❆ Chapter 5 ❆
"خیلی خوبه که برای تنها کار کردن با موکل ها بهت اطمینان دارن" وقتی گارسون میزشون رو بعد از گرفتن سفارش هاشون ترک کرد، آقای پاولکا با لبخند به لویی گفت.
خانم هاوارد یه کار اضطراری براش پیش اومده بود و از لویی خواسته بود تا به تنهایی به اون قرار ملاقات بره و از اونجایی که این قرار فقط برای بررسی موضع و خواسته آقای پاولکا بود، اون زن به لویی اطمینان داده بود که به راحتی میتونه از پسش بربیاد و میدونست لویی میتونه به راحتی موکل ها رو با مؤدب بودن و حرفه ای بودنش شیفتهی خودش کنه.
"بله... من قبل از این هم چند تا از ملاقات ها رو به تنهایی انجام دادم، پس مشکلی نیست. مدارک لازم رو تونستید از شرکت برامون بیارید؟" لویی پرسید در حالی که با دستمالِ روی میز بازی میکرد و ذهنش درگیر غذایی بود که به زودی مجبور بود بخوره.
"بیخیال لویی... میتونم لویی صدات کنم دیگه؟ بیا با شکم خالی در مورد کار حرف نزنیم. تو کل روز رو براش وقت داری، یکم به خودت استراحت بده." مرد خندید و تکون خوردن شونه هاش از نظر لویی، شبیه وقتی بود که شونهی پادشاهان موقع خنده تکون میخورد.
"اوه. آم... بسیار خب" "دانشگاه چطوره؟ خواهرزاده من همون دانشگاهی که تو هستی، درس میخونه و چند روز پیش امتحانات پایانیش رو گذروند. فکر کنم بشناسیش... اسمش ناتالیه"
البته که باید اینطوری پیش بره! نه تنها باید به لویی یادآوری میشد که این مرد به اندازه ای مسن هست که یه خواهرزاده بیست ساله داشته باشه؛ بلکه حتما باید همون دختری می بود که اون شبی که به اون پل لعنتی رفته بود، باهاش خوابیده بود. اون باهاش خوابیده بود و بعد آپارتمانش رو به سرعت نور ترک کرده بود و از اون موقع تا الان، از دیدن اون دختر سر باز میزد.
"ناتالی رو میشناسم... دختر خوبیه. امتحاناتمون سخت بودند اما خیلی هم بد نبود." لویی سرش رو کمی روی شونه خم کرد و سعی کرد افکارش رو نادیده بگیره.
لویی کسی نبود که گفتگو رو شروع کنه و خیلی حرف بزنه؛ اکثر اوقات یا توی افکارش غرق میشد یا باید فکر میکرد حرفی که میخواد بزنه احمقانهس یا نه؛ پس ترجیح میداد ساکت بمونه.
" برنامهت برای بعد از دانشگاه چیه؟" و این هم از این... چرا همیشه مردم باید این سوال رو بپرسن؟ نمیتونن فقط راجع به چیزای بی معنی مثل آب و هوا حرف بزنن؟ چرا باید راجع به چیزی بپرسن که حتی خود لویی هم چیزی ازش نمیدونه؟
نمیدونه که باید بعد از دانشگاه چیکار کنه، حتی نمیدونه بعد از ناهار میخواد چیکار کنه. لویی راجع به آینده فکر نمیکنه چون اصلا نمیخواد آینده ای داشته باشه... اما خب، تو نمیتونی به موکلت بگی برای یه زندگی طولانی برنامه ریزی نکردی!
"برنامه دارم که به دفترمون برگردم و برای دفاع از شما راهی پیدا کنم" لویی لبخند زد و وقتی که صدای خنده مرد رو شنید، سورپرایز شد. صدای خندهش چیزی رو توی دل لویی قلقلک می داد. دیدن دندون های سفیدش... خدایا اون مرد واقعا جذاب بود!
بعد از اینکه سفارش هاشون رسید، لویی دیگه خیلی به حرفایی که اون مرد میزد توجه نمیکرد. ماهی سالمون توی بشقابش زیادی براق بود و مشخص بود غرقِ روغنه... کاهوی کنار غذا فقط در حد تزئینات بود و پیاز سرخ شده تقریبا همه جای بشقاب بود. لویی فکر میکرد سفارش چیزی که اسمش توی لیست غذاهای سالمه ایده خوبی باشه اما کِی توی زندگی لویی چیزی درست پیش رفته؟
"طرفدار ماهی نیستی، نه؟" آقای پاولکا ابروهاش رو بالا انداخت و لویی متوجه شد که احتمالا توی چهرهش، تنفرش از اون غذا مشخص بوده. "مشکلی نیست فقط... یکم زیاده" لویی خندید و سعی کرد جو متشنجی که بینشون به وجود اومده رو عوض کنه. "فکر کنم باید به رستورانِ خیابون کولستون میبردمت... ماهی های گریل شدهش حرف نداره... مطمئنا بعد از خوردنش حاضری براش جون بدی" و آره، احتمالا لویی بعد از خوردن اون چیزی که مرد میگفت، جون میداد... نیازی به یادآوریش نبود. "مطمئن نیستم که میتونستم اون مسیر طولانی رو برم و دوباره سرکارم برگردم" لویی لبخند مودبانهای زد.
" پس باید وقتی ببرمت اونجا که مجبور نباشی بری سرکار" مرد با اعتماد به نفس گفت و چشمک زد و اگه این لاس زدن نبود، لویی نمیدونست دیگه چی رو باید باور کنه.
" آم... " گونه هاش سرخ شد، نمیدونست که باید چی بگه... بايد بگه «من با مردها قرار نمیذارم» یا بگه «تو یه موکلی» یا «آره لطفا!»
" فکر نمیکنم که برای من خیلی حرفهای باشه..." لویی گفت و باید جدی به نظر میرسید اما در عوض لبخند بزرگی روی لبهاش بود، گونه هاش سرخ بود و نفسهاش نامنظم بود؛ اما احتمالا همه اینها فقط بخاطر غذای چربی بود که به زور از گلوش پایین فرستاده بود.
"تو وکیل اصلی من نیستی... منم بهت حقوق نمیدم، درسته؟" "درسته" لویی تایید کرد.
"پس مشکلی نیست" آقای پاولکا یه کارت ویزیت از توی کیفش برداشت و یه خودکار از جیب کتش بیرون آورد - درست مثل همه آدمای پولدار - و مشغول نوشتن چیزی شد که لویی متوجه شد آدرس، تاریخ و ساعت قرارشونه.
کارت رو روی میز مقابل لویی گذاشت و پسر با دیدنِ ساعت هشت شبِ همون روز چشمهاش گرد شد.
"مطمئنم که خوشت میاد" لویی واقعا نمیدونست جواب اون حرف و نیشخند رو چجوری باید بده. فکر نمیکرد که برای کنار اومدن با این شرایط تجربهی کافی داشته باشه.
هیچوقت توسط مردی که بیست سال ازش بزرگتره، ستایش نشده بود؛ البته شاید هم ده سال بزرگتر باشه... به هر حال شبیه یه پدرِ موفق بود و لویی نمیتونست سنش رو ازش بپرسه؛ چون هم نمیخواست یه موکل خوب رو از دست بده و هم اینکه نمیخواست بی ادب باشه. اما به هر صورت نمیتونست با خودش برای قرار گذاشتن با یه مرد کنار بیاد.
اما از طرف دیگه ممکن بود این یه قرار بی ضرر باشه؛ فقط دو تا مرد که میرن شام میخورن و در مورد ورزش و آبجو و چیزای مردونه حرف میزنن... مسئله خاصی نیست، درسته؟
تا وقتی که غذاشون تموم بشه لویی تقریبا سه بار بخاطر طعم روغن و مایونز توی دهنش عق زد و البته که تمام رفتارهاش زیر نظر آقای پاولکا بود و لویی مجبور شد قبول کنه تا با یه مردِ - احتمالا - متاهل سر قرار بره و این فقط یه اثبات برای این عادتش بود که به هیچکس نمیتونست نه بگه.
آقای پاولکا، همونطور که لویی انتظارش رو داشت، صورت حساب رو پرداخت کرد و لویی رو به محل کارش رسوند و در مورد پرونده، درست جلوی دفتر باهاش صحبت کرد. بعد از اتمام حرفاشون، مرد برای بار آخر لبخند جذابی تحویل لویی داد و به سمت مرسدس بنز کلاسیکش رفت و لویی رو مجذوب شده، تنها گذاشت.
___
لویی نمیدونست داره چیکار میکنه اما جلوی آینه ایستاده بود و کاملا آماده رفتن به قرار شامش بود؛ البته هنوز چند دقیقه ای وقت داشت و همین زمان کوتاه هم کافی بود تا تمام افکار بدش به سراغش بیان و قانعش کنن که توی آپارتمانش بمونه و بشریت رو با عدم حضورش توی اجتماع خوشحال کنه.
موهاش رو، رو به بالا حالت داده بود و ریش هایی که تقریبا روی پوستش وجود نداشتن رو اصلاح کرده بود؛ یه پیراهن زرشکی آستین بلند که آستینهاش رو تا آرنجش تا زده بود و یه شلوار مشکی و کفشهای مردونهای که با توجه به تیپش انتخابشون کرده بود، پوشیده بود. کت اسپورت سیاهش رو برداشت و کاملا آماده رفتن بود.
اما به صورت کاملا ناگهانی، پیراهنش خیلی تنگ به نظر میومد و شلوارش زیاد از حد جزئیات پاهاش رو به رخ میکشید، موهاش دیگه خوب به نظر نمیرسید و لویی کم کم داشت متوجه میشد با کسی قرار داره که اون پایین دیک داره!
کارت ویزیت رو از روی میز برداشت و همونطور که باهاش بازی میکرد، توی اتاق راه میرفت. شاید این ایده خوبی نباشه، اون مرد خیلی واضح داشت باهاش لاس میزد و لویی اصلا تو فکر این چیزها نبود. یعنی بود... ولی نبود! نباید که می بود! اما اون مرد یه موکل بود... قرار بود یکی از مهم ترین موکلهای شرکت باشه و مخالفت باهاش مساوی بود با نابود کردن کارآموزی و فرصت شغلیش.
یه تاکسی گرفت و کل مسیر، سرش رو با گیجی تکون میداد و پایین لباسش رو میکشید تا روی شکم صافش، که از نظر خودش شبیه یه بشکه آبجو بود، رو بپوشونه.
"لویی!" "سلام آقای پاولکا"
"اوه... لطفا جِسی صدام کن" مرد لبخندی زد و بعد از دست دادن با لویی، دست دیگهش رو به آرومی پشت کمر لویی گذاشت و پسر رو به سمت میزشون هدایت کرد. این قرار نبود خوب پیش بره، لویی مطمئن بود که از اومدنش پشیمون میشه.
تمام چیزی که داشت بهش فکر میکرد این بود که چقدر همه چیز اشتباه به نظر میرسه. البته اونقدر هم بد نبود! جسی مهربون و آروم بود و تمام مدت باهاش لاس میزد و حتی دیگه تلاش نمیکرد تا لاس زدنش نامحسوس باشه! لویی از این قسمت ماجرا خوشش میومد اما واقعا نمیخواست که اونجا باشه، پس فقط به لبخند زدن ادامه داد و تظاهر کرد که به حرفای مرد در مورد کارمندهاش که سرکار گند میزنن یا نظریهش در مورد احمق بودنِ کسایی که دانشگاه نمیرن و مسائل سیاسی گوش کرد و صادقانه... لویی میخواست از اونجا فرار کنه!
درسته که اون مرد خوشگل بود و لویی در حضورش هیجان زده میشد اما حالا که برای بیست دقیقه مشغول حرف زدن در مورد خودش بود، دیگه خیلی از نظرش باحال نبود.
"ببخشید، باید برم دستشویی" لویی عذرخواهی کرد و به سرعت از جا بلند شد. قصد داشت بعد از یه صحبت کوتاه با خودش توی دستشویی، دوباره سر میز برگرده و یه شام معمولی با اون مرد داشته باشه اما این عجیب بود. مقابل اون مرد احساس آسیب پذیری میکرد و این چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه.
به جای برگشتن سر میز، با سرعت به سمت قفسه کت ها رفت و حتی صبر نکرد تا اون خانوم مهربون کتش رو بهش تحویل بده. کت رو از قفسه چنگ زد و از رستوران بیرون رفت و شروع به دویدن کرد که تا جایی که ممکنه، از اونجا دور بشه.
به دویدنش ادامه داد و توی مسیرش به افراد مختلف برخورد میکرد اما حتی متوجه نمیشد. داشت از جسی فرار میکرد. داشت از احساساتی که نسبت به یه مرد داشت اما باید به دخترها میداشت، فرار میکرد. داشت از مردمی که شکم و ران هاش رو قضاوتگرانه نگاه میکردند، فرار میکرد. داشت از احتمالِ به وجود اومدنِ یه چیز هیجان انگیز توی زندگیش، اون هم بعد از ماه ها، فرار میکرد.
با دیدن چراغ قرمز عابر پیاده ایستاد و سعی کرد لرزش بدنش رو آروم کنه و نفس بگیره و برای چند دقیقه هم که شده به پاهاش استراحت بده؛ اما شاید نباید اینکار رو بکنه، شاید باید به دویدنش ادامه بده و به چراغ قرمز عابر پیاده بی توجه باشه و اینقدر بره تا بالاخره یه ماشین تمام افکار مخربش رو ازش بگیره!
به محض اینکه صدای غرش موتور ماشین ها توی گوشش پیچید، اولین قدمش رو برداشت و مشغول دویدن توی اون خیابون شلوغ شد. صدای جیغ مردم و صدای بوق ماشین ها رو میشنید و فقط دعا میکرد که یکی از اون ماشینها، زیرش بگیره.
یه نورِ درخشان رو دید که تقریبا داشت کورش میکرد و صدای بوق داشت حس شنواییش رو ازش می گرفت. با خودش فکر کرد که این دیگه آخرشه، این همون پایانشه و حالا به این فکر میکرد که پیراهنش اصلا ارزشِ اون هشتاد پوند رو داشت؟
"هی مرد، تو حالت خوبه؟" راننده با ترس و وحشت پرسید و لویی متعجب بود که دقیقا چرا کف خیابون افتاده و هنوز هم چربی های بدنش رو به وضوح حس میکنه.
"آره، متاسفانه خوبم! واقعا ممنونم!" همونطور که از جا بلند میشد، غر زد و از راننده بیچاره که هنوز فکر میکرد یه نفر رو کشته، فاصله گرفت.
به راه رفتنش ادامه داد و همونطور که زیر لب فحش میداد، گرد و خاک رو از روی لباسهاش پاک کرد و اخم بزرگی روی پیشونیش نشسته بود." تو واقعا توی این کار خوب نیستی..."
"یا مسیح!" لویی با ترس، داد بلندی زد و همونطور که مشغول چرخیدن به عقب بود، تقریبا نزدیک بود بیوفته. "اوپس! متاسفم..." همون غریبه که همیشه روی پل بود، گفت و دستش رو به سمت لویی دراز کرد که البته لویی نادیدهش گرفت.
"الان باز میخوای بهم بگی کاملا شانسی این اطراف میچرخیدی؟!" "در واقع آره، از تماشا کردن قطارِ شهری، که آخر این خیابونه خوشم میاد!"
"چِرتِ محضه. الان به پلیس زنگ میزنم!" لویی تهدیدش کرد و به عقب برگشت و به راه رفتنش ادامه داد تا تظاهر کنه که قراره هر چه سریعتر، خودش رو به جایی برسونه. با صدای خنده بلند پسر، لویی دوباره از جا پرید،" برای رضای خدا!"
" تو خیلی بامزه ای لویی" خیلی خب، تا قبل از این هم همه چیز عجیب بود و حالا... لویی فقط میخواست برای کمک گرفتن داد بزنه و هر چه سریعتر یه بادیگارد استخدام کنه!
"اسممو از کجا میدونی؟" "تو شبیه کسی به نظر میای که اسمش لویی باشه؟!" اون پسر تقریبا سوالی گفت و با استرس دستش رو پشت گردنش کشید. "چی؟!"
"آروم باش! من همون دانشگاهی میرم که تو اونجا درس میخونی، و اینطور که معلومه تا حالا متوجه من نشدی" "اوه، چه رشتهای میخونی؟" "تاریخ" پسر سریع جواب داد و خیلی زود موضوع رو عوض کرد، "خب، ایندفعه چه اتفاقی افتاده بود؟"
"ببخشید؟!" لویی سرش رو به سمت چپ چرخوند تا ابروش رو برای پسر کنارش بالا بندازه اما هیچکس اونجا نبود.
" مشخصه که یه شب بد داشتی" پسر گفت و دقیقا سمت راست لویی ایستاده بود و یه بار دیگه باعث شد تا لویی از جا بپره. "شت!" لویی احتمالا قرار بود سکته کنه.
" چطور اینقدر سریع راه میری؟" "سوال منو نپیچون! چی باعث شد بخوای خودت رو جلوی یه ماشین بندازی؟" "فکر نکنم این چیزی باشه که باعث نگرانیت بشه" "درست فکر میکنی، فقط کنجکاو بودم!" پسر شونههاش رو بالا انداخت و وقتی که لویی حرکت کرد، به راه رفتن کنارش ادامه داد.
یه چیزی باعث میشد که لویی بخواد با اون پسر حرف بزنه؛ شاید بخاطر خستگی بود یا گیجیش، شاید هم اثرات بعد از تصادف بود! "زندگی بی معنیه و من نمیخوامش"
" شاید این چیزی باشه که الان فکر میکنی و وقتی که به زندگیت پایان دادی، پشیمون بشی" پسر غریبه گفت و یه سنگ کوچیک که جلوی پاش بود رو شوت کرد.
"خوشبختانه اون موقع به پوچی تبدیل میشم و دیگه چیزی ازم باقی نمیمونه تا به پشیمونی فکر کنم" لویی میتونست قسم بخوره جمله ای که اون غریبه زیر لب گفت، چیزی شبیه به " اشتباه میکنی" بود... اما خب دیگه پس گرفتنش دیر بود و لویی حرفش رو شنیده بود، پس بحث رو عوض کرد. "چی باعث شد به این فکر بیوفتی؟"
"با یه مرد مسن سر یه قرار بودم" به محض اینکه اون کلمه ها از دهنش بیرون اومدند، چشمهاش گرد شد. احتمالا حرف زدن با یه غریبه و کسی که نمیشناختش، براش راحتتر بود اما به هر حال نباید زندگیش رو برای بقیه میگفت. "اینقدر طرف بد بود؟" " نه. اما خب اون یه مرد بود" "و؟" "من از دخترا خوشم میاد" لویی نفسش رو بیرون داد و اون غریبه آروم خندید و یه 'آره، حتما' زیر لب گفت و به راه رفتنش ادامه داد.
نمیدونست الان اون غریبه داره دنبالش میاد یا لویی داره دنبالش میره اما قدم به قدم بدون هیچ سوالی در مورد مسیرشون، کنار هم راه میرفتند." این حرفت قراره چه معنی ای داشته باشه؟"
"تو از دخترا خوشت نمیاد" "تو حتی منو نمیشناسی!"
"نه نمیشناسم اما تو دقیقا به اندازه من استریتی" پسر خندید و لویی هیچی نگفت، و سکوتش بیشتر بخاطر افکاری بود که توی ذهنش بود. "دقیقا کجا داریم میریم؟" لویی پرسید وقتی که ضعف بدن و سنگین شدن سرش رو احساس کرد. "نمیدونم" اون پسر شونه هاش رو بالا انداخت، انگار که چیز مهمی نبود." جایی نداری که بری؟" " چرا، دارم"
لویی صبر کرد تا بحث ادامه پیدا کنه اما وقتی چیزی پیش نیومد، بیخیال شد. حداقل اینجوری کمتر عجیب به نظر میرسید و حضور اون غریبه خیلی هم بد نبود. اون پسر اصلا آروم نمی موند و توی مسیر میچرخید و از روی هر مانعی که سر راهش میومد، میپرید. "میشه... این کار رو نکنی؟ یجورایی خجالت آوره!"
"تو اصلا باحال نیستی. زودباش! امتحانش کن!" پسر غریبه گفت و از روی یه سطل زباله پرید و تقریبا نزدیک بود بیوفته اما بعد کمرش رو صاف کرد و مثل یه دیوونه خندید.
"نه خیلی ممنون!" لویی سرش رو تکون داد ولی پسر بازوش رو گرفت و اون رو روی لبه جدول کشید. لویی، دست پسر رو ول نکرد و یجورایی به اجبار، روی جدول به راه رفتنش ادامه داد. برعکس اون ارتفاع هفتاد و پنج متری، اصلا دلش نمیخواست از این فاصله دو اینچی بیوفته!
خیلی هم بد به نظر نمیرسید؛ یجورایی اون رو یاد دوران نوجوونیش می انداخت که هر چیزی رو به یه وسیله تفریحی برای خودش تبدیل میکرد. با یادآوریش لبخندی روی لبش نشست که البته سعی کرد جلوش رو بگیره تا اون غریبه لبخندش رو نبینه.
"آه!" پسر غریبه تعادلش رو از دست داد و باعث شد تا هر دو نفرشون روی چمن های حیاطِ یکی از خونهها بیوفتن و همونطور که سعی میکردند تا دوباره از جا بلند بشن صدای خندهشون، سکوت خیابون رو شکست.
"تو داری میخندی!" "نخیر، نمیخندم" لویی بلافاصله اخمی روی صورتش نشوند و پیراهنش رو پایین کشید و لباس هاش رو مرتب کرد و امیدوار بود که بخاطر افتادنشون، اون پسر زیر وزن سنگین بدنش، آسیبی ندیده باشه!
"متاسفم که روی تو افتادم، حالت خوبه؟" "من اصلا چیزی احساس نکردم، تو هم خندیدی... پس همه چیز خوبه" پسر شروع به رقصیدن کرد، دستهاش رو تکون داد و کمرش رو چرخوند و جمله آخرش رو به حالت آواز خوند.
"تو عجیب غریبی." "تو هم برای لذت بردن از همه چیز، زیادی افسرده ای" "نخیر من افسرده نیستم! " لویی مخالفت کرد و وقتی که حس کرد باد کمی لباسش رو تکون داد، به پایین پیراهنش نگاه کرد و اون رو مرتب کرد. "من سه بار شاهد این بودم که میخواستی خودتو بکشی"
لویی سرش رو بلند نکرد و در مورد حرف اون غریبه فکر کرد. میدونست که افسردهس و میدونست که این اواخر خیلی آدم باحالی نبوده؛ اما شنیدنش با صدای بلند خیلی متفاوته.
"سرت تو کار خودت باشه... " لویی میخواست حرفش رو ادامه بده اما فهمید که یه مورد کوچیک رو هنوز نمیدونه، پس در حالی که سرش رو بلند میکرد، پرسید. "اسمت چیه؟"
اما هیچکس اونجا نبود؛ نه روی چمن ها و نه توی خیابون. انگار که اون غریبه توی هوا غیبش زده بود. شاید فقط از دست لویی و رفتارهاش خسته شده بود. شاید فهمیده بود که تا چه حد افسرده و حوصله سر بره و از دستش فرار کرده بود؛ درست مثل کاری که لویی اون شب انجام داده بود و از جسی فرار کرده بود.
***
لطفا مطمئن شید که به پارتای قبلی ووت دادید😚
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro