❆ Chapter 30 ❆
سلام سلام *-* حالتون چطوره؟
خب یه نکته مهمی که میبینم خیلی از شما در موردش کامنت میذارید اینه که کی قراره همه چیز روشن بشه و جواب سوالاتون رو بگیرید. چیز زیادی نمونده تا به اون بخش برسیم... شما که تا اینجا رو صبر کردید یه کوچولو دیگه صبر کنید همه چیز رو میفهمید☺️
مرسی از همراهیتون💛
کامنت و ووت یادتون نره.
امیدوارم از چپتر جدید لذت ببرید🥂
***
با شنیدن صدای پرندهها از پنجرهی اتاقش، چشمهاش رو باز کرد. حس میکرد اصلا نخوابیده... هری توی بغلش فرو رفته بود و با اینکه از لویی جسم بزرگتری داشت، برای اولین بار لیتل اسپون شده بود. لویی واقعا آرزو میکرد که کاش امروز کلاس نداشت.
به آرومی دستش رو از زیر بدن هری بیرون کشید و از تخت بیرون اومد تا ساعت رو چک کنه.
"شت!" خواب مونده بود و صدای آلارمش رو نشنیده بود و حالا فقط پنج دقیقه تا شروع کلاسش مونده بود. هیچ وقتی برای حمام کردن نداشت؛ اما خوشبختانه چهار ساعت پیش دوش گرفته بود، پس مشکلی نبود. همونطور که دور اتاق میچرخید، لباسهاش رو پوشید و برای هری یادداشتی نوشت و اون رو زیر گونهش گذاشت.
از اتاقش بیرون اومد و به سمت در خروجی دوید؛ اما با شنیدن صدای مادرش که اسمش رو صدا زد، سرجاش خشکش زد. کاملا حضورشون رو فراموش کرده بود.
"صبح بخیر! دیرم شده!" بلند گفت و به سمت اتاقش برگشت و درش رو بست. نمیخواست مادرش هری رو توی تختش ببینه؛ خصوصا که شب قبل، تنها به اتاقش رفته بود! فقط امیدوار بود قبل از اینکه اون پسر بیدار بشه، مادر و خواهرش از خونه بیرون برن.
تونست قبل از استادشون، که خوشبختانه اون هم دیر کرده بود، خودش رو به کلاس برسونه... این دفعه رو واقعا شانس آورده بود.
"شب سختی داشتی؟" وقتی که لویی خودش رو روی صندلیش پرت کرد، نایل با خنده ازش پرسید. لیام به سمتشون خم شد تا حرفهاشون رو بشنوه و لویی واقعا اونقدری نخوابیده بود که برای حرف زدن انرژی داشته باشه.
"آره..." خیلی ساده جواب داد و سرش رو تکون داد و با به یاد آوردن اینکه لپ تاپش رو توی خونه جا گذاشته، زیر لب فحش داد.
"و تو کسی بودی که میگفتی خریدن یه دفترچه برای شرایط اضطراری کار احمقانهایه!" لیام با افتخار گفت و یه دفتر رو، به همراه خودکار، به دست دوستش داد.
"چی شده؟ هری شب پیشت مونده یا همچین چیزی؟" نایل به شوخی پرسید؛ اما وقتی که لویی انکارش نکرد، شوکه شد.
"فکر میکردم مادرت و لاتی توی خونهت میمونن..." لیام با چشمهای گرد شده گفت و تیشرت نایل رو کشید. نایل دست اون پسر رو پس زد و به سمت لویی برگشت. "داری بهم میگی وقتی که مادرت توی خونه بود با هری خوابیدی؟" نایل با ناباوری سرش رو تکون داد.
"نه! معلومه که نه! ما فقط حرف زدیم... و چیزای دیگه... بخاطر همین فقط سه یا چهار ساعت تونستم بخوابم" لویی نفسش رو با خستگی بیرون داد.
"صحیح... نمیدونستم حرف زدن باعث میشه کبود بشی!" نایل خندید و گردن لویی رو لمس کرد و باعث شد صدای ناله اون پسر بلند بشه. "صحبتتون خیلی وحشیانه بوده!"
صدای خفهی خندههاشون با شروع درس همراه شد و باعث شد تا بقیه به سمتشون برگردن و بهشون بگن که ساکت باشن.
"داری بهم میگی هری به فاکت داده؟" لیام خندید و نایل سعی میکرد صدای خندههاش رو خفه کنه و در عین حال نفس بکشه. "شما احمقا..." لویی چشمهاش رو چرخوند و یقه هودیش رو بالاتر کشید تا کبودی روی گردنش رو مخفی کنه.
کلاس توی سکوت فرو رفت و لویی، بدون اهمیت به نایل و لیام که از شدت خنده نمیتونستند نفس بکشن، مشغول یادداشت برداری شد.
وقتی که از کلاس بیرون اومدند به زین برخورد کردند و لویی مثل قبل، تظاهر کرد که اون پسر وجود نداره.
"اون دلش برات تنگ شده..." نایل با صدای ضعیفی گفت. لویی شونههاش رو بالا انداخت و تظاهر کرد که اهمیت نمیده؛ ولی در حقیقت، اون هم دلش برای زین تنگ شده بود. اونها علایق مشترک خاصی داشتند و نبودنش باعث شده بود تا لویی حس کنه یه بخش مهم از زندگیش گم شده... اصلا نمیدونست که زین تا این اندازه براش مهمه!
"اگر واقعا اینطور که میگی بود، میومد و عذرخواهی میکرد" لویی سرش رو پایین انداخت. "اصلا بهت گفته که برای چی اینقدر از هری متنفره؟" سرش رو به سمت نایل برگردوند و پرسید.
"نه... ازش پرسیدم اما گفت میخواد اول با خودت صحبت کنه قبل از اینکه به اشتباه، به اون پسر تهمت بزنه و از این حرفا..."
"شاید بهتر باشه حرفش رو گوش بدی و بعد بهش ثابت کنی که داره اشتباه میکنه" لیام پیشنهاد داد. لعنت بهت پینو...
"فکر کنم حق با توئه..." لویی کمی فکر کرد. گوش دادن بهش ضرری نداشت. میتونست بعد از شنیدن حرفهاش، بهش ثابت کنه که داره اشتباه میکنه... عاشق اینه که ثابت کنه حق با خودشه، پس قراره خوش بگذره! "باشه. بعدا بهش پیام میدم"
به سمت کلاس بعدیشون رفتند و در نهایت، ساعت نه شب، از آخرین کلاسشون سینه خیز بیرون اومدند.
آه... کاش دیگه جوگیر نشه و کلاس اضافه برنداره.
"سلام خوشگله" هری به جمعشون پیوست و گونه لویی رو بوسید، قبل از اینکه دوستهاش رو بغل کنه.
"هری! تو باید خونهت رو بهمون نشون بدی! میخوام آملیا رو ببینم!" نایل با هیجان گفت. لویی بهش گفته بود که تقریبا نزدیک بوده بخاطر توهماتش سکته کنه. تمام ماجرا رو براش تعریف نکرده بود اما همونی که گفته بود، برای بیدار کردن حس کنجکاوی نایل کافی بود.
"آم... مطمئن نیستم که ایدهی خوبی باشه... نمیخوام بترسونمتون" هری واقعا نگران به نظر میرسید... اصلا این یعنی چی؟ اون لویی رو بدون هیچ هشداری توی اون خونه برده بود!
"پس من چی؟!" لویی اخم کرد.
"قبلا هم بهت گفتم... نمیخواستم با گفتنش باعث بشم که وحشت زده بشی!" هری از خودش دفاع کرد و لویی فقط 'هممم' گفت و لبهاش رو آویزون کرد.
"از ارواح خوشم نمیاد؛ ولی همیشه دلم میخواست اون خونه رو ببینم! بعضی اوقات که میرم خواهرم رو ببینم، از جلوی اون خونه رد میشم. داستانهای زیادی در موردش شنیدم و واقعا دلم میخواد اونجا رو ببینم!" لیام با هیجان و ذوق توضیح داد.
"باشه پس... ولی امشب نمیشه. من این پسر خوشگل رو از صبح ندیدم. فکر نکنم خوشتون بیاد که عملیات رفع دلتنگی من رو ببینید" هری با خنده گفت و نایل و لیام با به یاد آوردن خندههای صبحشون، به هم نگاه کردند.
"نه... قطعا نمیخوایم" لیام با مسخره بازی صورتش رو جمع کرد و دستش رو روی دلش گذاشت."خیلی احمقید..." لویی با ناامیدی سرش رو تکون داد."فاک! از شدت احساساتت الان گریهام میگیره!" نایل با خنده گفت.
"باشه داداش! این دفعه رو میذاریم ببریش ولی حواست باشه خیلی بهش فشار نیاری!" لیام چشمک منظورداری به هری زد.
"ببخشید؟" هری با گنگی پرسید. "این دو تا کبودی روی گردنمو دیدن" لویی گفت و چشمهاش رو برای دوستهای احمقش چرخوند."اوه..."
"باید بگم... کارت خیلی عالیه!" نایل گفت و دست هری رو گرفت تا بهش بابت اینقدر محکم مکیدن پوست لویی، تبریک بگه.
"آم... ممنونم؟" هری با خنده گفت."اگه یه پین کینک کوچولو نداشت اصلا این کار رو نمیکردم!"
"خدای من! هری!" لویی مشتی به بازوی اون پسر زد و با خجالت، خودش رو توی بغل هری پنهون کرد. هری فقط اطلاعات غلطی رو با بقیه به اشتراک گذاشت. درسته که از کبودیها و گاز گرفتن خوشش میومد و لمسهای محکم رو ترجیح میداد و دوست داشت که به یه دیوار بچسبوننش و... صبر کن. اصلا بحث در مورد چی بود؟
آها، پین کینک... اصلا لازم نبود هری جلوی دوستهاش به این مورد اشاره کنه! به هر حال به نظر نمیومد که لیام و نایل اهمیتی بدن و هنوز مشغول گفتگو بودند.
عالیه!
"میشه قبل از اینکه چیزهای بیشتری رو بهشون بگی، بریم؟" لویی با خجالت پرسید و ژاکت هری رو کشید تا اون پسر رو به سمت ایستگاه اتوبوس ببره.
"مشکلی نیست هری! وقتی که لویی نبود در موردش حرف میزنیم!" نایل با خنده گفت و همراه لیام، ازشون فاصله گرفت تا به خونههاشون برگردند.
برای ده دقیقه توی ایستگاه منتظر ایستادند و هیچ کاری جز بوسیدن همدیگه، انجام ندادند؛ به هر حال میتونستند توی اتوبوس با هم حرف بزنن!
سوار اتوبوس شدند و به سمت ردیف آخر رفتند و لویی روی پای هری نشست؛ چون انگار اینجا دیگه به یه جایگاه دائمی برای لویی تبديل شده بود. دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و منتظر موند تا اون پسر در مورد اتفاقات روزی که داشته، براش تعریف کنه.
"مادر و خواهرت قبل از اینکه بیدار بشم، رفته بودن... اگه راستش رو بخوای چند ساعتی توی آپارتمانت موندم و دائم توی ذهنم دنبال توجیه بودم تا اگر برگشتن، حرفی برای گفتن داشته باشم" هری لبخند زد.
"اگر بخوای میتونی امشب هم پیشم بمونی. میدونم که دوست نداری با مادرم ملاقات کنی؛ اما ترجیح میدم کنار ما و در امنیت باشی"
هری با لبخند به لویی نگاه کرد و خم شد و گونهش رو بوسید."چیه؟ این برای چی بود؟" لویی با خنده پرسید."چرا اینقدر با من مهربونی؟"
"نمیدونم. شاید بخاطر فرهات باشه" لویی با ذوق گفت و موهای هری رو نوازش کرد."یا شاید هم به خاطر عطر تنت"
"دوستت دارم" هری گفت و بوسهی کوتاهی روی لبهای لویی نشوند. درست مثل شب قبل لویی دهنش رو باز کرد تا جوابی بده؛ اما با شنیدن صدای یه نفر لبهاش دوباره به هم چسبید.
"هری؟" یه دختر جوون - تقریبا همسن خودشون - اسم پسر رو صدا زد. "هری استایلز؟" "ببخشید شما؟" هری یکم نگران به نظر میومد؛ اما به هر حال اجازه نداد تا لویی از روی پاهاش بلند بشه.
"من بِکیام! سال آخر دبیرستان همکلاس بودیم! نگو که منو یادت رفته... تقریبا یه بسته مداد بهم بدهکاری!" دختر مو قرمز کنارشون نشست و لویی فکر میکرد شاید بهتر باشه اون هم روی یه صندلی بنشینه.
"آم... اوه یادم اومد!" هری به نظر میومد که از همون اول اون رو شناخته؛ اما فقط تظاهر کرد که با دیدنش سورپرایز شده و گونهی دختر رو بوسید.
"سلام. اسم من ربکاست! اما اکثرا بکی صدام میکنن" اون دختر با لبخند مودبانهای دستش رو به سمت لویی دراز کرد. "منم لوییام"
"این دیوونه کنندهس! از وقتی که از هلمزچپل رفتی ازت بی خبر موندم رفیق!" اون دختر گفت و لویی تا اون لحظه حتی نمیدونست که هری واقعا اهل بریستول نیست! احتمالا لهجهی غلیظش باید براش یه نشونه میبود؛ اما اینکه بتونی به طور دقیق تشخیص بدی که اهل کجاست، یکم سخته. "اوضاعت چطوره؟"
"همه چی خوبه. تو چطور؟" واقعا چه اطلاعات دقیقی برای چهار سال دوری در اختیارش گذاشت!
"اومدم اینجا که یه دوست رو ببینم. تو اومدی که پدرت رو ببینی؟" و حالا لویی واقعا مشتاقه که تمام شب رو اینجا بنشینه و اجازه بده تا اون دختر با هری حرف بزنه.
"آم... آره... و بعد یه کار پیدا کردم و... موندگار شدم"
"اوه خوبه، شنیدم که پارسال فارغ التحصیل شدی! تبریک میگم! من هنوز خیلی ازت عقبم... " اون دختر آهی کشید." باید از اول شروع کنم، چون بعد از دبیرستان فکر کردم سفر دور دنیا ایده خوبی میتونه باشه!"
اونها به حرف زدن در مورد زندگی اون دختر ادامه دادند و هری از جواب دادن به سوالهایی که در مورد زندگی خودش بود، فرار میکرد. اون پسر حتی به هیچ چیز کوچیکی توی زندگیش اشاره نمیکرد و لویی کم کم داشت به این نتیجه میرسید که اون پسر پیش همه همینقدر مرموز رفتار میکنه.
اما به هر حال این ملاقات ثابت کرد که هری میتونه دوستهایی هم داشته باشه! جوری به نظر میرسید که انگار اون دختر یه دوست صمیمیه تا یه همکلاسی معمولی! یعنی هری باور نمیکرد که بقیه ممکنه ازش، خوششون بیاد و دلشون بخواد که دوستش باشن؟
"میدونستم که اون فقط یه شایعهس!" حرف ناگهانی اون دختر توجه لویی رو جلب کرد. "بچهها در موردش بهم میگفتن، اما میدونستم که درست نیست. همونطور که گفتم، اون موقع توی سفر بودم اما اصلا نمیتونستم باورش کنم. خوشحالم که حالت خوبه"
"چه شایعهای؟" لویی اخمی کرد و نتونست جلوی خودش رو بگیره و سوالی که توی ذهنش بود رو پرسید. "اینکه اون-"
"هی! اینجا ایستگاه ماست! از دیدن دوبارهت خوشحال شدم بکی! امیدوارم توی بریستول بهت خوش بگذره" هری با عجله گفت و لویی رو همراه خودش از اتوبوس بیرون کشید و دوستش رو کاملا گیج شده، پشت سر گذاشت.
"آدم خوبی به نظر میومد" لویی گفت. "و تو میگفتی که نمیتونی با هیچکس دوست بشی! ظاهرا که دوست خوبی براش بودی!" "اون برای خیلی وقت پیش بود!" هری شونههاش رو بالا انداخت.
"و اینکه تو فارغ التحصیل شدی؟ فکر میکردم که اخراجت کردن!" "لیسانسمو سال پیش گرفتم. داشتم برای ارشد میخوندم که اخراج شدم" "اوه" احتمالا وقتی که کوچیکتر بوده، یه سال رو جهشی خونده!
"گرسنه نیستی؟" وقتی که لویی قصد داشت تا سوال دیگهای بپرسه، هری گفت. میخواست که بیشتر در مورد زندگیش توی چشایر و پدرش بدونه؛ اما واقعا گرسنه بود."فکر کنم مامانم لازانیا درست کرده باشه"
واقعا لازم نبود چیز دیگهای بگه؛ چون هری تقریبا به سمت ساختمون پرواز کرد و از پلهها بالا دوید و جلوی آپارتمانش منتظر موند تا لویی بیاد و در رو باز کنه.
خونه تاریک بود؛ پس احتمالا مادر و خواهرش خوابیده بودند. ژاکت هری و هودی خودش رو به جالباسی کنار در آویزون کرد. منتظر هری شد تا کفشهاش رو از پا دربیاره، قبل از اینکه توی بغلش بپره و خوشحال بود اون پسر اونقدر قوی هست که با یه حرکت اون رو بگیره و دستش رو زیر باسنش بذاره تا نگهش داره.
هری، همونطور که لویی رو شلخته میبوسید، به سمت آشپزخونه قدم برداشت و وقتی که توی مسیرشون به چراغ روی میز برخورد کرد، هر دو خندیدند.
ناگهان اتاق روشن شد و هری بلافاصله لویی رو روی زمین گذاشت. لویی با پشت دست لبهاش رو پاک کرد و به سمت مادرش، که احتمالا روی کاناپه خوابش برده بود، برگشت و گونههاش سرخ شد.
هیچکدوم جرات حرف زدن نداشتند. "تو باید هری باشی... درسته؟" اون زن پرسید و به سمتشون اومد. "من جوانام... مادر لویی" جی دستش رو به سمت هری دراز کرد.
"آم... سلام..." هری با اضطراب گفت و تقریبا داشت فراموش میکرد که باید با اون زن دست بده... گرچه جی خیلی خوب میدونست که اون دست تا چند لحظه پیش، روی باسن پسرش بوده!
"ما میخواستیم... غذا بخوریم. لازانیا درست کردی دیگه، مگه نه؟" لویی تلاش کرد تا خونسرد به نظر برسه اما اصلا موفق نبود.
"درسته. هنوز توی فره" جی با سرزنش گفت و باعث شد تا هری احساس کنه که، توی اون لحظه، نباید اونجا باشه. هر دو نفسشون رو بیرون دادند، وقتی که جی تنهاشون گذاشت و وارد اتاقش شد.
احتمالا باید ساکت میموندن و بیشتر مراقب رفتارشون میبودند؛ اما در عوض نگاهشون رو به هم دوختند و بیصدا خندیدند. لویی در آشپزخونه رو بست و همونطور که هنوز میخندید، بشقاب لازانیا رو روی میز گذاشت.
"خیلی بد بود. میتونی جزو بدترین ملاقاتهای تاریخ ثبتش کنی!" هری آهی کشید. "میتونست بدتر از این هم باشه!" لویی سعی کرد تا به دوست پسرش دلداری بده. "دستم روی باسنت بود و زبونم توی حلقت! هیچ مادری نمیخواد که این صحنه رو ببینه!"
"کی اهمیت میده؟ اون که نمیتونه از اومدن به اینجا منعت کنه! تازه... یه مدت دیگه کاملا فراموشش میکنه، نگران نباش!"
بعد از خوردن غذا، دسر لیموییشون رو با هم به اشتراک گذاشتن و لویی باقی موندهی لازانیا رو توی فریزر گذاشت و هری هم مشغول شستن ظرفها شد. اون پسر موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود و لویی، همونطور که هری مشغول تمیزکاری بود، از پشت دیدش میزد.
"واقعا نمیتونم صبر کنم تا از اینجا برن" لویی زمزمه کرد. "هممم؟" "مادر و خواهرمو میگم"
"چرا؟ دوست نداری باهاشون وقت بگذرونی؟" هری پرسید؛ اما به سمتش برنگشت و به پاک کردن لکههای ظرفهای توی سینک، ادامه داد.
"حس میکنم قضاوتم میکنن... و البته رابطهی خیلی خوبی هم با مادرم ندارم. اما منظورم این نبود!"
لویی بیشتر روز رو کلاس داشت، پس وقت زیادی براش نمیموند که بخواد کنار خانوادهش باشه و البته اونها هم اعتراضی نمیکردند. مادرش خیلی باهاش هم صحبت نمیشد، انگار که میترسید چیزهای بیشتری رو در موردش بفهمه که ازشون خوشش نمیاد و لاتی هم اکثرا با دوست پسرش تلفنی حرف میزد.
اما این دلیلی نبود که لویی میخواست اونها برن.
"پس منظورت چی بود؟" هری با حوله دستهاش رو خشک کرد و لویی رو از روی صندلی بلند کرد تا همراه هم به اتاق خواب برن. "فقط دوست دارم منو به حال خودم بذارن... و البته که میخوام با تو باشم"
هر دو تیشرتهاشون رو درآوردند و لویی شلوار آبی رنگی رو انتخاب کرد، تا با شلوار جینش عوضش کنه و هری به راحتی، و بدون توجه به سرخ شدن لویی، شلوارش رو جلوی اون با یه شلوار راحتی خاکستری رنگ عوض کرد. شلوارش اونقدر پایین بود که لویی تقریبا میتونست تمام چیزهایی که نمیخواست الان بهشون فکر کنه رو ببینه؛ مخصوصا که مامانش به محض ورود مچشون رو گرفته بود.
"اوه... پس فقط منتظر موقعیتی تا من به فاکت بدم؟" هری با دیدن نگاه لویی، با خنده پرسید و لویی بالش رو به سمتش پرت کرد که البته بدون هیچ مشکلی روی هوا گرفته شد.
هر دو روی تخت و رو به روی هم دراز کشیدند. لویی یه تیکه از موی هری، که از کش فرار کرده بود رو پشت گوشش زد و برگ کوچیکی که توی موهاش گیر کرده بود رو، برداشت.
"من هیچوقت... آم..." "میدونم" "واقعا؟" هری لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
لویی هیچ چیزی رو با یه پسر، قبل از هری تجربه نکرده بود؛ پس تمام این کارهایی که با هری برای اولین بار انجامشون میداد، یکم براش سنگین بود. نمیخواست هری، که احتمالا بیشتر از اون تجربه داشت رو، ناامید کنه.
"اشکالی نداره اگه که نمیخوای الان انجامش بدی" هری با جدیت گفت. "اینطور نیست که نخوام انجامش بدم... میخوام... فکر میکنم که بخوام" لویی آهی کشید. "فقط نمیخوام گند بزنم..."
"داری باهام شوخی میکنی دیگه؟" هری خندید. "امکان نداره! بیبی، تو فقط با گرفتن دستم منو دیوونه میکنی! در مورد این استرس نداشته باش" "داری دروغ میگی و میخوای رمانتیک بازی در بیاری ولی باشه" لویی سرخ شد.
"دروغ نمیگم! میتونم هر شب بدون انجام هیچ کاری فقط کنارت باشم و باز هم این از تمام کارهایی که تا حالا انجام دادم، برام لذت بخشتره"
لحن هری اینقدر صادقانه بود که لویی نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره. این پسر برای واقعی بودن زیادی خوب بود. هری باعث میشد احساس امنیت و دوست داشته شدن، بکنه و حتی اگه تمام دنیا هم نابود بشه، تا وقتی که کنار هم باشن، لویی اهمیتی نمیده.
عاشق اینه که کنارش باشه، عاشق اینه که به حرفهاش در مورد اینکه چی دوست داره یا از چی متنفره گوش بده، عاشق اینه که خندههاش باعث میشه که لبخند به لبش بیاد، عاشق بازی با موها و گوشهای کوچولوشه، عاشق بوسههاشه، عاشق اینه که دستهاش رو روی پوستش احساس کنه.
لویی عاشق همه چیز در مورد هریه... حتی عاشق مرموز بودنشه؛ چون میدونه یه روز بالاخره سفرهی دلش رو پیشش باز میکنه و میتونه بخشهای جدیدی از اون پسر رو بشناسه.
عاشق اینه که چقدر مهربونه، چقدر بهش اهمیت میده و مراقبشه و مطمئن میشه که لویی بابت هر کاری که انجام میدن، آمادگی و رضایت داشته باشه. همیشه آروم پیش میره و به نظرات لویی اهمیت میده و لویی مجبور نیست چیزهایی که باهاشون راحت نیست رو به زبون بیاره، تا هری اونها رو بفهمه؛ اون پسر همه جوره درکش میکنه.
لویی فقط واقعا عاشقشه.
هر روزی که با هم میگذرونن بیشتر از قبل عاشقش میشه و واقعا امیدواره که بتونه خیلی زود این رو بهش بگه؛ اما از طرفی میترسه که از دستش بده... چون هر دفعه که علاقش به یه چیز یا یه شخص رو به زبون آورده، اون رو از دست داده و واقعا نمیخواد این پسر رو از دست بده.
پس شاید بتونه یکم دیگه برای گفتنش صبر کنه...
***
لوییِ عاشق، خیلی خوردنیه🥺
دوستتون دارم. مرسی که میخونید💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro