Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

❆ Chapter 40 ❆

"نمیتونی منو ببینی... من رفتم!" هری از پشت بالش آبی رنگش با لحن کودکانه‌ای گفت. "هزی! هزی!"

هری بالش رو انداخت و چهره‌ی خنده‌داری که با چشم‌های کج شده و زبون بیرون اومده، درست کرده بود رو به نمایش گذاشت و باعث شد تا صدای خنده‌ی ارنست که توی بغلش نشسته بود، بلند بشه. البته خنده‌هاش ممکن بود بخاطر این باشه که هری قلقلکش میداد و سعی می‌کرد دست‌های تپلش رو بخوره؛ ولی تا وقتی که می‌خندید، دلیلش اهمیتی نداشت.

جی و آنه بهشون اصرار کرده بودن تا برای اثاث‌کشی به کمکشون بیان و از وقتی که اومده بودن توی باغچه با هم مشغول حرف زدن بودن و حتی متوجه حضور پسرانشون هم نبودند. لویی واقعا خوشحال بود که مادرش با آنه گرم گرفته چون این باعث میشد که از هری بیشتر خوشش بیاد و خب... این تغییر ناگهانیِ جی، حتی از عوامل فراطبیعی هم غیرقابل باورتر بود.

توی این مدت که خانواده‌ها پیششون بودن، خواهر و برادر دوقلوی لویی با اون دو تا وقت می‌گذروندند. هری واقعا خوشحال بود که اون بچه‌ها با دیدنش گریه نمی‌کنند و نمی‌ترسن و لویی هم با شیفتگی بازی کردنشون رو تماشا می‌کرد.

از اونجایی که اون نفرین از روی هری برداشته شده بود، پسر از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا در مورد بچه‌ها حرف بزنه. اگر توی خیابون یه بچه‌ی تنها رو می‌دید جلو می‌رفت و باهاش حرف می‌زد تا وقتی که پدر و مادرش رو پیدا کنن. ویدئوهایی که توی یوتیوب می‌دید و پیج‌هایی که توی اینستاگرام دنبال می‌کرد همه مربوط به بچه‌های کیوت بودند؛ شاید موبایل خریدن برای اون پسر، خیلی هم ایده‌ی خوبی نبود.

آنه، جی و دو قلوها تا شب کنارشون بودند، توی باز کردن وسایل بهشون کمک کردند و در نهایت به خونه‌های خودشون برگشتند و اون‌ها رو توی 'خونه‌شون' تنها گذاشتند.

"میدونی، الان واقعا هیچ کمکی بهم نمی‌کنی!" لویی غر زد، در حالی که روی فرش خم شده بود و تلاش می‌کرد تا بخش‌های مختلفِ قفسه‌ی کوچیکِ اتاق خوابشون رو به هم متصل کنه. "معمولا من کسی‌ام که هیچ کاری نمی‌کنم. اصلا به این شرایط عادت ندارم."

"متاسفم لو، ولی منظره‌ای که این پشت دارم یکم حواسم رو پرت می‌کنه." هری خندید و لویی سرش رو به عقب چرخوند و اون پسر رو دید که پشت سرش ایستاده و همونطور که پیچ گوشتی توی دستشه، به باسنش زل زده.

لویی چشم‌هاش رو چرخوند و نگاهش رو به کتاب راهنما دوخت و تظاهر کرد که میدونه باید چیکار کنه؛ اما نتونست جلوی نیشخندی که روی لبش نشست رو بگیره.

هری کنارش نشست و باسنش رو، قبل از اینکه بهش کمک کنه، نوازش کرد و لویی نفسش توی سینه حبس شد؛ هری اجازه نمی‌داد که اون باسن حتی پنج دقیقه بدون لمس بمونه و هر جوری شده بود، دستش رو بهش می‌رسوند.

خیلی طول نکشید که هری قفسه رو درست کرد و لویی به سرعت، عکس‌هایی که گرفته بودند رو روی قفسه گذاشت. جدیدا علاقه شدیدی به عکس‌ها پیدا کرده بودند و لویی تازه می‌فهمید که لذتِ قاب کردن عکس‌ها و به نمایش گذاشتنشون، از پنهان کردنشون توی جعبه خیلی بیشتره.

"عاشقشم!" وقتی که توی تخت و زیر پتو بودند، هری گفت و نگاهش رو دور اتاق خوابشون که تا حدودی مرتب شده بود، چرخوند.

"منم همینطور" "و عاشق تو هم هستم" لویی سرش رو از روی سینه‌ی هری بلند کرد و بوسه‌ای روی لبش گذاشت. "منم عاشقتم"

از گرمای اتاق، از رنگ خاکستری دیوارها، از کمد بزرگی که طرف دیگه‌ی اتاق بود و یه آینه‌ی بزرگ روش نصب شده بود و بهشون یه دید کامل از خودشون می‌داد... از همه و همه لذت می‌بردند و بالاخره، توی خونه جدیدشون، برای اولین بار به خواب رفتند.

وقتی که صبح روز بعد لویی از خواب بیدار شد، احساس می‌کرد دوباره متولد شده. باریکه‌ی نوری که از پنجره به داخل اتاق می‌تابید، پاهاش رو گرم می‌کرد. صدای پرنده‌ها از نظرش زیباترین آلارمی بود که وجود داشت و فرشته‌ای که کنارش خوابیده بود، منظره رو تکمیل می‌کرد.

نور خورشید روی بدنش افتاده بود و فرفری‌های تیره‌ش رو به یه رنگ فندقی روشن تبدیل کرده بود و پوستش مثل طلا می‌درخشید، ملافه پایین تنه‌ش رو پوشانده بود و خیلی آروم خوابیده بود.

لبخندی زد و با خودش فکر کرد که نمیتونه اجازه بده تا این فرصت از دست بره؛ پس دفتر طراحی جدیدی ،که هری چند هفته پیش بهش هدیه داده بود رو، به همراه پاک کن خمیری و مداد زغالیش برداشت. یه صندلی رو به آرومی نزدیک تخت گذاشت، روی اون نشست و مشغول طراحی فرشته‌ای که بین ملافه‌ها خوابیده بود، شد.

قسمتی از زبونش رو برای تمرکزِ بیشتر، از بین لب‌هاش بیرون داده بود و سعی می‌کرد تا سریع باشه و طرح اولیه رو کامل کنه و بعد سراغ نور پردازی و سایه‌های طرح بره.

انگشت‌هاش سیاه شده بود و چشم‌هاش یکم درد گرفته بود؛ اما تا حدودی طرحش رو کامل کرده بود. هری خمیازه‌ای کشید و کمی جا به جا شد و لویی با دیدن اون منظره‌ی جدید که پسر در اختیارش گذاشت، جزئیات بیشتری رو به طرحش اضافه کرد.

وقتی که طرحش تموم شد، با خوشحالی اون رو روی صندلی گذاشت و به سمت دستشویی رفت تا دست‌های سیاه شده‌ش رو بشوره.

"صبح بخیر لو..." وقتی که برگشت صدای خشدار هری رو شنید. چشم‌هاش هنوز بسته بود و نیمی از صورتش بین چین‌های ملافه و موهای بهم ریخته‌ش، پنهان شده بود.

"صبح بخیر لاو" لویی نیشخندی زد و طراحیش رو برداشت و به سمت تخت رفت و روی پاهای هری نشست.

"اون چیه؟" هری اخمی کرد و پای لویی رو نوازش کرد و سر انگشت‌هاش رو زیر پارچه‌ی باکسرش سُر داد.

"تویی!" لویی طراحیش رو نشونش داد و هری نفسش بند اومد؛ انگار که انتظار نداشت لویی این کار رو بکنه.

"توی این طراحی مثل یه فرشته به نظر میام!" "همین الان هم مثل یه فرشته به نظر میای"

هری آروم خندید و با خوشحالی بابت اینکه بالاخره لویی اون رو کشیده، دفتر رو روی عسلی کنار تخت گذاشت. لب پایینش رو گاز گرفت و سرش رو کمی کج کرد و به سر تا پای لویی نگاهی انداخت در حالی که انگشت‌هاش رو روی پاهای اون پسر می‌کشید.

"چیه؟" لویی ابروهاش رو بالا انداخت؛ اما به هر حال میدونست چه فکری باعث ‌شده تا اون زمردها، تیره‌تر بشن. "تو هم از این زاویه خوب به نظر میرسی..."

لویی سرخ شد و سرش رو عقب انداخت تا برافروختگی صورتش رو پنهان کنه و کاملا 'تصادفی' خودش رو به پایین تنه هری کشید. هری که داشت می‌خندید، نفسش حبس شد و از اونجایی که هیچ چیزی زیر ملافه‌ها تنش نبود و هر تکون لویی، تاثیر مستقیم روی دیکش داشت، آهی کشید؛ پس شاید لویی یه بار دیگه و کاملا 'تصادفی' پایین تنه‌ش رو حرکت داده باشه.

وضع هری حتی از چند ثانیه پیش هم بدتر به نظر می‌رسید و رسما داشت پارچه‌ی باکسر لویی رو می‌کشید تا اون رو از تنش دربیاره.

"لطفا بگو که لوب رو از جعبه‌ها در آوردیم" هری با ناله گفت.

لویی خندید و از جا بلند شد تا بطری لوب رو بیاره و وقتی که برگشت، باکسرش رو هم از پا در آورد. ملافه رو از روی بدن هری کنار زد و دوباره سر جای قبلیش نشست و خودش رو به پایین تنه هری کشید. روی بدن پسر خم شد و مشغول بوسیدنش شد. با حس دست‌های هری روی باسنش، لذت می‌برد و همونطور که حرکاتش رو تکرار می‌کرد، منتظر بود تا هردوشون به اندازه کافی سفت بشن.

از روی هری بلند شد و انگشت‌هاش رو به لوب آغشته کرد، کنار هری خم شد و دستش رو به سمت پایین تنه و سوراخ خودش برد.

هری با دیدن لویی که درست رو به روی صورتش داشت ناله می‌کرد و خودش رو انگشت می‌کرد تا برای اون آماده بشه، زیر لب فحش داد؛ نتونست جلوی خودش رو بگیره و همونطور که به لویی نگاه می‌کرد به خودش هندجاب داد.

لویی انگار داشت تنهایی کار رو جلو می‌برد، چشم‌هاش رو محکم بسته بود و ناله می‌کرد و هری واقعا بابتش خوشحال نبود! "بدون من انجامش نده!" هری غر زد و لب‌هاش رو آویزون کرد.

"باشه‌باشه‌باشه... فاک" لویی سرش رو تکون داد؛ اما به هری توجهی نکرد و به آماده کردن خودش ادامه داد و هری هم به قدری تحریک شده بود که فقط به کار قبلیش ادامه داد.

بعد از چند دقیقه لویی جلو رفت و لوب رو، روی دیک هری ریخت و هری بهش اجازه داد تا هر کاری که میخواد بکنه. لویی روی پاهای هری نشست و دیک اون پسر رو توی دستش گرفت و هری بهش کمک کرد تا بدنش رو بالا بکشه و آروم روی دیکش بنشینه.

وقتی که نیمی از دیکش داخل رفت، لویی به آرومی حرکاتش رو شروع کرد، قبل از اینکه دستش رو روی سینه‌ی هری بذاره و همونطور که بهش چنگ می‌زنه، خودش رو بیشتر از قبل به پایین فشار بده.

"اینجوری خوبه؟" لویی پرسید تا مطمئن بشه داره درست انجامش میده، اما با توجه به لب‌های قرمز هری که از هم باز مونده بود، واقعا نیازی به پرسیدنش نبود. "آره‌آره... دقیقا همینطوری" هری سرش رو تند تند تکون داد و لویی با دیدن بی‌طاقتیش خندید.

حرکاتش رو سریع‌تر کرد و سعی کرد با وجود دست‌های هری روی باسنش، تمرکزش رو حفظ کنه. سرعت حرکاتش رو گاه به گاه تغییر می‌داد و صدای ناله‌های هری رو بلندتر از قبل می‌کرد.

وقتی که هری کنترل رو به دست گرفت، حرکات لویی آروم‌تر شد. هری با یه ضربه آروم شروع کرد اما ضربه‌ی بعدیش اینقدر محکم بود که لویی روی سینه‌ی هری افتاد.

ضربه‌هاش مستقیم به پروستات لویی برخورد می‌کردند و خب... بعد از اون یکم همه چیز تار شد.

صدای ناله‌ها و گریه‌های از روی لذتشون بلندتر از همیشه بود و لویی بعد از چند دقیقه حتی نمیتونست تشخیص بده این خودشه که ضربه‌ها رو کنترل می‌کنه یا هری؛ اما هر کدوم که بودند، احساس فوق العاده‌ای داشت و لویی واقعا نمیتونست چشم‌هاش رو باز نگه داره.

همون لحظه‌ای که لویی قصد داشت به خودش هندجاب بده و خودش رو از درد پایین‌تنه‌ش راحت کنه، هری اون پسر رو روی تخت انداخت و روی بدنش قرار گرفت و با سرعت درونش ضربه زد. لویی دیگه نمیتونست ذهنش رو کنترل کنه، اسم هری رو با صدای بلند جیغ می‌زد و ناخن‌هاش رو روی پوست اون پسر می‌کشید.

هری شونه‌ی لویی رو گاز گرفت و لویی کمر هری رو چنگ زد. هری ضربه‌هاش رو محکمتر کرد و لویی موهاش رو کشید و صداشون از دور احتمالا شبیه این بود که یه نفر توی اون خونه مُرده؛ ولی اون دو نفر از هر وقتی، بیشتر احساس زنده بودن می‌کردند.

لویی نمیدونست چرا فکر کرد که باز کردن چشم‌هاش توی اون موقعیت ایده‌ی خوبیه؛ ولی باز کردن چشم‌هاش و دیدن اون خدای یونانی که بخاطر قطره‌های عرق، پوستش برق می‌زد، باعث شد بدون لمس بیاد.

هری چند بار دیگه خودش رو به لویی کوبید قبل از اینکه با نفس بریده، بدنش رو روی اون پسر بندازه و سرش رو توی گردنش فرو ببره. هر دو با صدای بلندی نفس می‌کشیدند و تلاش می‌کردند تا ضربان قلبشون رو آروم‌تر کنند.

"تخم مرغ!" هری ناگهان گفت، در حالی که هنوز پایین تنه‌شون بهم متصل بود."چی؟" "تخم مرغ میخوام با یه عالمه پنکیک!"

"پس شاید بهتر باشه اون دیک خوشگلت رو ازم بیرون بکشی، لاو" لویی با نیشخند گفت و هری خندید، قبل از اینکه کاری که بهش گفته شده بود رو، انجام بده. به آشپزخونه رفت تا صبحونه رو آماده کنه و لویی هم مشغول لباس پوشیدن شد، چون امروز روز مهمی براش بود.

"موهام چطوره؟" لویی، همونطور که اطراف اتاق می‌دوید تا کتش رو از توی جعبه‌ها پیدا کنه، پرسید. "کاملا حرفه‌ای به نظر میای." هری شستش رو از پشت تلویزیون براش بالا گرفت و بعد به سراغ وصل کردن کابل‌های کنسول‌های بازی برگشت، که لویی اصرار کرده بود بهشون نیاز دارن، در صورتی که وضعیت اینترنت خونه هنوز مشخص نبود.

"کفش‌هام خوبه؟ زیاد از حد رسمی نیست؟ مناسبه؟ چشم‌هام چی؟ حس می‌کنم چشم سمت راستم دوباره قرمز شده... به نظرت عینکم رو بزنم؟ اوه لباسم چروک شده! اتو میخوام." لویی وحشت‌زده، اطراف اتاق می‌دوید و جاهای تکراری رو می‌گشت.

هری به سمتش رفت و شونه‌هاش رو گرفت و متوقفش کرد.

"لو، آروم باش! همه چیز خوبه. تو به اندازه کافی تجربه داری. لباست هم خوبه و چشمت هم مشکلی نداره و مثل همیشه خوشگله!" هری گونه‌های لویی رو توی دست‌هاش گرفت و بوسه‌ای روی لب‌هاش زد. لویی کمی آروم‌تر شد و سرش رو تکون داد، قبل از اینکه به سمت در بدوه تا خودش رو به مصاحبه‌ش برسونه.

لویی نمیدونست چطور باید توی یه مصاحبه رفتار کنه... برای کارآموزی قبلیش مجبور نشده بود تا کاری انجام بده و حالا و توی این شرایط، احساس بزرگ بودن و مستقل بودن می‌کرد.

سالن ساختمون بزرگ‌تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد و کاملا مطمئن بود که دیوارها از سنگ مرمر هستند. تمام افرادی که توی مسیرش بودند کاملا مودبانه براش سر تکون می‌دادند و این بهش احساس مهم بودن می‌داد.

میز بخش پذیرش سه برابر بزرگ‌تر از چیزی بود که توی بریستول دیده بود. یه شانس کمی وجود داشت تا محل کارش با هری مشترک باشه و نمیتونست جلوی ذهنش رو بگیره تا به مکان‌های مختلفِ این ساختمون، که میتونستند اونجا مخفی بشن و با هم باشن، فکر نکنه.

"آم... سلام" لویی گلوش رو صاف کرد. "من لویی تاملینسونم، یه قرار با آقای-"

"تِری کوک... بله. الان بهشون خبر میدم" مردِ مهربونِ پشت میز بهش لبخند زد و اشاره کرد تا بنشینه و بعد با رئیسش تماس گرفت.

تنگه... لباسش خیلی تنگه! یعنی ورزش کردن باعث شده گنده‌تر بشه؟ باید سایز لباس‌هاش رو بزرگ‌تر از قبل بخره؟ هری امشب تاکو می‌گیره یا خودش باید از سوپرمارکت برای شام خرید کنه؟ اون مسئول پذیرش داره دیدش میزنه یا توهم زده؟

"آقای تاملینسون" یه مرد میانسال کوتاه قد، اسمش رو صدا زد و به سمتش اومد تا باهاش دست بده.

"سلام آقای کوک. ملاقات با شما باعث افتخاره" لویی تنها چیزی که کل مدت توی ذهنش تکرار می‌شد رو، به زبون آورد.

به همراه هم به دفتر اون مرد رفتند. یه عکس خانوادگی روی میزش گذاشته بود و یه نیم تاج کوچیک روی یکی از صندلی‌ها بود، احتمالا اون مرد یه پدر بود که عاشق لوس کردن دخترش با کادوهای مختلف بود. با دیدن این‌ها لویی یکم آرومتر شد. آدم‌هایی که به فکر بچه‌هاشونن انسان‌های بهتری هستن... یا شاید هم نیستن؟ شاید اون مرد داشت به زنش خیانت می‌کرد... شاید برنامه داشت که طلاق بگیره و خانواده‌ش رو تنها بذاره! اصلا غذای کافی قبل از اومدن به اینجا خورده بود؟

آروم باش لویی!

صحبتشون از شرکت و بخشی که لویی قراره کار کنه، به تحصیلاتش و کارآموزیش توی بریستول کشیده شد و بعد در مورد آرزوهای لویی و جایگاهی که خودش رو توی ده سال آینده می‌بینه، حرف زدند.

"میخوام باهات صادق باشم لویی..." آقای کوک شروع به حرف زدن کرد و لویی از همین الان داشت فکر می‌کرد که چه فیلمی رو امشب تماشا کنه تا این مصاحبه رو فراموش کنه. "من واقعا به این همه اطلاعات نیاز ندارم... ولی خوشحالم مَردی که قراره استخدام کنم، اینقدر دقیق و حرفه‌ایه. اگر هنوز هم میخوای با یه آدم بداخلاق مثل من کار کنی، ما آماده‌ی پذیرشت هستیم."

خب پس نیاز نیست امشب فیلم ببینه!

"این... باعث افتخارمه که... با شما کار کنم قربان!" لویی با لکنت جمله‌ش رو به پایان رسوند؛ اما به نظر نمیومد که اون مرد اهمیتی بده، فقط خندید و دست‌هاش رو روی میز به هم گره زد.

"عالیه! فقط باید برنامه‌‌ات رو برام ایمیل کنی تا ساعت‌های کاریت رو تنظیم کنیم. پرونده‌ای که شرکت برای الان روش کار می‌کنه یه پرونده‌ی طلاقه. هفته‌ی دیگه با خانم پاولکا قرار داریم و اگر علاقمند باشی، میتونی بیای."

لویی تلاش کرد تا با شنیدن اون اسم واکنشی نشون نده، اما ظاهرا موفق نشد و آقای کوک متوجه شد و اخم کمرنگی کرد."مُوکلمون رو میشناسی؟"

"نه. اما در مورد شوهرش یه چیزهایی شنیدم" لویی به سادگی گفت و امیدوار بود که اون مرد، دوباره زندگی کاریش رو خراب نکنه.

"چه آدم مزخرفیه، مگه نه؟ منظورم اینه که... سواستفاده از منابع مالی شرکتش برای سرمایه‌گذاری توی یه استریپ کلاب، اون هم بدون اینکه همسرش بفهمه واقعا کار درستی نیست. بخاطر همینه که هیچکس حاضر به همکاری با شرکتش نیست. این مرد میتونست دنیا رو توی دستش داشته باشه، اما تمام فرصت‌هایی که میتونست به نجات شرکتش منتهی بشه رو لگدمال کرد."

اخمِ روی صورت لویی، با شنیدن اون خبر پاک شد و یه لبخند بزرگ جایگزینش شد. تنها واکنشی که میتونست توی اون لحظه و مقابل آقای کوک نشون بده همون لبخند بود؛ اما توی ذهنش رسما داشت می‌رقصید. اینقدر هیجان زده بود که متوجه نبود بدنش به طور نامحسوسی داره میلرزه.

"بگذریم... منتظر ایمیلت هستم. بعدا می‌بینمت" آقای کوک از جا بلند شد و لویی رو به سمت در خروج راهنمایی کرد.

لویی خودش رو کنترل کرد تا وارد آسانسور بشه... به محض بسته شدن در آسانسور، بلند داد زد، "همینه!" بالا و پایین می‌پرید و نمیتونست صبر کنه تا این خبر رو به هری برسونه.

وقتی که به خونه رسید، اون پسر رو توی آشپزخونه و پشت میز پیدا کرد. با خوشحالی از شرِّ کفش و کتش خلاص شد و روی پاهای هری نشست و محکم بغلش کرد. "خب فکر کنم این نشونه‌ی اینه که کار رو گرفتی!" هری گفت و به لویی که دا‌شت کل صورتش رو بوسه‌بارون می‌کرد، خندید.

"حتی بهتر از اون! نه تنها کار رو گرفتم، بلکه قراره روی پرونده‌ی همسرِ جسی کار کنم که میخواد ازش طلاق بگیره و اون مرد هم کمپانیش رو از دست داده!" لویی با هیجان گفت و خب شاید میتونست بابت بدبختیِ یه نفر خوشحال باشه، وقتی که اون شخص بهش آسیب رسونده بود.

"چی؟!" نفس هری تو سینه حبس شد."میدونستم که عاقبت اون مرد به تنهایی و بدبختی کشیده میشه، اما نمیدونستم که تو هم بخشی ازش هستی!"

"منظورت چیه که میدونس- اصلا بیخیال! بگو که یه جایی توی این آشپزخونه شامپاین داری!" لویی گفت و از جا بلند شد و مشغول سرک کشیدن توی کابینت‌های به هم ریخته شد.

"نه... اما آب گازدار و آب سیب داریم!" هری حتی از لویی هم هیجان زده‌تر به نظر میومد؛ پس اون پسر حالش رو خراب نکرد و با خوشحالی، به جشن کوچیکش با آبمیوه‌هاشون پیوست.

***
این هم از عاقبت جسی...
شکل کلید اسرار شد این قسمت😂

مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💛

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro