میداد؟ اون هم توی یه سوشی بار؟ واقعا باید همراهش کوکاکولا سفارش میداد؟ یا اینکه واقعا از اون میگو سوخاری که سفارش داده خوشش میاد؟ سفارش دادن سوشی یعنی تو داری یه چیز خام سفارش میدی پس چرا اون غذاهای سرخ شده و گوشت پخته شده رو کنارش سفارش داده؟ حالا جدای از اون، کیک شکلاتی دیگه چرا؟
اما به هر حال این مشکل لوییه... نمیتونه از قضاوت کردن غذاهای انتخابی اون دختر دست بکشه اما دلیلش فقط اینه که آرزو میکرد میتونست مثل اون باشه.
لویی سوشی سالمون سفارش داده بود با یه سالاد جلبک دریایی و آب. میخواست که سوشی رول کالیفرنیایی رو سفارش بده اما کالری بالایی داشت. میخواست که مرغ سفارش بده اما همه نوعش جزو دسته غذاهای سوخاری و سرخ شده بود. میخواست لیموناد سفارش بده اما تازه نبود! دسر هم که کلا جزو انتخاب های لویی نبود پس بیخیالش شد.
"اوه خدا... نمیتونم نفس بکشم" آماندا وقتی که غذاش تموم شد، گفت و آهی کشید؛ دستش رو روی شکمش گذاشت و چشمهاش رو بست.
"آره... منم خیلی خوردم"
"در مورد چی حرف میزنی؟ غذات رسما دست نخوردهس!" دختر با اخم گفت و به لویی نگاه کرد.
اما لویی واقعا خیلی خورده بود! اون دو تا برش از سوشی رو خورده بود و یک سوم سالادش رو تموم کرده بود و لیوان آبش هم خالی شده بود. "جدیای؟ واقعا خیلی غذا خوردم!"
موبایلش رو چک کرد و خدا رو شکر کرد." نیم ساعت شده... دیگه باید برگردیم" "اوه فا... منظورم اینه که.... اوه خیلی بد شد" آماندا غر زد و لویی خندید و از جا بلند شد. "صبر کن... بقیه غذات رو نمیخوای ببری خونه؟"
لویی به چیزی که از غذاش باقی مونده بود نگاه کرد، برنج بهم چسبیده و اون جلبک های پلاسیده چیزهایی بودند که نمیخواست حتی اسمشون رو غذا بذاره! پس نه... ترجیح میداد چیزی با خودش نبره.
"نه واقعا... اما اگر میخوای میتونی-" حتی فرصت نشد حرفش رو تموم کنه، چون همکارش همه چیز رو جمع کرد و توی کیفش گذاشت و بعد همراه هم از رستوران بیرون رفتند.
تنها چیزی که لویی تا زمان قرار ملاقات میتونست بهش فکر کنه این بود که تا چه حد احساس پر بودن میکنه و این احساس همیشه باعث خستگیش میشه. به حدی خستهس که حتی ذهنش هم نمیتونه درست فکر کنه و این اصلا دلیلش کمبود مواد مغذی نیست... اون حالش خوبه!
وقتی که ساعت پنج شد و آقای پاولکا از راه رسید، میخواست که پنهان بشه. بیست سالش بود و مثل یه آدم بالغ به نظر میرسید اما احساس میکرد که یه بچهس و باید ازش مراقبت بشه و هیچ مسئولیتی نداشته باشه.
آماندا شمارهش رو بهش داد پس وقتی مشکلی پیش اومد، به جای اینکه مجبور بشه از اتاق بیرون بیاد میتونه راحت باهاش تماس بگیره. بله... لویی واقعا از اون دختر ممنونه!
"از دیدن دوبارهت خوشحالم لویی" جسی لبخند زد و با لویی دست داد و برای چند لحظه لویی متحیر موند که واقعا اون دو تا به یه قرار رفتن یا نه.... اما به هر حال لبخند زد و سرش رو تکون داد.
به اتاق جلسات رفتند و در رو بستند و پرونده ها رو روی میز گذاشتند، اما لویی چیزی رو توی سینهش حس میکرد و نمیتونست بیشتر از اون ساکت بمونه؛ چون یه چیزی که خیلی آزارش میداد، جدای از هزاران مسئله دیگه، این بود که یه نفر فکر کنه اون بی شعوره.
"در مورد اون شب..."
"نگرانش نباش. متوجه شده بودم که یکم رنگت پریده... احتمالا مریض شده بودی... مشکلی نیست" جسی گفت و لبخند زد و به عنوان کسی که توی یه رستوران گرون قیمت پیچونده بودنش، لبخندش زیادی درخشان بود. شاید اونقدری که لویی فکر میکرد، خودپسند نبود.
"اوه... بسیارخب. خوشحالم که درک میکنی"
"اگه باعث میشم احساس ناراحتی کنی لطفا بهم بگو... قصد ندارم بهت فشار بیارم" جسی گفت و دکمه کتش رو باز کرد و موهاش رو مرتب کرد که البته اصلا نیازی بهش نبود؛ اما موهاش به طرز مسخره ای نرم به نظر میرسیدند، پس احتمالا از این ویژگی موهاش خوشش میومد و بخاطر همین لمسشون میکرد! اگر لویی بود همین کار رو میکرد.
" نه مشکل از تو نیست. فکر کنم این منم که گاهی اوقات یکم خجالتی میشم. متاسفم"
"عذرخواهی نکن... آدم های خجالتی و کم حرف، ذهن پرحرف و فعالی دارن!" جسی نیشخندی زد و شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو به پروندههای روی میز دوخت.
لویی کنار اون مرد نشست. هر وقت که تکون میخورد میتونست زانوی موکلش رو احساس کنه که با پاهاش برخورد میکنه و از همین الان چشمش رو به تلفن دوخته بود تا برای کمک به آماندا زنگ بزنه.
بالاخره در مورد چند تا چیز با هم حرف زدند، بدون اینکه لویی غش کنه یا خودش رو خجالت زده کنه و جسی هم روی پروندهش تمرکز کرده بود و گاهی چند تا سوال میپرسید و لویی خوشحال بود که لازم نیست زیاد وارد جزئیات بشه، چون توی این حرفه یا همه چیز رو میدونی یا چیزی نمیدونی... کسی قرار نیست برات توضیح بده، تنها راهت اینه که خودت مطالعه کنی و همه چیز رو یاد بگیری.
"خوشحالم که تونستیم امروز در مورد همه چیز صحبت کنیم... چون نمیتونم اجازه بدم این اتهامات، شهرت کمپانی رو لکه دار کنن!" جسی گفت و نفسش رو بیرون داد.
"نمیتونم چیزی رو بهتون قول بدم چون هيئت منصفه زیادی سخت گیرن اما خانم هاوارد تا حالا پرونده ای مثل این رو نباخته، پس فکر کنم همه چیز درست میشه."
"خیلی خب...این عالیه" لویی میتونست نگاه خیره جسی رو، موقعی که داشت برگه ها رو جمع میکرد تا از اتاق بیرون بره رو، حس کنه. خوشبختانه نیازی به کمک آماندا پیدا نکرده بود. وقتی که خواست از جا بلند بشه، دستی رو روی ران پاش احساس کرد.
دست اون مرد محکم و در عین حال لطیف بود و لویی میتونست حرکت و نوازش انگشتاش رو احساس کنه. چیزهای زیادی توی ذهنش میگذشت مثل اینکه: این یه راه برای شروع یه گی پورن نیست؟ الان قراره خم بشه و کنار گوشم حرف های سکسی بزنه؟ باید احساس خوبی داشته باشم؟ اون انگشتر توی دستش حلقه ازدواجشه؟
این میتونست لذت بخش باشه و حتی توی یه موقعیت خاص میتونست باعث بشه احساس خوبی داشته باشه اما تنها چیزی که لویی میتونست بهش فکر کنه این بود که دست اون مرد روی ران های ضخیم و چاقشه و داره به آرومی فشارش میده تا به لویی بفهمونه که چقدر پاهاش باید لاغرتر از این باشه. کم کم احساس میکرد نفسش داره میگیره، مغزش داره منفجر میشه و نمیتونه حرف بزنه.
اما خوشبختانه جسی دستش رو برداشت اما به جای اینکه دستش رو به سمت خودش برگردونه اون رو بالا آورد و موهای لویی که روی پیشونیش ریخته بودند رو کنار زد... و تمام اینها برای لویی زیادی بود.
اون چشمهای لعنتی... نه که لویی خوشش نیاد اما چشمهای مرد پر از شهوت و حس خواستن بودند و لویی واقعا آماده گرفتن یه تصمیم احمقانه و تسلیم شدن مقابل اون خدای یونانی نبود. اما به هر حال از اینکه بهش توجه بشه خوشش میومد... هیچکس لازم نیست این رو بدونه، مگه نه؟
وقتی که صدای موبایل جسی بلند شد، لویی دست از فکر کردن برداشت و نفس عمیقی کشید و تظاهر کرد که به مکالمه اون مرد گوش نمیده.
"البته پرنسس... البته... ددی هر چیزی که بخوای رو برات میگیره... وقتی اومدم خونه با هم حرف میزنیم... نه امروز نوبت مامیه... خداحافظ فرشته"
لویی چشمهاش رو چرخوند. البته که اون مرد خانواده داره... و همینطور یه همسر! لویی برای اون خاص نیست... قرار هم نیست که باشه. چه احمقیه که فکر کرده بود اون مرد بهش جذب شده. چه احمقیه که فکر کرده بود میتونه یه چیز جدید رو امتحان کنه و با یه نفر باشه که با تجربهس... چقدر احمقه!
"بابت این متاسفم" جسی گفت و به زل زدن به لویی ادامه داد و هنوز اون نگاه پر از خواستن رو داشت و لویی قبل از اینکه بدونه اون مرد یه خانواده داره، فکر میکرد این نگاه مخصوص اونه.
"مشکلی نیست" لبخند مودبانه ای زد، "خانم هاوارد رو در جریان همه چیز میذارم و ایشون باهاتون تماس میگیرن"
لویی به مرد نگاه نکرد و از جا بلند شد و با تمام وقار و احترامی که براش باقی مونده بود، به سمت در رفت.
"پس خیلی زود میبینمت" مرد نیشخند زد و جوری رفتار کرد که انگار لویی مکالمهش رو با دخترش نشنیده!
اما به هر حال لویی باید مؤدب می بود و نمیتونست با بدجنسی جوابش رو بده یا رُک برخورد کنه، پس فقط سرش رو تکون داد و در رو باز کرد و منتظر موند تا موکلش اولین نفری باشه که از اتاق بیرون میره.
جسی راهرو رو چک کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اونجا نیست، دستش رو روی پهلوی لویی گذاشت و به سمتش خم شد. "بوی فوق العاده ای میدی... خیلی زود میبینمت" مرد کنار گوشش زمزمه کرد و چشمکی زد، قبل از اینکه بیرون بره و صادقانه... لویی خشکش زده بود.
هنوز میتونست حرارت دست مرد رو روی پهلوش حس کنه و صداش... انگار که صداش توی تک تک سلول های بدنش پیچیده بود. لویی متحیر بود که چطور یه مرد میتونه تا این حد نسبت به خانوادهش بی احترامی کنه. هیچ شکی وجود نداشت که اون مرد با لویی لاس میزنه؛ حتی با اینکه زن و حداقل یه فرزند داشت!
لویی خیلی خوب میدونست این چجوری قراره پیش بره. میتونست درک کنه اون بچه قراره بعدها چه احساسی داشته باشه.
لویی حس میکرد قراره تمام ناهاری که خورده رو بالا بیاره.
نمیشد یه نفر رو توی دانشگاه ملاقات کنه؟ یا توی یه کافی شاپ؟ یا خیلی ناگهانی با زن رویاهاش برخورد کنه؟ بودن توی این شرایط احساس افتضاحی داره. نمیدونست مشکل از کجاست... نمیدونست تا حالا در حق کی بدی کرده که اینجوری بد شانسی میاره و فکر نمیکرد بتونه به تغییر شانسش امیدوار باشه.
به اتاقش برگشت و دید که آماندا رفته، اتاق خانم هاوارد رو چک کرد و تازه یادش اومد که اون زن اصلا قرار نبوده امروز برگرده؛ پس فقط کیف و کتش رو برداشت تا به خونه بره.
گرسنه بود... نه واقعا! ولی دلش میخواست یه چیزی بخوره. ذهنش بین چیزهای مختلف میگشت اما اولین انتخابهاش غلات و شیر یا پوره و سوپ بود؛ اما با میلش مبارزه کرد.
مسیر خونهاش رو در پیش گرفت و تک تک سوپرمارکت هایی که توی راه بود رو نادیده گرفت. قرار نیست انجامش بده... نمیتونه. اگر این کار رو بکنه دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره...پس به راه رفتنش ادامه داد تا وقتی که به آپارتمانش رسید.
اینقدر آروم از پله ها بالا می رفت که مطمئن نبود اصلا از جاش تکون میخوره یا نه. سرش رو پایین انداخته بود و نفس های سنگین میکشید.
میخواست در آپارتمانش رو باز کنه که یه صدای ریز شنید. اطرافش رو نگاه کرد اما چیزی ندید، پس کلیدش رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد اما دوباره همون صدا رو شنید و این دفعه دقیقا میدونست که چه صداییه.
به راهرو برگشت و زیر راه پله رو نگاه کرد و پاپی کوچولوی سیاه رو دید که با ناراحتی ناله میکنه. به نظر ترسیده میومد و چشمهاش مضطرب بود و میلرزید.
"اوه توتسی..." لویی اخمی کرد و خم شد تا سگ کوچولو رو بغل کنه. "اینجا چیکار میکنی آخه؟"
توتسی چونهش رو لیس زد و لویی خندید و به سمت خونه همسایه اش رفت. در زد اما جوابی نگرفت. کمی صبر کرد اما حتی بعد از ده دقیقه هم خبری نشد.
نگاهش رو به تونسی دوخت که منتظر نگاهش میکرد و صورت تپلش رو به سینهش چسبونده بود. لعنت به پاپی ها و چشمهاشون...
به آپارتمان خودش برگشت و یه کاغذ و خودکار برداشت و بعد از نوشتن یادداشتش، که توتسی پیش اونه و هر وقت که برگشتن میتونن بیان و ببرنش، اون رو از زیر در، داخل خونه خانم گریفیت انداخت.
به خونهاش برگشت و در رو بست و سگ کوچولو رو روی زمین گذاشت. توتسی بلافاصله مشغول زیر و رو کردن خونه شد و صدای ناخن هاش روی پارکت چوبی خونه، لویی رو آزار میداد اما نمیتونست اجازه بده اون پاپی بیرون بمونه... مخصوصا که سنش کم بود، احتمالا هفت ماهش بود یا کمتر!
"فکر کنم یکم غذا برات داشته باشم پسر کوچولو..." لویی گفت و کابینت مربوط به لوازم کیتن رو باز کرد تا یکم از غذایی که هنوز باقی مونده رو پیدا کنه. چک کرد که هنوز قابل خوردن باشه و بعد جای خواب و اسباب بازی های کیتن رو هم بیرون آورد و گوشه اتاق نشیمن گذاشت تا از مهمون جدیدش پذیرایی کنه.
"بیا اینجا رفیق!" لویی رو به سگی که داشت همه جا سرک میکشید، گفت. بعد از چند دقیقه تونست توی اتاق خواب و روی تخت پیداش کنه و وقتی از سر نارضایتی ناله کرد، توتسی با گیجی سرش رو کج کرد.
"تخت خواب محل ممنوعهس رفیق کوچولوی من!" لویی خندید و توتسی رو بغل کرد و در اتاق خواب رو، بعد از بیرون رفتن بست تا از هر اتفاق احتمالی جلوگیری کنه.
پاپی کوچولو رو روی جای خواب کیتن گذاشت و یه استخوان پلاستیکی رو بهش داد و با لبخند به توتسی، که اسباب بازیِ بزرگتر از سایز خودش رو گاز میگرفت، نگاه کرد. سگ کوچولو با خوشحالی دور خودش چرخید و بعد همراه با سرگرمی جدیدش به سمت کاناپه رفت.
لویی کنار توتسی روی کاناپه نشست و سعی کرد به افکارش توجه نکنه. نباید الان به چیزی فکر میکرد مگه اینکه بخواد همسایهاش ازش متنفر بشه. نمیتونست اون پاپی کوچولو رو بدون نظارت و مراقب از خونه بیرون کنه، پس اهمیتی نداشت که چقدر توتسی اون رو یاد کیتن میندازه و قلب لویی با دیدنش به درد میاد... باید صبر میکرد.
تلویزیون رو روشن کرد و همه شبکه ها رو رد کرد تا وقتی که برنامه ای رو پیدا کرد که حوصله اش رو سر نبره. خیلی زود وزنی رو روی پاهاش احساس کرد و وقتی به پایین نگاه کرد، توتسی رو دید که روی پاهاش خوابیده و توی خودش جمع شده...
نفس عمیق کشید و دستش رو پایین آورد تا سر اون پاپی رو نوازش کنه و بعد از اون دیگه هیچ چیز خوب نبود. حسش شبیه وقتی بود که هنوز کیتن رو داشت. توتسی شبیه کیتن بود و بوی اون رو میداد؛ اما واقعا اون نبود.
چشمهاش رو بست و لبهاش با بغض لرزید. به نوازش توتسی ادامه داد و خوابیدنش رو تماشا کرد، درست مثل همون کاری که برای سگ خودش انجام میداد. به بدن کوچولوش که با هر نفسش بالا و پایین میشد نگاه کرد و دیگه واقعا هیچ چیز خوب نبود.
گریه میکرد و دیگه نمیتونست دستش رو روی بدن اون پاپی برگردونه. این براش خیلی زیاد بود و قلبش داشت محکم توی سینهش میکوبید و نمیتونست این رو ادامه بده. با احتیاط دستهاش رو دور بدن اون حیوون خواب آلود پیچید و از خونه بیرون رفت.
در زد و در زد و در زد و به تمام شماره هایی که از اون خانواده داشت زنگ زد اما هیچ جوابی نگرفت.
لویی نزدیک یه حمله عصبی بود و در حال حاضر نمیتونست مراقب هیچکس باشه. نمیتونست مراقب اون پاپی باشه و واقعا نیاز داشت تا یه نفر بیاد و اون رو از بغلش بیرون بکشه.
"یه نفر کمک کنه! لطفا!" لویی با گریه گفت و احساس میکرد که داره داد میزنه اما در حقیقت صداش فقط در حد یه زمزمه بود. ضربان قلبش بالا رفته بود و دستاش بی حس شده بود و با بدن لرزون، اون پاپی کوچولو رو این طرف و اون طرف میبرد.
روی زمین نشست و توتسی رو پایین گذاشت و خوشحال بود که اون با خیال راحت روی فرش نرم راهرو خوابیده... به دیوار تکیه زد و سرش رو بهش کوبید و سعی کرد تا نفس بکشه.
"یه نفر... کمک... کنه" نفسش رو بیرون داد. نمیتونست چشمهاش رو باز نگه داره اما مطمئن بود اگه بازشون کنه، چیزی رو میبینه که واقعا اونجا وجود نداره(توهم). "لطفا..."
میتونست قلبش رو توی دهنش احساس کنه و احساس سبکی میکرد. "لویی! لویی!" صداهایی رو میشنید اما نمیتونست چشمهاش رو باز کنه. "خدای من! دارلینگ! بیا یکم آب بخور"
حتی متوجه نشد که دهنش رو باز کرده و به همسایهش اجازه داده تا یکم آب خنک توی دهنش بریزه و فقط تلاشش رو کرد تا قورتش بده.
وقتی که بالاخره چشمهاش رو باز کرد و توان بدنش تا حدودی برگشت، تنها کاری که میتونست بکنه عذرخواهی بود. هنوز حالش خوب نبود اما میتونست حرف بزنه و احتمالا میتونست راه بره پس اون زوج مسن رو نادیده گرفت و خودش رو به سختی به آپارتمانش رسوند تا داروش رو بخوره. خدا رو شکر که هنوز این یکی رو داشت!
قرصش رو خورد و به زوج مسن همسایه اطمینان داد که حالش خوبه و فردا باهاشون تماس میگیره. میتونست به یاد بیاره که اونا براش توضیح دادن که فکر کردند سگشون رو گم کردند و رفتن بیرون تا دنبالش بگردند اما جز اون بخش چیزی یادش نبود و همه چیز محو بود. الان واقعا نیاز داشت تا دراز بکشه و استراحت کنه.
فقط چند ثانیه طول کشید تا روی کاناپه خوابش ببره و نیمه های شب بود که از خواب بیدار شد. هنوز لباس های بیرون تنش بود و احساس گنگی داشت.
تلفنش رو چک کرد تا ببینه ساعت سه صبحه و دو تا تماس از طرف نایل داشته و یه پیام از طرف مامانش.
طوماری که مادرش نوشته بود شامل این میشد که چقدر نگرانشه و چقدر دوستش داره و چقدر دلش میخواد که باهاش حرف بزنه و لویی با خوندنش، چشمهاش رو چرخوند و از جا بلند شد.
دلش نمیخواست به چیزی فکر کنه... فقط تمام لوازم سگش رو سر جاش توی کابینت برگردوند و همه لباس هاش به غیر از لباس زیرش رو در آورد و ویدیوهایی که دوستشون داشت رو پخش کرد، همه چراغ ها رو روشن کرد و در آخر وارد آشپزخونه شد.
پاستا؟ نه... سس گوجه یا خامه نداشت. برنج؟ زیادی طول میکشه. نون؟ نه... نشاسته داره. پیتزای یخ زده؟ چربه. کوکی؟ شیرینه. چیپس؟ به هیچ وجه!
تک تک کابینت ها رو باز میکرد و می بست. در نهایت به کانتر تکیه داد و مشغول جویدن ناخن هاش شد.
سوپ گوجه، پوره هویج، تن ماهی، غلات و شیر، سبزیجات بخارپز!
با تمام مواد خوراکی قابل خوردنش پشت میز نشست و بزرگترین بطری آبی که داشت رو برداشت.
همه چیز بود... از چیزایی که باهاشون مشکلی نداشت تا چیزایی که حتی بهشون لب نمیزد رو، روی میز داشت.
همه چیز رو توی ظروف پلاستیکی ریخته بود و در بطری آبش رو برای استفاده راحتتر باز کرده بود و کنار دستش گذاشته بود.
ساعت تلویزیونش رو چک کرد و صبر کرد تا رأس ساعت سه و سی دقیقه شروع کنه. یه برنامه داشت پخش میشد اما لویی بهش توجه نمیکرد. حتی به کاری که قرار بود خیلی زود انجامش بده هم نمیخواست فکر کنه.
هر بیست دقیقه زمان شروعش رو عقب می انداخت اما در نهایت نتونست و همه چیز رو سرجاش برگردوند.
بعد از اینکه آپارتمانش رو تمیز کرد و دوش گرفت، یه لباس راحت و یه ژاکت پوشید و زیر پتو رفت تا خودش رو گرم نگه داره. وقتی که صدای شکمش بلند شد از تخت بیرون اومد و دوباره لباس هاش رو درآورد و تمام کارهاش رو تکرار کرد تا وقتی که ساعت هفت صبح شد.
با احساس سرگیجه روی تخت خوابید. هنوز گرسنهش بود و سردش بود اما فقط بیش از حد خسته بود.
***
فهمیدید چیکار کرد؟ خودشو خسته کرد تا از فکر غذا خوردن بیاد بیرون و فقط بخوابه :')
میدونم تا الان لری کم داشتیم اما باور کنید ارزش صبر کردن رو داره ◕‿◕
و نکته آخر اینکه بابت پایان استوری اصلا نگران نباشید😚
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro