❆ Chapter 37 ❆
سلام. قراره یکی از طولانیترین چپترهای این بوک رو بخونید.
شش هزار و سیصد و چهل فاکینگ کلمه...
کامنتاتون کم باشه میرم پشت سرمم نگاه
نمیکنم😂 حس میکنم سرطان انگشت گرفتم.
این پارت جواب همه سوالاتتون رو قراره بگیرید، پس با دقت بخونید.
اگر جایی ابهامی بود بپرسید حتما.
امیدوارم لذت ببرید🤍
***
"آم... حالت چطوره؟" هری با لحن محتاطی پرسید؛روی مبل نشسته بود در حالی که لویی رو به روی اون به دیوار تکیه داده بود. با راه دادنش داخل خونه به اندازه کافی دیوونگی کرده بود، دیگه لازم نبود بره و نزدیکش بنشینه. نگاهش رو روی پاهاش نگه داشت، چون میدونست فقط کافیه چشمش به اون زمردها بیوفته و بعد از اون دیگه نمیتونست درست فکر کنه.
"یجوری میگذرونم..." لویی به سادگی گفت و دستهاش رو توی جیبش فرو کرد. "تو چطور؟"
"افتضاحم..." هری آهی کشید و لویی برای یه لحظه سرش رو بلند کرد و به اون پسر، که به دستهاش خیره شده بود، نگاه کرد. هری سرش رو بالا آورد، پس لویی دوباره نگاهش رو ازش گرفت و سرش رو پایین انداخت.
"چیکار کردم؟" هری با صدای ضعیف و لرزونی پرسید.
لویی جوابی نداد، نمیدونست که چی باید بگه. اصلا نمیدونست هری دقیقا چیکار کرده و مشکل هم همین بود.
"زین چیزی در مورد من بهت گفته؟" هری پرسید و لویی میتونست از روی صداش حس کنه که چقدر اون پسر شکسته. "چرا اینجوری فکر میکنی؟" لویی تلاش کرد تا بفهمه هری تعقیبشون میکرده یا نه.
"نمیدونم... همه احتمالات رو در نظر گرفتم و هنوز هم نمیفهمم چی شده... تنها چیزی که میدونم اینه که تو رفتی تا زین رو ببینی و بعد اون منو روانی صدا زد و تو رو ازم دور کرد." هری دستهاش رو بهم کشید و منتظر بود تا بفهمه چیکار کرده؛ انگار که گرفتن صدها عکس و دزدیدن هویت یه آدم مُرده، کافی نبود.
"هری استایلز کیه؟" لویی به خودش جرأت داد بپرسه، نگاهش رو به هری دوخت تا اگر دروغی گفت، تشخیص بده و نگرانیش در مورد اون پسرِ دل شکسته رو کنار زد.
"چی؟" هری اخم کرد.
"من میدونم! میدونم که اون پسر از پل پایین پریده و مرده. میدونم که عکس چند تا غریبه رو توی اون اتاقی که پشت پرده پنهان کرده بودی، روی دیوار چسبوندی... و میدونم تو اونی نیستی که میگی"
یه سکوت طولانی بینشون به وجود اومد. هری چشمهاش رو محکم به هم فشرد و سرش رو پایین انداخت، قبل از اینکه دستی توی موهاش بکشه و از جا بلند بشه و به سمت لویی قدم برداره.
"جلو نیا" لویی با هشدار گفت." فکر میکنی قراره بهت صدمه بزنم؟" هری اخم کرد."نه... اما قبلا هم فکر نمیکردم که بهم دروغ بگی و یه استاکر باشی"
"من استاکر نیستم، لو" هری گفت و لویی متحیر موند که اون پسر چطور اینقدر خوب میتونه دروغ بگه. "بس کن. فقط بهم بگو... برام مهم نیست اگه بهم بگی که قرار بوده منو بکشی و فرار کنی! فقط نیاز دارم که حقیقت رو بدونم. باید بدونم داشتم به کی اعتماد میکردم!"
هری لبش رو گاز گرفت و سرش رو تکون داد، انگار قبول کرده بود که لویی لایق یه توضیح هست. "اگه بهت بگم باورم نمیکنی." هری با صدای ضعیفی گفت. "امتحانم کن"
هری دوباره روی کاناپه نشست، دستهاش رو توی موهاش برد و اونها رو چنگ زد، نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به لویی نگاه کنه، شروع به حرف زدن کرد.
"تمام این مدت من از روی عمد بهت دروغ نگفتم. باید درک کنی که من هیچ حق انتخابی نداشتم! هیچکدوم از اون آدمهایی که توی اون عکسها بودن رو نمیشناختم، تو رو هم همینطور. نمیخواستم به کسی صدمه بزنم اما مجبور بودم. این یه معامله بود." چی؟ "چی؟!"
"تو حقیقت رو ازم میخوای... منم میخوام همه چیز رو بهت بگم." لحن هری صادقانه بود؛ پس لویی روی زمین نشست، به دیوار تکیه زد و توی ذهنش سوالاتش رو لیست کرد تا اون ها رو بپرسه و خیلی زود فهمید یه لیست تموم نشدنی ازشون داره.
بارون شروع به باریدن کرده بود و صدای برخوردش با پنجرهها تقریبا مانع این میشد که صدای هری رو خیلی خوب بشنوه. دستش رو روی زانوهای جمع شده توی بغلش گذاشت و دندونهاش رو توی پوست دستش فرو برد تا با سوالاتش، وسط حرفهای هری نپره.
"بیشتر عمرم رو کنار مادر و خواهرم بودم. وقتی که شش سالم بود، پدرم از پیشمون رفت. مادرم همیشه بهم میگفت که اون دلش میخواد باهامون در ارتباط بمونه، اما دوست نداره ما رو بترسونه یا بهمون آسیب بزنه؛ چون با چیزهای خطرناکی درگیر شده، مثل اعتیاد به مواد مخدر و این جور چیزها..."
لویی نمیدونست این حرفها قراره به کجا برسه؛ اما این خودش بود که توضیح خواسته بود، پس ساکت موند.
"بهم گفت که به یه مرکز ترک اعتیاد رفته، پس بهتره که برای یه مدت ازش دور بمونیم و منم به حرفش گوش دادم. برای بیست و یک سال به حرفهاش گوش دادم! برای پدرم نامه مینوشتم و به آدرسی که مادرم بهم داده بود، ارسالش میکردم."
"خیلی خوب پدرم رو به یاد نمیآوردم، اما در حدی یادم بود که با هم مثل دو تا دوست بودیم و میدونستم وقتی که برگرده، خیلی خوب با هم کنار میایم و صمیمی میشیم. میخواستم کاری کنم که وقتی برگشت، بهم افتخار کنه؛ پس خیلی سخت درس خوندم و توی چیزهای مختلفی شرکت میکردم تا جایی که زمانی برای انجام کار دیگهای، جز پروژههایی که قبول میکردم، نداشتم."
"توی همهی امتحانات و تستها بالای 75 درصد نمره میگرفتم و هر سال دانش آموز نمونه میشدم. بعد از اون وارد دانشگاه شدم... یه کار خوب و موقت پیدا کردم تا بتونم جوری که احتمالا پدرم میخواست، از مادر و خواهرم مراقبت کنم. مطمئن بودم که وقتی برگرده و ببینه اینجوری هواشون رو داشتم، ازم تشکر میکنه."
وقتی که صدای ضربهی قطرههای بارون شدیدتر شد، هری نگاه کوتاهی به پنجره انداخت و دوباره سرش رو برگردوند و به دستهاش خیره شد؛ در حالی که لویی ساکت نشسته بود و سر تا پا گوش شده بود.
"وقتی که بعد از سه سال از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و مدرکم رو گرفتم، دیگه وقتش شده بود که یه شغل رسمی پیدا کنم. یه کارآموزی توی یه شرکت ساختمان سازی توی لندن بهم پیشنهاد شد. بهم ضمانت دادن که اگر از دورهی آموزشیِ کسب و کار هم موفق بیرون بیام، به صورت ثابت استخدامم میکنند... پدرم قبلا توی یه شرکت مثل اون کار میکرد و من فکر میکردم احتمالا خوشحال میشه وقتی که بفهمه، من راه اون رو ادامه دادم."
"میخواستم که در مورد همه چی بهش بگم. تصمیم گرفتم برم ببینمش. مادرم تمام تلاشش رو کرد تا منصرفم کنه؛ اما من فقط میخواستم به پدرم اطمینان بدم که حواسم به همه چیز هست. فکر میکردم خیلی بیشتر از اونی که باید مریضه و نمیتونه بخاطر مشکلاتش به خونه برگرده... فقط میخواستم قبل از اینکه کارم رو توی یه شهر دیگه شروع کنم، برم و ببینمش"
"وقتی که با اون مرکز تماس گرفتم، بهم گفتن که هیچ بیماری با این اسم ندارن. بعد از اینکه توی پروندههاشون جستجو کردن، گفتن که یه بیمار با این اسم قبلا داشتن... به طور دقیق، دوازده سال قبل! درمان شده و به بریستول رفته و توی پروندهش به هیچ خانوادهای اشاره نشده بوده تا باهاشون تماس بگیرن و بهشون اطلاع بدن."
"میخواستم حقیقت رو بدونم... با مادرم دعوا کردم؛ چون مطمئنا اون همه چیز رو میدونست و وقتی که فهمیدم خواهرم هم میدونسته، حس کردم بهم خیانت شده. میگفتن که اون موقع من خیلی بچه بودم و نمیخواستن با گفتن اینکه پدرم قرار نیست برگرده، به احساساتم لطمه وارد بشه... اما من باورشون نکردم. فکر میکردم این چیزیه که به اونها گفته بوده ولی نمیتونستم باور کنم که منظورش من هم بودم!"
"به دوستهام گفتم که میرم تا پدرم رو پیدا کنم و وسایلم رو جمع کردم. با چند دست لباس و گیتارم به بریستول اومدم و اون آدرسی که از مرکز ترک اعتیاد گرفته بودم رو، پیدا کردم. فکر میکردم برنگشته، چون نمیدونسته که من حاضرم بپذیرمش... فکر میکردم برنگشته، چون مادرم ازش ناراحته و خواهرم ازش عصبانیه. اما میخواستم بدونه که من بابت دوریش، ازش عصبانی نیستم."
"یه آپارتمان با تمام وسایل نزدیک خونهی پدرم اجاره کردم. فکر میکردم شاید لازم باشه چند روزی اونجا بمونم تا با هم ارتباط برقرار کنیم... حتی حرفهایی که میخواستم بهش بزنم رو هم تمرین کرده بودم." هری به تلخی خندید." خیلی خوشحال بودم که قراره ببینمش... بابت اینکه پدرم قرار بود دوباره بخشی از زندگیم باشه، خیلی هیجان زده بودم."
هری برای چند لحظه سکوت کرد و لبخند کمرنگی زد، انگار که توی ذهنش داشت خاطراتش رو مرور میکرد... و لویی شک نداشت که هری دروغ نمیگه؛ چون اون حالتِ چهره رو میشناخت... قبلا تجربهش کرده بود. میدونست چه حسی داره که بخوای پدرت برگرده. براش خیلی سخت بود که جلوی خودش رو بگیره و همونجا بشینه تا برای دلداری دادن، به سمت اون پسر نره.
"بگذریم... رفتم خونهش. جلوی خونه دو تا ماشین پارک شده بود و کلی اسباب بازی توی حیاط بود. پنجره باز بود و... میتونستم صدای خندهی چند تا بچه رو بشنوم. فکر کردم شاید مهمون داره، پس از ماشین پیاده شدم و جلو رفتم و زنگ در رو زدم."
هری لب پایینش رو زبون زد و به نظر میومد داره تلاش میکنه تا جلوی اشکهاش رو بگیره.
"یه زن در رو باز کرد و یه پسربچه دنبالش اومد و به پاهاش چسبید. اسم پدرم رو گفتم و شک داشتم که آدرس درستی رو اومده باشم؛ اما اون زن با شنیدن اسمش سرش رو تکون داد و گفت که این اسم شوهرشه. اون پسر کوچولو با اخم ازم پرسید که برای چی میخوام پدرش رو ببینم و... واقعا اون موقع نمیدونستم که باید چه احساسی داشته باشم."
قطرههای اشک از چشمهای هری پایین افتادند و صدای گریهش بلند شد؛ اما فین فینی کرد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و به گفتن داستانش ادامه بده و کاملا مشخص بود که حرفهاش دروغ نیست.
"توی خونه یه پسری رو دیدم که دوازده ساله به نظر میرسید، پدرش رو صدا زد و اون مرد هم به جمع خانوادهش جلوی در پیوست... و اون موقع بود که بالاخره دیدمش." هری سرش رو تکون داد، انگار هنوز هم نمیتونست باور کنه که پدرش، بعد از اون همه سالی که به سادگی منتظر برگشتش بوده، یه خانوادهی دیگه تشکیل داده...
"خیلی خوب به نظر میرسید. صورتش حتی یه دونه چروک هم نداشت. انگار دیگه تاثیرات اعتیادش وجود نداشتند. اون پسر بچه رو بغل کرد و ازم پرسید که من کیام. حتی منو نشناخت! چشمهای سبزش دقیقا مثل چشمهای من بودن... حتی متوجهی شباهتمون هم نشد."
"پس فقط گفتم که آدرس رو اشتباه اومدم... وقتی که اون زن در رو بست، به سمت ماشینم دویدم و به مادرم زنگ زدم و اون بالاخره همه چیز رو بهم گفت. اینکه اون مرد از همون اول من رو توی زندگیش نمیخواسته... که به مادرم گفته بوده من و خواهرم رو نگه نداره و به دنیا نیاره... اینکه چطور در اولین فرصتی که گیر آورده، به بریستول اومده و نامهی خداحافظیش بعد از رفتنش به دست مادرم رسیده."
"بهم گفت میدونسته که اگر حقیقت رو بهم نگه، برام بهتره، چون من خیلی دوستش داشتم. دائم براش نامه میفرستادم و در مورد همه چیز بهش میگفتم؛ اما مادرم تصمیم گرفت که اون دروغ رو ادامه بده، چون ظاهرا برای گفتن حقیقت دیگه خیلی دیر بوده... واقعا آرزو میکردم که بهم گفته بود. مادرم کاری کرده بود که باور کنم اون قراره برگرده و من واقعا روی این حرف حساب کرده بودم، اما ظاهرا تمام زندگیم بر اساس یه دروغ بوده"
هری سرش رو بلند کرد و بینیش رو چین داد؛ اما این حرکتش مثل قبلا بخاطر خندههاش نبود. برای لویی خیلی دردناک بود که اون پسر رو در حال گریه ببینه که سعی داره همه چیز رو توضیح بده.
"حس میکردم گم شدم... خیلی گیج شده بودم. این فقط... تحملش خارج از توانم بود. انگار هر کاری که کرده بودم، هر موفقیتی که کسب کرده بودم برای هیچ بود. اینقدر توی حسِ کسب افتخار و علاقهی پدرم غرق شده بودم که خودم رو گم کرده بودم... انگار بدون اون هدف، هیچی نبودم."
"تصمیم گرفتم چند ساعتی اون اطراف رانندگی کنم و اینقدر ادامه دادم که وقتی به خودم اومدم نیمه شب شده بود. با دیدن پل، گوشه خیابون پارک کردم. تمام چیزی که میخواستم این بود که یکم هوای تازه بخورم. نمیخواستم که بپرم... یا حداقل برنامهای برای خودکشی نداشتم! فقط میخواستم برای چند لحظه ذهنم رو آزاد کنم و همه چیز رو فراموش کنم."
هری جوری حرف میزد، انگار که میخواست لویی باورش کنه... انگار داشت التماس میکرد که باورش کنه و بدونه قصد نداشته هیچکدوم از این اتفاقات بیوفته.
"از ماشینم پیاده شدم و به نردههای پل تکیه زدم و گریه کردم. به این فکر کردم که تمام اون سالها با یه انگیزهی دروغین ادامه دادم... یه توهم. احساس حماقت میکردم و داشتم به این نتیجه میرسیدم که پدر عوضیم حق داشته که من رو نخواد!"
"از روی نرده ها رد شدم و طرف دیگهی پل ایستادم، درست همونطور که تو انجامش دادی. نفس عمیقی کشیدم و همون موقع صدایی رو از پشت سرم شنیدم. خیلی بهش فکر نکردم... فقط میخواستم دردی که توی اون لحظه حس میکردم رو از بین ببرم... پس پریدم."
لویی گیج شده بود. اگه اون پسر پریده بود، پس دقیقا چطوری رو به روش روی مبل نشسته بود؟ حرفهاش دروغ به نظر نمیرسیدند؛ اما اون پسر یه مدتی ازش دور بوده و وقت داشته، شاید این داستان رو از خودش درآورده... نه؟
"وقتی که چشمهام رو باز کردم، جایی که فکر میکردم باید باشم، نبودم. روی پل و کنار جاده افتاده بودم و یه مرد بالای سرم منتظر بیدار شدنم بود. فکر میکردم نجاتم داده و واقعا بابتش خوشحال و قدردان بودم؛ چون اون موقع بود که فهمیدم دلم نمیخواد بمیرم... فقط درد و خشمی که داشتم، توی اون لحظه کورم کرده بودند."
"درست یادم نمیاد که بعدش چه اتفاقی افتاد، فقط همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و توی قلبم یه درد وحشتناک احساس کردم. از روی درد جیغ میکشیدم... حس میکردم دارم میمیرم! وقتی که دوباره تونستم ببینم و سیاهی از جلوی چشمم کنار رفت، یه مرد با لباسهای مشکی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود. یه مشت چرت و پرت تحویلم داد، گفت که منو انتخاب کرده..."
"برای چی؟" لویی بعد از یه سکوت طولانی، پرسید."تا توی انجام کارهاش کمکش کنم و بعد از اون میتونم زندگی کنم! متوجه حرفهاش نمیشدم تا اینکه چشمهاش کاملا سیاه شد و دهنش رو باز کرد و وجودش تماما تاریکی بود. با دیدن اون هیولا، تقریبا نزدیک بود که غش کنم. فکر میکردم دارم خواب میبینم، که بدترین کابوس تمام عمرم رو دارم تجربه میکنم... اما خیلی واقعی بود"
"بهم گفت که مرگ رو درون من قرار داده و اگر میخوام دوباره زندگی کنم، باید بهش کمک کنم تا روحهای شکسته رو جمع کنه... که مطمئن بشم ده نفر بعدیِ توی لیستش میمیرن... و اینجوری زندگیم رو بهم برمیگردونه."
"هری..." لویی آهی کشید، از شنیدن اون حجم از چرت و پرت خسته شده بود؛ اما هری حرفش رو ادامه داد."و منم قبول کردم. نمیخواستم که بمیرم... از طرف دیگه نمیخواستم اون آدمها هم بمیرن، اما من یه زندگی داشتم که میخواستم بهش برگردم. اول یکم شک داشتم؛ اما وقتی بهم گفت اگه قبول نکنم نمیتونم زندگیم رو پس بگیرم، قبولش کردم. حاضر بودم هر کاری انجام بدم تا پسش بگیرم."
"و انجامش دادم... اطلاعات هر کسی که قرار بود روی اون پل پا بذاره یا یه اسلحه بخره و به خودش شلیک کنه یا هر کاری بکنه که به زندگیش پایان بده رو، بهم داد. ماهها طول کشید تا همه چیز رو در موردشون بفهمم و بتونم با حرفهام روشون تاثیر بذارم... که وقتی شک داشتن، به سمت مرگ هُلشون بدم. بعد از انجامشون حس بدی داشتم... دیگه انسانیتم رو حس نمیکردم... جوری که انگار اگر به زندگی برمیگشتم هم، دیگه قرار نبود خودم واقعیم باشم."
"دائم به خودم میگفتم که این به من ربطی نداره... اصلا دخالت مستقیمی توی ماجرا نداشتم. اونها زندگیشون رو میکردن و خودشون تصمیماتشون رو میگرفتن، اما احساس افتضاحی داشت؛ چون به جای اینکه نجاتشون بدم، مجبور بودم فقط تماشا کنم که به زندگیشون پایان میدن. پس رفتم و یه کار توی دفتر مشاوره تلفنی پیدا کردم... البته یجورایی! نمیتونستم بهشون بگم که من کیام یا بذارم کسی چیزی بفهمه، پس فقط وقتهایی که میتونستم، دزدکی وارد دفترشون میشدم و چند تا از تلفنها رو جواب میدادم تا بتونم چند برابر اونهایی که جلوی چشمم میمیرن، آدمها رو نجات بدم"
"بیا تظاهر کنیم که این چیزهایی که گفتی حقیقت دارن..." البته که لویی باور نمیکرد اون حرفها حقیقت داشته باشن؛ اما قبلا هم هیچوقت باور نکرده بود که آملیا واقعیه و تئوری توهمش با شنیدن تمام این حرفها از بین رفته بود. "چرا فقط نذاشتی که منم بپرم؟" "در واقع این کار رو کردم"
لویی ابروهاش رو بالا انداخت.
"من چیزی نگفتم که منصرفت کنم... در حقیقت سعی کردم تا با حرفهام کاری کنم که انجامش بدی. یه عالمه وقت رو صرف این کرده بودم که بفهمم تو چحور آدمی هستی و اون شبی که دیدمت فهمیدم هیچکدوم حقیقت نداشتند. فکر میکردم اگه تشویقت کنم، میپری؛ اما فهمیدم در واقع تو فقط یه نفر رو میخواستی که بیاد و بهت بگه اگه جرأت داری بپر تا تو دقیقا خلاف حرفش رو انجام بدی! بیشتر از چیزی که حتی خودت فکرش رو بکنی لجباز بودی."
"هی!" لویی اخم کرد. هری سرش رو با لبخند کوچیکی روی شونه کج کرد و لویی چشمهاش رو چرخوند. اون لجباز نبود، فقط دوست نداشت بقیه بهش بگن که چیکار کنه، همین!
"و بعد یجورایی ازت خوشم اومد... من تنها بودم و وقت گذروندن باهات خیلی خوب بود. میدونستم که چه اتفاقاتی برات افتاده، اما توی واقعی رو نمیشناختم. پس فکر کردم ایده بدی نیست قبل از اینکه دوباره بخوای خودت رو بکشی، یکم باهات آشنا بشم."
"چطور میدونستی کی قراره انجامش بدم؟"
"همشون از پیش نوشته شده بودن. اون مرد تاریخشون رو بهم داد. من چیزی نمیدونستم." لویی با به یاد آوردن اون تاریخها به خودش لرزید. "من همه رو از لیست خط زدم و فقط تو موندی... پس فقط تاریخهای مربوط به تو رو روی تخته نوشتم"
"طبق اون تاریخها من دوباره قراره آخر این ماه انجامش بدم! اما من هیچ تصمیمی برای خودکشی ندارم..." لویی با گیجی گفت.
"من نمیدونم چطوری اتفاق میوفته... فقط تاریخ و مکانش رو میدونم، نه بیشتر. گاهی اوقات اگر یکم دقت کنم، میتونم بگم که چه اتفاقی برای یه نفر قراره توی آینده بیوفته؛ اما هیچوقت چیزی در مورد تو نفهمیدم، انگار دیدن سرنوشت تو برای من ممنوع شده یا چیزی مثل این..."
"اما این با عقل جور در نمیاد. تو اون روز جلوی تصادفم با اتوبوس رو گرفتی و نجاتم دادی!" لویی کم کم داشت دیوونه میشد، فقط سعی داشت تا همه سوالهاش رو بپرسه تا شاید باور کردن حرفهای هری یکم راحتتر بشه.
"آره... چون میدونستم تو اون کسی که فکر میکنم نیستی. تو اصلا شبیه اون آدمی که توی عکسها دیدم، نبودی. تو فقط... نمیدونم... با بقیه فرق داشتی. نمیخواستم بمیری"
"اما تو باهاش معامله کردی! چرا باید منو نجات بدی و مُرده... یا هر چیزی که هستی، بمونی؟" لویی با درک چیزهایی که میگفت، آهی کشید؛ باورش سخت بود که داره این کلمات رو به زبون میاره.
"من اون تاریخها رو دیده بودم... میدونستم که بعد از هر بار شکست، قراره دوباره تلاشت رو بکنی؛ پس تصمیم گرفتم باهات وقت بگذرونم تا مطمئن بشم قبل از اینکه بمیری، طعم زندگی واقعی رو بچشی. میدونم پنهون کردنش ازت کار افتضاحی بود؛ اما فقط میخواستم بیشتر باهات حرف بزنم، بیشتر بشناسمت، لبخندت رو ببینم... تمام اینها باعث میشد فراموش کنم که دارم چیکار میکنم و وقتی که کنار تو بودم، همه چیز... قابل تحملتر میشد."
"و بعد تظاهر کردی که دوستمی؟ و بعد ازم خواستی تا باهات قرار بذارم؟!"
"من... من..." هری آه کشید. "نمیخواستم که این همه چیز رو ازت پنهون کنم... ازت خوشم میومد، پس فکر کردم میتونم از اون آخرین تاریخ هم نجاتت بدم و یه راهی پیدا کنم تا با اون سایه حرف بزنم. میخواستم اولین شبی که به اون عمارت بردمت، بهت بگم... میدونستم که چقدر از چیزهای ترسناک خوشت میاد؛ اما وقتی دیدم که با شنیدن ماجرای آملیا ترسیدی، به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی وجود نداره تا تو، من رو اینجوری بپذیری؛ پس تصمیم گرفتم ازت فاصله بگیرم، اما بعدش همدیگه رو بوسیدیم و از همون موقع میدونستم که دیگه قرار نیست برای اون معامله، ارزشی قائل بشم."
"اما اینجوری تو مُرده میمونی..." "ترجیح میدم مُرده بمونم و سرگردون باشم، تا اینکه مُردن تو رو ببینم!" هری زیر لب زمزمه کرد اما حرفش به گوش لویی رسید.
هردوشون سکوت کردند؛ تنها صدایی که شنیده میشد، صدای بارش بارون روی پنجره و بهم خوردن درها به خاطر باد بود.
لویی نمیدونست چه فکری باید بکنه. باید باورش میکرد؟ نکنه هری از نظر ذهنی مریض بود و خودش رو قانع کرده بود که این چیزها اتفاق افتادند تا بتونه از زیر قتلهایی که انجام داده، فرار کنه؟ باید اون رو بیرون میانداخت؟ باید با یه بیمارستان روانی تماس میگرفت؟ یا شاید باید میرفت و کنارش مینشست و بغلش میکرد؟
حرفهاش یجورایی رفتار سگها و بچهها رو توجیه میکرد. از اونجایی که هری توسط یه فرشته مرگ یا همچین چیزی نفرین شده بود، احتمالا روح پاک اونها بوی مرگ رو از سمت هری احساس میکردند و بخاطر همین ازش میترسیدند. بیاید تظاهر کنیم همه اینها با عقل جور در میاد و لویی قرار نیست بابت افکارش، به سلامت عقل خودش شک کنه.
البته اینکه اون پسر در مورد پشیمونیِ بعد از خودکشی میدونست رو هم میشد با حرفهاش توجیه کرد... یا مثلا وقتهایی که با لبخند، به کسایی که با لویی بیادبانه رفتار میکردند، خیره میشد! احتمالا میدید که اونها قراره نتیجه رفتارشون رو ببینند... یا اینکه چرا لویی اون چشمهای سیاه، که به سختی تلاش میکرد تا فراموششون کنه رو، دیده بود.
اما هنوز هم به نظرش چرت بود و نمیخواست قبولش کنه... البته هنوز یکم تردید داشت. "عمارت چی؟ چطور به اونجا رسیدی؟"
"خب مشخصا نمیتونستم به آپارتمان اجارهایم برگردم، از اونجایی که به عنوان یه آدم مُرده اسمم ثبت شده بود! پس چند تا از وسایلم رو پنهونی برداشتم و یه مدت توی ماشینم موندم تا اینکه یه نفر گزارشش رو داد. مجبور شدم یه مدت توی خیابون بخوابم تا اینکه اون عمارت رو پیدا کردم. از اونجایی که نمیتونستم از کارت اعتباریم استفاده کنم و یه خونه جدید اجاره کنم، اونجا موندم"
"نمیترسیدی؟" لویی پرسید، انگار که یه آدم مُرده میتونه از یه خونه متروکه بترسه.
"میترسیدم... اما من مرگ رو مقابل خودم دیده بودم؛ پس واقعا مهم نبود که چه احساسی داشته باشم! دزدکی وارد خونهی پدرم شدم و تخت خوابشون رو دزدیدم؛ چون حس میکردم بهم مدیونه... و یجورایی به اون عمارت اسبابکشی کردم و بعد آملیا رو دیدم. ما قرار گذاشتیم خونه رو با هم تقسیم کنیم به شرطی که باهاش بازی کنم و شبها براش قصه بگم. من تنها کسی بودم که میتونستم ببینمش، پس خیلی مخالفتی نکرد."
"اون بهم در مورد خانوادهش گفت و من احتمال میدم که پدرش قبل از کشتن خودش و زنش، تحت تأثیر همون مردی که سراغ من اومد قرار گرفته... بعد یه مدت فهمیدم که اون به بچهها آسیب نمیزنه، پس احتمالا نمیخواسته که آملیا بمیره؛ اما وقتی که این اتفاق افتاده، اون رو توی عمارت نگه داشته تا زندگی کنه... گرچه مطمئن نیستم. هیچوقت ازش نپرسیدم؛ چون میترسیدم بهم بگه این چیزیه که اگه به معاملهمون وفادار نباشم، سرم میاد. ظاهرا چند تا از این سایهها وجود دارن و بین خودشون یجور قرار دارن... نمیخواستم بدونم که ممکنه کسی بدتر از اون هم باشه یا نه... نمیخواستم با یکی دیگه از اونها برخوردی داشته باشم."
صحبت کردن در مورد آملیا، چیزی رو به یاد لویی انداخت که میترسید بپرسه؛ اما باید جوابش رو میدونست."اما منم آملیا رو دیدم..."
"واقعا؟" هری اخم کرد."اما نباید بتونی ببینیش! میدونم که میتونی صداش رو بشنوی یا حضورش رو احساس کنی، اما نمیتونی ببینیش مگه اینکه یه تاریکی غیر طبیعی درونت داشته باشی. به من گفته شده که میتونم اون رو ببینم، چون مرگ رو درون خودم دارم. میدونم که قبلا بهت گفتم میتونی ببینیش، اما داشتم شوخی میکردم! به هر حال اون هیچ وقت از اتاقش بیرون نمیومد که بخوام نگرانش باشم."
نفس لویی بند اومد. "اما من زندهام! من واقعا دیدمش... بهت دروغ نمیگم!" هنوز هم میتونست اون دختر موطلایی رو به یاد بیاره... با فکر کردن بهش به خودش لرزید.
همچنین حرفهای اون پیشگو رو به یاد آورد که بهش گفته بود با مرگ در ارتباطه... و حالا، حرفهاش اصلا خنده دار به نظر نمیرسیدند. یعنی اون زن داشت در مورد هری بهش هشدار میداد؟ یعنی هری تاریکی و مرگ رو با 'داخلش بودن' بهش منتقل کرده بود؟ یعنی با به فاک دادنش زندگی رو ازش بیرون کشیده بود؟ لویی هیچوقت فکر نمیکرد که به چنین چیزی اینقدر جدی فکر کنه!
"من همه چیز رو نمیدونم... ولی میتونم حرفهام رو ثابت کنم" "چطوری؟" حالا که میگفت میتونه ثابتش کنه، لویی خیلی مطمئن نبود که بخواد بدونه این حرفها واقعی بوده یا نه! نمیشد همه اینها تئوری و تخیلاتشون باشن و فقط مجبور بشن تا با یه روان پزشک حرف بزنن و همه چی تموم بشه؟! نمیشد تظاهر کنن که همه اینها یه شوخی بزرگه و برن بخوابن و وقتی که بیدار شدن همه چیز به شرایط عادیش برگشته باشه؟
هری از جا بلند شد و به سمت لویی رفت و حالا... لویی حتی بیشتر از موقعی که در رو باز کرد، ترسیده بود. نگاهش روی پسری که کنارش نشست قفل شده بود و تمام تمرکزش رو به کار گرفته بود تا از جا بلند نشه و فرار نکنه. اون یه آدم عادیه... حالش هم کاملا خوبه. فقط سیم پیچیهایِ مغزش یکم مشکل داره... همین!
میخواست که باورش کنه، اما نمیتونست... پس فقط تظاهر کرد که اون یه آدم عادی ولی دیوونهس!
"گوشیت رو بهم بده" هری گفت و دستش رو به سمتش دراز کرد. لویی چند لحظه مردد شد اما به هر حال موبایلش رو توی دست هری گذاشت و به اون پسر نگاه کرد که دوربین سلفی رو باز کرد.
چندین عکس گرفت و موبایلش رو بهش پس داد. لویی با ترس به عکسها نگاه کرد... خودش به چشم دیده بود که اون پسر موبایل رو جلوی صورتش نگه داشته و از خودش عکس گرفته؛ اما هیچ چیزی جز یه دیوار سفید توی عکسها نبود.
"تو دیگه چه کوفتی هستی؟" لویی از جا بلند شد و از هری فاصله گرفت. حالا هر چیزی که امشب شنیده بود براش قابل باور شده بود.
"من... من هریام. من دقیقا همون کسیام که تو این مدت باهاش بودی. فقط یکم کمتر از بقیه زندهام..." هری هم از جا بلند شد و چند قدم به سمتش برداشت، اما لویی به سرعت عقب رفت.
"میخوای منو بکشی؟" لویی وحشت زده به نظر میومد. "نه! من قرار نیست هیچوقت این کار رو بکنم! بهت دروغ نگفتم، لو... من عاشقتم و چون عاشق توام هنوز توی این وضعیتم. اون سایه فهمید که دور از چشمش بقیه رو نجات میدم و تو رو هم زنده نگه داشتم و از اون موقع دنبالمه. اگر قرار بود بکشمت روی این معامله ریسک نمیکردم و قانونشکنی نمیکردم!" هری با التماس دنبال لویی، که داشت به سمت اتاق خوابش میرفت تا تلفن خونه رو برداره، راه افتاد. ظاهرا نمیخواست ریسک کنه و به سمت جایی که نشسته بودن برگرده تا موبایلش رو از کنار دیوار برداره.
اینقدر دستهاش میلرزید که حتی نمیتونست شماره رو درست بگیره. وقتی که بالاخره موفق شد، میخواست دکمه سبز رنگ رو فشار بده که یه صدای آشنا به گوشش خورد.
به عقب برگشت و هری رو دید که پشت پیانو نشسته و با دست راستش، درست همونطور که لویی بهش یاد داده بود، موسیقی زمینهی فیلم تیم برتون رو مینواخت.
بدونِ استفاده از دست چپش، اون موسیقی ناقص به نظر میومد و این داشت لویی رو دیوونه میکرد. هری تمام نوتها رو درست مینواخت، لویی تمام تلاشش رو کرد تا اون دکمه سبز رو فشار بده اما نتونست و تلفن رو کنار گذاشت.
کنار هری نشست و اجازه داد تا به تنهایی اون موزیک رو به پایان برسونه، قبل از اینکه دوباره اجراش کنه و این دفعه، دست چپ لویی هم به کمکش اومد.
با زیبایی اون قطعه رو اجرا کردند، دستهاشون کاملا هماهنگ با هم حرکت میکردند و انگشتهاشون به نرمی کلیدهای پیانو رو لمس میکرد. وقتی که قطعه به پایان رسید، دوباره از اول شروعش کردند.
اینقدر به نواختن ادامه دادند که انگشتهاشون درد گرفت... اینقدر که اون ملودی با گوشت و خونشون عجین شد... اینقدر که لویی با شنیدن اون ملودی احساس سرگیجه میکرد.
دفعه ششمی که شروع به نواختن کردند، لویی به گریه افتاد. انگشتهاش محکمتر از حالت عادی کلیدها رو میفشرد تا هیچ نوتی رو از دست نده. اینقدر دستش درد گرفته بود که مطمئن بود بعدا قراره گرفتگی عضله داشته باشه؛ اما بیاهمیت ادامه داد.
هر دو به کارشون ادامه دادند، انگار این تنها چیزی بود که براشون باقی مونده بود، انگار اگر به کارشون پایان میدادند، دنیا به آخر میرسید... انگار که تمام حرفهای ناگفتهشون رو با فشردن اون کلیدها، به زبون میآوردند.
وقتی برای بار دهم به اون موسیقی پایان دادند، لویی دستش رو از روی کلیدها برداشت و سرش رو پایین انداخت و با خودش فکر کرد که برای چی به هری، که یجورایی یه فرشته مرگ به حساب میومد، اینقدر نزدیک نشسته. همیشه با خودش فکر میکرد که اون پسر یه فرشتهس، اما نمیدونست که قراره یه نوع شیطانیش باشه!
هیچ حرفی نزد، هیچ حرکتی نکرد، فقط همونجا نشست. حتی وقتی که هری دستش رو روی رانش گذاشت هم چیزی نگفت. حتی وقتی که اون پسر گونههاش رو قاب گرفت و لبهاشون رو بهم چسبوند هم، چیزی نگفت. اون لبهای نرم، همیشه باعث میشد تا لویی همه چیز رو فراموش کنه و فقط روی اونها تمرکز کنه.
لبهاش رو از هم فاصله داد و به هری اجازه داد تا درست مثل همیشه، زبونش رو توی دهنش فرو ببره... حس میکرد یه بخشی از وجودش، با بوسههای اون پسر، داره دوباره به زندگی برمیگرده. نمیدونست چطور اون پسر پر از تاریکیه در صورتی که تمام چیزی که به لویی نشون میده، روشنایی خالصه.
"من نمیتونم..." لویی سرش رو تکون داد و عقب رفت، انگار عقلش بالاخره سرجاش اومده بود و فهمیده بود که این کار تا چه حد اشتباهه.
"بیبی..."
آخ!
"نمیتونی سرزنشم کنی، هز." لویی آهی کشید و به اون پسر نگاه کرد و یه دسته از موهاش رو پشت گوشش زد. هری با حس لمس انگشتهای لویی، چشمهاش رو بست. مدتها بود که از این حس محروم شده بود و میدونست قرار نیست بعد از این دوباره حسش کنه. "میدونم" هری لبهاش رو جمع کرد و دست لویی که هنوز روی موهاش بود رو گرفت.
"فقط این رو بدون، که من عاشقتم... و همیشه عاشقت میمونم. و اگر به چیزی نیاز داشتی من هستم... هر وقت که خواستی از خیابون رد بشی یا هر کاری بکنی، من اونجام تا تمام چیزهای شیطانی رو ازت دور نگه دارم."
به کف دست لویی، بوسهای زد و اینقدر آسیبپذیر، صادق و شکننده به نظر میرسید که لویی میخواست محکم بغلش کنه و تا ابد کنار خودش، نگهش داره.
میخواست که اون پسر بره، اما در عین حال میخواست که اون رو توی بغلش نگه داره... و مهم هم نبود که هری دقیقا چجور موجود فراطبیعیای بود.
از جا بلند شد و به سمت در اشاره کرد تا اون پسر رو رها کنه. هری با از بین رفتنِ ارتباط دستهاشون آه کشید.
برای آخرین بار، لویی رو بوسید قبل از اینکه قدمی به بیرون از خونه برداره؛ اما لویی بازوش رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید و دوباره لبهاشون رو به هم رسوند.
از اونجا به بعد همه چیز یکم گیجکننده شد. اونها مدام همدیگه رو میبوسیدند و خداحافظی میکردند، اما دوباره به سمت همدیگه کشیده میشدند... تا اینکه دوباره به داخل آپارتمان برگشتند. پاهاشون به کفشهای رها شدهی جلوی در گیر کرد و هر دو روی فرش افتادند. لویی روی هری قرار گرفت و همونطور که اون پسر رو میبوسید، با انگشتهاش پوست سرش رو ماساژ میداد.
به هری نگاه کرد و چیزی رو دید که هیچوقت ندیده بود... بخشی از وجود اون پسر نیاز به آرامش داشت، درست همونطور که لویی بهش نیاز داشت. به اون زمردها خیره شد و میخواست که براش جبران کنه... حتی اگر معنیش این بود که هیچوقت اون پسر رو دوباره نبینه؛ چون حتی اگر از هم جدا میشدند هم، هری قرار بود نجاتش بده. قرار بود نجاتش بده و هیچوقت به زندگیای که میتونست ازش لذت ببره، برنگرده. لویی واقعا میخواست ازش تشکر کنه و براش جبران کنه.
دوباره لبهاشون رو به هم رسوند و لب پایین هری رو لیس زد، قبل از اینکه زبونِ پسر رو توی دهن خودش بکشه و اون رو بمکه و دستهاش رو زیر تیشرتش ببره. هری ابروهاش رو بالا انداخت، انگار که میپرسید واقعا بابت انجامش مطمئنه یا نه؛ اما لویی با بوسهای روی گونهش، سوالش رو نادیده گرفت و منتظر موند تا هری هم توی خلاص شدن از شر لباسهاشون، کمکش کنه.
لویی میدونست چطور باید پیش بره. قبلا انجامش داده بود و درسته که هری اون تایپی نبود که لویی در موردش تجربه داشت، اما میدونست که خیلی هم تفاوت ندارند... تنها تفاوتش این بود که لویی واقعا این دفعه میخواست با یه پسر انجامش بده!
پوستش برای لمس کردن هری داشت التماس میکرد. میخواست بهش لذت بده و برای آخرین بار، حسش کنه.
لویی پایین تنهشون رو روی هم کشید و منتظر موند تا هری برای انجامش آماده بشه. نگاهش رو به صورت پسر دوخت و تماشا کرد که هری چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
لویی روی زانوهاش قرار گرفت و هری رو هم با خودش بلند کرد تا اون بهش بلوجاب بده و دیکش رو آماده کنه. هری در حالی که لویی موهاش رو نوازش میکرد، کاری که ازش خواسته شده بود رو انجام داد و به لویی اجازه داد تا موهاش رو آروم بکشه و اون رو دوباره روی فرش بخوابونه.
لویی مستقیم به چشمهای هری خیره شد و دو تا از انگشتهاش رو توی دهن خودش فرو برد و اونها رو خیس کرد، قبل از اینکه دستش رو به سمت پایین تنهی هری ببره. انگشتهاش رو دور سوراخ هری کشید و هر دو رو واردش کرد.
هری چشمهاش رو بست و در حالی که ناله میکرد پایین تنهش رو از زمین فاصله داد تا کار لویی رو راحتتر بکنه. لویی یه انگشت دیگه اضافه کرد تا اون پسر رو بیشتر باز و آماده کنه، قبل از اینکه خودش رو بالا بکشه و کامل روی بدن هری قرار بگیره و سر دیکش رو روی سوراخ هری بکشه. هری نیشخندی زد؛ چون میدونست اون پسر داره تمام اذیتهاش رو تلافی میکنه.
لویی پایین تنهش رو به جلو حرکت داد. حسی که هری بهش میداد، از هر دختر دیگهای که باهاش خوابیده بود، بهتر بود.
به آرومی حرکت کرد و به هری اجازه داد، درحالی که داره خودش رو بیشتر از قبل توی اون پسر فرو میبره، ناخنهاش رو توی کمرش فرو کنه. با سرعت گرفتن حرکات لویی، انگشتهای پاهای هری از روی لذت جمع شد.
لویی اونطوری که فکر میکرد هری ممکنه خوشش بیاد، ضربههاش رو ادامه داد... آروم اما عمیق. میدونست هری از لمسهای مهربون خوشش میاد، بر خلاف خودش که از یه ذره درد توی رابطه استقبال میکرد. میدونست چون اون پسر همیشه دست لویی رو میگرفت و روی گونه یا روی سر خودش میذاشت تا ازش نوازش دریافت کنه... چون همیشه بوسههای ملایم روی گردنش رو، به موندنِ جای دندون روی پوستش، ترجیح میداد.
نتونست جلوی خودش رو بگیره و دستش رو روی گونهی هری گذاشت و انگشت شستش رو روی لبهای قرمز رنگش کشید. هری همونطور که با زمردهای براق و غرق لذتش بهش خیره شده بود، انگشتش رو بوسید.
"خ-خوبی؟" لویی نفس بریده پرسید؛ نمیخواست در حالی که اون پسر از نظر روحی آسیب دیده، به جسمش هم صدمه بزنه.
هری با لبخند سرش رو تکون داد و لویی پیشونیش رو بوسید و به حرکاتش ادامه داد. بوسههای نرم روی گردنش کاشت و موهاش رو به آرومی نوازش کرد. هری دستش رو پایین برد و باسن لویی رو فشرد و دستش رو همونجا نگه داشت تا تمام حرکاتش رو احساس کنه.
میتونست انقباض عضلات هری رو احساس کنه؛ پس سرش رو کنار سر اون گذاشت و دستش رو بین بدنهاشون برد و رو روی دیک هری حرکتش داد، تا بتونن همزمان و با هم به اوج برسن. سرش رو دوباره بلند کرد و روی آرنج دستهاش تکیه داد و حرکاتش رو کمی محکمتر کرد. وقتی که چند بار دیگه به پروستات اون پسر ضربه زد، کام هری روی بالا تنهش ریخت و خودش هم سوراخ هری رو پر کرد.
وقتی که دیکش رو بیرون کشید، بلافاصله از جا بلند شد و با یه حولهی خیس، بدن هری و خودش رو تمیز کرد و بعد به هری اجازه داد که توی بغلش جمع بشه.
دستش رو روی سینهی هری کشید و حالا بهتر متوجه بود که قلب اون پسر نمیزنه. هری بارها تلاش کرده بود تا با گذاشتن دست لویی روی سینهش، این موضوع رو بهش بفهمونه، اما اون همیشه اینقدر روی بقیه چیزها تمرکز میکرد که هیچوقت متوجه نشده بود.
"در مورد خانوادهات چی؟" سکوت بینشون رو لویی شکست، در حالی که تمام حواسش به انگشتهای هری بود که روی بالاتنهش شکلکهای کوچیک رسم میکرد.
"گاهی میتونم صداشون رو بشنوم... البته اگر واقعا بخوام. وقتی که میرن سراغ اون مکان یادبودی که برام ساختن، میتونم صداشون رو بشنوم. وقتی که دعا میکنن تا برگردم، صداشون رو میشنوم... و وقتی که خیلی زیاد بهم فکر میکنن میتونم حسش کنم"
"نمیتونی بری و ملاقاتشون کنی؟"
"نه. قبل از تموم شدن کارم نمیتونم از اینجا بیرون برم... و واقعا نمیخوام ریسک کنم و یه قانون دیگه رو هم بشکنم!"
لویی سوال دیگهای نپرسید؛ فقط به نوازش کردن سر هری ادامه داد و حرکت ملایم انگشتهای اون پسر روی سینهش رو احساس میکرد که باعث میشد احساس خواب آلودگی بهش دست بده و بخواد برای بار آخر کنارش بخوابه.
"دوستت دارم..." هری گفت و لویی واقعا میخواست که جوابش رو بده. میخواست که اون پسر احساسش رو بدونه؛ اما وقتی که دهنش رو باز کرد، صدای خر و پف آروم هری رو شنید...
و شاید اینجوری برای هردوشون بهتر بود.
***
بله... دیدید این بوک شیرینگ بود با عنوان هری تاپ گولمون زدن🤪
به هر حال شیرینگ ایز کرینگ😌✌🏻
دیدید هری چقدر مظلومه؟ میخورمش😭 بچهی بیچارهم با یه تصمیم یهویی از روی ناراحتی زندگی خودشو به فنا داده💔
مرسی که میخونید🤍
دوستتون دارم.
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro