❆ Chapter 38 ❆
سلام سلام.
با دستمال کاغذی وارد شوید.
کامنت فراموش نشه لطفا.
امیدوارم لذت ببرید🤍
***
"یه کارآگاه پیدا کردم که میتونه ردش رو بگیره!" لیام در حالی که وارد خوابگاه میشد، گفت و به جمع دوستانش پیوست.
"عالیه! حالا فقط باید منتظر بشینیم تا به عمارت برگرده!" نایل هیجان زده گفت.
اون سه تا، مدت زیادی بود که برای زندانی کردن هری برنامه میریختند؛ اما لویی فکر نمیکرد که این ایدهی خوبی باشه؛ شاید دلیلش این بود که هری میتونست به راحتی فرار کنه، یا شاید هم برای اینکه اگر هری اون تابلو و عکسها رو جمع کرده باشه اونها واقعا هیچ مدرکی علیهش ندارند، شاید هم فقط برای اینه که هنوز عاشقشه و آسیب زدن بهش اصلا برای لویی خوشایند نیست.
هنوز به دوستهاش نگفته بود که هری رو دیده و حقیقت رو از زبونش شنیده. نمیدونست چجوری باید بهشون بگه تا به روان پزشکش زنگ نزنن و مجبورش نکنن داروهایی رو بخوره که بهشون نیازی نداره.
هری واقعی بود، گرچه لویی هنوز داشت با اون حرفهایی که شنیده بود کنار میومد، ولی هری لیاقت این رو داشت که اونها به حال خودش بذارنش و اذیتش نکنن. اون پسر اجازه داده بود تا لویی زندگی کنه و در عوض خودش مرده بمونه و توی زندگیای گیر بیوفته که حتی نمیتونه با بقیه ارتباط داشته باشه؛ پس شاید لویی بتونه در عوضِ محبتهاش، بهش یه لطفی بکنه.
"شاید بهتر باشه بیخیالش بشیم..." لویی زمزمه کرد.
جملهای که از صبح توی ذهنش بود رو به زبون آورد. شب گذشته رو با هری گذرونده بود و در حالی که روی فرش خوابیده بودند، اون پسر رو محکم بغل کرده بود؛ اما صبح که بیدار شد، توی تختش تنها بود و یه صبحونهی یه نفره براش آماده شده بود که به همراه یه یادداشت، توی آشپزخونه بود.
"تا ابد دوستت دارم. هری"
و اون یادداشت هم، به بقیه نوشتههای هری، توی کشوی میز لویی پیوسته بود.
"چی؟! تومو این یارو یه روانیه. تا وقتی که این اطراف باشه، در امان نیستی!" زین تقریبا داشت سر لویی داد میزد تا اون پسر متوجهی کاری که باید انجام بدن، بشه.
"اون قرار نیست به من آسیب بزنه... یا به شماها. میدونم که این کار رو نمیکنه. اون برام یه یادداشت گذاشته بود که دیگه هیچوقت دنبال من نمیاد... حالا میشه به زندگی قبلیمون برگردیم و تظاهر کنیم هیچ اتفاقی نیوفتاده؟ لطفا؟ میدونم که دیگه سراغم نمیاد، پس مشکلی نیست." لویی با خواهش گفت.
"مطمئنی؟" نایل با جدیت گفت. " آره، فقط میخوام ازش بگذرم... حالا بیاین بریم یکم غذا بگیریم! دارم از گرسنگی میمیرم!" همراه هم بیرون رفتند و لویی تمام تلاشش رو میکرد تا اون تاریخها رو فراموش کنه. اینقدر مضطرب بود که حتی تقویم موبایلش رو هم چک نکرده بود... میترسید حتی بهش فکر کنه.
'25 می' روی اسکرین گوشیش نوشته شده بود. لویی با دیدنش فحشی زیر لب داد و به خوردن غذاش ادامه داد و بیشتر از هر وقت دیگهای توی بحث با دوستهاش شرکت کرد تا فراموش کنه که فردا روزیه که قراره یه تجربهی نزدیک به مرگ داشته باشه یا... بمیره.
چی میشه اگه هری نیاد تا مراقبش باشه؟ چی میشه اگه تصمیم اون این پسر این باشه که اجازه بده لویی بمیره تا خودش آزاد بشه؟ هری هیچ تعهدی به لویی نداره، پس چرا زندگی خودش رو متوقف کنه تا لویی بتونه زندگی کنه؟ و با تمام این فکرها لویی کم کم داشت وحشت زده میشد.
شاید الان بتونه اون اسنکهای پنیری رو سفارش بده؛ میدونید، شاید بهتر باشه یه وعده غذایی سنگین رو سفارش بده... و همین ایده باعث شد به فکر فرو بره که شاید هری اون رو از شر شیطانی که توی ذهنش بود و آزارش میداد، راحت کرده باشه... یا شاید هم خود هری، قبل از اینکه ملاقات کنن، همون شیطان بود!
اینقدر توی افکارش غرق بود که متوجه حضور ناتالی نشد وقتی توی راهرو، به سمت خوابگاه میرفتند.
"سلام لویی!" اون دختر با لبخند بزرگی گفت، بزرگتر از چیزی که لویی خوشش بیاد. لویی ازش خوشش میومد اما واقعا زمان مناسبی نبود. "سلام"
"خیلی وقته که ندیدمت..." اون دختر گفت، انگار که تموم این مدت به لویی فکر میکرده... درسته که تا قبل از هری، چند باری با هم خوابیده بودند؛ اما اون دختر باید متوجه میشد که لویی دیگه علاقهای به این کار نداره.
"آره..." لویی لبهاش رو جمع کرد و سرش رو تکون داد، سعی کرد جوری رفتار کنه تا اون دختر متوجه بشه که لویی فقط میخواد بره توی اتاقش و بخوابه.
"شاید خوب باشه که گاهی اوقات بهم سر بزنی... میدونی... مثل روزهای قدیم؟" ناتالی با خجالت گفت و لویی احساس یه آدم عوضی رو داشت، چون هیچوقت فکر نکرده بود که ممکنه اون دختر احساسی بهش داشته باشه. قبلا همیشه مطمئن بود که هیچکس ازش خوشش نمیاد، اما الان از نگاه اون دختر میفهمید که چه احساسی داره؛ و حالا حتی برای جوابی که میخواست بده، احساس بدی داشت.
"ببین نَت... تو دختر فوقالعادهای هستی، اما من... من... من گیام!" آهی کشید... و لکنتش بخاطر این نبود که گفتنش براش سخت باشه؛ بخاطر این بود که آرزو میکرد میتونست بگه که عاشق یه نفر دیگهست... کسی که در واقع یه پسره.
"چی؟!" ناتالی با شوک پرسید، انگار که توقع داشت تا لویی هم متقابلا احساسی بهش داشته باشه.
"متاسفم... یعنی، بابت اینکه از پسرا خوشم میاد، متاسف نیستم! ولی متاسفم که امید واهی بهت دادم." لویی سرش رو برگردوند و به نایل و زین نگاهی انداخت تا درخواست کمک کنه، که البته نایل برای نجاتش اومد.
"سلام ناتالی!" نایل اون دختر رو بغل کرد و گفتگویی رو باهاش شروع کرد که به نظر میومد برای اون دختر به حدی جذاب هست که بیخیال بقیه چیزها بشه.
اون شب لویی نخوابید، در مورد خداحافظی خودش و هری فکر کرد و اینکه ترجیح میداد اون پسر رو توی زندگیش نگه داره و قبول کنه که اون فقط متفاوته و تظاهر کنه که هیچ چیز عجیبی براشون اتفاق نیوفتاده.
اما چجوری باید به دوستهاش توضیح میداد که دوباره اون پسر رو قبول کرده؟ چجوری باید به بقیه معرفیش میکرد؟ ممکن بود یه نفر اون رو بشناسه و بفهمه که همون پسریه که روی پل خودکشی کرده... چطور باید به یه آینده با اون پسر فکر میکرد وقتی که هری گیر افتاده بود، شانسی برای بزرگتر شدن و زندگی کردن نداشت و نمیتونست یه زندگی عادی باهاش داشته باشه...
حتی نفهمید کی اشکهاش جاری شد. میخواست که اون پسر برگرده. قلبش اینقدر درد میکرد که مطمئن بود خیلی زود قراره از کار بیوفته. نمیتونست تحمل کنه، نمیتونست این درد رو تحمل کنه، نمیتونست با این همه فکر توی ذهنش زندگی کنه.
هری رو خیلی دوست داشت و این فقط... درد داشت. اینکه نمیتونست با اون باشه، حتی وقتی که تک تک استخوانهاش اسم اون پسر رو فریاد میزدند، درد داشت. تنها کسی که بهش اطمینان داشت، تنها کسی که اطراف اون میتونست خودش باشه، تنها کسی که با تمام وجودش دوستش داشت، تنها کسی که لویی رو بدون اهمیت به چیزهای دیگه دوست داشت... این درد داشت که نمیتونست با اون باشه. فکر کردن به همه اینها درد داشت. اون پسر حالا یه منطقهی ممنوعه براش به حساب میومد.
پس به گریه کردنش ادامه داد.
از شدت گریه سرش داشت منفجر میشد، سینهش میسوخت، حس می کرد راه گلوش بسته شده و کل بدنش بی حس شده بود. زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد. تنها چیزی که میتونست احساس کنه، این بود که چقدر همه چیز خارج از تحملش بود و چقدر در برابرشون ضعیف بود.
26 می
لویی جرأت نداشت که از خوابگاه بیرون بره.
نمیدونست چطور اون تاریخ و مکانِ پیش بینی شده، میتونه درست از آب در بیاد وقتی که توی خوابگاه مونده و هیچ علاقهای به بیرون رفتن نداره.
دلش میخواست بره و اون پسر رو ببینه؛ اما احتمال داشت سر و کلهش پیدا نشه و اون موقع واقعا ممکن بود که لویی با فکر به اینکه دیگه هیچوقت اون رو نمیبینه، از پل بپره... پس شاید زندانی کردن خودش توی اتاق زین، کار عاقلانهتری باشه.
دوستهاش به یه جشن به مناسبت پایان امتحانات رفته بودند و حتی اون رو هم دعوت کرده بودند؛ اما نمیتونست ریسک کنه و بیرون بره تا ناگهان خودش رو ساعت سه صبح، روی اون پل پیدا کنه.
پس فقط برای خودش یکم چایی درست کرد. یخچال کاملا خالی بود، پس توی تخت رفت و در حالی که به خواب میرفت، نیمی از وجودش بابت زنده موندش خوشحال بود و نیمی دیگه میخواست که بره و از پل پایین بپره تا هم از شر دردی که توی قلبش بود خلاص بشه و هم هری رو نجات بده.
ساعت 1:45 نیمه شب
لویی در حالی که نفس نفس میزد، از کابوسش بیدار شد. توی خواب پدرش، سگش و هری رو دیده بود که مقابل چشمش توی یه چالهی سیاه، ناپدید شده بودند؛ در حالی که لویی جیغ میکشید و التماس میکرد تا برگردند، اما هیچ فایدهای نداشت.
با صدای شکمش، زیر لب غر غر کرد. غذای کافی نخورده بود و یکم احساس سرگیجه میکرد.
به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه، اما هیچ چیز قابل خوردنی اونجا نبود. میتونست به فروشگاه شبانه روزی پایین خیابون بره و زود برگرده... یجورایی گرسنهش بود و احساس ضعف میکرد و چاییِ یورکشایری که توی آشپزخونه بود، قرار نبود به معده خالیش کمکی بکنه.
زیر لب غر زد و لباسهاش رو با یه شلوار گرمکن و یه هودی عوض کرد و کفشهای ونسش رو برداشت و به سمت در رفت و سر راهش کیف پولش رو هم برداشت.
باد سردی میوزید، اما خبری از بارون نبود؛ پس لویی به آرومی به سمت پایین خیابان قدم برداشت و مطمئن شد که کسی تعقیبش نمیکنه... چون از وقتی که اون عکسها رو دیده بود، حس میکرد یه نفر داره نگاهش میکنه.
وارد فروشگاه شد، برای فروشنده سر تکون داد و به سمت قفسهی ساندویچها رفت. علاوه بر ساندویچ، یه کیک مرغ هم برداشت، چون واقعا گرسنه بود و یه بسته کوکی هم سر راهش به سمت صندوق، برداشت.
هزینه خریدهاش رو پرداخت کرد و پاکت خریدش رو برداشت و از فروشگاه خارج شد. با حس کردن اولین قطرهی بارون زیر لب فحشی داد و کلاه هودیش رو روی سرش کشید و قدمهاش رو سریعتر برداشت تا هر چه زودتر به خوابگاه برگرده.
نزدیک ایستگاه اتوبوسی که رو به روی خوابگاه بود، رسیده بود که حس کرد یه نفر پشت سرشه. به عقب برگشت؛ اما به غیر از گلهای کنار خیابون که به همراه با باد تکون میخوردند، چیز دیگهای ندید. به راه رفتنش ادامه داد و نفس عمیقی کشید.
توهم زدی. اینها فقط خیالاتته... تو قرار نیست بمیری.
وقتی که دوباره همون حس بهش دست داد، قدمهاش رو سریعتر برداشت و حتی جرأت نمیکرد که برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه. به سمت خوابگاه دوید و میتونست حس کنه که فرد پشت سرش - حالا هر کسی که بود - سرعتش رو بیشتر کرد تا بهش برسه.
و نه... الان لازم نیست بابت ورزشهایی که انجامشون نداده، حسرت بخوره؛ چون اگه انجامشون میداد الان به دردش میخورند.
سعی کرد خودش رو به ساختمون برسونه؛ اما یه درخت کوچیک جلوی پاهاش افتاد و لویی بیشتر از چیزی که باید ترسیده بود؛ پس به جای اینکه از روی اون بپره، مسیرش رو عوض کرد. مه غلیظی که توی مسیر بود، دیدش رو کور کرده بود؛ پس نمیدونست داره مسیر درستی رو میره یا نه.
به دویدنش ادامه داد و پاکت خریدش رو جایی وسط خیابون رها کرد. متعجب بود که با این همه دویدن برای چی هنوز به خوابگاه نرسیده.
وقتی که بالاخره مه از بین رفت و اطرافش رو دید، لویی فقط میخواست از خواب بیدار بشه.
دقیقا وسط پلی که سعی داشت ازش دور بمونه ایستاده بود، نفسش بند اومده بود و دیگه توانی برای فرار کردن نداشت. از روی ترس، شروع به گریه کرد، نمیخواست هیچ چیزی براش اتفاق بیوفته.
به سمت چپ و جایی که ازش فرار کرده بود نگاه کرد و همون مرد عجیبی که اون شب توی اتوبوس بود رو دید که حتی نمیدوید... فقط روی هوا به سمتش میومد و یه سایهی تاریک هم پشت سرش بود.
به سمت راستش نگاه کرد و هری رو دید که داره به سمتش میدوه. نگاهش رو با وحشت بین اون دو میچرخوند و میخواست بدونه که کدوم یکی از اونها زودتر بهش میرسند.
وقتی که هر دو به لویی نزدیک شدند، هری فریاد کشید و مثل سپر، مقابلش قرار گرفت و همونطور که گریه میکرد، به اون مرد التماس میکرد تا لویی رو نکشه. "نه... لطفا نکن!"
"ما یه قراری داشتیم... اگه تو نمیتونی انجامش بدی پس خودم دست به کار میشم. بهت هشدار داده بودم." کسی که خودش رو اون شب 'جیمز' معرفی کرده بود، گفت.
"اما شاید بشه یه نفر دیگه رو بکشی... هر کاری بگی انجام میدم فقط بهش صدمه نزن، ازت خواهش میکنم!" هری دستهاش رو به دو طرف باز کرده بود تا اون دو تا رو از هم دور نگه داره و لویی واقعا نمیفهمید چطور اون پسر ترجیح میده که یه زندگی پر از بدبختی داشته باشه اما اجازه نده که اون بمیره.
" بذار انجامش بده، هری" لویی زمزمه کرد و هری با شنیدنش، وحشت زده به سمتش برگشت. "چی؟!"
"نمیتونم اینجوری زندگی کنم. نمیتونم به زندگیم ادامه بدم وقتی میدونم دلیل اینکه تو از زندگی محرومی، منم! تقصیر خودم بود که فکر میکردم خودکشی کردن همه چیز رو حل میکنه و حالا باید مسئولیتش رو خودم به عهده بگیرم، نه تو!" لویی با هق هق گفت.
"اما تو نمیخوای که بمیری! منم یه روزی تصمیم به خودکشی گرفتم! ارزش زندگی تو کمتر از من نیست!" هری اخم کرد.
"شاید همینطور باشه، اما این منو میکشه وقتی که میدونم یه راهی برای آزاد کردنت داشتم و کاری نکردم"
اون دو به هم خیره شده بودند و گریه میکردند. بارون میبارید و موهای خیسشون جلوی چشمهاشون رو گرفته بود. لویی نگاهش رو به جیمز دوخت و اشکهاش رو پاک کرد تا نشون بده که چقدر در مورد چیزی که میخواد بپرسه، جدیه. " اگر بپرم، اون به زندگی برمیگرده؟ " لویی پرسید.
اون مرد - یا هر چیزی که بود - سرش رو تکون داد پس لویی نفس عمیقی کشید و برای آخرین بار به هری، که از شدت گریه، زمردهای سبزش قرمز شده بودند، نگاه کرد.
"این کار رو نکن..." لبهاش می لرزید و سعی داشت لویی رو همونجایی که هست نگه داره. سرش رو تکون داد و اخمی کرد و به سمت اون سایه برگشت. "منو ببر... منو به جای اون ببر. به هر حال برای بقیه من یه آدم مردهام. من باید اونی باشم که میمیره"
"هری-" "عادلانه به نظر میاد" جیمز موافقت کرد.
لویی شوکه شده و با دهن باز، به هری نگاه کرد که چند قدم ازش فاصله گرفت و به سمت اون تاریکی رفت تا خودش رو تقدیمش کنه. لویی نمیتونست حرکتی بکنه، نمیتونست واکنشی نشون بده، داشت فکر میکرد که باید چیکار کنه تا جیمز به جای پسری که طلسمش کرده، اون رو ببره.
دست مرد بالا اومد. بارون با شدت میبارید و باد وحشیانهای که شروع شده بود، اجازه نمیداد تا لویی بتونه تعادلش رو حفظ کنه. لویی دادی کشید و سعی کرد تا کاری انجام بده. "صبر کن!" فریاد کشید و به سمت هری دوید، تا اون رو ببوسه. با گریه به سمت گوش پسر خم شد و چیزی رو زمزمه کرد که توی عمرش به زبون نیاورده بود، چیزی که نمیتونست تحمل کنه که حداقل یه بار هم به هری این جمله رو نگفته باشه. "دوستت دارم"
ساعت 3:00 نیمه شب.
برای آخرین بار به صورت اون پسر نگاه کرد و روی صورت غرق در اشکش، لبخند آرومش رو دید.
بعد از چند لحظه، اون پسر توی بغلش افتاد؛ در حالی که از روی درد فریاد میکشید و به خودش میپیچید. روی زمین افتاد و در حینی که دستش روی قلبش بود، فریاد دردناکی کشید که باعث شد لویی روی زانوهاش بیوفته.
وقتی که جسم هری ثابت موند، بارون متوقف شد و مه از بین رفت و آسمون صاف شد، درست مثل یه شب عادی.
صدای گریههای لویی، سکوت محیط رو میشکست. هری رو توی بغلش گرفته بود و بلند گریه میکرد و به این فکر میکرد که چرا باید شاهد این همه مرگ توی زندگیش باشه و خودش هنوز زنده باشه؟ چطور باید تحمل کنه که اولین کسی که توی عمرش عاشقش بوده رو اینجوری از دست بده و اینجوری تنها بمونه، بدون هیچ قدرتی برای مقابله و هیچ توضیحی، برای اینکه چرا لایق این همه زجره؟
سر هری رو روی پاهاش گذاشت و صورت بیجونش رو نوازش کرد. دستش رو روی گونههاش کشید و موهای بلندش رو پشت گوشش زد. به جسم بیجون پسری که قلب شکستهش رو ترمیم کرده بود و بهش یاد داده بود که عشق چیه، نگاه کرد.
برای چند لحظه صبر کرد؛ اما احساسی که داشت از بین نرفت. نمیتونست نفس بکشه و قلبش درد میکرد... نمیتونست این رو تحمل کنه. برای این حجم از عذاب، به اندازه کافی قوی نبود.
پیشونی هری رو به نرمی بوسید در حالی که قطرههای اشکش، صورت اون پسر رو خیس میکردند. سر اون پسر رو با احتیاط روی زمین گذاشت و از جا بلند شد و با پشت دستش اشکهاش رو پاک کرد.
نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که جیمز رفته... اون مرد روح هری رو گرفت و لویی رو روی اون پل لعنتی تنها رها کرد.
لویی نمیتونه باهاش کنار بیاد.
به سمت نرده های پل رفت و بدون تردید از روی اونها رد شد. میدونست که از این یکی جون سالم به در نمیبره. نمیتونست بدون بستری شدن توی یه بیمارستان روانی و مصرف داروهایی که به یه سیبزمینی بیاحساس تبدیلش میکردن، به زندگیش ادامه بده... این چیزی نبود که میخواست؛ مخصوصا که مغزش حتی توی اون وضعیت هم، به کارش ادامه میداد و تمام خاطراتش رو دوباره جلوی چشمش تکرار میکرد.
پس فقط چشمهاش رو بست و نردهها رو رها کرد.
لویی مطمئن بود که باید الان توی رودخونهی پایین پل باشه؛ اما یه نفر بازوش رو گرفته بود و سعی میکرد تا اون رو بالا بکشه.
سرش رو بلند کرد و هری رو دید که داشت تلاش میکرد تا اون رو روی پل برگردونه. گیج شده بود اما خودش هم تلاشش رو کرد تا اینکه بالاخره از روی نردهها رد شد و هر دو روی پل برگشتند و روی زمین افتادند.
"چی؟ ا-اما تو..." لویی با لکنت گفت و دستهاش رو روی صورت هری گذاشت تا مطمئن بشه که اون پسر زندهست و داره نفس میکشه.
"منم نمیدونم، اما..." هری دست لویی رو گرفت و اون رو روی قلبش گذاشت... قلبی که میتپید.
چشمهای لویی گرد شد و بعد همراه با گریهی ناگهانیش، لبخندی زد و هری رو بوسید. "دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم" لویی سرش رو توی گردن هری فرو کرد و به گریهش ادامه داد؛ در حالی که هری بغلش کرده بود و یه دستش روی سرش و دست دیگهش، روی کمرش بود.
"منم دوستت دارم"
نمیدونستند که چرا هردوشون زندهن و چطور هری به زندگی برگشته؛ اما برای الان اهمیتی نمیدادند.
تنها چیزی که اهمیت داشت، این بود که اونها کنار هم و زنده بودند و هر چقدر که بیشتر همدیگه رو میبوسیدند، احساس بهتری پیدا میکردند؛ انگار که تمام خاطرات بدشون با بوسههاشون ناپدید میشد و از بین میرفت.
خورشید به آرومی طلوع کرد و نورش رو نثار اون دو، که وسط پل دراز کشیده بودند، کرد. دو نفری که کم کم داشتند فراموش میکردند که به جای اینکه الان روی پل باشن، احتمالا باید توی بهشت یا جهنم یا هر چیزی که اون طرف در انتظارشون بود، میبودند.
اما به هر حال اعتراضی نداشتند.
تنها چیزی که براشون اهمیت داشت قلبهای تپندهشون، عدم وجود دلیل برای جداییشن و خورشیدی بود که بعد از ماهها ابری بودنِ هوا، خودش رو بهشون نشون داده بود!
میدونستند که چیزهای زیادی برای فکر کردن بهشون وجود داره، چیزهای زیادی برای توضیح دادن وجود داره و چیزهای زیادی در آینده انتظارشونه؛ اما بعد از تمام اتفاقاتی که از سر گذرونده بودند، حرفی که به زبون آوردند، خیلی مورد انتظار نبود. "من گرسنمه!"
هر دو به آرومی خندیدند؛ چون برای الان بهتر بود که با خنده از همه چیز میگذشتند. هر دو دست در دست هم به سمت خیابون رفتند و سعی داشتند تا بفهمند که دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده.
"دوستت دارم" لویی با لبخند گفت و فشار کوچیکی به دست هری وارد کرد. هری از حرکت ایستاد و درسته که گرسنه بود، اما غذا میتونست صبر کنه؛ چون اون به تازگی به زندگی برگشته بود و باید از لحظه به لحظهش استفاده میکرد... پس لویی رو بلند کرد و روی دیوار کوتاهی که نزدیکشون بود گذاشت تا اون رو ببوسه و بهش بگه که چقدر عاشقشه... که چقدر خوشحاله که الان میتونه دست لویی رو روی سینهش بذاره و بهش نشون بده که قلب تپندهش، چجوری بخاطر اون پسر تند تند میزنه.
***
نسخه اصلی اونجایی که لویی پرید،
کات کرده بود😐
دلم نیومد اونجا تمومش کنم گناه داشتین😂
پ.ن: چون برای چند نفر سوتفاهم پیش اومد سر این قسمت، لازم میدونم ذکر کنم که نویسنده چپتر رو توی اون قسمتی که لویی پرید کات کرده بود و ادامهش چپتر بعد بود. من نوشتهی اصلی رو تغییر ندادم یا چیزی اضافه نکردم.🦋
اینقدر خستهم که چشمام باز نمیشه.
جایی اشکالی چیزی دیدین لطفا کامنت
بذارین بعدا ویرایشش کنم🤍
دوستتون دارم.
مرسی که میخونید.
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro