❆ Chapter 26 ❆
سلام. این چپتر رو خیلی دوست دارم. امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید🥺
کامنت یادتون نره💛
***
وقتی که به عمارت رسید؛ بدون هیچ وحشتی، از دروازهی شکسته عبور کرد و وارد محوطه شد. فکرِ به قتل رسیدن توی این خونه، خیلی وقت بود که دیگه باعث ترسش نمیشد.
اینقدر توی اون عمارت با هری وقت گذرونده بود که دیگه حتی از صداهای ناگهانی و روشناییِ عجیب خونه هم نمیترسید. گاهی اوقات پرترههای ترسناکی که گوشه به گوشهی عمارت بود رو توی خواب میدید؛ اما میشه گفت تقریبا به اون خونه و خوابیدن روی تخت هری عادت کرده بود و اونجا رو مثل خونهی خودش میدونست.
"عسلم! من اومدم!" دستهاش رو جلوی دهنش گرفت و از پایین پله ها با صدای بلند داد زد و به پیچیدن صداش توی خونه، آروم خندید.
از پلهها بالا دوید و به طبقه دوم خونه رفت. کیفش رو توی اتاق هری گذاشت و تک تک اتاق ها رو چک کرد تا اون پسر رو پیدا کنه.
"هری؟" اسم پسر رو فریاد زد و صداش توی راهرو پیچید اما هیچ جوابی نگرفت. پنج دقیقه از زمانی که با هم هماهنگ کرده بودند، گذشته بود و هری معمولا خوش قول بود و سر وقت میرسید؛ پس به گشتن توی خونه ادامه داد تا شاید اون پسر رو پیدا کنه.
البته که داشتن یه موبایل از این همه عذاب نجاتشون میداد؛ اما هری مایل نبود تا برای چیزی که قرار نیست ازش استفاده کنه، پول بده. لویی به نیاز حیاتیش برای ارسال عکسهای مختلف، وقتی که حوصلشون سر میرفت، اشاره کرده بود؛ اما انگار هری متوجه اهمیت این خواسته نبود!
"هری؟" وقتی که به انتهای راهرو رسید، دوباره اون پسر رو صدا زد و تقریبا تمام درهای اون طبقه رو باز کرده بود.
یه در توی اون طبقه بود که هنوز بازش نکرده بود، نه الان و نه قبلا. تقریبا پشت یه پردهی قدیمی پنهان شده بود؛ پس لویی تلاشی برای باز کردنش انجام نداده بود.
تصمیم گرفت که اون اتاق رو هم چک کنه. پرده رو کنار زد، اما صدایی از اتاق مقابل شنید؛ پس تصمیمش رو عوض کرد و چرخید و وارد اتاق رو به رویی شد.
"هری؟ داری قایم باشک بازی میکنی؟ امروز خیلی خستهم لاو... میشه در عوض بغل بازی کنیم؟ بغل میخوام" لویی گفت و رسما داشت با یه اتاق خالی حرف میزد.
وقتی که چراغ قوه موبایلش رو روشن کرد، به این نتیجه رسید که بهتره قبل از اینکه از ترس سکته کنه، به راهرو برگرده.
این اتاق از اتاقهای دیگهی خونه کوچیکتر بود - گرچه از کل آپارتمان لویی وسیعتر بود - و تنها چیزی که توی کل خونه به جا مونده بود، مبلمان و تختهای خاک گرفتهش بود. متعجب بود که برای چی بقیهی وسایل اتاق رو بردند اما اون کمد کوچیکی که گوشه اتاق بود، یا اون تخت کوچیکی که وسط اتاق جا گرفته بود، یا اون میز چایِ اسباب بازی رو، نبرده بودند.
عروسکهای پارچهای سر تا سر اتاق پخش شده بودند، تقریبا از هم پاشیده بودند و احتمالا به جای هر چیزی، الان با کِرم پر شده بودند.
نگاهش رو اطراف اتاق گردوند و چشمهاش روی عکسهای رنگ و رو پریده و قدیمیای که روی میز کنار تخت بود، ثابت موند. عکسهای یه دختر بچه و پدر و مادرش.
نور موبایلش رو روی یکی از اونها گرفت تا ببینه که آملیای معروف چه شکلی بوده؛ اما با حس نسیمی از پشت سرش، ترسید و موبایلش از دستش افتاد.
"هری؟" بلافاصله اسم هری رو صدا زد. تقریبا حس کرد که لباسش به عقب کشیده شد؛ به سرعت به عقب چرخید اما هیچکس اونجا نبود.
نفس عمیقی کشید و خم شد تا موبایلش رو برداره. احتمالا هری یکی از پنجرههای خونه رو باز گذاشته بود و باد، پارچهی لباسش رو تکون داده بود.
"شت!" صفحه موبایلش شکسته بود و تقریبا غیر ممکن بود که بتونی چیزی رو از بین اون ترکها ببینی. سعی کرد تا دوباره اون دستگاه رو روشن کنه اما فایدهای نداشت. این شرکتها واقعا باید به فکر ساختن موبایلهای محکمتری باشن!
وقتی که صدای خنده آرومی رو شنید و دوباره نسیمی رو پشت گردنش حس کرد، موبایلش برای بار دوم از دستش افتاد.
"آه... برای رضای خدا!" غر زد و دوباره خم شد تا موبایلش رو برداره. واقعا باید روی خودش کار میکرد تا توی این خونه با هر چیزی سورپرایز نشه و نترسه. "هری! قسم میخورم میکشمت!"
صدای خنده دوباره بلند شد و به نظر میومد که از سمت راهرو باشه؛ پس لویی به سمت در اتاق رفت اما قبل از اینکه بهش برسه، در بسته شد.
داشت با سر پایین افتاده و در حالی که موبایلش رو بررسی میکرد، راه میرفت؛ پس احتمالا هری فرصت رو غنیمت شمرده و در رو، به روش بسته بود. اون پسر اصلا بالغ نشده! لویی حاضره قسم بخوره که هری هنوز پنج سالشه!
"خیلی خنده دار بود. یکی رو میشناسم که قرار نیست امشب چیزی گیرش بیاد!" لویی نیشخندی زد و میدونست که با این حرفش، در اتاق توی چند ثانیه سریع باز میشه.
اما این اتفاق نیوفتاد.
نفسش رو با کلافگی بیرون داد و دوباره به تلاشش برای روشن کردن موبایلش ادامه داد و امیدوار بود دوست پسر عوضی و عجیب غریبش، دست از شوخی برداره و در اتاق آملیا رو باز کنه.
اتاق قشنگی بود؛ اما از اونجایی که موبایلش شکسته بود، هیچ نوری وجود نداشت و تاریکی احاطهش کرده بود. پنجرههای اتاق مهر و موم شده بود، پس هیچ هوای تازهای نبود و لویی کم کم داشت با عاقبتِ نوشیدنِ سه تا لیوان آب مواجه میشد. پاکسازی پوست چه اهمیتی داشت، وقتی که مجبور بودی هفتاد بار در روز از دستشویی استفاده کنی؟
موبایلش رو توی جیبش برگردوند، چون میدونست امیدی بهش نیست. به سمت در رفت و دستگیرهش رو بدون هیچ نتیجهای تکون داد.
"هری، شاید فکر کنی این خیلی خنده داره اما من باید برم دستشویی! فکر نکنم آملیا خوشش بیاد که ظرفهای اسباب بازیش رو پر کنم.... میفهمی چی میگم؟!"
لویی خندید؛ اما یه نسیم گرم رو روی گونهش احساس کرد و ایدهی باز بودن پنجره، کاملا با خاک یکسان شد. به عقب چرخید تا منبعش رو پیدا کنه؛ اما چیز زیادی اونجا نبود که بتونه اون نسیم رو بهشون ربط بده.
"آم... هری؟" کم کم داشت آرامشش رو از دست میداد. اگر واقعا کسی اونجا کنارش بود، لویی میتونست تحمل کنه؛ اما الان توی اتاق تنها بود و قلبش واقعا بابت این موضوع خوشحال نبود.
"باهام بازی کن!" لویی یه زمزمه رو شنید؛ واقعا فکر نمیکرد که اون صدا شباهتی به صدای هری داشته باشه و بعد دوباره، صدای خندهای به گوشش خورد.
دستشویی... واقعا باید بره دستشویی! اون هم همین الان!
"هری! این دیگه خنده دار نیست! بذار بیام بیرون!" لویی ترسیده، به سمت در برگشت و همونطور که مشتش رو روی در می کوبید، دستگیرهی در رو میچرخوند و اینقدر کارش رو محکم و با شدت انجام میداد، که دستهاش درد گرفته بودند.
نسیم دیگهای رو روی پیشونیش احساس کرد و همون موقع در اتاق با یه حرکت سریع باز شد. لویی به سرعت از اتاق بیرون رفت و دوید تا هر چه زودتر از اون خونه خارج بشه.
وقتی که به حیاط عمارت رسید، نفسش رو بیرون داد. خم شد و دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و سعی کرد همزمان با تلاشش برای زنده موندن، دستشوییش رو هم نگه داره.
"لو؟ تو حالت خوبه؟" هری جلوی دروازهی فلزی ایستاده بود. "ببخشید که دیر اومدم! اتفاقی افتاده؟"
"چی؟ چرا... چطور اینقدر سریع اومدی بیرون؟!" لویی نفس بریده پرسید.
"هممم؟ من همین الان از سر کار برگشتم..."
"پس تو توی خونه نبودی؟"
"چی؟ نه! بهت که گفتم... من همین الان رسیدم!" هری اخمی کرد و با گیجی جواب لویی رو داد.
و شاید بوته های توی حیاط مشکلی نداشته باشند که لویی خیسشون کنه.
___
"بهت گفته بودم که اون دختر وجود داره..." هری در حالی که کمر لویی رو برای آرومتر شدنش ماساژ میداد، زیر لب زمزمه کرد.
"نمیخوام بهش فکر کنم! اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده... فقط تو یه شوخیِ خرکی باهام کردی و منم الان ازت متنفرم." لویی در حالی که سرش رو توی بالش فرو برده بود، با صدای آرومی گفت.
"اما من نبودم..."
هری روی باسن لویی نشسته بود و کمرش رو ماساژ میداد تا استرسی که بخاطر اون اتفاق توی بدنش بود رو، کمتر کنه. شلوار جین مشکیش هنوز تنش بود، در حالی که لویی فقط با باکسر دراز کشیده بود و اثرات ترس هنوز توی وجودش بود.
"بیا راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم. نمیخوام امروز بمیرم" لویی گفت و وقتی که هری انگشتهاش رو بین شونههاش فشار داد، ناله کرد و سعی کرد تا بحث رو عوض کنه. "لیام و نایل فهمیدن"
"چی رو فهمیدن؟" هری پرسید و ماهرانه دستهاش رو حرکت داد.
"اینکه ما باهمیم" "واقعا؟!" هری با هیجان پرسید و دست از ماساژ دادن لویی کشید. خم شد و صورتش رو مقابل صورت لویی روی بالش گذاشت.
لویی سرش رو تکون داد و با دیدن صورت خندون هری، نتونست جلوی لبخندش رو بگیره و چینهای کنار چشمش پدیدار شدند. هری صورتش رو جلو برد و بینی لویی رو بوسید و لبهاش رو روی لبهای لویی گذاشت و برای چند ثانیه اونجا نگهشون داشت و بعد سراغ گردنش رفت.
"باهاش مشکلی نداشتن؟" بعد از چند لحظه هری پرسید و دوباره به ماساژ دادن لویی ادامه داد، انگار که بابت این کار پول گرفته بود.
"نه. به طرز عجیبی حمایتگرانه برخورد کردن و گفتن که از قبل میدونستن که من از پسرا خوشم میاد."
"این یعنی دیگه مجبور نیستم خودمو جلوی بقیه کنترل کنم؟" هری با لحن خوشحالی پرسید و همین برخورد و رفتار ذوق زدهش، قلب لویی رو گرم کرد.
"فکر نکنم بتونی هر کاری که دلت میخواد رو جلوشون انجام بدی ولی فکر کنم الان آزادیِ عمل بیشتری داری" لویی با خنده گفت.
"این یعنی میتونم هر کاری که دلم میخواد رو الان باهات بکنم؟" هری با صدای آروم و لحن وسوسه کنندهای گفت و لویی حتی همین الان هم مشتاق چیزهای بیشتری بود.
"میخوای چیکار کنی؟" لویی لب پایینش رو زبون زد و منتظر شنیدن اون صدای بم شد.
"قبلا گفته بودی که روی تمیز بودن زیادی حساسی، درسته؟" هری پرسید و لویی حتی بدون نگاه کردن به اون پسر هم میتونست نیشخندش رو ببینه. "آم... آره... برای چی میپرسی؟"
لویی هیچ جوابی نگرفت، در عوض هری از جا بلند شد و روی بدن لویی خم شد و گردن و تمام کمرش رو بوسید. خیلی نرم پوستش رو گاز میگرفت و لویی هیچ مشکلی باهاش نداشت، چون هری عاشق بدنش بود؛ پس بهش اجازه میداد هر کاری که دوست داره انجام بده و مهم نبود ذهنش میگه که کار اشتباهیه.
هری زبونش رو روی چال کمر لویی کشید و به آرومی باکسرش رو با کمک خود پسر، از پاهاش بیرون آورد. لویی کاملا لخت روی تخت هری دراز کشیده بود و نمیدونست چی توی ذهن اون پسر میگذره؛ اما مشتاق بود تا هر چه زودتر بفهمه که قضیه چیه.
هری مدت طولانیای رو صرف بوسیدن و گاز گرفتن باسنش کرد و لویی حتی یه ذره هم سورپرایز نشد. اون پسر همیشه و در هر حالت دستش رو به باسن لویی میرسوند؛ اما هیچوقت شانس اینکه با لبهاش لمسش کنه رو نداشت... پس لویی بهش اجازه داد تا کاری که دوست داره رو بکنه و سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا پایین تنهش رو به ملافهی زیرش نکشه.
خیلی زود، انگشتهای هری رو حس کرد که لپهای باسنش رو از هم فاصله دادند و وقتی که زبون اون پسر روی سوراخش کشیده شد، لبهاش رو گاز گرفت تا صدای نالهش بلند نشه.
و نه... این اتفاق حتی به ذهنش هم نرسیده بود! اون پسر الان داشت باسنش رو لیس میزد و لویی طبیعتا باید مخالفت میکرد؛ اما این خیلی بیادبانه بود که مانع کار بقیه بشی!
کمی روی ملافه جا به جا شد و به هری اجازه داد تا پاهاش رو باز کنه و بینشون قرار بگیره و بعد با کمک دستهای محکمی که پهلوهاش رو گرفته بود، روی زانوهاش قرار گرفت و باسنش رو بالا داد.
سرش رو توی بالش نگه داشت و با گاز گرفتنش، سعی کرد تا حواس خودش رو از اینکه هری داره خصوصیترین بخشهای بدنش رو لمس میکنه، پرت کنه. اینکه چطور خم شده و بدنش تحت کنترل هریه، واقعا براش عجیب و گیج کننده بود.
هری از بالز تا چالهای کمرش رو بوسید و زبون زد و لپهای باسنش رو توی دستهاش فشرد، قبل از اینکه اونها رو از هم فاصله بده و سوراخش رو با انگشت شستش لمس کنه و زبونش رو روش بکشه.
لویی نهایت تلاشش رو کرد؛ اما این تقصیر هری بود که اینقدر منتظر نگهش میداشت! پس وقتی که زبون هری رو حس کرد، خودش رو به عقب هل داد.
"هـــی!" هری معترضانه غر زد. "ببخشیدببخشیدببخشید..." لویی زمزمه کرد و صورتش رو توی دستهاش پنهون کرد.
"نگران نباش... حواسم بهت هست" هری با مهربونی گفت و باسن لویی رو بوسید، قبل از اینکه دوباره زبونش رو روی پوست لویی حرکت بده.
لویی نمیتونست نالههای بلندش رو کنترل کنه و وقتی که انگشت هری رو حس کرد که همراه زبونش واردش شد، صداش حتی از قبل هم بلندتر شد و زیر لب فحش داد؛ هیچوقت چیزی مثل این رو تجربه نکرده بود.
نالههای هری هم به هیچ وجه کمکی نمیکردند! جوری ناله میکرد انگار اون کسیه که داره ریمینگ میشه.
سر لویی بخاطر احساس فوق العادهای که توی پایین تنهش داشت و لمسهای ملایم هری، گیج میرفت. حالش اصلا خوب نبود! کنترلی روی خودش نداشت، قلبش با سرعت توی سینه میکوبید و دلش پیچ میخورد و هر وقت که هری کمرش رو لمس میکرد، ناخودآگاه به کمرش قوس میداد. حتی نمیتونست چشمهاش رو باز نگه داره!
نمیتونست باور کنه که تا این حد پیش رفتن و حقیقتا، هیچوقت تا امروز از اینکه به تمیز بودن اهمیت میده، خوشحال نشده بود!
هری دستهاش رو روی بدن لویی حرکت میداد و نوازشش میکرد؛ انگار که زبون و انگشتهاش کافی نبودند. لویی آرزو میکرد که ای کاش این حس خوبی میداد؛ اما چیزی که حس میکرد فراتر از خوب بود... درست مثل هر دفعه دیگهای که هری لمسش میکرد، غیر واقعی به نظر میرسید و لویی مطمئن بود که قراره روی همین تخت بمیره؛ چون هیچکس نمیتونه این حجم از لذت رو تجربه کنه و زنده بمونه!
انگار هری دوست داشت لویی رو روی مرز مُردن نگه داره؛ چون انگشت دومش رو هم وارد سوراخ خیسش کرد و حرکتشون داد و همزمان باسنش رو گاز گرفت و پشت رانهاش رو با سر انگشتهاش نوازش کرد.
لویی دستش رو پایین برد تا به خودش هندجاب بده. معمولا تحملش بالا بود اما برای الان، دیگه نمیتونست تحمل کنه. هری با دیدن حرکت لویی، سرعتش رو بیشتر کرد و سعی کرد اون پسر رو بیشتر باز کنه و زبونش رو هم کنار انگشتهاش به کار گرفت.
سرعت حرکت زبونش رو بیشتر کرد و از شستش کمک گرفت تا فضای بیشتری برای زبونش ایجاد کنه و با دست دیگهش باسن لویی رو فشرد. فقط چند ثانیه طول کشید تا لویی روی ملافهها بیاد و صدای نالهی نازکش توی اتاق بپیچه.
تا وقتی که از اوج پایین بیاد، هری به بوسیدنش ادامه داد. حسی برای حرکت کردن توی بدنش نبود ولی میلی برای خوابیدن روی ملافهی خیس زیرش نداشت.
"خوبی؟" هری ازش پرسید، وقتی که نالید و زیر لب غر زد. خسته بود و واقعا دلش میخواست به بدنش اجازهی استراحت بده؛ اما نمیخواست روی کام خودش بخوابه.
تلاش کرد تا تعادلش رو حفظ کنه و هری با دیدن حرکاتش از جا بلند شد و انگار که ذهنش رو خونده بود؛ چون با یه حولهی تمیز به سمتش اومد و اون رو زیر بدنش انداخت تا بتونه با خیال راحت روی تخت دراز بکشه.
"میدونی... واقعا بهت افتخار میکنم." هری کنارش روی تخت دراز کشید و در حالی که شونهش رو میبوسید، زمزمه کرد. "برای اینکه به دوستهات در مورد خودمون گفتی."
"در واقع اونها خودشون همه چیز رو فهمیدن"
"اما تو تاییدش کردی... این کارت خیلی شجاعانه بوده! " هری روی حرفش پافشاری کرد. لویی سرش رو به سمتش چرخوند و بهش لبخند زد. روی شکمش دراز کشیده بود و هری کمرش رو نوازش میکرد. واقعا خوشحال بود که کنار اون پسره.
"ممنونم" لویی با لحن خجالت زدهای گفت و چشمهاش رو بست و حالا حتی آماده بود تا به تمام دنیا بگه که هری، یه مرد، توی زندگیشه و چقدر کنارش خوشحاله.
***
یکی که مثل هری باشه میخوام😐🤧چقدر خوبه آخه🥺
دیدید آملیا واقعی بود؟ کی فکرشو میکرد؟😂
بالاخره یکی از این خارجیها به تمیز بودن قبل از ریمینگ اشاره کرد. هری خیلی خوش شانسه که لویی وسواسیه😂🤤🍑
خب امیدوارم لذت برده باشید و خیلی عجیب ترجمه نکرده باشم؛ چون سر اسمات یکم معذب میشم اصلا یادم میره چجوری باید جمله بندی کنم😂🤦🏻♀️
دوستتون دارم. مرسی که میخونید💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro