Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

❆ Chapter 6 ❆

ووت و کامنت فراموش نشه 🍒
و لطفا چک کنید که به پارت های قبل ووت داده باشید😚
***

"بیخیال داداش، الان حدود دو هفته‌س که ندیدمت!" لیام، پشت تلفن با لحن ملتمسی گفت.

"میدونم لی، متاسفم... اما حالم خوب نیست. قول میدم آخر هفته‌ی بعد با هم بریم بیرون" لویی میدونست که نمیتونه قولش رو نگه داره اما نمیخواست دلیل اصلی‌ای که باعث شده بعد از پایان امتحاناتشون همدیگه رو نبینن رو، به لیام بگه.

"و بعد دقیقه آخر قرار رو کنسل میکنی..." لیام ذهنش رو خوند؛ در حقیقت لویی همین برنامه رو داشت. "این کار رو نمیکنم، سعی میکنم که نکنم" لویی آهی کشید. "قول میدم بیام"

"خیلی خب" لیام بالاخره تسلیم شد و دست از اصرار برداشت اما لویی میتونست توی سکوت اون پسر جمله‌ی 'میدونم که نمیای' رو بشنوه.

"بعدا بهت زنگ میزنم" لویی گفت و تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی تخت انداخت. با اینکه ساعت 6 عصر بود، هنوز لباس خوابش تنش بود.

بعد از اینکه به بهونه مریض بودن مرخصی گرفته بود، کل روز رو خوابیده بود؛ در حقیقت، بعد از فرارش از رستوران، میترسید که با جسی یا خانوم هاوارد رو به رو بشه. ممکن نبود که اون کوهِ غرور ازش کینه به دل نگرفته باشه؛ میدونست اون مرد یه کاری میکنه تا لویی دوره کارآموزیش رو از دست بده یا یه جوری شرایط رو براش سخت تر میکنه.

وقتی که موبایلش یه بار دیگه به صدا در اومد، لویی فکر کرد که شاید ایده خوبی باشه که بهش توجه نکنه اما میدونست که اگه این تماس رو جواب نده کل روز باید صدای موبایلش رو تحمل کنه.

"سلام مامان"

"بوبر! حالت چطوره؟ دو روزه که دارم تلاش میکنم باهات تماس بگیرم اما تو جوابمو نمیدی!" جی، مامان لویی، با لحنی گفت که انگار کل روز رو منتظر بوده تا پسرش باهاش تماس بگیره.

"آره، سرم شلوغ بود" لویی چشمهاش رو بخاطر دراماتیک بودن مادرش چرخوند؛ اون فقط برای دو روز تماس هاش رو پیچونده بود نه دو سال!

" اوه، خیلی خب... نمیخوام که مجبورت کنم باهام حرف بزنی شیرینم، اما وقتی که ازت بی خبرم خیلی نگرانت میشم. به قرار ملاقاتت با پزشکت رفتی؟ لباس هات رو شستی؟ باشگاه چطور؟ باشگاه رفتی؟ داروهات رو میخوری؟" جی به سرعت شروع به لیست کردن کارایی کرد که لویی انجامشون نداده بود و همین کارش، فشار زیادی رو به لویی تحمیل میکرد؛ پس تماس رو قطع کرد، گوشی رو روی حالت پرواز گذاشت و کنار خودش روی تخت انداخت و چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا خشمش رو کنار بزنه.

پیش روان پزشکش نرفته بود، چون هم دور بود و هم نیاز به حرف زدن و حرف شنیدن داشت. لباس هاش رو نشسته بود، چون صدای ماشین لباسشویی اذیتش میکرد و البته هنوز به اندازه کافی لباس تمیز داشت. یک ماه بود که باشگاه نرفته بود، چون ورزش کردن تا وقتی باحال بود که بقیه به چشم یه بازنده بهت نگاه نکنند و قرص های ضد افسردگیش رو از دو ماه پیش که تموم شده بود دیگه نخریده بود و واقعا دلیل خاصی برای این یکی نداشت؛ لویی فقط نمیخواست کسی هیچکدوم از اینها رو یادش بندازه.

از روی تخت بلند شد و به آشپزخونه رفت. همه کابینت ها رو حداقل چهار بار چک کرد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه اما هیچی نبود.

البته درسته که اونقدر پاستا داشت که بتونه یه کشور رو سیر کنه و دو تا از کابینت هاش پر از کوکی و غلات صبحانه بود و یکی دیگه پر از مربا و شیرینی جات و چیپس بود، یخچالش هم از غذاهای باقی مونده از وعده های قبل و غذاهایی که عمه‌اش براش پخته بود، پر بود و فریزرش هم پر از غذاهای نیمه آماده بود اما هیچکدوم از اونا کالریشون زیر صد نبود، پس بودنشون فایده ای نداشت.

ناله ای کرد و به اتاق نشیمن رفت و تلویزیون رو روشن کرد. هیچ چیزی نبود که بخواد تماشا کنه چون نمیتونست تا آخر یه فیلم دوام بیاره پس معمولا سریال هایی رو میدید که قبلا تماشاشون کرده بود.

در نهایت کارش به اونجا رسید که ویدیوهای یوتیوب رو تماشا کرد، درست مثل تمام دفعات قبل! و لازم نیست به این اشاره کنیم که تمام ویدیوهایی که قبلا دیده بود رو دوباره تماشا میکرد حتی با اینکه هزار بار هر کدومشون رو دیده بود. از نظرش ویدیوهای یوتیوب و وبلاگ ها از سریال ها و فیلم های سینمایی بهتر بودند و هیچکس هم نمیتونست چیزی غیر از این رو بهش بگه!

همون طور که مشغول تماشای ویدیوها بود با میلش نسبت به رفتن به آشپزخونه و خوردن هر چیزی که اونجا وجود داشت مبارزه می‌کرد؛ اینطور نبود که واقعا گرسنه باشه، خیلی وقت بود که به گرسنه بودن یا نبودنش توجه نمیکرد اما به هر حال برای خوردن اشتیاق داشت و هیچ کاری نبود که انجام بده و چیزی وجود نداشت که به اندازه کافی حواسش رو پرت کنه.

احساس می کرد هر ثانیه ممکنه از حال بره، اهمیتی نداشت که چقدر آب خورده بود نمیتونست کاری در مورد گرسنه بودنش انجام بده. بازوش رو توی دستش گرفت و چربی های پوستش رو نگاه کرد، به شکمش نگاهی انداخت و پوست روی هم افتاده‌ش حالش رو بهم زد، دستاش رو روی لپ های بزرگش گذاشت و فشارشون داد و متوجه شد وقتی که تا این حد چاقه، غذا خوردن ارزشش رو نداره.

لویی مبتلا به آنورکسیا نیست... درسته که به وعده های غذاییش بیش از حد اهمیت میده و معتقده که مصرف بیشتر از 500 کالری توی روز، یه جور خودکشیه اما مشکلی با غذا نداره، فقط وقتی که در حال غذا خوردنه میخواد که سینه‌‌ش رو بشکافه؛ اما قطعا هیچ مشکلی باهاش نداره، فقط عادت های خاص خودش رو داره... همین!

تمام شب رو در حالی گذروند که توی خونه راه می رفت و با خواسته‌ش مبارزه میکرد. بارها و بارها به آشپزخونه رفت و کابینت ها و یخچال رو چک کرد و بعد به دستشویی رفت و به کشویی که تیغش رو اونجا نگه میداشت، زل زد و دوباره و دوباره تمام این کارها رو تکرار کرد.

زیر دوش رفت و آب رو به قدری داغ کرد که مطمئن بشه سلول به سلول پوستش داره میسوزه و فقط اونجا ایستاد و اجازه داد تا آب تمام خشم و ناامیدیش رو بشوره و صداهایی که بهش میگن کاری رو بکنه که نباید بکنه رو، ازش دور کنه.

وقتی که پوست انگشتاش چروک شد، شیر آب رو بست و بدنش رو خشک کرد. موهای خیسش رو شونه کرد و ساعد دست چپش رو نوازش کرد. به تصویرش توی آینه خیره شد و لب پایینش رو گاز گرفت. مستقیم به چشمهای خودش توی آینه نگاه کرد و آرزو کرد که ای کاش کسی که از توی آینه بهش نگاه میکنه رو، میشناخت.

"فاک!" زیر لب گفت و کشویی که تمام شب بهش زل زده بود رو باز کرد. اونجوری که به نظر میاد بد نیست، واقعا نیست... فقط لویی از اینکه همیشه به خودش آسیب بزنه خوشش میاد و این چیزی نیست که لازم باشه تا نگرانش باشه. این فقط یه عادت بده، مسئله مهمی نیست. اون حالش خوبه.

روی تختش خوابید و به خط های قرمز روی دستش نگاه کرد و کنجکاو بود که بدونه کِی وقتی این کار رو با خودش میکنه، دیگه دردی احساس نمیکنه. کِی دیگه هیچ دردی حس نمیکنه، کِی میتونه یه شب عادی داشته باشه؟

چشمهاش رو بست و به خودش اجازه استراحت داد. بخاطر جنگی که با ذهنش داشت خسته و ضعیف شده بود و حالا بخاطر جوری که با خشم به دستش حمله کرده بود، کمی بی حس بود. همونطور که به این فکر میکرد که اگه پدرش این شرایط رو می‌دید چه واکنشی نشون میداد، از حال رفت.
___

"لویی!" نایل از آخر راهرو داد زد و به سمت دوستش دوید و از پشت بغلش کرد و لویی واقعا آرزو میکرد که اون این کار رو نکرده بود، چون انرژی‌ای که برای رفتن به کلاس هاش جمع کرده بود برای تماس بدنی با یه فرد دیگه کافی نبود.

اینطور نبود که دوست نداشته باشه کسی لمسش کنه، در حقیقت... چرا همینجوری بود! دوست نداشت که کسی لمسش کنه. چون اگر اونا این کار رو میکردن میفهمیدن که چقدر چاقه، که چقدر بدنش بزرگه و به طور کل میتونستن حس کنن که چه بازنده ایه. اون هیچکس رو بغل نمیکرد - نه حتی یه نفر و نه حتی یه عضو خانواده اش رو- و هر وقت کسی به این کار مجبورش میکرد، غر میزد و همونطور که مثل چوب خشک ایستاده بود، به طرز ضایعی، دستش رو پشت کمرشون میزد و منتظر میموند تا اون عذاب تموم بشه و ولش کنند.

اینطور نبود که بی محبت باشه، در واقع میتونست خیلی هم بغلی باشه مخصوصا وقتی که با دوستاش بود. میدونست که چطور باید یه دختر رو لمس کنه، البته شاید! از اونجایی که هیچکس تا حالا چیزی غیر از این رو بهش نگفته بود... اما وقتی که خیلی حساس می شد اگه یه نفر حتی شونه‌اش رو لمس می کرد، همون حرکت میتونست باعث بشه تا یه حمله عصبی داشته باشه و بدنش به شدت واکنش نشون بده.

"دستتو بکش!" با عجله و عصبی گفت و چند قدم از دوستش فاصله گرفت. نایل به اندازه کافی میشناختش که حسش رو نسبت به لمس های غریبه بدونه و کارش رو نادیده گرفت. فقط میخواست لویی بدونه که اون چقدر دوستش داره و با این حرف ها خودش رو قانع میکرد تا بابت بغل کردن دوستش و پس زده شدنش، ناراحت نشه.

"استراحتت چطور پیش رفت؟" نایل با خنده پرسید و کنار دوستش مشغول راه رفتن شد. "چی؟" لویی گاهی دروغ هاش رو فراموش میکرد. نمیدونست که به بقیه گفته توی تعطیلاته، با خانوادشه یا مریضه... فقط همه چیز رو ترکیب میکرد و حتی نمیتونست دروغ گفتنش رو پنهان کنه.

"مطمئنی حالت خوبه داداش؟" نایل اخم کرد."البته، همیشه خوبم." لویی لبخندی زد و بازوی نایل رو فشرد، قبل از اینکه وارد کلاس بشه. درسته که دوست نداشت کسی لمسش کنه اما از لمس کردن بقیه مردم لذت میبرد.

"هی رفیق!" لیام شونه‌ی لویی رو از پشت سر تکون داد و لویی تقریبا جیغ کشید و سعی کرد توی صورت لیام مشت نزنه. از اون پسر خوشش می اومد و نمی خواست که دوستیشون رو بخاطر اینکه لیام جرأت کرده لمسش کنه، خراب کنه."صبح بخیر"

"هنوزم قراره امشب بریم بیرون؟" لیام پرسید و با هیجان کنار لویی نشست "من که مشکلی ندارم، لویی؟" نایل امیدوارانه بهش زل زد و منتظر موند تا شاید این دفعه، لویی اونا رو نا امید نکنه. "آم..."

"اوه بیخیال!" لیام غر زد. "خیلی خب! خیلی خب!" لویی تسلیم شد و به این فکر کرد که شاید بتونه قبل از قرارشون اونا رو مثل همیشه بپیچونه!

"تو قرار نیست بری خونه! با من میای خوابگاه. اگه غیر از این پیش بره ما مجبور میشیم کل شب رو منتظرت بمونیم و در آخر تو مثل همیشه قرار رو کنسل می‌کنی" نایل دستور داد و هیچ حق انتخابی بهش نداد.

لویی هیچ چیزی از بقیه روزش نفهمید و تمام فکرش این بود که چطور از تله‌ای که دوستاش براش درست کردن، فرار کنه. حوصله بیرون رفتن رو نداشت... نه فقط بخاطر اینکه مجبور بود خوب به نظر برسه یا اینکه فوق العاده بودن بقیه رو ببینه؛ یکی از مهم ترین دلایلش این بود که مجبور بود همراه بقیه نوشیدنی بخوره و هر لیوان حدود 200 کالری داشت و مصرف این همه کالری توی برنامه‌ی امروز صبحش نبود!

لازم نیست به این اشاره کنه که مجبور بود بین جمعیت پر سر و صدا و عرق کرده‌ی کلاب قرار بگیره و با بقیه حرف بزنه و احتمالا برقصه... معمولا بهش خوش میگذشت، الکل نگرانی هاش رو ازش دور می‌کرد و باعث میشد از شبش همراه دوست هاش لذت ببره؛ اما گاهی اوقات حین مستی یادش میومد که این کار از عادت هاش نیست و بعد از اون دیگه بهش خوش نمیگذشت و البته سردرد بعدش هم غیر قابل تحمل بود.

در نهایت مجبور شد همراه نایل به خوابگاهش بره و وقتی که اون پسر لباس هاش رو بهش پیشنهاد کرد، تقریبا بهش حمله عصبی دست داد. نایل لاغرترین پسری بود که لویی می شناخت و هیچ راهی نبود که لباس هاش اندازه‌ش باشن.

سراغ کمد نایل رفت و یکی از بزرگ ترین تیشرت هاش رو پیدا کرد و همراه با جین تنگش پوشید که البته پوشیدن اون شلوار باعث نمیشد لاغرتر نشون داده بشه اما بهتر از شلوارهای گشاد بود که باعث میشدن پاهاش چاقتر به نظر بیاد.
___

"این خیلی برام با ارزشه که امشب باهامون اومدی تومو" همونطور که توی صف، منتظر ورود به کلاب بودند، لیام توی گوشش زمزمه کرد. لویی فقط سرش رو تکون داد و یه لبخند اجباری زد.

دی‌جی انگار با مغز لویی هماهنگ شده بود و تمام آهنگ های مورد علاقه‌ش رو پخش میکرد. کلاب خیلی شلوغ بود اما بیشتر کسایی که اونجا بودند لویی رو می شناختند، پس مجبور نبود که خودش رو به بقیه معرفی کنه. اون فقط یه نوشیدنی گرفت... البته این تازه اولش بود! احتمالا بهتر بود قبلش غذا بخوره چون خوردن یه نوشیدنی الکلی در حالت عادی مشکلی نداره اما نه با یه معده خالی!

نشسته بودند و با دوستانشون مشغول صحبت بودند و در همین حین، افراد دیگه‌ای هم بهشون پیوستند، از جمله ناتالی. درست از همون لحظه‌ای که ناتالی رو به روش نشست، بهش زل زد و پاهاش رو روی هم انداخت و ریز خندید و لباس تنگش رو کمی بالا کشید تا رانهای پاش مشخص باشند.

دختر خوشگلی بود، با کفش پاشنه بلند تقریبا هم قد لویی میشد. موهای کوتاه سیاه داشت و پوست گندمی و برآمدگی های بدنش دیوونه کننده بود و باعث میشد هر دختری بهش حسودی کنه؛ همچنین حس شوخ طبعی خوبی داشت و مهربون بود؛ احتمالا باهوش ترین آدمی نبود که لویی باهاش هم صحبت شده بود اما خب احمق هم نبود.

اونا به حرف زدن و خندیدنشون و پر کردن لیوان هاشون ادامه دادند و لویی تظاهر کرد که تک تک کالری های اون نوشیدنی ها رو حساب نمیکنه. خودش رو تشویق کرد که یه شات ودکا بخوره و بعد یکی دیگه و یکی دیگه...

هیچ ایده ای نداشت که ناتالی چجوری سر از روی پاهاش در آورده اما مشکلی باهاش نداشت. اون دختر با دوستاش حرف میزد و با هر بار تکون دادن سرش، موهاش گوش‌های لویی رو قلقلک میداد.

لویی یکی از دستاش رو روی ران های دختر و دست دیگه‌اش رو، روی کمرش گذاشته بود و گاهی کمرش رو نوازش میکرد که البته ناتالی هیچ مشکلی با این کارش نداشت؛ انگار لویی خیلی هم کارش بد نبود!

الکل، افکار مریضش رو ازش دور می کرد و باعث میشد از شبش لذت ببره. بلند می خندید و تازه داشت به یاد می آورد که وقت گذروندن با دوستاش، چقدر حالش رو بهتر میکنه.

چند لحظه بعد، ناتالی داشت گردنش رو می بوسید و یکی از دستاش رو نزدیک دیک لویی نگه داشته بود و لویی مطمئن بود اون دختر بدش نمیاد که آخرِ شب یه جایی با هم خلوت کنند. "میخوای برقصی؟" ناتالی نیشخند زد و منتظر جوابش نموند. از جا بلند شد و دست لویی رو گرفت و اون رو همراه خودش به زمین رقص برد.

لویی خودش رو عقب نکشید، نه که نخواد فقط نمیتونست! سعی کرد روی نیفتادن تمرکز کنه البته متعجب بود که چطور ناتالی، همزادش رو توی زمین رقص پیدا کرده! ناگهان اون دختر دوباره یه نفر شد و بعد سه تا و لویی واقعا نیاز داشت تا یه چیزی بخوره!

اجازه داد تا دختر هر جوری که دوست داره حرکتش بده و در حقیقت تمرکزش اصلا اونجا نبود. احتمالا قرار بود بیفته و بره توی کما! بدنش رو هماهنگ با بدن دختر تکون میداد اما به اندازه کافی خوب نبود. موزیک خوب بود و ناتالی هم خوب میرقصید اما اونجوری که دختر بهش آویزون شده بود باعث شده بود که حس خوب و تمرکز کافی نداشته باشه.

سرش رو بلند کرد و اجازه داد که ناتالی، چسبیده بهش برقصه. فضای کلاب رو با نگاهش بررسی کرد و تلاش کرد تا توی بغل اون دختر، نَمیره.

زوجی رو چسبیده به دیوار پیدا کرد که درست جوری که ناتالی و اون میرقصیدند، در حال رقص بودند و تنها تفاوتشون این بود که اونا هر دو مرد بودند... و البته جذاب!

لویی بهشون زل زد و به این فکر کرد که رقصیدن با یه مرد چه حسی میتونه داشته باشه. جمع شدن توی بغل یه نفر و چسبیدن به سینه‌اش رو تصور کرد و کنجکاو بود که داشتن حمایت و کنترل یه مرد چه حسی میتونه داشته باشه. اینکه یه نفر تو رو توی بغلش بگیره و تو تمام کنترل حرکاتت رو به دست اون بدی، به جای اینکه خودت کسی باشی که فرد دیگه‌ای رو کنترل میکنه و فقط از شبت لذت ببری.

به نگاه کردنش ادامه داد تا اینکه مردی که به دیوار تکیه داده بود متقابلا بهش زل زد. مرد بهش نیشخند زد و لویی نگاهش رو گرفت. نمی خواست اون مرد فکر کنه که لویی تمام مدت داشته اون رو دید می زده!

وقتی دوباره به اونا نگاه کرد، اون مرد هنوز به لویی زل زده بود و دستاش رو روی باسن همراهش که بهش چسبیده بود، نگه داشته بود و لویی با دیدن این صحنه، ناخودآگاه لبهاش از هم فاصله گرفت.

ناتالی به رقصیدن توی بغل لویی ادامه داد اما لویی روی حرکات اون مرد تمرکز کرده بود و ذهنش خیلی دورتر از اون بود که به دختر توی بغلش توجه کنه.

ناتالی بین بازوهای لویی چرخید و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و لویی مجبور شد تا نگاهش رو از اون زوج بگیره و به ناتالی خیره بشه که خودش رو جلو کشیده بود و می خواست تا لویی رو ببوسه.

لویی جواب بوسه‌اش رو داد اما کارش بیشتر در حد یه حرکت مودبانه بود تا اینکه واقعا یه بوسه باشه، اما به هر حال اون دختر ادامه داد و راحت نبودن لویی رو درک نکرد.

لویی چشمهاش رو باز کرد و متوجه شد که اون مرد هنوز هم به اون خیره شده و کسی که باهاش می رقصید دیگه اونجا نیست. همونطور که ناتالی رو می بوسید، به زل زدن به اون مرد ادامه داد و تلاش کرد تا جوری که اون مرد خندید و لب پایینش رو لیس زد رو نادیده بگیره.

لویی فراموش کرد که باید زبونش رو توی بوسه تکون بده و با نگاهش رفتن مرد رو تماشا کرد. لبهاش رو از لبهای ناتالی جدا کرد و دستاش رو از روی پهلوهای دختر برداشت. "تو حالت خوبه؟" میتونست صدای ناتالی رو خیلی ضعیف و نامفهوم بشنوه و مطمئن نبود که بتونه جوابش رو، بدون بالا آوردن، بده.

"لویی! لویی!" لویی بدون هیچ حرفی به سمت دستشویی دوید و ناتالی همراهش رفت و هر کسی که سر راه اون پسر بود رو کنار می زد تا بتونه راحتتر نفس بکشه. ناتالی همراه لویی وارد دستشویی شد و به نگاه های بقیه اهمیتی نداد.

صورت لویی رو توی دستش گرفت و چشمهای قرمز و پوست رنگ پریده‌اش رو از نظر گذروند. "من حالم خوبه" لویی نفس عمیقی کشید و گفت، سرش رو تکون داد و حرفش رو دوباره تکرار کرد، "خوبم..."

ناتالی لبخند زد و خم شد تا دوباره لویی رو ببوسه اما درست بعد از یه بوسه کوتاه، لویی هر قطره الکلی که خورده بود رو، روی کفش های 200 پوندی دختر بالا آورد و واقعا امیدوار بود که ناتالی در مورد گرفتن پول اون کفش ها، فکری نداشته باشه!

ناتالی نفسش بند اومد و برای چند ثانیه خشکش زد قبل از اینکه کفش هاش رو در بیاره، پاهاش رو تمیز کنه و با حالت تحقیر شده‌ای از دستشویی بیرون بره.

کارت عالی بود لویی!
___

نود و پنج درصد، هفتاد و پنج متر

نود و پنج درصد، هفتاد و پنج متر

روی لبه پل نشسته بود و پاهاش رو، همونطور که به نرده ها تکیه زده بود، تکون میداد. مطمئن بود که این دفعه هیچ کس اون رو نمیبینه چون هم ساعت 4 صبح بود و هم بدنش، پشت نرده های بزرگ پل مخفی شده بود.

دروغ بود اگه میگفت منتظر اون غریبه نیست، تا درست مثل همیشه، یهو سر و کله‌ش پیدا بشه. یجورایی از حرف زدن باهاش خوشش میومد... مخصوصا که اون پسر غریبه بود و کامل نمیشناختش و بهش ترحم نمیکرد.

لویی سرش رو تکون داد تا فکر اینکه ممکنه اون پسر پیداش بشه رو از سرش بیرون کنه. همونجا موند تا اینکه خورشید طلوع کرد. میتونست چند تا درخت رو از فاصله دور و همچنین آب زیر پل رو، به طور واضح ببینه. نسیم صبحگاهی، گونه ها و پیشونیش رو نوازش میکرد. چند تا نفس عمیق کشید، هیچ انرژی‌ای برای حرکت کردن یا فکر کردن نداشت و فقط میخواست اونجا بنشینه.

با شنیدن صدای نفس نفس زدن یه نفر که هر لحظه بهش نزدیکتر می شد، ساعتش رو چک کرد و فهمید حالا ساعت 7 صبحه و بله... بعضی از مردم از ورزش کردن توی صبح لذت میبرند؛ و لویی هم یکی از اونا بود... البته قبلا! و اینکه الان این کار رو انجام نمیداد، حسابی عصبانیش میکرد.

نرده های پشت سرش رو گرفت تا از سقوط احتمالیش جلوگیری کنه و از جا بلند شد. از روی میله ها رد شد و پاهاش رو روی آسفالت گذاشت. با پاهای برهنه به سمت خونه‌ش به راه افتاد و هر کدوم از کفش هاش توی یکی از دستاش بود؛ همونطور که روی لبه جدولِ کنار خیابان راه میرفت، تظاهر می کرد که یه فضای خالی زیر پاهاشه و تلاش می‌کرد تا تعادلش رو، بدون اینکه کسی دستش رو نگه داره، حفظ کنه.

با به صدا در اومدن گوشیش دست از کارش کشید و تماس رو وصل کرد. "رفیق... دیشب چه اتفاقی افتاد؟ ناتالی با گریه پیش ما اومد اما بعد از اون دیگه تورو ندیدیم! اون گفت که حالت بد شده و باید بیایم سراغت اما تو اونجا نبودی" لیام با سرعت و عجله شروع به صحبت کرد، به طوری که نفس لویی از سرعتِ حرف زدنش گرفت.

"متاسفم رفیق... گوشیم داغونه!" البته گوشیش هیچ مشکلی نداشت اما این راحتتر از اون بود که بگه تمام شب تماس هاش رو پیچونده. "یه ذره زیادی خوردم و حالم بد شد اما الان خوبم... قسم میخورم!"

"باشه اما دفعه بعد به من خبر بده. از نگرانی داشتم می‌مردم!" لیام کم‌ کم داشت شبیه به مامانش صحبت می‌کرد، و البته خواهرهاش و هر شخص دیگه‌ای که توی زندگیش بود. "نگران نباش... متاسفم. دیگه چیزی مثل این اتفاق نمیوفته."

"میخوای بیای پیش ما؟ غذا میخوریم و بعد میتونیم فیلم ببینیم" لیام با لحن 'بذار کمکت کنم' پیشنهاد داد و لویی مطمئن نبود که الان بتونه این کار رو انجام بده... با حضور دوستاش مشکلی نداشت اما میدونست که اونا قراره براش یه عالمه غذا بیارن و مجبورش کنن تا همشون رو بخوره و راجع به هر چیزی که اذیتش میکنه، حرف بزنه. "نگران من نباش لی... فقط به یکم استراحت نیاز دارم"

"اما یه مدته که همش داری همین رو میگی... داروهات رو خوردی؟" لیام با صدای ضعیفی پرسید. "آره" نه! "من حالم خوبه، فقط می خوام تنها باشم" لویی با لحن تندی گفت.

اون درمورد قرص‌هاش به هیچکس چیزی نمیگفت اما وقتی یه شب فراموش کرد و بعد از مصرف کردن وید حالش بد شد، مجبور شد که بهشون بگه. میدونست که نباید ماریجوانا و قرص های ضد افسردگی رو با هم مصرف کنه اما توهم و فشاری که بعد از اون تا دو ماه گریبان گیرش شد، چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه.

"لطفا اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن و یه چیزی بخور! جین هات بیش از حد به تنت بزرگ بودن و توی تیشرت نایل تقریبا غرق شده بودی" لیام بهش تذکر داد. "باشه" لویی چشمهاش رو چرخوند و متعجب بود که چطور دوستش تا این اندازه کوره و اون رو لاغر میبینه و میخواد مجبورش که وزن اضافه کنه و از این هم بدبخت‌ترش کنه.

"خیلی خب... دوست دارم تومو."

" ... خداحافظ" و لویی تماس رو قطع کرد. اینجوری نبود که لیام رو دوست نداشته باشه، البته که دوستش داشت؛ فقط نمیتونست بدون اینکه احساس بدی نسبت به خودش داشته باشه، اون کلمه‌ها رو به زبون بیاره و گاهی... حتی با نگفتن اونا هم، احساس بدش از بین نمیرفت.

***
از ووت و کامنتها اصلا راضی نیستم 🙂

ناتالی رو شبیه به کی تصور میکنید؟

دوستتون دارم 💛

~آیدا 🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro