❆ Chapter 36 ❆
سلام. این چپتر طولانی و پر از احساسه... امیدوارم ازش لذت ببرید :')
***
"امروز هم قراره سوالهای منو نادیده بگیری؟" اون زن مشاور - که نمیتونست درک کنه هدف از ساخت عینکها بودن روی چشمه، نه جویدن دستههاشون - گفت و لویی واقعا میخواست دندونهاش رو خورد کنه.
به دسته صندلی که هنوز هم اون حفره رو داشت، خیره شده بود و لبهاش رو گاز میگرفت. برای چی یه حفرهی مسخره مثل این، باید زیبایی یه کاناپه رو خراب کنه؟
"میدونم که فکر میکنی اگه جلسهها رو مرتب بیای از بستری شدن معاف میشی؛ اما اگه قراره حرف نزنی، اینجا نیا. اون موقع میتونم به مادرت و به بیمارستان اطلاع بدم!"
اما لویی همچنان قرار نبود حرف بزنه؛ مهم نبود که چقدر اون زن سوال بپرسه، مهم نبود که چقدر قراره طول بکشه، اون فقط نمیخواست حرف بزنه.
سرش رو بالا آورد و بعد از نگاه کوتاهی به ساعت، از جا بلند شد و باعث شد تا اون زن هم به ساعت نگاه کنه و متوجه بشه که جلسهشون به پایان رسیده.
لویی نمیخواست حرف بزنه، اگر میخواست هم نمیتونست.
سوار اتوبوس شد و از بین جمعیت گذشت و به سمت صندلیهای عقبی رفت. در حالی که دستش رو زیر چونهش گذاشته بود، به بیرون خیره شد و سرش رو به پنجره تکیه داد. چهرهش رو بیحالت نگه داشت، چون نمیتونست هیچکدوم از احساساتش رو بروز بده.
دو بار به جلسات مشاوره رفته بود از موقعی که.... از همون موقع! اما نمیتونست حتی یه کلمه هم حرف بزنه. نمیتونست چیزی رو توضیح بده، نمیتونست پاهای لرزون و قلب شکستهش رو آروم کنه و نمیتونست که به خودش اجازه بده تا با توضیح دادن موقعیتش، بیشتر از قبل به اوضاع اسفناکش پی ببره.
خیلی جالب بود که هر وقت فکر میکرد امکان نداره بیشتر از این خورد بشه، یه اتفاقی میافتاد و بیشتر از پیش سقوط میکرد؛ انگار که هیچ پایانی براش نبود و یه فضای تهی و بی نهایت، فقط برای اون طراحی شده بود، که تا ابد غرق بشه.
از اون موقع پیش زین و نایل مونده بود... میترسید که توی خطر باشه و به جز اون، از برگشتن به تمام اون خاطرات وحشت داشت.
البته قبل از هری، یاد گرفته بود تا با خاطرات بدش کنار بیاد؛ درست مثل تمام دفعاتی که با دیدن وسایل خونه، به یاد پدرش و کیتن میافتاد اما بیخیال از کنارشون میگذشت. اون هر روز با چیزهایی که خاطراتش رو براش زنده میکردند، زندگی میکرد و تمرین میکرد تا ازشون بگذره.
اما حالا به نظر میرسید که بدون گریه و فرو پاشیِ احساسی، نمیتونه حتی توی اون ساختمان پا بذاره.
اون خیابون، تمام روزهایی رو به یادش میآورد که با هری قدم میزد و بلند میخندید و اون پسر رو میبوسید، جوری که حتی به خیس شدن زیر بارون هم اهمیتی نمیداد.
لابی ساختمون، روزهایی رو به یادش میآورد که هری اون رو به دیوار میچسبوند یا چیزهایی که توی صندوق پستیش بودند رو براش میبرد؛ چون لویی هر دفعه فراموششون میکرد. روزهایی که وقتی با تنبلی از پلهها بالا میرفت، هری پشتش با حوصله قدم برمیداشت و دستش رو روی کمرش نگه میداشت تا از افتادنش جلوگیری کنه.
درِ ورودی خونه، روزهایی رو به یادش میآورد که هری با یه دسته گل و یه لبخند چالنما سر و کلهش پیدا میشد.
اتاق نشیمن هیچ نقطه امنی نداشت. کاناپه یادآور روزهایی بود که با تنبلی توی بغل هم کتاب میخوندن، فیلم میدیدن، چرت میزدن یا شبها تا دیروقت چایی میخوردن و حرف میزدن تا به خواب برن.
قفسه دیویدیهاش پر بود از فیلمهای طنزی که هری بهش اصرار کرده بود تا اونها رو بخره.
آشپزخونه فقط مخصوص آشپزی کردن و ظرف شستن هری بود. گاهی لویی رو روی کانتر مینشوند و سرش رو به سینه اون پسر میچسبوند و بغلش میکرد تا وقتی که نوازش انگشتهاش رو روی موهاش حس کنه. صبحونههای دیر وقت و چایی خوردنهاشون، جدال پاهاشون زیر میز و دستهایی که روی میز به هم قفل میشدند، هنوز هم جلوی چشمهاش بودند.
راهرو هنوز هم پر از صدای خندههاشون بود. لامپی که با سر به هوایی شکسته بودند و ردهایی که روی دیوار، یادآور شیطنتهاشون بود.
حمام، یادآور دوش گرفتنهای نیمه شبشون بود، بدنهای خیسی که به هم میچسبید و انگشتهایی که تا موقع بیحس شدن و سرد شدن آب، از بدن دیگری جدا نمیشد.
و بیاید در مورد اتاق خواب حرف نزنیم.
لویی از اون موقع، توی آپارتمانش قدم نگذاشته بود؛ اما هنوز هم میتونست تمام اون لحظات رو حس کنه.
جرات نداشت که به اون تخت فکر کنه، به اون ملافهها، به اون عروسک با لباس فوتبالی که پشت درامش بود، شلوار جین هری که روی صندلیش بود، کش موی هری که روی میزش بود، انگشترهای هری که روی عسلی کنار تخت بود، ادکلن هری که توی قفسه اتاقش بود... نمیتونست به هیچکدوم فکر کنه.
از اتوبوس پیاده شد و حتی به خودش زحمت نداد تا دستش رو بلند کنه و جلوی فرود اومدن قطرههای بارون، توی صورتش رو بگیره؛ فقط سرش رو پایین انداخت و در حالی که دستهاش توی جیب هودیش بود، به سمت خوابگاه رفت. کفشهاش رو از پا درآورد، تا با کثیف کردن راهرو روز بقیه رو خراب نکنه و با پاهای برهنه، به سمت اتاق نایل و زین رفت.
در زد و به دیوار تکیه زد و منتظر موند تا یه نفر در رو باز کنه. "لویی! نگرانت شده بودیم!" نایل به سرعت در رو باز کرد، انگار برای ساعتها پشت در منتظر دوستش ایستاده بود. بیرون رفتن ترسناک شده بود، یا حداقل نسبت به قبل ترسناکتر شده بود.
این مدت هری رو ندیده بود، نه واقعا... چند روزی گذشته بود و لویی تمام این روزها موفق شده بود تا اون پسر رو نادیده بگیره.
هری همیشه جاهای مختلف سر راهش پیداش میشد و حالا لویی متوجه میشد این که اون پسر همیشه همه چی رو میدونست، حتی وقتی که خودش بهش نمیگفت، چقدر غیر عادی بود.
آخرین دیدارشون توی دانشگاه بود که هری سر راهشون سبز شده بود و با لبخند به سمت لویی اومده بود؛ اما اون پسر سرش رو تکون داده بود و پشت زین، نایل و لیام که مثل یه دیوار دفاعی جلوش ایستاده بودند، پنهان شده بود.
نگاه پسر توی اون لحظه، قلب لویی رو حتی بیشتر از قبل شکسته بود. با گیجی سرش رو تکون داده بود و دهنش رو باز کرده بود تا ازشون دلیل رفتارشون رو بپرسه و دنبالشون راه افتاده بود؛ اما زین سرش فریاد کشیده بود که از لویی دور بمونه یا اینکه نگهبانی رو خبر میکنه و به همه میگه که اون یه روانیه.
هری با دیدن برخوردشون و سکوت لویی، دیگه دنبالشون نرفت؛ اما لویی دید که چیزی توی نگاه اون پسر شکست... انگار همون موقع که لویی و دوستهاش ازش دور میشدند و اون رو تنها و گیج و شکسته، پشت سر میذاشتن، قلبش رو از توی سینهش بیرون کشیده بودن یا دنیا براش به آخر رسیده بود.
اینطور نبود که نخوان بابت رفتارشون توضیحی بدن، فقط نمیدونستن اون پسر واقعا کیه و قصدش چیه و اصلا کنارش امنیت دارن یا نه.
لویی بیش از حد بهش اعتماد کرده بود، همهی وجودش رو برای اون پسر در معرض دید گذاشته بود، از چهارچوبهای زندگیش فاصله گرفته بود و با کسی که حتی برای یه ثانیه هم قضاوتش نکرده بود، وقت گذرونده بود و حالا داشت نتیجهی اعتمادش رو میدید.
درست بعد از اون روز هری دیگه دنبالش نیومده بود و این هیچ چیز رو بهتر نکرده بود؛ لویی نمیدونست چرا بخاطر این موضوع ترسیده و گریه میکنه... حتی مطمئن نبود این گریهها بخاطر خودشه که یجورایی رها شده یا بخاطر اینه که هری تنها مونده.
نمیدونست قلب رنجورش بخاطر اعتمادِ شکسته شدهش درد میکنه یا بخاطر این که سومین کسی که دوستش داشت رو هم از دست داد.
به هر حال دلیلش هر چی که بود، هر شب -در حالی که روی کاناپهی خوابگاه زین و نایل دراز کشیده بود و سعی میکرد تا بخوابه- بخاطرش گریه میکرد و صدای هق هقش رو توی بالش خفه میکرد.
نمیتونست حتی پلک روی هم بذاره، اما تلاشش رو میکرد تا برای چند ساعتی هم که شده از این دنیا فاصله بگیره و واقعیت رو فراموش کنه، ولی غیرممکن به نظر میرسید.
نمیتونست بخوابه، نمیتونست حرف بزنه، نمیتونست غذا بخوره، نمیتونست فکر کنه، کارهای روزانهش مثل دوش گرفتن رو به زور انجام میداد و هیچ اشتیاقی برای دیدن خودش توی آینه نداشت؛ چون اون موقع کبودیهایی که هری روی بدنش به جا گذاشته بود رو میدید که کم کم در حال محو شدن بودند.
دلش میخواست پوستش رو از تنش جدا کنه و کف حمام بخوابه تا وقتی که یه نفر بالاخره دنبالش بگرده و جسم شکستهش، که حتی قابل ترمیم هم نبود رو، پیدا کنه.
"مطمئنی که هیچی نمیخوای؟" زین با یه لحن محتاط، در حالی که کنارش نشسته و یه کاسه نودل تو دستش بود، پرسید. لویی آهی کشید و با ضعف سرش رو تکون داد. اینقدر خسته بود که حتی نمیتونست یه جملهی کامل رو بیان کنه، چه برسه به اینکه احساس گرسنگی داشته باشه یا چیزی بخوره.
امتحاناتش درست یک هفته دیگه شروع میشدند و خوب به یاد داشت که به هری قول داده بود این هفتهی تعطیل رو با هم و دور از بقیه بگذرونن؛ اما الان خودش با بقیه و دور از هری بود و حتی نمیتونست لای یکی از کتابهاش رو باز کنه.
لیام با اینکه هر ترم توی کتابخونه و به تنهایی درس میخوند، به خاطر اون به خوابگاه نایل اومده بود. همیشه با سوفیا به دیدنش میومد، چون اون دختر خوب میدونست چجوری با لویی حرف بزنه تا از دست خودش عصبی نشه و حس سربار بودن نداشته باشه؛ گرچه لویی همچنان این حس رو داشت.
دوستهاش همه کار میکردند که اون در امنیت باشه؛ اما حتی اگه حواسشون هم نبود، لویی انرژی کافی برای خود تخریبی رو نداشت. به اندازه کافی از درون در حال مردن بود، دیگه به یه عامل بیرونی احتیاج نداشت. اون حتی توان حرکت کردن هم نداشت، چه برسه به کوبیدن خودش به دیوار، خود زنی یا فرو بردن انگشتهاش توی حلقش!
تمام چیزی که میخواست این بود که به عقب برگرده و هیچوقت روی اون پل نره یا حداقل هیچوقت با زین حرف نزنه... نمیتونه تصمیم بگیره که کدوم انتخاب بهتریه.
شاید هری یه استاکر یا یه روانی باشه، اما چیزی که بینشون بود نمیتونست یه دروغ باشه! حرفی که اون پسر بهش زده بود، دروغ نبود... چیزهایی که پشت سر گذاشته بودند، نمیتونست ساختگی باشه.
و هرچقدر هم که بد به نظر برسه، لویی هنوز با تمام وجودش عاشقشه... یا حداقل عاشق آدمیه که چند ماه گذشته باهاش بوده، حالا هر کسی که هست!
دوستهاش تلاش میکردند تا اطلاعات بیشتری در مورد هری به دست بیارن، اما هیچکس نمیدونست که اونها دارن در مورد کی حرف میزنند.
تمام اپراتورها و مشاورهای تلفنیِ بریستول رو جستجو کرده بودند، اما هیچکدوم از کارمندها با مشخصات هری جور نبودند؛ پس احتمالا در مورد این یکی هم دروغ گفته بود. وقتی به یاد میآورد که چطور تک تک دروغهای اون پسر رو باور کرده بود، احساس حماقت میکرد... واقعا که یه احمق به تمام معنا بود.
لیام با خانواده هری، که اسمشون توی مقاله اومده بود، تماس گرفته بود؛ اما پدرش بعد از شنیدن حرفهاشون بلافاصله تلفن رو قطع کرده بود و خواهر و مادرش هم علاقهای به صحبت کردن با یه غریبه نداشتند. احتمالا ترجیح میدادند که به تنهایی و در سکوت برای عزیز از دست رفتهشون عزاداری کنند. تنها چیزی که اون خانواده بهشون گفته بودند، این بود که امیدوارند برعکس چیزی که توی روزنامهها نوشته شده، پسرشون فقط گم شده باشه و یه روز برگرده.
علاوه بر اون، هیچ حسابی توی شبکههای اجتماعی از اون پسر وجود نداشت؛ پس نمیدونستند باید سراغ چه کسی برن که اون پسر رو بشناسه.
در نهایت تصمیم گرفتند که اون پسر رو نادیده بگیرن تا وقتی که مدارک کافی برای رفتن پیش پلیس داشته باشن؛ چون هری هیچ آسیبی به لویی نزده بود و نمیتونستند عکسهای توی عمارت رو بهش ربط بدن. هری میتونست خیلی راحت ادعا کنه که مال اون نیستن و خب... اونجا هم واقعا خونهش نبود.
لویی حتی تلاش نمیکرد که دوباره در مورد اون عمارت فکر کنه. با خودش به این نتیجه رسیده بود که تصویر اون دختربچه فقط یه توهم بوده؛ چون نایل اون رو ندیده بود و زین هم وقتی وارد اتاق شده بود، فقط نایل رو دیده بود که لویی رو توی بغلش نگه داشته...
نایل مطمئن بود که این فقط یه شوخی مسخره از سمت هری بوده و لیام... خب، وقتی موضوع رو فهمیده بود مجبور شده بودند جلوی اون پسر رو بگیرند تا نره و هری رو کتک نزنه؛ چون نمیدونستند چه کاری از دست هری بر میاد، پس باید مراقب همدیگه باشن!
و در آخر هفته، لویی چیزی جز یه ربات نبود.
خودش رو مجبور کرد تا برای امتحانات سال آخرش درس بخونه؛ پس فقط شروع به تظاهر کردن کرد جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده... یه روز از خواب بلند شد و دوستهاش رو با یه لبخند ساختگی بغل کرد و تمام مدت، اونها فقط با بُهت نگاهش میکردند.
یه ظرف غذا برداشت و توی کتابخونه به نایل و لیام پیوست و اجازه داد تا ذهنش، به جای اون پسر، روی قانون و تعاریف تمرکز کنه. ترجیح داد به جای اون پسر، در مورد یه برنامه تلویزیونی احمقانه حرف بزنه... هر کاری میکرد تا فقط به اون فکر نکنه.
وقتی که امتحاناتش شروع شد، لویی هیچ احساسی نداشت. نه لبخند صادقانهای میزد و نه کسی خندهش رو دیده بود. تمام مدت صورتش بیروح بود و در مواقع ضروری فقط عضلات صورتش رو تکون میداد.
تمام مقالههایی که لازم بود رو نوشت و توی دفاعیات دادگاههای ساختگیشون به خوبی عمل کرد و تمام مصاحبههای شفاهی رو جوری پشت سر گذاشت که همه اساتید مبهوت شدند.
موقعی که کارهاش تموم میشد، روی کاناپهش برمیگشت و تلویزیون تماشا میکرد یا توی یوتیوب فیلم میدید یا کتاب میخوند تا همه چیز رو فراموش کنه. به ذهنش اجازهی هیچ فعالیتی رو نمیداد و اینقدر داستان پشت داستان میخوند که حتی نمیتونست تشخیص بده چه چیزی واقعیه و چه چیزی ساختهی ذهنشه.
بعد از هر امتحان با دوستهاش به 'خونه' برمیگشت و منتظر روزی بود تا بالاخره اون رو از خوابگاهشون بیرون بندازند. لویی واقعا قدردانشون بود، اما نمیتونست تا ابد پیش اونها بمونه و پنهون بشه.
پس وقتی که آخرین مصاحبهش رو هم پشت سر گذاشت، تصمیم گرفت کاری رو انجام بده که بالاخره یه روزی مجبور بود انجامش بده... باید به آپارتمانش برمیگشت.
سعی کرد تا به هیچ چیزی فکر نکنه وقتی که توی اون خیابون آشنا قدم گذاشت. وارد ساختمون شد و صندوقش رو چک کرد و کلیدش رو از جیبش در آورد. وارد خونه شد و نگاهش به گلهای رز پژمرده، روی میز قهوه افتاد. فقط باید همه چیز رو نادیده میگرفت.
کاری رو انجام داد که همیشه انجام میداد و این حقیقت، که قسمتی از قلبش رو با رفتن اون پسر از دست داده بود، نادیده گرفت.
برای یه لحظه فکر کرد که شاید خوب باشه قرصهاش رو مصرف کنه، اما به یاد آورد اونها خیلی وقت پیش تموم شدند؛ پس شاید بهتر باشه راه دیگهای رو انتخاب کنه... راهی که باعث بشه هیچ چیزی رو احساس نکنه.
وقتی که داشت به سمت آشپزخونه میرفت، صدای موبایلش بلند شد. با دیدن اسم مادرش، چشمهاش رو چرخوند. خیلی وقت بود که باهاش حرف نزده بود و فقط از طریق پیامک اوضاعش رو چک میکرد و جواب ندادنهای لویی هم براش مهم نبود.
"بله؟" تماس رو جواب داد و سعی کرد تا خیلی عصبی به نظر نرسه. "حالت چطوره عسلم؟" جی پرسید و از نظر لویی، حتی همین کلماتش هم اشتباه به نظر میرسیدند. "خوبم"
"اوه، باشه... فقط میخواستم در مورد... هری... باهات حرف بزنم" با چند تا مکث کوتاه بالاخره جملهش رو کامل کرد و لویی واقعا دلش میخواست تماس رو مثل همیشه روی اون زن قطع کنه."هممم..." لویی منتظر ادامهی حرف اون زن موند.
"لاتی باهام در موردش حرف زد و قانعم کرد که بهش یه شانس بدم..." واقعا عالیه!
"نگران نباش. دیگه مجبور نیستی که تظاهر کنی با این موضوع مشکلی نداری... ما بهم زدیم" لویی گفت و واقعا انتظار داشت تا مادرش از روی خوشحالی گریه کنه؛ اما چیزی که انتظارش رو نداشت، لحن دلسوزش بود."من واقعا متاسفم بوبر..."
"نه، نیستی..."
"میدونم که حمایتم ازت رو نشون ندادم... اما اون پسر باعث شده بود که تو از پوستهی خودت بیرون بیای و کارهایی رو بکنی که قبلا نمیکردی! من فقط فکر کردم که از دست دادمت... نمیتونم از اون بابت نجات دادنت عصبانی باشم، لویی"
البته که جی باید وقتی به این درک میرسید که لویی همه چی رو از دست داده بود!
"لویی؟" جی اسمش رو صدا زد و لویی بهترین تلاشش رو کرد تا صدای هق هقش رو خفه کنه.
"بعدا بهت زنگ میزنم" تلفن رو قطع کرد و اون رو توی جیبش برگردوند. نمیدونست توی زندگی قبلیش چیکار کرده که اینجوری داره تاوان میده؛ احتمالا دلیل یه قتل عام بوده، وگرنه این همه اتفاق مزخرفی که توی زندگیش میوفته علت دیگهای نمیتونه داشته باشه.
آب رو گذاشت تا جوش بیاد و یه ماگ برداشت و سعی کرد به اونی که مورد علاقه هری بود، حتی نگاه هم نکنه... فقط ماگی که بیشتر از بقیه ازش متنفر بود رو برداشت.
توی مدتی که منتظر بود تا آب به جوش بیاد، هودیش رو از تنش در آورد و اون رو روی مبل انداخت. کفشهاش رو هم در آورد تا اونها رو جلوی ورودی ببره و اون موقع بود که متوجه شد کفشهای متعدد هری دیگه اونجا نیست.
وسایلش رو چک کرد تا مطمئن بشه که همه چیز سر جای خودشه؛ لپ تاپش روی میز قهوه بود، پولی که جمع کرده بود هنوز توی جعبهی پشت تلویزیون بود، عکس پدرش و خودش هنوز اونجا بود...
خوشبختانه همه چیز درست همونجوری بود که آخرین بار به یاد میآورد. یکم آرومتر شد و به سمت راهرو رفت. تک تک درها رو باز کرد و لامپها رو روشن کرد تا مطمئن بشه که وسایل سرویسها و اتاقها هم سر جای خودشون قرار دارند.
به سمت اتاق خودش رفت و با احتیاط لامپش رو روشن کرد. تختش مرتب بود و لویی نمیخواست بهش دست بزنه اما از طرف دیگه دلش میخواست تک تک اون ملافهها رو توی بغلش بکشه.
هر وسیلهای که هری توی اتاقش نگه میداشت دیگه اونجا نبود و این حقیقت اینقدر اذیتش کرد که اشکهایی که برای یه هفته عقب نگهشون داشته بود، صورتش رو خیس کردند.
دلش میخواست اون پسر وسایلش رو نبرده باشه؛ که هنوز کش موهاش، با چند تا تار موی گیر کرده توی اون، هنوز روی میزش باشه... که ادکلنش هنوز اونجا باشه تا بتونه هر روز اون رو بو کنه... شلوار جینش اونجا باشه تا فقط بتونه نگاهش کنه یا اینکه انگشترهاش اونجا باشه تا بتونه اونها رو دستش کنه و لبخند هری، وقتی که دیده بود انگشتهای لویی چقدر برای اون رینگها کوچیکن رو، به یاد بیاره.
صورتش رو توی دستهاش پنهون کرد و شونههاش لرزید و صدای هق هق دردناکش توی اتاق پیچید. روی فرش، کنار تخت نشست و تمام غم و دردی که برای روزها توی وجودش حس میکرد رو، به همراه اشکهاش بیرون ریخت.
فین فینی کرد و نگاهش رو به سقف، که وقتی هری گردنش رو گاز میگرفت و میبوسید همیشه مقابلش بود، دوخت. سرش رو پایین انداخت؛ اما گوشه گوشهی اون اتاق براش یادآور اون پسر بودند.
زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و سرش رو به تخت پشت سرش تکیه داد. مشتش رو روی قلبش کوبید تا شاید بتونه مانع زدنش بشه، تا شاید دست از این محتاج بودنش برداره... تا شاید دیگه اینقدر درد نداشته باشه.
صدای کتری که نشون میداد آب به جوش اومده رو میشنید. کاملا اون چایی بیمصرف، که دیگه حتی میلی بهش نداشت رو، فراموش کرده بود.
از جا بلند شد و اشکهاش رو پاک کرد، نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخونه رفت.
آب جوش رو دور ریخت و ماگ رو سر جاش گذاشت. دستهاش رو به کانتر تکیه داد و سرش رو پایین انداخت و سعی کرد جلوی ذهنش رو بگیره تا برای انجام دادن یه کار احمقانه گولش نزنه.
اما به هر حال نتونست موفق بشه...
نگاهش به بطری آب افتاد و انگشتهاش گلوش رو لمس کرد. لپش رو از داخل جوید و در نهایت دستش رو دراز کرد و یه بطری برداشت. تمام آب رو خورد و کاملا آماده بود تا از انگشتهاش استفاده کنه و اون رو بالا بیاره، اما با صدای در متوقف شد.
احتمال داد که خانم گریفیت باشه که نگرانش شده، پس بطری رو کناری گذاشت و به سمت در رفت.
نگاهش رو از لنزِ در به بیرون دوخت و نفسش بند اومد.
هری اونجا بود!
دستهاش پشت گردنش به هم قفل شده بود، زیر چشمهاش گود رفته بود و پوستش از هر وقتی رنگ پریدهتر به نظر میرسید. چند بار جلوی در قدم زد و دور خودش چرخید و در نهایت، نشست و به در خونه تکیه داد.
وقتی که یکی از همسایهها از جلوی اون پسر گذشت و براش دست تکون داد، لویی متوجه شد که احتمالا این کار هر روزهی اون پسر شده، به امید اینکه لویی در رو براش باز کنه.
قدمی به عقب برداشت. قرار نبود در رو براش باز کنه؛ اما عجیب بود که چرا هری به راحتی وارد خونه نمیشد، از اونجایی که لویی بهش کلید داده بود... اما با در نظر گرفتن اینکه تمام وسایلش رو برده بود و دیگه دنبالش راه نیوفتاده بود به این نتیجه رسید که احتمالا اون پسر نمیخواد بدون اجازه و خواستهی لویی، کاری رو انجام بده.
شاید بتونه در رو باز کنه... شاید بتونه ازش دلیلش رو بپرسه. شاید بهتره که بهش اجازه بده تا توضیح بده چطور اون همه عکس ازش داره... توضیح بده که چرا از اسم یه دانشجوی مرده استفاده میکنه و چرا بهش دروغ گفته!
اما شاید بهتر باشه این کار رو نکنه...
تمام زمانی که با اون پسر و توی آغوشش بود فکر میکرد که توی امنترین جای دنیاست؛ اما الان کنارِ اون بودن، زیاد از حد خطرناک به نظر میرسید.
هری نمیتونست بهش آسیب بزنه... اگر که میخواست تمام این مدت فرصتش رو داشت، اما هیچوقت این کار رو نکرد.
به سمت در رفت و دستش رو روی دستگیره گذاشت و سرش رو به در تکیه زد... نمیتونست بازش کنه. چرخید و به در تکیه داد و آروم روی زمین نشست در حالی که پشت به پشت هریای بود که طرف دیگهی در نشسته بود.
میتونست صدای حرکاتش رو بشنوه... صدای فین فین و صدای برخورد بوتهاش با زمین رو میتونست بشنوه...فقط اونجا نشسته بود و منتظر بود تا در به روش باز بشه.
لویی میخواست بدونه که هری هم میتونه صداش رو بشنوه یا نه، چون داشت دقیقا مثل اون پسر گریه میکرد و به سختی تلاش میکرد تا از جاش تکون نخوره... تا بلند نشه و توی بغل اون پسر نپره و تظاهر نکنه که هیچ چیزی بینشون تغییر نکرده.
برای ساعتها توی همون حالت موندند و در حالی که به در خونه تکیه داده بودند، گریه میکردند.
باید اون پسر رو بیرون میانداخت یا به پلیس زنگ میزد، اما فقط اونجا نشست و امیدوار بود که هری هم مدت بیشتری بمونه.
نمیدونست چقدر گذشت که صدای برخورد بوتهای پسر با کف راهرو رو شنید. بلافاصله از جا بلند شد و صدای قدمهای هری رو شنید که داشت از در دور میشد.
همین... تموم شد. تونست انجامش بده و اجازه نداد تا اون غریبه وارد خونهش بشه!
اما هری که غریبه نبود. لویی هنوز مشتاق شنیدن صداش بود، مشتاق لمس دستهاش بود و مشتاق کلماتی بود که پسر با مهربونی زیر گوشش زمزمه میکرد.
پس دیگه بیشتر از این فکر نکرد و در رو باز کرد. با صدای در هری به سمتش برگشت و هر دو خشکشون زد و توی سکوت به هم خیره موندند... تا اینکه لویی قدمی به عقب برداشت تا هری وارد خونه بشه.
***
من دلم برای این دو تا کبابه💔
بچههای بیچارهم😭
این چپتر که به کنار... وقتی یاد حجم چپتر بعدی میوفتم انگشتهام درد میگیره. این چه غلطی بود من کردم؟ 😂
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro