❆ Chapter 34 ❆
امیدوارم از چپتر جدید لذت ببرید🤍
***
سوار چرخ و فلک شدند و به جای تماشای شهر، مشغول بوسیدن همدیگه شدند و بعد از اون بود که از بقیهی دوستهاشون جدا شدند و راه خودشون رو رفتند. در حقیقت نمیخواستند که جدا بشن؛ اما وقتی که از کابین چرخ و فلک بیرون اومدند، نتونستند جلوی خودشون رو بگیرند و دقیقا همون موقعی که مشغول خوردن صورت همدیگه بودند، بقیه رو گم کردند.
مشغول قدم زدن توی محوطه شدند و لویی به هری که داشت ادای یه ماهی رو در میآورد، خیره شده بود و میخندید که ناگهان با یه نفر برخورد کرد و نزدیک بود روی زمین بیوفته؛ اما هری کمرش رو گرفت.
"متاسفم رفیق!" لویی با سر پایین، مشغول عذرخواهی شد و همون موقع بود که نگاهش به دلقکی که رو به روش بود، افتاد... عالیه!
لویی از دلقکها متنفر بود... و همینطور از عروسکهای چینی، جعبههای موسیقی، ماسکهای عجیب و... کلا هر چیزی که جزئی از فیلمهای ترسناک بود!
اون دلقک چیزی نگفت و فقط سرجاش پرید که باعث شد لویی و هری قدمی به عقب بردارند.
یه بادکنک از جیبش بیرون آورد و لویی احتمال داد که اون داره یه نمایش براشون اجرا میکنه. درسته که ازش میترسید اما آدم بی ادبی نبود پس ایستاد تا نمایش کوچیکش رو تماشا کنه.
اون مرد، صورتش رو با رنگ سفید پوشونده بود و یه رژ لب قرمز رو شلخته روی لبهاش کشیده بود و یه لبخند عجیب و کج روی صورتش به وجود آورده بود. دور چشمهاش رو سیاه کرده بود و روی بینی قرمز پلاستیکیش، یه حفرهی کوچیک وجود داشت. آدمی که رو به روشون بود بیشتر شبیه به یه هیولا بود تا یه دلقک.
مرد شروع به رقصیدن کرد و همونطور که میچرخید، مشغول ساختن چیزی که به نظر میومد یه سگ باشه، با اون بادکنک شد. وقتی که کارش تموم شد، اون بادکنک رو به سمت لویی گرفت و همونطور که منتظر بود تا پسر اون رو از دستش بگیره، به چشمهاش خیره شد.
لویی نمیخواست بعدا حس بدی داشته باشه؛ پس بادکنک رو، که یجورایی شبیه سگش - کیتن - شده بود، از دست اون دلقک گرفت و لبخند زد.
از کنار دلقک گذشتند تا به راهشون ادامه بدن؛ اما اون دوباره جلوشون پرید و مجبورشون کرد تا بایستند و اون رو تماشا کنند که این دفعه یه بادکنک قرمز توی دستش بود.
بادکنک رو باد کرد تا جایی که تبدیل به یه قلب شد. اون رو روی سینهش گذاشت و شبیه به یه قلب تپنده حرکتش داد و مقابل لویی روی زانوهاش نشست. لویی لبخندی زد و سرش رو به سمت هری برگردوند که با چشمهای ترسیده، به اون دلقک خیره شده بود.
چشمهاش رو روی دلقک برگردوند که حالا از حرکت ایستاده بود و با لبخند ترسناکی بهش خیره شده بود. مرد، سوزن بزرگی رو از جیبش بیرون آورد و اون رو توی بادکنک فرو برد. صدای بلند و ناخوشایندش باعث شد تا لویی، بادکنک توی دستش رو رها کنه و در حالی که دستهاش رو روی گوشهاش گذاشته، توی بغل هری فرو بره.
وقتی که چشمهاش رو باز کرد، نه دلقکی اونجا بود و نه بادکنکی... پس امشب هم از خواب خبری نیست! عالیه. "این خیلی عجیب بود... از دلقکها متنفرم" لویی توی بغل هری غر زد.
"آم، آره... منم همینطور" هری با صدای آروم و لرزونی گفت؛ انگار حتی از لویی هم بیشتر ترسیده بود.
وقتی که دوستهاشون رو پیدا نکردند، تصمیم گرفتند که به خونه برگردند. با وجود دلقکهایی که بین جمعیت بودند، این بهترین انتخاب بود.
"اوه صبر کن!" لویی با دیدن یه کابین کوچیک که روی اون 'آناستازیای آینده بین' نوشته شده بود، ژاکت هری رو کشید و اون پسر رو متوقف کرد. "همیشه دلم میخواست بدونم این جور آدما چه چرت و پرتایی تحویل بقیه میدن! باید باحال باشه! بیا بریم!"
"فکر نکنم -" هری سرش رو تکون داد، اما لویی همین الان هم وارد کابین شده بود.
"سلام؟" اتاق خالی به نظر میومد. لویی به شمعهای قرمز و گوی کریستالیای که روی یه میز گرد، وسط اتاق بود، نگاه کرد. درست همونطور که توی فیلمها دیده بود... چقدر کلیشهای!
به سمت اون گوی کریستالی رفت و تظاهر کرد که داره آینده رو میبینه. مشغول مسخره بازی بود که صدای سرفهای رو شنید و سریع پیش هری برگشت. "آم... سلام" با صورت سرخ شده گفت و سرش رو پایین انداخت و هری برای دلداری دادن بهش، کمرش رو نوازش کرد.
"الان کار نمیکنم" زنی که لویی احتمال میداد همون آناستازیا باشه، گفت. یه لباس بلند رنگارنگ پوشیده بود و انگشتهای بلندش ،دور کارتهای تاروت حلقه شده بود.
"اوه... لطفااا! همیشه دوست داشتم اینجور چیزها رو امتحان کنم" لویی با لحن ملتمسی گفت و چند قدم به جلو برداشت، در حالی که هری کاملا معذب کنار ورودی ایستاده بود.
"خیلی خب. قراره برای تو انجامش بدیم یا اون دوست ساکتت؟" زن پرسید و از بالای شیشهی عینکش به هری نگاه کرد.
"میخوای تو اول بری؟" لویی رو به هری زمزمه کرد و هری سرش رو تکون داد." نه، تو برو خوش بگذرون بیبی" هری لبخند زد و پیشونی لویی رو بوسید.
لویی به سمت میز رفت و روی صندلی، رو به روی اون زن نشست. هری پشت سرش قرار گرفت و دستهاش رو روی تکیهگاهِ صندلیِ لویی گذاشت.
زن نگاهی به لویی کرد، قبل از اینکه کارتها رو بُر بزنه و اونها رو وسط میز بذاره. دستش رو به سمت لویی دراز کرد و لویی دستش رو توی دست زن گذاشت و به سختی داشت جلوی خودش رو میگرفت تا نخنده. بعد از چند لحظه آناستازیا دستش رو رها کرد تا اولین کارت رو بیرون بکشه.
طرحهای روی کارت برای لویی مفهومی نداشت؛ پس منتظر موند تا اون زن براش توضیح بده. "پشیمونی..." اون زن با نگاه به اولین کارت گفت. "تو پر از احساس پشیمونیای عزیزم. نمیتونی قبول کنی که هر چیزی طبق میلِ تو جلو نمیره و این آزارت میده. مراقب باش... تمرکز کردن روی گذشته باعث میشه از واقعیت دور بمونی. حواست رو به زمان حال بده قبل از اینکه خیلی دیر بشه" و حالا این دیگه خندهدار به نظر نمیرسید.
کارت دوم رو بیرون کشید و با دیدنش سرش رو تکون داد، انگار چیزی بود که انتظارش رو داشت. لویی با کنجکاوی نگاهش کرد، درسته که این چیزها رو قبول نداشت؛ اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره؛ به هر حال این فقط یه دروغ بود، نه یه جور پیشبینی.
"میبینم که درگیر مبارزه با شیاطین وجودتی... احتمالا مربوط به اتفاقات گذشته و پشیمونیهات هستن..." آناستازیا زمزمه کرد.
"مطمئنی که میخوای ادامه بدی؟" هری پرسید و شونهی لویی رو فشرد. "آره... آره" لویی با اینکه مطمئن نبود، اما سرش رو تکون داد؛ دوست نداشت این زن، که با مهربونی قبولش کرده بود رو، با قدرنشناسیش ناراحت کنه.
کارت بعدی باعث شد تا زن لبخند بزنه؛ پس لویی یکم آرومتر شد. "میبینم که یه تغییر مثبت توی زندگیت داشتی و از شر خیلی از شیاطینت راحت شدی..." لویی لبخند زد.
اون زن امیدوار به نظر میرسید اما وقتی که کارت بعدی رو بیرون کشید، نفسش توی سینه حبس شد و کارت رو روی میز انداخت؛ انگار که میترسید حتی لمسش کنه. "چی شد؟" لویی با دیدن واکنش زن، حتی با اینکه نمیدونست چه اتفاقی افتاده، ترسید.
"ت-تو... تو..." بدنش داشت میلرزید. از روی صندلیش بلند شد و عینکش رو از روی چشمهاش برداشت. "چی شده؟" هری اخمی کرد.
"از اینجا برید بیرون!" زن توی صورتشون داد زد. "تو با یه تاریکی بزرگ در ارتباطی، لویی! اجازه دادی که تاریکی درونت نفوذ کنه!" به نظر میومد که زن دیوونه شده باشه.
"آم... خیلی خب..." لویی از جا بلند شد، از اول میدونست که تمام اینها فقط یه نمایشه! صبر کن، اصلا اسمش رو به اون زن گفته بود؟ نمیتونست به یاد بیاره که گفته باشه.
"تو با خودت انرژی منفی آوردی! تا قبل از این حتی یه بار هم این کارت رو نداشتم! اگر از تاریکی دور نشی، میمیری!" صدای زن واقعا ترسیده به نظر میومد. "مرگ به دنبالته!"
لویی و هری به سرعت از کابین خارج شدند و لویی به جای اینکه بترسه، دستش رو روی شکمش گذاشت و شروع به خندیدن کرد؛ اما به نظر نمیومد که این موضوع برای هری هم به همون اندازه خندهدار باشه.
"فاک! این خیلی خوب بود! الان اشکم در میاد!" و لویی در حقیقت داشت از شدت خنده، گریه میکرد. "حالا میشه بریم؟" هری پرسید و دست لویی رو گرفت تا به خونهی لویی برگردند.
همونطور که توی خیابون خلوت راه میرفتند، هری مشغول بازسازی یه صحنه از سریال Friends شد که تقریبا هر شب با لویی اون رو تماشا میکردند."سه... سه، پنج، چهار... شش... هفت... هفت...* " و بعد درست مثل یه پورن استار با صدای بلندی ناله کرد "هفت!" لویی از شدت خنده، حتی نمیتونست روی پاهاش بایسته.
وقتی که وارد ساختمون شدند، لویی حتی نفهمید چی شد که به دیوار چسبید؛ به هر حال مخالفتی هم نداشت.
هری باسنش رو توی دستش فشرد و محکمتر از هر وقت دیگهای گردنش رو گاز گرفت و باعث شد لویی بلند ناله کنه و ناخنهاش رو توی کمر هری فرو ببره.
لبهاشون رو به هم چسبوندند؛ اما بازی شلختهی زبونهاشون و نفسهای بریدهای که از طریق دهنشون میکشیدند، به تنها چیزی که شباهت نداشت، یه بوسهی درست و حسابی بود.
هری دستش رو زیر رانهای لویی انداخت و اون پسر رو از جا بلند کرد و لویی پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد.
چراغ اتوماتیک راهرو خاموش شد و لویی نمیتونست خیلی خوب هری رو ببینه؛ اما این احتمالا به نفع هردوشون بود، چون اگر چشمهای سیاه شدهی هری رو میدید، امکان نداشت همین قدر آروم بمونه.
"دوستت دارم" هری نفس عمیقی کشید. "دوستت دارم" لبهاش رو به گردنش چسبوند. "دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم" لویی هیچ کاری نمیتونست بکنه، جز اینکه به هری اجازه بده تا اون جمله رو مدام زیر گوشش تکرار کنه و گردنش رو ببوسه.
چراغ راهرو ناگهان روشن شد و اونها به سرعت از همدیگه فاصله گرفتند؛ چون روشن شدنش به این معنی بود که یه نفر داره میاد. برای یه ثانیه نگاه لویی به چشمهای هری افتاد؛ اما چشمهاش به خاطر روشنایی ناگهانی یکم تار میدید، پس احتمالا اشتباه دیده بود.
هری چرخید و تظاهر کرد که مشغول بررسی صندوقهای پستی روی دیواره و همون موقع خانوم گریفیت و شوهرش، به همراه توتسی از پلهها پایین اومدند.
"سلام لویی" خانم گریفیت با لبخند گفت و لویی براش دست تکون داد. توتسی با دیدن هری پارس کرد و به سمتش دوید؛ اما اون زن، بند قلادهش رو کشید و به بیرون از ساختمان هدایتش کرد.
"سگها واقعا ازت خوششون نمیاد، لاو..." لویی باهاش شوخی کرد اما هری نخندید.
با رفتن خانم گریفیت، هری دست از تظاهر به مشغول بودن، برداشت و به همراه لویی، از پلهها بالا رفت. وقتی که لویی در خونه رو بست، تقریبا روی زمین هل داده شد و هیجانزده جیغ کشید و سعی کرد تا خودش رو از دست هری آزاد کنه. وقتی که موفق شد، بلند خندید و شروع به دویدن دور خونه کرد و هری هم به دنبالش راه افتاد.
بعد از اینکه چند بار نزدیک بود تا توی تاریکی خونه روی زمین بیوفته، در نهایت تسلیم شد و اجازه داد تا هری دوباره اون رو به دیوار بچسبونه و لباسهاش رو از تنش دربیاره.
کفشهاش رو از پا بیرون کشید و به هری کمک کرد تا از شر لباسهاش خلاص بشه، گردنبند صلیب پسر رو گرفت و اون رو جلو کشید تا لبهاشون رو به هم برسونه.
هری با سرعت به اتاقخواب رفت و برگشت، جوری که لویی حتی متوجه رفتنش هم نشد. هر چیزی که نیاز داشتند رو همراه خودش آورده بود و احتمالا خوشحال بود که دوست پسرش فردا صبح نمیتونه راه بره.
"میتونی بچرخی بیبی؟" هری با لحن مهربونی پرسید و لویی سرش رو تکون داد و کاری که ازش خواسته شده بود رو، انجام داد. "حالا خم شو" لویی نفس عمیقی کشید و اطاعت کرد و دستهاش رو روی میز کوچیکی که کنار دیوار بود، گذاشت.
هری دستهاش رو روی کمر لویی کشید و روی پهلوهاش متوقف شد؛ کمی نوازشش کرد تا استرسش کمتر بشه و بعد دستهاش رو به باسن اون پسر رسوند.
لویی نمیتونست هیچی ببینه؛ پس وقتی دو تا انگشت سرد و لیز سوراخش رو لمس کردند، یکم از جا پرید. انتظار داشت که هری مثل دفعه قبل اونقدر به حرکت دادن انگشتهاش ادامه بده تا کامل آماده بشه؛ اما ظاهرا این چیزی نبود که توی ذهن پسر بود.
بعد از چند بار حرکت دادن انگشتهاش اونها رو از لویی بیرون کشید و دیک سفت شدهش رو روی سوراخ لویی و بین لپهای باسنش کشید.
"اذیتم... نکن" لویی با صدای آرومی ناله کرد. "چی؟" هری تظاهر کرد که نمیدونه منظور لویی چیه. "اون دیک لعنتیت رو بکن تو، هری!" لویی با لحن کلافهای دستور داد.
"این شیوهی درستی برای درخواست کردن نیست، خوشگله" هری با لحن شیطونی گفت و همونطور که کمر لویی رو نوازش میکرد، به کشیدن سرِ دیکش روی سوراخ لویی ادامه داد.
"هری... لطفا" لویی تقریبا التماس کرد، دست هری که باسنش رو نوازش میکرد، به هیچ وجه به آروم شدنش کمک نمیکرد. "لطفا چی؟" لویی مطمئن بود که اون پسر داره نیشخند میزنه.
"لطفا... من دیکتو توی خودم میخوام... همین الان!" لویی نفس نفس میزد و بیقرار بود اما بین صدای نفسهای خودش، میتونست صدای خندهی آروم هری رو هم بشنوه.
"هر چی تو بخوای" هری با لحن پیروزمندانهای گفت و پایین تنهش رو به جلو حرکت داد و خودش رو وارد لویی کرد. لبهای لویی از هم فاصله گرفت و خودش رو به عقب هل داد."هی!" هری دستش رو روی لپهای باسنش فرود آورد. "این کار منه!"
لویی ثابت ایستاد و اجازه داد تا هری انگشتهاش رو دور گردنش حلقه کنه، قبل از اینکه شروع به حرکت کنه. برای چند لحظه به آرومی پیش رفت؛ اما بعد از چند ثانیه سرعتش رو بیشتر کرد و خودش رو محکم به لویی کوبید.
لویی میتونست هر اینچ دیک اون پسر رو، داخل خودش حس کنه و این دردناک بود؛ اما خیلی خیلی خیلی لذت بخش بود، تا حدی که لویی میخواست از روی لذت، گریه کنه.
ضربههای هری محکم و عمیق بود و جیغهایی که لویی میکشید، احتمالا تا الان به گوش همسایهها هم رسیده بود.
بعد از چند دقیقه، جاشون رو عوض کردند و دوباره به سمت دیوار رفتند و پیشونی لویی به اون دیوار سرد چسبید.
هری هنوز گردن لویی رو محکم نگه داشته بود ولی فشارش جوری نبود که احساس خفگی به لویی دست بده، فقط در حدی که اون پسر درد رو احساس کنه. لویی تا این لحظه نمیدونست که میتونه این حجم از فشار توی سکس رو تحمل کنه. به هری اجازه میداد هر کاری که میخواد رو باهاش بکنه و از تک تکشون، نهایت لذت رو میبرد.
"فاک... تو زیادی برای من خوبی" هری با نفس بریده گفت و لویی با شنیدن صدای پسر، بیش از پیش تحریک شد. "خیلی خوب... آه"
لویی میتونست کام هری رو داخلش احساس کنه. هری سرعتش رو کمتر کرد و سرش رو به شونهی لویی تکیه داد و کنار گوشش ناله کرد؛ چون به خوبی میدونست که چی میتونه لویی رو به اوجش برسونه.
لویی رو به سمت خودش چرخوند و مقابلش زانو زد و دیک سفتش رو توی دهنش فرو برد و اینقدر به حرکت دادن دست و لبهاش ادامه داد، تا اینکه لویی روی صورتش اومد.
هری زبونش رو بیرون آورد و کام باقی مونده روی دیک لویی رو لیسید و به اون پسر لبخند زد و از جا بلند شد؛ لویی رو روی شونهش انداخت و اون رو تا اتاق خواب حمل کرد، چون راه رفتن برای اون پسر، در حال حاضر یه انتخاب نبود.
هر دو روی تخت دراز کشیدند و لویی همه چیز رو فراموش کرد، قبل از اینکه توی آغوش هری به خواب بره.
هیچوقت توی عمرش نمیتونست تصور کنه که چیزی بهش حس بهشت بده... یا شاید هم جهنم! چون تمام اینها، برای بهشتی بودن، بیش از حد لذت بخش بود...
و البته که لویی واقعا اهمیتی نمیداد.
___
* این اعدادی که گفته شد توی یه سکانس از سریال فرندزه که یکی از کاراکترها داره به اون یکی، مناطقی که باید توی سکس برای لذت بیشتر لمس بشن رو یاد میده و بعد خودش هم سر همون قسمت هفت تحریک میشه😂
***
یکی این دو تا رو از برق بکشه😂
بله... این هم از این :)
مرسی که میخونید💛
دوستتون دارم.
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro