❆ Chapter 4 ❆
تمام روزهاش کاملا یکنواخت و یکسان میگذشت؛ یا نایل رو مجبور میکرد به خونهش بیاد تا درس بخونن یا اینکه خودش به خوابگاه میرفت و شب ها همونجا میخوابید تا صبح روز بعد که باید سرکار میرفت. البته لیام هم قرار بود همراهشون باشه اما اون پسر تمام روزهای هفته رو به صندلی کتابخونه چسبیده بود و اونجا درس میخوند.
خیلی خوشحال بود که همکارهاش باهاش مثل بچهی خودشون رفتار میکردند؛ چون اینطوری هر وقت که دلش میخواست سرکار میرفت و مثل بقیه دستیارها ساعت هشت صبح سرکار حاضر نمیشد و معمولا ده یا یازده صبح اونجا بود. به هر حال هیچکس به این موضوع اشاره نمیکرد و خانم هاوارد هم همیشه بعد از اون میومد پس مشکلی نبود و میتونست صبح ها یکم بخوابه.
و بالاخره تعطیلات دانشگاه تموم شد و امتحاناتش از راه رسیدند.
چهار ساعت قبل از شروع اولین امتحانش، درس خوندن رو شروع کرد و فرصت کافی برای خوابیدن نداشت. آخرین مبحث رو دفعه اولی بود که میخوند و بعد از چند ثانیه بیخیالش شد، چون ممکن نبود که توی دو دقیقه بتونه اون رو یاد بگیره.
خوشبختانه، سوالات امتحان تماما چیزایی بود که تونسته بود بخونه یا بهتر بود بگه چیزایی که واقعا بهشون توجه کرده بود. نایل که کنارش نشسته بود با دیدن برگه امتحان تقریبا داشت گریهش میگرفت؛ پس لویی تصمیم گرفت بعد از امتحان، چیزی در مورد اینکه سوالات رو بلد بوده بهش نگه؛ چون اون پسر تمام روزهای تعطیلات رو، به جای اینکه توی مهمونی های کریسمسی خوش بگذرونه، فقط درس خونده بود.
لیام هم عصبانی به نظر میومد و لویی فکر کرد بهتره به اون هم چیزی نگه...پس تقریبا توی هر امتحان فقط تظاهر کرد که داره راجع به جواب ها فکر میکنه در صورتی که اونا رو بلد بود.
البته نتیجهی امتحاناتش خیلی راضیش نمیکردند اما همین که یه نمره معمولی میگرفت و میتونست اون درس رو پاس کنه براش کافی بود و تنها هدفش هم همین بود.
امتحانات کتبی براش مثل آب خوردن بودند، اون عاشقشون بود. خوشبختانه همیشه توی وقت کمش، بخش درست رو میخوند و امتحان رو به راحتی پشت سر میگذاشت. دقیقا بخاطر همین بود که نایل و لیام توی دوران امتحانات ازش متنفر میشدند؛ میدونستند لویی هیچ غلطی نمیکنه اما همیشه نمره بهتری نسبت به اونا، که برای درس خوندن خودشون رو میکشتند، میگیره.
البته همه چیز عالی بود تا وقتی که نوبت به امتحانات شفاهی و مصاحبه ها میرسید؛ لویی توی اونا خیلی خوب نبود.
معمولا با گفتن چرت و پرت هایی که یجورایی درست از آب در میومدن کارش رو پیش میبرد و توجه پروفسورها رو جلب میکرد؛ اما این بار با سوالی مواجه شد که اون رو نخونده بود. البته قرار بود بخونه اما تمام شب نتونسته بود بخوابه و صبح هم روی کاناپه خوابش برده بود. "آقای تاملینسون، اصلا این مبحث رو خوندی؟" زنی که مقابلش پشت میز نشسته بود، پرسید و اصلا رفتار دوستانه ای نداشت.
"بله، البته که خوندم، فقط چیزای زیادی بود که باید به ذهنم میسپردم و الان این مورد رو فراموش کردم، متاسفم" لویی بهونه آورد و قشنگ ترین لبخندش رو زد اما انگار روی اون زن تاثیری نداشت.
" اینجا دبیرستان نیست، نمیتونی در مورد زیاد بودن درسهات غر بزنی... اینجا دانشگاهه، پس خودت رو جمع و جور کن و بزرگ شو" اون زن گفت و بهش اشاره کرد تا از اتاق بیرون بره.
لویی به دانشجویی که پشت سرش بود و مطمئنا تمام مکالمه اونا رو شنیده بود، حتی نگاه هم نکرد. حس یه بازنده رو داشت و درسته که توی تمام هشت روز گذشته این تنها روزی بود که یه اتفاق بد براش افتاده بود اما این لویی بود؛ حتی اگر بین صد تا اتفاق فقط یه دونهش غلط از آب در میومد، دیگه هیچ چیز براش مهم نبود.
نود و پنج درصد، هفتاد و پنج متر
نود و پنج درصد، هفتاد و پنج متر
خودش رو در حالی پیدا کرد که باز هم به سمت اون پل میرفت و کاملا قانع شده بود که به تمام سال تحصیلیش گند زده. این مصاحبهی آخر فقط سه نمره روی معدل نهاییش تاثیر داشت اما اگه بقیه امتحاناتش رو هم گند زده بود چی؟ اگه پاس نمیشد و مجبور میشد تا دوباره این ترم رو بخونه چی؟ نمیتونست با این شکست زندگی کنه، پس رفتن به اون پل اولین چیزی بود که به ذهنش رسید.
به نرده ها تکیه زد و اجازه داد باد موهاش رو بهم بریزه تا یه دلیل دیگه هم برای عصبی بودن داشته باشه. هنوز غذا نخورده بود و صدای غرغر شکمش بلند شده بود. یکم سرش گیج میرفت و دستاش بیش از حد سرد شده بود، در صورتی که هوا حتی به زیر ده درجه هم نرسیده بود.
"باید مست کنی یا یه چیزی بزنی... اونا کمک میکنن انجامش راحت تر بشه"
"فاک!" لویی فحش داد و تصمیم گرفت این پسر رو بخاطر اینکه هر دفعه با یهویی ظاهر شدنش باعث میشه سکته بزنه رو، بُکُشه. "منو تحت نظر داری؟" نفس بریده پرسید و سرش رو توی دستاش گرفت و سعی کرد که خودشو جمع رو جور کنه.
" من فقط بیشتر اوقات این اطرافم" اون پسر گفت، لحنش کاملا ریلکس بود و انگار از بدبختیِ لویی لذت میبرد.
سرش رو بلند کرد و به پسر نگاه کرد. زیر نور خورشید جور دیگهای به نظر میرسید و لویی حتی شک داشت که این همون شخص قبلی باشه. دفعه قبل اون یجورایی توی تاریکی و مه محو شده بود اما حالا زیر نور خورشید برق میزد و موهای بلندش توی باد تکون میخورد. جین تنگ مشکی رنگی پوشیده بود و بوت های مخملیِ سیاهی به پا داشت و یه تیشرت به همون رنگ از زیر ژاکت مشکی رنگش مشخص بود و در آخر، یه کت جین آبی روی اونا پوشیده بود...جوری به نظر میرسید که انگار یه کلاغ، کت جین پوشیده باشه.
رنگ پریده و لاغر بود و وقتی که چند قدم جلوتر اومد، رنگش حتی از قبل هم سفیدتر به نظر میرسید. قد بلند بود و شونههای نسبتا پهنی داشت."میشه بری طرفِ دیگهی پل و اونجا بمونی؟" لویی پرسید و با بداخلاقی نگاهش رو از اون پسر گرفت.
یه سکوت چند ثانیهای بینشون به وجود اومد و باعث شد تا لویی سرش رو بچرخونه و ببینه که دیگه کسی کنارش نیست.
"هنوز هم نپریدی!" لویی صداش رو شنید و سرشو به عقب برگردوند و پسر رو دید که طرف دیگه پل به نردهها تکیه زده و اون رو تماشا میکنه.
"خفه شو!" لویی در جواب داد زد و پاهاش رو به حرکت در آورد تا زودتر از اونجا بره. نمیتونست اینطوری انجامش بده، نمیتونست وقتی که یه نفر داره تماشاش میکنه بمیره. نمیخواست کسی شاهد ترسو بودنش باشه؛ البته خودش فکر نمیکرد که ترسو باشه اما بقیه مطمئنا همین فکر رو میکنن و نمیخواست همونطور که توی زندگی قضاوتش کردن، موقع مرگش هم قضاوت بشه.
"میدونی... این قضیه مردن رو خیلی خوب انجامش نمیدی" اون غریبه در عرض چند ثانیه کنارش قرار گرفت و لویی متعجب بود که چطور قلبش بعد از این همه ترسیدن، هنوز هم داره میزنه.
"بس کن!" لویی داد زد و به راه رفتنش ادامه داد و امیدوار بود که پسرِ غریبه دست از سرش برداره. "اونقدرا هم سخت نیست، فقط باید از روی نرده ها رد بشی و بپری"
اونا کنار هم توی پیاده رو قدم میزدند و لویی متعجب بود که چرا این پسرِ کاملا غریبه، داره باهاش حرف میزنه؛ یعنی کار بهتری به جز دنبال کردن یه آدمِ مشتاق به خودکشی که به زودی قرار بود از دانشگاه بیرون انداخته بشه، نداشت؟
"دلت میخواد من بمیرم؟" لویی با گیجی پرسید. "چرا جوری میپرسی انگار تو کسی نبودی که چند ثانیه قبل میخواست خودشو بکشه؟"
"اون... خیلی خب، دنبال کردن منو تمومش کن!" لویی وقتی که به خیابون محله خودش رسید از حرکت ایستاد. "چرا؟" "چون من نمیشناسمت! میتونی منو یه گوشه خِفت کنی و سرمو بِبُری! "
"خب چه اشکالی داره؟ اینجوری بالاخره میمیری" اون پسر شونه هاش رو با بیخیالی بالا انداخت، انگار که مردن از نظرش مسئله مهمی نبود.
نمیدونست چه جوابی باید بده، پس زیر لب غرغر کرد و به راه رفتنش ادامه داد. میخواست که بمیره، واقعا میخواست؛ مردنش همه چیز رو بهتر میکرد... البته شاید هم بهتر نمیشد ولی خب وقتی که میمرد دیگه بقیه مشکلات به اون مربوط نمیشدند.
"تو عجیب غریب و ترسناکی" لویی بعد از چند لحظه گفت. "چون دارم کمکت میکنم عجیب غریب و ترسناکم؟" "کمکم میکنی؟ تو داری به سمت مرگ هُلم میدی، اینه که ترسناکه!"
"نه... من اینکار رو نمیکنم. این واضحه که میخوای خودتو بکشی و منم دارم تلاش میکنم که این اتفاق بیوفته... پس دارم کمکت میکنم!" پسر جوری توضیح داد که انگار این مسئله واضحیه. "این قتله!" لویی گفت و اخمی کرد. شاید هم قتل نباشه، نه به طور دقیق؛ ولی خب یجورایی حرفش درسته.
"نخیر نیست. من قرار نیست از روی پل هلت بدم که... راستی این چیه؟ " پسر پرسید و دست لویی رو بلند کرد و به لاک سیاه رنگی، که روی ناخن انگشت کوچیکش زده بود، اشاره کرد. لویی دستش رو عقب کشید و غر زد، "بهم دست نزن، من تو رو نمیشناسم! و این چیز خاصی نیست، فقط حوصلهم سر رفته بود" "آروم باش! بهت تجاوز که نکردم! " اون غریبه گفت و آروم خندید.
وقتی که تقریبا نیمی از خیابون رو طی کرده بودن، لویی ایستاد و اون غریبه هم کنارش متوقف شد، نگاه منتظرش رو بهش دوخت و با وجود لبخند بزرگی که زده بود، لویی میتونست بگه که قطعا شبیه یه وزغ شده بود.
"چی از جونم میخوای؟ فقط ب-برو! "لویی گفت. "کیش کیش!" دستاش رو توی هوا تکون داد، جوری که انگار میخواد از شرّ یه پرندهی مزاحم خلاص بشه. "خب این خیلی مودبانه نبود خوشگله... من یه مَردم نه یه پرنده"
"بهم نگو خوشگله... و لطفا برو. داری میترسونیم!" لویی گفت و پاش رو درست مثل یه بچه روی زمین کوبید.
"واو... پس حالا ترسناک هم شدم!" پسر چشمهاش رو چرخوند و به عقب چرخید تا مسیرش رو از لویی جدا کنه. " این اطراف میبینمت خوشگله!"
لویی فقط زیر لب غرید و به مسیرش ادامه داد و هر از گاهی پشت سرش رو نگاه میکرد تا مطمئن بشه که اون عجیب غریب، تعقیبش نمیکنه.
***
میخوام یکم غرغر کنم براتون😗
حالا که دارم یه روز در میون آپ میکنم انتظار بازخورد خوب دارم، میدونید دیگه؟ پس لطفا کامنت و ووت فراموش نشه چون همونطور که شما کامنت نمیذارید، منم میتونم اذیت کنم و دیر آپ کنم🙂 مهربون باشید که همین روند یه روز در میون رو حفظ کنیم💅🏻
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro