❆ Chapter 29 ❆
سلام. امیدوارم خوب باشید و از چپتر جدید لذت ببرید.🥂
***
نیمه شب بود و طبیعتا لویی باید خواب میبود؛ اما حتی نمیتونست پلک روی هم بذاره. مادر و خواهرش توی اتاق مهمون، که خیلی هم از اتاقش فاصله نداشت، خواب بودند و لویی مثل قبل توی خونه تنها نبود... با اینکه با حضور یه نفر دیگه توی خونه باید راحت میخوابید؛ اما واقعا نمیتونست.
نمیتونست جلوی ذهنش رو بگیره تا به هری فکر نکنه. فکر میکرد که اون پسر حتی بیشتر از خودش این رابطه رو میخواد اما رفتار اون روزش، یه قدم به عقب بود؛ انگار که واقعیت از رویای ایدهآلی که توی ذهنش بود، خیلی فاصله داشت.
2:56 نیمه شب...
"شت!" لویی با دیدن ساعت زیر لب فحش داد. واقعا از اینکه ساعت سه صبح بیدار باشه، متنفره. داستانها و شایعات زیادی رو در مورد وقوع اتفاقات فراطبیعی شنیده بود که همشون توی ساعتهای رُند و خاص، مثل سه نیمه شب، رخ میدادند.
البته که میدونست اینها فقط یه مشت داستان غیرواقعین که پسرعموش، وقتی که بچه بودند، برای لویی و لاتی و فیزی تعریف میکرد؛ اما هر وقت که نیمه شب صدایی میشنید، به خودش میلرزید و نفسش توی سینهش حبس میشد. لویی بیشتر از هر کسی از اون داستانها میترسید.
لویی همهشون رو به خاطر داشت؛ از زنی که توی جاده منتظر بود تا یه نفر برای سوار کردنش بایسته و بتونه مجازاتش کنه، تا زنی که باید رو به روی آینه سه بار اسمش رو میگفتی تا سر و کلهش پیدا بشه! افسانههای محلی... همشون فقط افسانهن.
2:58 نیمه شب...
همه چیز خوبه. اگه صدایی به گوشش برسه یا از سمت اتاق مادرشه یا بخاطر بارونیه که بیرون میباره. هیچ چیز خاصی نیست... مطمئنا قرار نیست یه تک شاخ شیطانی رو ببینه!
با وجود این قوه تخیل فوق العادهش، احتمالا باید دست از تماشای فیلمهای ترسناک برمیداشت؛ چون هر لحظه باید جلوی ذهنش رو میگرفت تا منتظر ظاهر شدن یه موجود فراطبیعی توی خونهش نباشه! بخاطر همین هم بود که معمولا زودتر از هر کسی توی تخت میرفت تا بتونه قبل از نیمه شب بخوابه.
3:00 نیمه شب...
قراره بمیره! کاملا در موردش مطمئنه!
وقتی که مطمئن شد چیزی که میشنوه صدای قلبش نیست، از جا بلند شد؛ یکی از چوبهای درامش رو برداشت و نه... اون یه چون بیس بال نداشت! این که یه فیلم آمریکایی نیست... اینجا بریستوله! و لویی باید سریع باشه؛ پس این بهترین چیزیه که فعلا گیرش میاد.
مادر و خواهرش که کاملا غرق خواب بودند رو چک کرد و جرات نکرد که چراغ اتاق نشیمن رو روشن کنه؛ پس فقط چراغ آشپزخونه رو روشن کرد که خوشبختانه، نور ضعیفش تا قسمتی از نشیمن رو هم روشن کرد.
هنوز صدای در زدن می اومد؛ پس نفس عمیقی کشید، دستش رو دور چوب درامش سفت کرد و کمی جلو رفت و از لنز در بیرون رو نگاه کرد و نفسش رو حبس کرد؛ چون کی میدونه توی این ساعت از شب چی ممکنه اون بیرون باشه!
از بدشانسیش هیچ چیزی مشخص نبود. نه اینکه کسی اونجا نباشه... در واقع هر کسی که بود به خودش زحمت نداده بود تا چراغ راهرو رو روشن کنه و تمام چیزی که لویی میدید، سیاهی مطلق بود.
لویی قدمی به عقب برداشت و لبش رو گاز گرفت. یعنی باید مادرش رو بیدار کنه؟ اون که یه ابرقهرمان نیست، قصد هم نداره که یکی از اونها باشه... نه توی این ساعت از شب! شاید باید مادرش رو صدا بزنه تا به همه چیز رسیدگی کنه.
"لویی!" با شنیدن صدای هری، چوب توی دستش رو انداخت. "اوه خدا رو شکر!" زیر لب گفت و در رو باز کرد.
هری به سرعت وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست و از هر راهی که ممکن بود قفلش کرد و کلید توی در رو سه بار چرخوند. بدنش میلرزید و تمام لباسهاش خیس بود و لویی مطمئن بود که چشمهای اون پسر قرمز شده بود.
"وات د فاک؟" لویی زمزمه کرد و الان واقعا میلی نداشت تا کسی رو از خواب بیدار کنه.
هری جوابی نداد و اطراف اتاق رو نگاه کرد، انگار که دنبال چیزی بود. درست مثل یه آدم دیوونه مشغول راه رفتن توی خونه شد و ژاکت خیسش رو از تنش بیرون کشید و روی زمین انداخت تا راحتتر جستجو کنه.
لویی از لنز روی در بیرون رو چک کرد تا ببینه کسی دنبال اون پسر بوده یا نه؛ چون با توجه به کارهای اون پسر، تنها احتمالی که به ذهنش میرسید همین بود.
"میخوای توضیح بدی؟" پرسید و به سمت اون پسر رفت که هنوز میلرزید و با هر صدایی که از بیرون میشنید، وحشت زده اطرافش رو نگاه میکرد. "دنبال چی میگردی؟"
به محض اینکه سوالش رو پرسید، صدای در زدن بلند شد و باعث شد تا از جا بپره. لویی مطمئن بود که قراره غش کنه... به سمت اتاق مهمان دوید؛ چون نمیدونست بدون کمک مادرش باید چجوری از پس این وضعیت بربیاد! اما وسط راهرو بود که هری اون رو گرفت و اون پسر رو همراه خودش روی زمین خوابوند.
"چیکار - " نتونست جملهش رو تموم کنه، چون هری دستش رو روی دهنش گذاشت تا ساکت نگهش داره. هر دو روی زمین دراز کشیده بودند و هری، لویی رو اینقدر محکم نگه داشته بود که حتی نمیتونست تکون بخوره.
"صبر کن" هری زمزمه کرد.
چند دقیقه گذشت و حالا ترس لویی یکم کمتر شده بود؛ چون حالا میدونست که هری - حالا از هر چیزی که فرار میکرده - الان یه پناهگاه امن داره.
وقتی که دستهای هری دور بدنش شل شد؛ از جا بلند شد، لگدی به شکم اون پسر زد و به اتاقش رفت و منتظر هری شد تا وارد اتاق بشه و در رو پشت سرش ببنده.
"متاسفم! من فقط... نمیدونستم باید چیکار کنم! فکر میکردم قراره... من واقعا معذرت میخوام" هری با حالت عصبی توی اتاق قدم میزد و تقریبا داشت گریه میکرد.
"اون دیگه چی بود؟" لویی عصبی پرسید و قرصهاش رو از توی کشوی کمدش برداشت.
"یه نفر دنبالم بود... نمیدونستم کجا باید برم. نباید میاوردمش اینجا، اما میترسیدم که تنها بمونم!" هری با صدای آرومی گفت، روی تخت نشست و دستهای لرزونش رو روی صورتش گذاشت.
"اون کی بود؟" لویی پرسید و کنار پسر نشست تا با نوازش کردن کمرش آرومش کنه، گرچه یه نفر باید خودش رو آروم میکرد؛ چون تقریبا هر لحظه ممکن بود که غش کنه.
هری فین فین کرد و سرش رو بلند کرد و چشمهای خیسش رو به صورت لویی دوخت. زمردهاش تیرهتر از همیشه و بیحس بود، کاملا برعکس نگاه سرزندهی همیشگیش.
هری به جلو خم شد و لویی رو بوسید، انگار که بوسیدنش همه چیز رو بهتر میکنه. به هر حال لویی بهش اجازه داد تا این کار رو بکنه... مشخص بود که اون پسر تا سر حد مرگ ترسیده و اگه این بوسه باعث میشد تا آروم بشه، لویی خساست به خرج نمیداد.
"میشه امشب اینجا بمونم؟" هری پرسید و پیشونیش رو به پیشونی لویی تکیه داد.
"البته. اما باید بهم بگی که اینجا چه خبره! نمیشه که همه چیز رو پیش خودت نگه داری و اینجوری توی دردسر بیوفتی"
هری سرش رو تکون داد و لویی از جا بلند شد تا در اتاق رو قفل کنه. هری بوتهاش رو از پا درآورد و لباسهای خیسش رو از تنش بیرون آورد و زیر ملافههای تخت خزید، موهای بلندش هنوز به خاطر بارون نمدار بود.
لویی کنارش دراز کشید و به سمتش برگشت تا نشون بده که آماده شنیدن توضیحاتشه و چند قطره اشکی که روی صورت اون پسر بود رو با انگشت شستش پاک کرد. "میشنوم" "قول بده که نترسی!" هری آهی کشید.
"من نمیتونم هیچ قولی بهت بدم. حرف بزن!" "لویی!" هری روی موضعش پافشاری کرد. لویی چشمهاش رو چرخوند و سرش رو تکون داد. "خیلی خب... قول میدم. حالا بهم بگو کی ساعت سه نیمه شب تعقیبت میکرد؟"
"من کارمو درست انجام ندادم" هری شروع به حرف زدن کرد. "و اون داره تلاش میکنه تا مجازاتم کنه" "خیلی خب... میدونم اینکه نتونی هر کسی که زنگ میزنه رو نجات بدی، افتضاحه؛ ولی اینکه تقصیر تو نیست! کجای این کار، نیاز به مجازات داره؟! "
هری لبش رو گاز گرفت و چشمهاش رو بست و لویی میتونست حس کنه که هنوز هم از حقیقت فاصله داره." من... من یکی از قانونهای اصلی رو زیر پا گذاشتم"
"مثل چی؟ تلفن رو روی کسی قطع کردی؟ هزا... میدونم که نمیخوای اطلاعات خصوصی کسایی که باهات تماس میگیرن رو فاش کنی؛ اما بهم بگو... اونی که دنبالت بود، یکی از اونا بود؟"
هری اخم کمرنگی کرد؛ اما سرش رو تکون داد و حرف لویی رو تایید کرد و حالا رنگ سبز زمردهاش به حالت سابقش برگشته بود. سر لویی رو گرفت و اون رو پایین کشید و سعی کرد تا مثل همیشه با چسبوندن صورتهاشون به همدیگه، حواسش رو پرت کنه و کاری کنه تا اون پسر سوالاتش رو فراموش کنه.
اما لویی خودش رو عقب کشید... یه مرز باریک بین سادگی و حماقت وجود داره. "باید بهم بگی هری. قول میدم که عصبانی نشم اما باید بهم بگی چه خبره. من از پنهون کاری متنفرم. به اندازه کافی مشکلات دارم، نمیخوام چیزی بهشون اضافه بشه"
لبهای هری لرزید، چشمهاش رو بست تا جلوی سقوط اشکهاش رو بگیره و لویی حس میکرد ماجرای اصلی چیزی فراتر از عمل نکردن به دستورالعملهای شغلیه. به اون پسر اجازه داد تا دستش رو بگیره و ببوسه و اون رو روی قلبش قرار بده.
لویی نمیتونست تپش قلب هری رو اینجوری حس کنه؛ پس یکم گیج شد که اصلا چرا اون پسر دستش رو روی سینهش گذاشته. هری نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو باز کرد و مستقیما به چشمهای لویی خیره شد.
"من عاشقت شدم" هری با صداقت زمزمه کرد.
نفس لویی توی سینه حبس شد و میتونست حس کنه که حتی قلبش هم برای چند ثانیه نزد. دنیا از دیدش متوقف شده بود و زمان از حرکت ایستاده بود. میخواست که لب باز کنه و حرفی بزنه اما نمیدونست که باید چی بگه.
"اگه احساس مشابهی نداری اشکالی نداره. فقط باید بهت میگفتمش"
هری دست لویی رو روی گونهی خیس خودش گذاشت و چشمهاش رو بست؛ انگار که از لمسش لذت میبرد.
چطور این موضوع به فرار کردن از دست یه نفر، اون هم توی نیمه شب، مرتبط بود؟ لویی هیچ ایدهای نداشت. اما به نظر میومد این صادقانهترین حرفیه که از هری شنیده؛ پس برای گرفتنِ جواب سوالش، میتونست یکم دیگه صبر کنه.
اما از طرف دیگه... برای چی عاشقِ لویی بودن، هری رو توی دردسر میندازه؟ یعنی یه نفر دیگه توی محل کارش، در مورد لویی فهمیده و عصبانی شده؟ الان لویی در امانه؟ باید جواب اعتراف عاشقانهی هری رو بده یا بهتره که تا بعد از گرفتن جوابهاش صبر کنه؟
لویی خودش رو جلوتر کشید و یکی از پاهاش رو روی کمر هری انداخت و باعث شد تا اون پسر چشمهاش رو باز کنه. چونهش رو به آرومی نوازش کرد، سرش رو پایین برد و لبهای اون رو بین لبهای خودش گرفت.
هری دستهاش رو روی کمر لویی گذاشت و به آرومی جاشون رو با هم عوض کرد، بین پاهای لویی قرار گرفت و دستهاش رو دو طرف سر اون پسر گذاشت.
هری تیشرت لویی رو از تنش بیرون کشید و شروع به بوسیدن بالاتنهش کرد. روی ترقوههاش رو خیس بوسید و با زبونش نوک سینههاش رو به بازی گرفت و بعد دوباره خودش رو بالا کشید، تا لبهاش رو ببوسه.
سرش رو توی گردن لویی فرو کرد تا یه کبودی اونجا درست کنه. میدونست که لویی عاشق اینه که هری براش مارک بذاره.
خطرات شغل هری چی بود؟ قانونهاش چی بود؟ هیچکدوم الان اهمیتی نداشتند. تنها چیزی که لویی توی اون لحظه بهش اهمیت میداد، زبون هری روی گردنش بود.
"ای کاش میتونستم الان به فاکت بدم..." هری گفت و لویی واقعا نباید با شنیدنش تا این حد تحریک میشد. لویی عاشق این بود که هری خیلی آروم و ملایم باهاش رفتار میکنه؛ اما این رو هم میدونست که لویی دوست داره گاهی اینجوری کثیف باهاش حرف بزنن و کمی محکمتر لمس بشه؛ و همین نشون میداد که هری چقدر خوب اون رو میشناسه.
لبهای هری رو بین لبهاش گرفت، دندونهاش رو روی لب پایینش فشار داد و دستهاش رو توی باکسر هری سر داد و باسن اون پسر رو لمس کرد.
هری پایین تنهش رو به پایین تنهی لویی کشید و هر دو تلاش کردند تا نالههاشون رو بیصدا نگه دارند.
"باید اینا رو دربیارم" هری گفت و شلوار و باکسر لویی رو از تنش بیرون کشید. لویی با بالا کشیدن خودش کمکش کرد و حالا کاملا برهنه، زیر تن هری خوابیده بود. هری، در حالی که به لویی خیره شده بود، باکسر خودش رو هم در آورد و دوباره روی بدن لویی خیمه زد.
لبهاشون رو به هم رسوندند و لویی ناخنهاش رو توی کمر اون پسر فرو برد، در حالی که دیک هری روی دیکش کشیده میشد. "یه کاری بکن! لطفا!" لویی با بیقراری ناله کرد.
"نمیتونم... اگه کاری بکنم کل ساختمون رو بیدار میکنیم!" هری نفسش رو بیرون داد و به بوسیدن گردن لویی مشغول شد و به حرکاتش سرعت داد.
لویی با به یاد آوردن کسایی که توی خونه بودن، بیخیال چیزهای بیشتر شد. اینکه به مامانت بگی با یه پسر قرار میذاری با اینکه صدای نالههاتون رو بشنوه فرق داره! اینکارش ممکنه اون زن رو سکته بده.
هیچوقت موقع شیطونیهاشون ساکت نبودند؛ پس احتمالا موقعی که برای اولین بار یه دیک توی خودش داشته باشه، قرار نیست خیلی بی سر و صدا پیش بره... پس فقط به کارشون ادامه دادند.
هری کف دستش رو لیس زد و اون رو بین بدنهاشون برد و دیک خودش و لویی رو گرفت و به خودشون هندجاب داد؛ لویی مطمئنا قراره کل سال رو، به شکرگذاری بابت دستهای بزرگ هری، بپردازه.
صدای نالههای لویی داشت بلندتر میشد، پس هری لبهاشون رو بهم چسبوند تا ساکتش کنه؛ اما در واقع فقط دو تا دهن باز روی هم بود و اون دو توی دهن هم ناله میکردند، تا اینکه یه بوسه باشه!
"آه... ممم..." صدای نالههای لویی، با سرعت گرفتن حرکات هری بیشتر شد و بعد از چند دقیقه هردوشون به اوج رسیدن و کامشون روی بدنهاشون پخش شد.
لویی اجازه داد تا هری بدنش رو روی اون رها کنه. خستهتر از اونی بود که به بدنهای کثیف و عرق کردهشون اهمیت بده. اگر قرار بود دوباره و دوباره این کار رو انجام بدن لویی هیچ مشکلی نداشت! کثیف بودن توی این وضعیت خیلی هم از نظرش بد نبود.
وقتی که هر دو توی حمام بودند، تازه بخاطر آورد که چی باعث شروع این اتفاقات شده بود. ساعت تقریبا پنج صبح بود و مامانش هر لحظه ممکن بود که بیدار بشه. به هر حال در اتاق رو قفل کرده بود تا از هر پیش آمدی جلوگیری کنه.
"من یه استاکر دارم که حالا در مورد تو میدونه. بهم گفت اگه با تو بمونم و دیگه بهش کمک نکنم، کاری میکنه که تاوان بدم. من قانونِ 'هیچوقت با کسایی که تماس میگیرن صمیمی نشو' رو نادیده گرفتم، اما اون خیلی بی آزار به نظر میرسید! نمیدونستم که ممکنه این اتفاق بیوفته..." هری توضیح داد، در حالی که موهای لویی رو شونه میزد و هر ثانیه یه مدل موی جدید رو امتحان میکرد.
"چرا ازش شکایت نمیکنی؟"
"اینقدرها هم راحت نیست... من یجورایی بهش مدیونم، چون وقتی که کمک لازم داشتم بهم کمک کرد؛ اما اون فکر میکنه که بخاطر کمکش، باید بردهش باشم! من هیچکسی رو نداشتم که در برابرش ازم محافظت کنه... پس یجورایی تسلیم خواستههاش شدم."
"مگه برات چیکار کرده؟" لویی پرسید در حالی که میدونست اگه هری میخواست، قبلا در موردش بهش میگفت.
"بیا اینجوری بگیم که اون منو، در عوض چند تا کار کوچیک، از جاهای بد دور نگه داشت. من چارهای نداشتم، پس قبول کردم... اما از اون موقع دست از سر من برنداشته"
وقتی که بالاخره هری یه مدل موی خوب براش درست کرد، لویی به سمتش برگشت و بازوهاش رو دور کمرش پیچید. "اما الان ما رو داری" "ما؟"
"آره. من، نایل و لیام... اونها بهت اهمیت میدن. درست مثل من حاضرن هر کاری برات بکنن؛ پس لازم نیست که از اون استاکر بترسی. ما میتونیم حسابشو برسیم!" لویی دستهاش رو مشت کرد و اونها رو، درست مثل یه مبارز، جلوی صورتش گرفت و هری به بچه گربهای که توی بغلش بود، خندید.
"واقعا؟" دوباره خندید و لویی بهش مشت زد تا توانایی مشت زنیش رو نشونش بده.
"به هر حال لیام میتونه بزنتش" لویی گفت و صدای خندهی هری بلند شد و مجبور شد برای ساکت کردن خودش جلوی دهنش رو بگیره. لویی بهش خندید و یه لباس زیر تمیز بهش داد تا بتونن توی تخت برگردن.
لویی ملافههای تخت رو عوض کرد در حالی که هری ایستاده، چُرت میزد. اون پسر رو توی تخت کشوند و مطمئن شد که حتما آلارم گوشیش فعال باشه تا برای کلاسش خواب نمونه و بعد زیر ملافهها به هری چسبید و توی آغوش گرمش به خواب رفت.
***
دیدید هری چقدر ترسیده بود؟🥺
یعنی کی اذیتش کرده؟☹️
من نمیدونم چطور توی یه شرایط اشک و آه و ناله، پریدن رو هم لخت شدن😐 اصلا موقعیت شناس نیستن😂
دوستتون دارم. مرسی که میخونید💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro