❆ Chapter 41 ❆
"چی باید بگم؟" لویی همونطور که به هری چسبیده بود، زمزمهوار پرسید. "چی دلت میخواد بهش بگی؟" "نمیدونم..." "چیزهایی که برات اتفاق افتاده رو بهش بگو" هری بهش پیشنهاد داد. "البته بخشهای شادش رو..." "استرس دارم"
اونها مقابل آرامگاه پدر لویی ایستاده بودند و از اونجایی که الان خیلی چیزها رو میدونستند و تجربه کرده بودند، حس میکردند که اون مرد حرفهاشون رو میشنوه.
لویی تا امروز اینجا نیومده بود؛ اما حالا که سعی داشت با مشکلات و اتفاقات زندگیش کنار بیاد، حس میکرد اول از همه باید با اون غمی که هنوز توی قلبش احساس میکرد، رو به رو بشه.
"میخوای تنهاتون بذارم؟" هری پرسید و دست لویی رو توی دستش گرفت. "نه. میشه بمونی لطفا؟" هری سرش رو تکون داد و قدمی به جلو برداشت و لویی رو هم همراه خودش کشید.
لویی نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد. نمیدونست چی باید بگه، پس با چیزهایی که فکر میکرد پدرش دوست داره در موردشون بدونه، شروع کرد.
با گفتن اولین کلمات، دریایی از حرفهایی که توی دلش مونده بود، روی زبونش جاری شد. در مورد کاری که پیدا کرده بود و حقوقش خیلی از کار قبلیش بهتر بود، گفت. در مورد فارغ التحصیلیش گفت. در مورد اینکه چقدر اخیرا بهتر غذا میخوره و مراقب سلامتیشه، گفت. با گفتن تمام این خبرهای خوب، نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره... چون بلند گفتنشون باعث میشد که باورش بشه چه چیزهای با ارزشی رو به دست آورده.
درسته که مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشته بود و هنوز هم توی راهش با موانع زیادی برخورد میکرد؛ اما اون هر روز غذای سالم میخورد و با هر دعوتی، بیرون میرفت و خوش میگذروند و دیگه با اشاره به کسایی که دوستشون داشت و از دستشون داده بود، گریه نمیکرد؛ پس میدونست که داره خوب پیش میره.
"اوه راستی بابا... این هریه" لویی دست هری رو رها کرد و در عوض، بازوش رو دور کمر اون پسر پیچید و با شیفتگی به چهرهی خجالتی دوست پسرش، که با یه لبخند کوچیک رو به سنگ قبر دست تکون میداد، خیره شد.
"آم... از م-ملاقاتتون خوشحالم آقای تاملینسون... آم..." هری با لکنت گفت." آرزو میکردم که میتونستم از نزدیک ملاقاتتون کنم اما به اندازه کافی در موردتون شنیدم و واقعا برام محترم هستین... ازتون بابت بزرگ کردن این پسر فوقالعاده ممنونم، چون من نمیتونستم زندگیم رو با هیچکس دیگهای به جز اون شریک بشم"
لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و با تصور ملاقات پدرش با هری اشک توی چشمهاش جمع شد... و شاید جملهی آخر هری هم یه نقش کوچیکی توی به وجود اومدن بغضش داشت. مطمئن بود که اون دو تا از همدیگه خوششون میومد و امیدوار بود که پدرش با این که عاشق یه مرد شده، مشکلی نداشته باشه و هنوز هم بهش افتخار کنه.
هیچوقت از اون مرد حرف بدی در مورد همجنسگراها نشنیده بود؛ پس احتمالا پدرش ازشون حمایت میکرد، چون پسرش نمیتونست آیندهش رو بدون هری تصور کنه.
منتظر موند تا هری به سمتش برگرده و بعد جلو رفت تا اون پسر رو ببوسه اما هری یه قدم عقب رفت. "هی! پدرت داره نگاهمون میکنه..." لویی خندید و بدون توجه به حرفش، پسر رو بوسید.
گلهایی که همراهشون آورده بودند رو روی سنگ قبر گذاشتند و برای چند دقیقه ساکت ایستادند، قبل از اینکه به سمت ماشین - که لاتی اونجا منتظرشون نشسته بود - برگردند.
به سمت خونهی خانوادهی لویی رفتند و از اقامتشون توی دانکستر، در کنار خواهرهای لویی و ارنی کوچولو، نهایت لذت رو میبردند. لویی به شدت دلش برای این خونه تنگ شده بود و حالا قرار بود چند روزی که تا کریسمس مونده بود رو اونجا بگذرونه.
جی، آنه و جما رو هم دعوت کرده بود و اونها قرار بود بعدا بهشون ملحق بشن. اینکه مادراشون اینقدر خوب با هم ارتباط برقرار کرده بودند، یکم عجیب بود ولی باعث میشد حس کنن که عضوی از یه خانوادهی بزرگ و متحدن... حسی که خیلی وقت بود هیچکدومشون تجربه نکرده بودند.
"تولدت مبارک لو!" هری به محض اینکه صدای خمیازه لویی رو از کنارش شنید، روی تخت پرید. "ممنون لاو... حالا میشه دوباره بخوابیم؟ به کادو نیاز ندارم... فقط میخوام بخوابم" لویی همونطور که سرش توی بالشش بود زمزمه کرد و مشخص بود که هنوز توی دنیای خواب به سر میبره... گرچه نمیتونست با حضور اون گلولهی انرژی که توی بغلش تکون میخورد، توی همون دنیا بمونه."بازش کن! بازش کن! خودم کادوش کردم!"
هری یه کادوی کوچیک که یه پاپیون روش چسبیده بود رو، به دستش داد. روی اون کاغذ کادوی سبز و آبی، لنگر و طناب و کشتی و قطب نما نقاشی شده بود؛ لویی نگاهی به هری انداخت و واقعا متعجب بود که چطور اون پسر از یه مرد سکسی، تبديل به یه بچهی نازنازی و ملوس میشد.
لویی حتی لحظهای برای باز کردن اون کادو مکث نکرد، دوست داشت بدونه هری چی براش گرفته...
"داری شوخی میکنی؟" ابروهاش رو بالا انداخت و میخواست بدونه چرا هری براش یه قلاده خریده. "هزا... میدونم که قبلا راجع بهش یه چیزایی گفته بودم، ولی فکر میکردم بدونی که شوخی کردم!"
لویی برای امتحان کردن هر چیزی با هری آماده بود اما اینکه قلاده دور گردنش ببنده، یکم براش زیادی بود؛ البته بیاحترامی به این کینک نباشه، اما لویی علاقهای بهش نداره... اون قلاده خیلی قشنگ به نظر میومد اما نه روی گردنش!
هری نیشخندی زد و بدون هیچ حرفی، فقط اون قلاده رو کنار گذاشت و لویی رو بوسید و دومین کادوی تولدش رو هم تقدیمش کرد. سعی کرد تا جایی که میتونه ساکت انجامش بده، چون اون خونه پر از بچه بود؛ اما از طرف دیگه، لویی اصلا توی این موقعیتها ساکت نبود... مخصوصا وقتی که زبون هری رو داخلش داشت! پس اگه یک یا دو بار اسم مسیح رو ناله کرده بود مشکلی نبود، کریسمس بود و خب... اونها یه عادت خاص برای دعا کردن توی اون روز داشتند!
تمام روز رو توی خونه موندند و این یکی از بهترین تولدهایی بود که لویی تجربه کرده بود؛ چون از وقتی که پدرش رو از دست داده بود، مِیلی نسبت به جشن گرفتن نداشت.
جی، آنه، جما، لاتی، فیزی، فیبی، دیزی، ارنست، هری و لویی توی اتاق نشیمن جمع شدند تا فیلم مورد علاقهی لویی رو تماشا کنند. با آهنگهای فیلم همخوانی کردند و وقتی که هری از جا بلند شد تا حرکات رقص دنی و سندی رو تکرار کنه، همه تشویقش کردند. بیرون برف میبارید و شومینه اتاق رو گرم میکرد و همگی ژاکتهای خجالتآور کریسمسی پوشیده بودند.
و لویی درست مثل دوران کودکیش داشت ازش لذت میبرد... با این تفاوت که حالا بازوهایی رو داشت که دورش حلقه شده بودند، بوسههایی که روی گردنش مینشست و یه باسن دردناک که مجبور بود باهاش به فیبی نشون بده که چطور باید سوار اون اسبهای عروسکی کوچولو، که آنه براشون خریده بود، بشه.
و بیاین به این اشاره نکنیم که وقتی جما از لویی پرسید توی دوران کودکیش از این اسباببازیها داشته یا نه، هری گفت که اون همین الان هم یکی داره!
روز بعد حتی بهتر هم بود... صدای خندههای بقیه تا اتاق لویی رسیده بود و تشویقش میکرد تا از جا بلند بشه و پایین بره و کادوهاش رو باز کنه. دوست داشت کادوی یه فرد خاص رو زودتر باز کنه؛ اما انگار اون آدم خاص، هیجانزدهتر از اونی بود که صبر کنه تا لویی بیدار بشه و زودتر از اون به طبقه پایین رفته بود.
"لویی!" دیزی با صدای بلندی اسمش رو داد زد، که البته توسط قُل دیگهش ساکت شد و ریز خندید.
"خب... پرنسسها امسال چی کادو گرفتن؟" لویی بدون توجه به رفتار مشکوک جمع و خندههای ریزشون، از خواهرانش پرسید و همهشون رو بوسید قبل از اینکه روی زمین کنارشون بنشینه و کمکشون کنه تا کادوهاشون رو باز کنند و البته که میخواست بدونه هری کجاست.
امسال انتظار هیچ کادویی رو نداشت؛ چون سالهای قبل اصلا به خانوادهش سر نزده بود. اون تمام روز توی خونه میموند و تمام خوراکیها و دید و بازدید و رسمهای کریسمسی رو نادیده میگرفت و در حالی که توی تخت لم داده بود، فیلمهای کریسمسی رو تماشا میکرد.
لویی داشت به خواهرانش کمک میکرد، که با یه بسته با اسم خودش برخورد کرد. به مادرش نگاه کرد که اون زن بعد از یه نیشخند، به بازی کردن با دوریس ادامه داد.
"چی؟!" لویی حس شوخ طبعی خاصی داشت... خانوادهش این رو میدونستند و خودش هم به خوبی ازش آگاه بود؛ اما یه مرز باریک بین شوخی و تمسخر وجود داشت. "چرا بهم پاکت زباله و خوشبوکننده دادین؟ دارین بهم میگین من بو میدم؟"
همه خندیدند و لویی چشمهاش رو چرخوند و کادوی جما رو برداشت. میخواست ازش تشکر کنه که با دیدن دونات پلاستیکی که توی جعبه بود، اخم کمرنگی کرد... و قطعا بقیه داشتند باهاش شوخی میکردند.
"خیلی خب، دوربین مخفیه؟ به کدوم سمت باید دست تکون بدم؟" لبهاش رو آویزون کرد و متوجه شد که هری هنوز توی جمع نیست. "دیگه هیچ کادویی نمیخوام!"
"مطمئنی؟" هری وارد اتاق شد، در حالی که دستهاش رو پشت کمرش نگه داشته بود. هنوز ژاکت قرمز کریسمسیش تنش بود و شبیه یکی از آدمکهایی که به بابانوئل کمک میکنند، شده بود. به لویی هم اصرار کرده بود تا یه کلاه نوکدار سبز بپوشه تا هر دو شبیه اِلفها بشن و خب... عکسهایِ خانوادگیِ امسال، قطعا قرار بود یه جایی گم و گور بشن!
"دیگه چیه؟!" لویی از گرفتن کادوهای مسخره خسته شده بود و کم کم داشت به تحریم کردن تعطیلات فکر میکرد.
هری دستهاش رو از پشتش بیرون آورد و کوچولوترین، کیوتترین و خوابالوترین پاپیای که لویی به عمرش دیده بود رو، به سمتش گرفت. اون پاپی از نژاد بولداگ فرانسوی بود، گوشهای کوچولوش آویزون بود و چشمهای ریزی داشت و توی دستهای بزرگ هری خودش رو جمع کرده بود. هری اون پاپی رو بالا برد و کنار صورتش نگه داشت و لبهاش رو آویزون کرد.
"دوستم داشته باش!" هری با لحن بچگونهای گفت و گردن اون پاپی کوچولو رو نوازش کرد و لویی واقعا نمیتونست تصمیم بگیره که کدوم یکی از اونها کیوتتر به نظر میان.
لویی خشکش زده بود، از وقتی کیتن رو از دست داده بود تا الان هیچ سگی از این نژاد رو ندیده بود و الان تمام خاطراتی که در تلاش بود تا فراموششون کنه، داشتند توی ذهنش دوره میشدند.
نگاهش خیره به اون پاپی بود. پاپیون قرمزی که دور گردنش بود از خودش بزرگتر بود و شاید همین برای اینکه عاشقش بشه، کافی بود.
"اسمش دارسیه" هری گفت و اون پاپی رو درست مثل یه بچه بغل کرد. "دو ماهشه و عاشق خوابیدن روی پشتشه، اون هم توی یه حالتی که اصلا خانومانه به نظر نمیاد! اما اون میتونه هر کاری که خوشحالش میکنه رو انجام بده، پس مشکلی نیست"
لویی میتونست همه چیز رو بشنوه، اما برای هضم کردنشون یکم مشکل داشت. نفس عمیقی کشید و دستهای لرزونش رو بلند کرد تا اون پاپی رو توی بغلش بگیره.
هری چیزی نگفت، فقط جلوتر اومد و دارسی رو به دست لویی داد و برای احتیاط بیشتر دستهای بزرگش رو زیر دستهای لویی نگه داشت.
"سلام خانوم کوچولو... تو خیلی خوشگلی!" لویی لبخندی زد و اون پاپی رو به سینهش چسبوند. "از اسمش خوشم میاد. کی انتخابش کرده؟" "من!" هری با افتخار گفت.
"از امروز تو قراره پیش ما بمونی، دارسی" لویی با لحن کودکانهای گفت و به سمت کاناپه رفت، اجازه داد تا اول هری بنشینه و بعد خودش روی پاهاش نشست و دارسی رو روی پاهای خودش گذاشت تا همونجا بخوابه.
"تو خوبی؟این مشکلی نداره؟" هری با صدای آرومی زمزمه کرد، کمر لویی رو نوازش کرد و واقعا نگران به نظر میرسید؛ انگار از خریدن این کادو پشیمون شده بود.
لویی هیچوقت نگفته بود که برای داشتن یه سگ دیگه آمادهست، چون نمیخواست که برای کیتن یه جایگزین بیاره؛ اما شاید بتونه دوستش داشته باشه، البته به شرطی که هری هم به همون اندازه دوستش داشته باشه و توی مراقبت ازش کمکش کنه. "آره خوبم. ممنونم" لویی به آرومی هری رو بوسید و مراقب بود که جلوی مادر و خواهرهاش که احتمالا داشتند نگاهشون میکردند، بیش از حد پیش نره.
"دارسی اسم باحالیه ولی به اسم دیگهای فکر نکردی؟" لاتی پرسید. "مثلا... نمیدونم... آملیا چطوره؟"
"نه!!!" هری و لویی همزمان داد زدند و با دیدن نگاه متعجب بقیه، به خاطر عکس العمل یکسانشون به یه اسم، سرخ شدند.
و شاید بهتر باشه کسی جواب چشمهای پر از سوالشون رو نده!
***
این دو تا خیلی کیوتن🥺
ولنتاینتون مبارک عشقای من🤍
من قراره با سریالهام جشن بگیرم😂🤝
شما برنامتون برای روز عشق چیه؟
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro