Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

❆ Chapter 33 ❆

سلام عزیزای دلم😍 حالتون چطوره؟
این شما و این هم چپتر جدید=)
امیدوارم لذت ببرید. کامنت یادتون نره💛
***

"بهم بگو لویی... به نظرت چرا مادرت با من تماس گرفته؟" لویی هیچ اشتیاقی برای موندن توی جایی که بود، نداشت.

عدم اشتیاقش بخاطر دکور مزخرف اتاق - که بیشتر شبیه بیمارستان بود تا یه اتاق مشاوره - یا بخاطر گربه‌های سرامیکی روی قفسه، یا اون زن عینکی میان سالی، که با لبخند بهش خیره شده بود، نبود. دلیلش همون چیزی بود که باعث شده بود برای گرفتن یه قرار ملاقات تماس نگیره؛ حتی اگر معنیش این بود که باید به جایی برمی‌گشت که هنوز درموردش کابوس می‌دید.

اما مادرش بهش اصرار کرده بود... احتمالا بخاطر قرار گذاشتن پسرش با یه مرد و همچنین از دست دادن کارآموزیش، عقلش رو از دست داده بود. با مشاورش تماس گرفته بود و برای لویی قرار ملاقات تعیین کرده بود و با تهدید کردن لویی به اینکه با بیمارستان روانی تماس میگیره، مجبورش کرده بود که حتما به اون قرار بره.

"حدس میزنم که اون فکر میکنه من نمیتونم مراقب خودم باشم" لویی با لحن بی‌ادبانه و کلافه‌ای گفت.

"چرا این فکر رو میکنی؟" عینکش رو در آورد و دسته‌ش رو بین دندون‌هاش گرفت. کلمه‌ی 'رو اعصاب' برای توصیف اون زن، انتخاب درستی بود.

"نمیتونه با این که من مثل قبل نیستم کنار بیاد... اینکه یه آدمی شدم که حس خوبی بهش نداره. اون یه سری اعتقادات خاصی داره و انگار خدا ممنوع کرده که من یه آدم دیگه بشم و برای خودم تصمیم بگیرم..." لویی چشم‌هاش رو چرخوند.

"و کسی که مادرت بهش حس خوبی نداره، چجوریه؟" اون زن پرسید و عینکش رو روی صورتش برگردوند و مشغول نوشتن چیزی توی دفترچه‌ش شد. لویی نتونست بلافاصله جوابش بده؛ اون شخصی که مادرش نمیتونست قبول کنه چجوری بود؟ اصلا خودش کی بود؟

سکوتی که بینشون به وجود اومد، با صدای پرنده‌های پشت پنجره تا حدودی شکسته میشد. حفره‌ای روی دسته‌ی کاناپه‌ای که روش نشسته بود پیدا کرد و انگشتش رو توی اون فرو برد.

"بهم راجع به کسی که بودی و مادرت بهش عادت داشت بگو لویی... چرا اون باید احساس کنه که لازمه با من تماس بگیره؟"

لویی لب‌هاش رو روی هم فشار داد تا جلوی لرزششون رو بگیره و چشم‌هاش رو روی انگشت‌هاش که هنوز با اون حفره مشغول بازی بود، نگه داشت. چرا هیچوقت نمیتونست از شر این ناکامل بودنش خلاص بشه؟

قبل از این چجور آدمی بود؟ گذشته، براش بیش از حد مبهم به نظر می‌رسید.

لویی حتی بخاطر نمی‌آورد قبل از این شخصی که داره برای تبدیل شدن بهش، از خودش دفاع میکنه، چجوری بوده... اما میدونست که عادت‌هاش چی بودند!

"من هر کاری که تونستم کردم تا به گذشته برنگردم... و فقط ادامه دادم و ازش گذشتم" "منظورت چیه؟ چیکار کردی؟"

اوه...بهترین سوال قرن! سوالی که ترجیح میداد هیچوقت به جوابش فکر نکنه.

"هر چیزی که اعتیاد و وابستگیم مجبورم می‌کرد" لویی شونه‌هاش رو بالا انداخت. هیچوقت راجع به حرف زدن در مورد این مسائل راحت نبود؛ چون نمیتونست کسی باشه که با همه چیز کنار بیاد.

اگر مشکلی براش پیش میومد، فقط یه لبخند مصنوعی میزد تا ظاهرسازی کنه؛ اما از درون اینقدر به اون مشکل فکر میکرد تا افکارش نابودش کنند ولی اجازه نمی‌داد که هیچکس چیزی بفهمه. از غر زدن متنفر بود، پس همه چیز رو توی خودش می‌ریخت مگر اینکه اون موضوع واقعا اذیتش کنه.

"به چی اعتیاد داشتی؟"

"نمیدونم... به غذا... فکر کنم..." لویی لب‌هاش رو بهم فشرد. حرف زدن راجع بهش باعث میشد که خاطرات تلخش زنده بشه. کمی توی صندلیش جا به جا شد. احساس می‌کرد تمام لحظه‌های غم‌انگیزش دارن براش تکرار میشن و تک تکشون رو با تمام وجود حس می‌کرد.

میتونست روزی که برای اولین بار وعده غذاییش رو نخورد و بعد از اون احساس بهتری داشت رو، به یاد بیاره. میتونست ترسی که بعد از چند ماه غذا نخوردن، موقع جویدن یه تیکه کوچیک غذا داشت رو، به یاد بیاره. میتونست بالا آوردن‌های مشقت بار و شمردن تک تک کالری‌ها رو، به یاد بیاره.

میتونست شب‌هایی که غذا نمی‌خورد رو، به یاد بیاره. شب‌هایی که می‌ترسید توی خواب بمیره و شبی که با خودزنی، برای تنبیه کردن خودش، گذرونده بود.

میتونست درد استخوان‌ها و بدنش رو به یاد بیاره. دورانی که به جز پوست و استخوان، چیز دیگه نبود؛ و میتونست به یاد بیاره که چه احساسی داشت وقتی که پدرش، مجبورش کرد تا دوباره غذا بخوره.

میتونست گریه‌های اون مرد و التماس‌هاش رو به یاد بیاره... التماس‌هایی که ازش می‌خواستند تا یه چیزی بخوره؛ چون می‌ترسید پسرش رو از دست بده. میتونست احساس خشمی که اون موقع نسبت به اجبارِ پدرش داشت رو، به یاد بیاره.

میتونست احساس خوبی که یه سال بعد از فهمیدن پدرش داشت رو، به یاد بیاره؛ بهبودی حالش و اینکه دیگه برده‌ی غذا نبود و یاد گرفته بود چجوری به خودش احترام بذاره و قولی که به پدرش داده بود رو، حفظ کنه... چون نگاهِ غمگینِ اون مرد، هر موقع که متوجه غذا نخوردنش میشد، واقعا قلبش رو می‌شکست.

و در آخر، وقتی که پدرش رو از دست داد از کنترل خارج شد. تمام روز رو غذا می‌خورد و بعد به یاد می‌آورد که دیگه این وضعیت رو نمی‌خواد؛ پس هر چیزی که خورده بود رو بالا می‌آورد تا جایی که جز خون، اشک و سرگیجه هیچ چیز باقی نمونه؛ و در نهایت با بدن یخ زده به خواب می‌رفت و حتی نمیتونست به راحتی نفس بکشه.

"پس فقط به غذا؟"

فقط غذا بود؟ معلومه که نه... اما این یکی اصلی‌ترینشون بود. در هر حال، نمیتونی به کسی مثل اون زن بگی که به آسیب زدن به خودت اعتیاد داشتی. نمیتونی بگی که بریدن بازوهات و کبود کردن بدنت، یکی از عادت‌های نرمال و روزانه‌ت بوده؛ پس لویی حتی برای گفتنش تلاش هم نکرد. "آره" سرش رو تکون داد و نگاهش رو از دفترچه‌ی توی دست زن گرفت و دوباره به انگشت‌هاش خیره شد. "و تو دیگه این وابستگی رو نداری؟"

لویی به فکر فرو رفت و تازه اون موقع بود که متوجه شد تا چه حد از کسی که قبلا بوده، فاصله گرفته؛ چون الان حتی از غذا خوردن لذت هم می‌برد!

با این حال، هنوز مرزها و خط قرمزهایی برای غذا خوردن داشت؛ برای مثال غذاهای سرخ کرده رو نمیخورد و بعد از یه ساعت خاص از شب، لب به هیچ خوراکی‌ای نمیزد، یا اینکه غذا‌ها رو قبل از خوردن به تیکه‌های کوچیک‌تر تقسیم می‌کرد و بیشتر از هر وقتی اون‌ها رو می‌جوید؛ اما در کل مثل سابق سخت‌گیری نمی‌کرد... هنوز هم صدای شمارش کالری‌ها رو توی ذهنش می‌شنید، اما اجازه نمی‌داد که اون صدا بهش مسلط بشه.

همچنین مثل سابق به خودش آسیب نمی‌زد؛ دیگه رد قرمز روی بازوهاش نبود و برای کبود کردن بدنش، خودش رو به دیوار نمی‌کوبید و با دیدن یه ماشین وسط خیابون نمی‌پرید!

"نه... ندارم" "چی عوض شده؟" زن با اخم کمرنگی پرسید.

چیزی که عوض شد، این بود که هر روز صبح از خواب بیدار میشد، تا کسی رو ببینه که باعث شده فراموش کنه آدم کاملی نیست.

چیزی که عوض شد، این بود که فقط با حرف زدن با یه غریبه به راحتی لبخند می‌زد... کسی که نمی‌شناختش؛ با این حال به نظرش لویی با ارزش بود و براش مهم نبود که چه کوفتی توی ذهن مریض پسر می‌گذشت.

چیزی که عوض شد، این بود که دیگه توی مشکلاتش تنها نبود... اینکه دست از دیدگاه منفیش به همه چیز و همه کس برداشته بود و به پسری که به جای بدنش، به چشم‌هاش خیره می‌شد، یه شانس داده بود.

کسی که به جوک‌ها و شوخی‌هاش می‌خندید، نه به اشتباهاتش. کسی که دستش رو توی دست‌هاش می‌گرفت، نه بخاطر اینکه چیزی در قبالش می‌خواست، بلکه بخاطر اینکه ازش لذت می‌برد.

کسی که هر روز بهش می‌گفت دوستش داره و با اینکه جوابی در مقابل نمی‌گرفت، از دستش ناراحت یا عصبی نمی‌شد.

"عاشق شدم..." لویی گفت و دستش رو از حفره‌ی کاناپه جدا کرد و لبخند زد. "فقط عاشق شدم"
___

"هری! رفیق!" نایل به محض دیدن هری و لویی که داشتند بهش نزدیک می‌شدند، با صدای خوشحالی گفت؛ انگار که لویی اصلا اونجا نبود. چقدر عالی!

"سلااام" هری همونطور که دست لویی رو محکم نگه داشته بود، به صورت خوشحال نایل لبخند زد.

"از چیزی که چند سال پیش بود هم ترسناک‌تر شده..." لویی با دیدن دلقک‌هایی که بین مردم می‌چرخیدند و موزیک ترسناکی، که بخاطر قطار وحشتِ نزدیکشون به گوش می‌رسید، گفت.

اون‌ها تصمیم گرفته بودند که بعد از تاریکی هوا به فستیوال بیان تا اونجا خلوت‌تر باشه و بچه‌های کمتری اون اطراف باشن و مجبور نباشن که برای ترن هوایی ساعت‌ها توی صف بایستند.

اون‌ها لیام و سوفیا رو بغل کردند و نگاه لویی به زین افتاد که با پسر عموش، کمی با فاصله ازشون ایستاده بود. دستش رو برای دوست قدیمیش تکون داد و نگاه عذرخواهانه‌ای تحویلش داد. با دیدن لبخند زین و دستی که در جواب براش تکون داد، لبخند زد و خیالش راحت شد که مشکل زیادی برای حل کردن، ندارند.

کنار هم موندند و با هم، به غرفه‌های مختلف سر زدند. از بازی بسکتبال تا بطری‌هایی که با هیچ شلیکی از جا تکون نمی‌خوردند. با هر شکست کلافه می‌شدند، اما لبخند از روی صورتشون پاک نمی‌شد.

کنار یه غرفه‌ی تیراندازیِ دیگه ایستادند و نایل رو با یه بطری آبجو مشغول کردند. به جایزه‌های بازی که شامل یه خرس عروسکی بزرگ، یه اسب تک شاخ، یه عروسک سگ که لباس تیم فوتبال رو پوشیده بود و عروسک‌های دیگه خیره شدند.

"کدوم رو میخوای؟" وقتی که هری متوجه‌ی نگاه لویی به جایزه‌ها شد، به سمتش خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد. "هی-هیچکدوم..." لویی با دستپاچگی گفت. هری دستش رو توی جیب پشتِ شلوار لویی فرو برد و اون پسر رو به سمت خودش کشید. "بهم بگو کدوم رو میخوای و من برات می‌گیرمش، بیبی" لویی سرش رو بلند کرد و اون پسر رو بوسید، قبل از اینکه به عروسک سگ با لباس فوتبال، اشاره کنه.

هری جلو رفت و چند سکه به مرد توی غرفه داد و بعد کنار سوفیا ایستاد و به لیام که هر بار توی گرفتن اون خرس عروسکی بزرگ شکست می‌خورد، خیره شد.

وقتی که لیام بعد از شکست‌های متوالی، تسلیم شد و پیش سوفیا برگشت؛ همه به هری که حالا نوبتش شده بود، خیره شدند.

هری جلو رفت و اسلحه‌ی اسباب بازی رو توی دست گرفت و جوری که انگار صدها بار این کار رو انجام داده، اون رو روی شونه‌ش تنظیم کرد و به هدفش خیره شد. سه تا هدف اونجا وجود داشت که هری باید هر سه هدف رو به نوبت می‌زد تا بتونه هر چیزی که می‌خواد رو بگیره.

اولین شلیکش درست وسط هدف خورد. صدای تشویق بقیه بلند شد، اما هری توجهی نکرد؛ انگار به هيچ وجه سورپرایز نشده بود. هدف دوم رو هم با موفقیت پشت سر گذاشت.

"امکان نداره بتونه سومی رو هم بزنه!" نایل با خنده کوتاهی گفت و مشغول جویدن ناخن‌هاش شد و به هری خیره شد.

با تمرکز هری روی سومین هدف، همه سکوت کردند. هری کمی جا به جا شد و با موفقیت، درست وسط هدف شلیک کرد.

صدای تشویق همه بلند شد و نایل روی کمر هری پرید و با هیجان داد کشید." فاک داداش! ترکوندی!" لیام ذوق زده گفت و همونطور که مثل یه پاپی کوچولو لبخند می‌زد، برای هری دست زد. از طرف دیگه به نظر نمیومد که هری بابت موفقیتش ذره‌ای سورپرایز شده باشه. عروسکی که لویی بهش اشاره کرده بود رو گرفت و پیش اون پسر برگشت.

"همونطور که قول داده بودم..." هری چشمکی زد و گونه‌ی لویی رو بوسید و عروسک پارچه‌ای رو مقابل لویی گرفت تا بغلش کنه. با پیچیدن بازوی لویی دور عروسک، هری اون رو رها کرد و دوباره دستش رو توی جیب پشت شلوار لویی فرو برد و اون پسر رو به خودش چسبوند.

"چطوری اون کار رو-" لویی پرسید اما حرفش با بوسه‌ای که روی لب‌هاش نشست، قطع شد.

"بریم سراغ بازی بعدی؟" هری پیشنهاد کرد و با موافقتِ بقیه، همگی به سمت ترن هوایی رفتند.

لویی عاشق ترن هوایی بود. میتونست تمام روز رو توی اون‌ها بگذرونه اما نه امشب! چون این یه شهربازی معمولی نبود! این یه فستيوال محلی بود که یعنی تمام وسایل اینجا چوبی و قدیمی و خسته کننده بودند؛ اما با این حال می‌شد خوش گذروند.

توی صف ایستادند و لویی میتونست حس کنه که هری بیشتر از قبل بهش چسبیده و دیگه حرف نمیزنه یا نمیخنده.

"مشکل چیه؟" لویی ابروهاش رو بالا انداخت. "از ترن هوایی میترسم" هری اعتراف کرد و نگاهش رو به پاهاش دوخت.

"چی؟ تو از زندگی کردن با روح یه دختر بچه نمیترسی اما از یه ترن میترسی؟" لویی با سرگرمی پرسید... این موضوع بیشتر از چیزی که باید براش جالب بود. "منم ضعف‌های خودمو دارم، لو" هری لب‌هاش رو آویزون کرد.

"نگران نباش. وقتی سوار شدیم، میتونی دست منو نگه داری" لویی چشمک زد و یجورایی داشت از نقشِ حمایتگری که ایفا می‌کرد، لذت می‌برد؛ چون همیشه این هری بود که ازش مراقبت می‌کرد و حالا انگار جاهاشون عوض شده بود.

"داری از این شرایط لذت میبری، مگه نه؟" انگار که هری از توی صورت خندون لویی، همه چیز رو فهمید."آره... آره درسته" لویی نیشخندی زد و وقتی که نوبتشون شد، هری رو با خودش کشید.

در طول بازی، هری محکم دست لویی رو فشار می‌داد؛ اما صدای خنده و جیغش توی گوش لویی می‌پیچید، پس خوشحال بود که پسر بخاطر اونجا بودن، حس بدی نداره.

برای گرفتن همبرگر، کنار یه غرفه ایستادند و لویی به همراه هری یه همبرگر گرفت؛ چون اون‌ها خیلی بزرگ بودند و لویی نمیتونست به تنهایی یکیشون رو تموم کنه. پشت یه میز چوبی بزرگ نشستند و همونطور که بخاطر صدای بلند موزیک برای حرف زدن با هم داد می‌زدند، مشغول خوردن غذاشون شدند.

هری کاغذ دور همبرگر رو کنار زد و اون رو جلوی دهن لویی گرفت. لویی اولین گاز رو زد و با حس طعم گوشت قرمز، ناله کرد... دفعه بعدی بهتره که فقط نونش رو بخوره.

"هی تومو..." زین، کنار لویی ظاهر شد و اون پسر با دهن پر به سمتش برگشت. "بله؟" بعد از فرو بردن لقمه‌ش لبخند زد و نمیتونست خوشحالیش رو بابت حرف زدن زین باهاش، پنهان کنه.

"میخواستم باهات حرف بزنم... تا ازت عذرخواهی کنم؛ اما اینجا با این همه سر و صدا و جمعیت، خیلی جای مناسبی نیست. میتونی فردا یه سر به خوابگاه بزنی؟" لحن زین به نظر صادقانه بود. به هر حال خودش هم می‌خواست باهاش حرف بزنه؛ پس سرش رو تکون داد و هر دو با خوشحالی با هم دست دادند و زین به جای سابقش برگشت.

"پس شما دوباره با هم دوست شدید؟"هری با لبخند پرسید و لویی با خوشحالی سرش رو تکون داد و با دیدن خیارشور کوچولویی، اون رو از بین نون‌ها بیرون کشید، قبل از اینکه گاز دیگه‌ای به ساندویچ بزنه و به غذا خوردنش به همراه هری، ادامه بده.

***

اگر متوجه‌ی داستان لویی تا اینجا نشدید یه توضیح کوتاه بدم.

توی یکی از چپترها لویی گفت که از بچگی مسخره‌ش میکردن و نمیخواد با گی بودنش یه مورد دیگه برای تمسخر اضافه بشه. از طرفی مادرش دوست داره هر حرکتش رو کنترل کنه و ازش یه آدم بی نقص بسازه، پس لویی میخواد یه چیزی داشته باشه که خودش بتونه کنترلش کنه مثل غذا خوردنش. و البته احساس ناکافی بودن همیشه همراهشه.

همونطور که توی این چپتر خوندید، این مشکل رو از نوجوونی داشته و حتی پدرش هم متوجه شده بوده. با کمک پدرش، مشکلش تا حدودی برطرف شده؛ اما وقتی که اون رو از دست داده، دوباره و ایندفعه بدتر از قبل به عادت‌های سابقش برگشته.

در واقع ریشه مشکل لویی از سخت‌گیری مادرش و قضاوت و تمسخر دیگران، از بچگی تا بزرگسالیش، بوده :')

ممنون که میخونید. دوستتون دارم💛

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro