Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

❆ Chapter 25 ❆

خب سلام.

اول از همه اینکه توی چپتر قبل کلمه‌ی بالز جایگزین شد😐با تشکر از همه‌ی نظراتتون😂🖐🏻

و مورد دوم اینکه لطفا چک کنید که به چپترهای قبل ووت داده باشید. تمام ووت و کامنت‌هاتون خیلی برام باارزشن. ممنونم که وقت میذارید💛

امیدوارم لذت ببرید.
***

"

فکر کنم بتونیم از گزینه ضرورت* استفاده کنیم. متهم بی خانمان بوده و جایی برای موندن نداشته... خونه هم خالی بوده. هیچ آسیبی هم به چیزی وارد نشده" لویی نظریه‌ش رو بیان کرد. "درسته، اما در سال 1969 این تبصره رد شد؛ چون اگر قانونی میشد، دزدی به هنگام گرسنگی هم شاملش میشد و بدون مجازات میموند." لیام اخم کمرنگی کرد و در حالی که کاغذهای پخش شده روی میز رو بررسی می‌کرد، با آرامش توضیح داد.

"نه... اون برای سال 1971 بود و اینکه این موضوع متفاوته! یه موقعیت خطرناک بوده و استثناست... متهم پرونده سعی داشته از خودش در برابر بلایای طبیعی محافظت کنه! اون روز هوا طوفانی بوده... امکان داشته که توی اون شرایط جونش رو از دست بده." لویی دفاعیه‌ش رو گفت.

"دومینوز یا ناندوز؟*" نایل پرسید و انگار بیشتر از محکوم شدنِ متهمِ پرونده‌ای که داشتند به صورت گروهی روی اون کار می‌کردند، نگران جایی بود که قرار بود غذا بخورند. "نایل! ما باید این دفاعیه رو تا فردا تموم کنیم. غذا میتونه صبر کنه." لویی با لحن سرزنش‌گری گفت.

دوباره سرشون رو توی کتاب‌هاشون فرو کردند تا راه حل مناسبی برای پرونده‌ای که مسئولش بودند، پیدا کنند.

"هنوزم اسنک‌های پنیری توی منوشون هست؟" لویی پرسید؛ انگار که تمام مدت به جای اینکه یه دفاعیه پیدا کنه، در حال فکر کردن به منوی رستوران بود. "نه رفیق، یه مدت پیش از منو حذفش کردند." نایل سرش رو تکون داد. "چی؟! پس به نشونه اعتراض میریم ناندوز!"

چهار ساعت بود که توی کتابخونه بودند و لایق یه استراحت طولانی بودند، پس بیخیال پیدا کردن راه حل شدند و تصمیم گرفتند وقتی که معده‌هاشون پر بود، در موردش با هم حرف بزنند.

وقتی که از ساختمون خارج شدند، نور خورشید جوری براشون اذیت کننده بود که چشم‌هاشون رو بستند و صدای غرغرشون بلند شد؛ درست مثل خون‌آشام‌هایی شده بودند که تازه از تابوت بیرون اومدند.

به سمت ایستگاه اتوبوس رفتند و منتظر ایستادند تا اتوبوس بعدی از راه برسه. لویی ویبره‌ی موبایلش رو توی جیبش حس کرد و با خودش فکر کرد که واقعا باید اون تماس رو جواب بده؟ مغزش در حال حاضر اونقدر خسته بود که حتی نمیتونست بدون لکنت حرف بزنه.

"سلام مامان" بالاخره تصمیم گرفت تا تماس رو جواب بده.

"بوبر! حالت چطوره؟ وقت داری که با هم حرف بزنیم؟" جی پرسید، به نظر میومد حرف مهمی برای گفتن داره. از اونجایی که مادرش رو خیلی خوب میشناخت، احتمال میداد حرفش در مورد نمره‌ی خوبی که فیبی گرفته یا چیزهایی شبیه به این باشه؛ به هر حال نمیتونست هر دفعه تلفن رو روی مامانش قطع کنه!

"آره... حتما"

"فقط میخواستم بدونم که هفته‌ی آینده خونه هستی؟ لاتی به دانشگاهی که میری علاقمنده و ازم خواسته که برای بازدید بیارمش. مشکلی با اینکه بیایم پیشت نداری؟ بهت قول میدم که حتی حضورمون رو حس نکنی!" جی جوری محتاطانه باهاش رفتار میکرد که لویی برای چند لحظه به این فکر افتاد که نکنه تهدیدشون کرده تا هیچوقت قدم توی آپارتمانش نذارن!

"البته که میتونید بیاید. اتاق مهمون رو براتون آماده میکنم" لویی مودبانه جواب داد؛ واقعا نمیتونست به خانواده خودش 'نه' بگه. درسته که همیشه با مادرش دعوا داشت؛ اما دلیل نمیشد وقتی که یه اتاق اضافه توی خونه‌ش داره، اون‌ها رو مجبور کنه که توی هتل بمونن.

"خیلی ازت ممنونم عسلم! لاتی زمان اومدنمون رو بهت اطلاع میده"

"خیلی خب... به هر حال میخواستم بهش زنگ بزنم تا ببینم کمکی چیزی میخواد یا نه" لویی گفت و نگاهش رو به اتوبوسی که از پایین خیابون قابل تشخیص بود، دوخت. "باید سوار اتوبوس بشم، بعدا باهات حرف میزنم، باشه؟"

"مشکلی نیست. باز هم ازت ممنونم. منتظر تماست هستم"

لویی تماس رو قطع کرد و به دوست‌هاش پیوست. از همین الان توی ذهنش دنبال راهی بود تا وسایل هری رو پنهان کنه. توی این مدت اون پسر اکثر اوقات کنارش میموند و خیلی از وسایلش توی آپارتمان لویی جا مونده بودند. اینقدر زیاد بودند که لویی نمیتونست تشخیص بده اینی که داره برمی‌داره جوراب خودشه یا هری، کتاب خودشه یا هری، تیشرت خودشه یا هری و... .

خیلی خب حالا شاید گزینه آخر رو تشخیص بده اما بوی لباس‌های اون پسر ترکیبی از عطرِ گُل و ادکلن تام فورد بود؛ پس واقعا مایه‌ی خجالت بود که لویی اون‌ها رو نپوشه!

"از هری چه خبر؟ میدونه که میتونه بیاد و با ماها بگرده، مگه نه؟" نایل با لحنی که سعی میکرد معمولی نگه‌ش داره، پرسید. این اواخر چند باری با هم وقت گذرونده بودند و اون پسر با هری حسابی صمیمی شده بود. نایل مجذوب شوخ طبعی هری و بعضی کارهای عجیبش شده بود و الان یجورایی رفیق حساب میشدند.

"آره میدونه. سرگرم کارشه و یجورایی سرش شلوغه" لویی گفت و لب‌هاش رو آویزون کرد.

"چقدر بد. اصلا وقت داره که دوست پسرش رو ببینه؟" لیام پرسید و لویی بلافاصله سرش رو تکون داد و احتمالا از نظر بقیه جوری به نظر میومد که بهتر از هر کسی از رابطه هری و دوست پسرش خبر داره... و البته که خبر داشت! میدونست که چقدر با هری وقت میگذرونه؛ اما لازم نبود لیام بدونه که اون دوست پسر در واقع خودشه! پس بعد از تاییدش فقط شونه‌هاش رو بالا انداخت تا خودش رو از سوالاتی که در راه بود، نجات بده.

"تو تا حالا دیدیش؟" نایل با دهنی پر از سیب زمینی و مرغ پرسید. اون پسر نمیتونست بخاطر حرف زدن دست از خوردن بکشه، پس لویی یجورایی به دیدن این صحنه عادت کرده بود.

"آم... آره..." لویی جرأت نداشت توی چشم دوست‌هاش نگاه کنه؛ در عوض نگاهش رو به مرغ گریل شده‌ی توی بشقابش دوخت و مشغول ریز ریز کردنش شد.

"میدونی... اون اوایل فکر میکردم تو دوست پسرشی!" لیام خندید. "آخه شما دو تا همیشه با هم بودید. اگه من جای دوست پسر هری بودم، احتمالا ازت متنفر میشدم"

"راست میگه..." نایل حرف لیام رو تایید کرد. "خیلی همدیگه رو لمس میکنید و همیشه کنار همید. واقعا خوش شانسی که دوست پسرشو همراه خودش همه جا نمیاره"

لویی همراه دوست‌هاش خندید اما در حقیقت از درون داشت می‌لرزید. نمیدونست که اینقدر رفتارهاشون واضح بوده... درسته که خیلی نزدیک به هم می‌نشستند یا چسبیده به هم راه میرفتند و گاهی مجبور بودند جلوی خودشون رو بگیرند تا دست‌هاشون توی هم قفل نشه؛ اما فکر نمی‌کرد که بقیه هم متوجه این موضوع بشن.

حالا درسته که همیشه به همدیگه تکیه میدادن و رسما هیچ فاصله‌ای بینشون نبود و درسته وقتی که با هم حرف میزدند، یجورایی از جمع جدا میشدند و توی دنیای خودشون غرق میشدند؛ اما هیچوقت همدیگه رو جلوی بقیه نبوسیده بودند و با القاب عاشقانه همدیگه رو صدا نزده بودند... پس لویی فکر میکرد به اندازه کافی فاصله‌شون رو از هم حفظ میکنند؛ اما انگار اشتباه می‌کرد!

"ما فقط خیلی خوب با هم کنار میایم" لویی گفت و خودش رو با بطری سُس مشغول کرد. "آره... مشخصه..." لیام نیشخند زد. "شما سر همه چیز 'با هم خوب کنار میاید' ؟"

لیام و نایل نگاهی رد و بدل کردند و طبق معمول یه گفتگوی خصوصی با چشم‌هاشون داشتند. نایل خیلی ناگهانی ساکت‌تر از قبل شده بود و لیام منتظر جواب لویی بود؛ اما چهره و نگاهش جوری بود که انگار از همین الان هم همه چیز رو میدونه.

"منظورت چیه؟"

"مثلا در مورد موسیقی، فیلم، شوخی‌هاتون و... رابطه‌تون!" لیام بهش نگاه نمیکرد و لویی واقعا میخواست که دوست‌هاش هر چه زودتر حرف بزنند و منظورشون رو از این حرف‌هاشون بگن. "در مورد چی حرف میزنی؟" با لحن نسبتا عصبی‌ای پرسید، جوری برخورد کرد که انگار لیام داره چرت میگه.

"هیچی... فقط اینکه تو با هری رابطه داری." لیام لبخندی زد و نایل با اینکه سرش پایین بود، اما میتونستی ببینی که داره لبش رو گاز میگیره تا نخنده. "چی؟ اصلا هم اینجوری نیست! گاهی اوقات خیلی مزخرف میگی داداش!" لویی سعی کرد به بهترین شیوه‌ی ممکن حرف اون‌ها رو رد کنه.

"این اشکالی نداره که با هم باشید تومو. هیچوقت تا حالا تو رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. اون جوری که تو نگاهش میکنی... حتی وقتی که نزدیکتون نیستم هم حس میکنم اون نفر سومی‌‌ام که توی رابطه‌ها همیشه مزاحمه!" لیام چشمکی زد و نایل آروم خندید.

"همیشه حدس میزدیم که از پسرها خوشت میاد. نگرانش نباش" نایل با خنده گفت."فقط خوشحالیم اون کسی که میخواستی رو پیدا کردی."

لویی نمیدونست که چی باید بگه. حالا میفهمید که تمام این مکالمه برای این شروع شده بود که از زیر زبونش حرف بکشن و واقعا بابت این خوشحال نبود؛ اما همین که می‌دید دوست‌هاش عصبانی نیستن یا مسخره‌ش نمیکنن، کافی بود تا احساس کنه که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده.

"یعنی ازم عصبانی نیستید؟" لویی با صدای ضعیفی پرسید و سرش رو پایین انداخت.

"چی؟ برای چی عصبانی باشیم؟ در واقع تو کسی هستی که باید بابت نظرات و حرف‌های مسخره‌مون ازمون عصبانی باشی!" لیام سرش رو پایین انداخت و به نظر میرسید بابت حرف‌هایی که قبلا گفته بود، احساس عذاب وجدان میکرد.

"آره... متاسفیم رفیق. قصد نداشتیم جوری برخورد کنیم که برای حرف زدن باهامون احساس راحتی نکنی. تو بهترین دوستمونی... مهم نیست که از سینه خوشت بیاد یا دیک! تا وقتی که تو خوشحالی، چیز دیگه‌ای اهمیت نداره" نایل با مهربونی و لبخند گفت. تا جایی که میدونست، اون پسر بلوند از اون تایپ آدم‌هایی نبود که توی موقعیت‌های حساس حرف‌های قشنگ بزنند؛ پس لویی واقعا قدردان این سخنرانیش بود.

"درسته" لیام تایید کرد." و هر وقت که خواستی میتونی در موردش حرف بزنی. ما قضاوتت نمیکنیم."

"چه کار خوبی تو زندگیم کردم که لایق داشتن شماها شدم؟" لویی خندید و واقعا خوشحال بود که اون پسرها رو توی زندگیش و کنارش داره.

مشغول شوخی و خنده شدند و لویی متوجه شد که الان یجورایی پیش دوست‌هاش کام اوت کرده؛ پس قطعا لیاقت یه سیب زمینی سرخ کرده‌ی دیگه رو داشت.

موضوع صحبتشون همچنان در مورد لویی بود و باعث شده بود تا یکم معذب بشه؛ اما خوشحال بود که بالاخره میتونه در مورد هری با یه نفر حرف بزنه و دیگه مجبور نیست همه چیز رو توی دلش نگه داره.

"تا حالا شب پیش هم موندید برای...؟" نایل جمله‌ش رو ناتمام گذاشت و ابروهاش رو با شیطنت تکون داد. "قرار نیست در مورد این موضوع باهات حرف بزنم" بالاخره لویی هم یه سری خط قرمز داشت! قرار نبود این چیزها رو با بقیه به اشتراک بذاره.

"اوه بیخیال! همه جزئیات رو که ازت نخواستم! هنوز میخوام دسر بخورم، پس نمیخوام اونجور چیزها رو بشنوم... فقط کنجکاوم!" نایل غر زد و لویی آهی کشید و صورتش رو توی دست‌هاش پنهان کرد.

"بیشتر شب‌ها پیش همیم... و خب یه کارهایی کردیم ولی اون کار اصلی رو، نه!" لویی سرخ شد و با خجالت خندید. هیچ وقت آدمی نبود که خیلی راحت جلوی بقیه، در مورد سکس حرف بزنه."اما همه چیز تا الان خیلی خوب بوده."

"فاک. اگه اینقدر که تو میگی خوبه، پس واقعا برات خوشحالم. متاسفم که قبلا اونجوری قضاوتش میکردیم..." لیام لب‌هاش رو آویزون کرد و لویی با لبخند سرش رو تکون داد و عذرخواهیش رو پذیرفت.

"صبر کنید ببینم! الان من تنها کسی‌ام که سینگلم؟ لطفا منو از قرارهای دوتاییتون کنار نذارید!" نایل با ناله گفت و روی صندلیش جا به جا شد.

" قرارهای دوتایی؟ اوه خدا!" لویی ناله کرد. این چیزی نبود که حتی بخواد جزئی ازش باشه!

"اوه آره! سوفیا همیشه ازم میخواد که با بقیه زوج‌هایی که دوستمون هستن، قرار بذاریم! و اینکه نگران نباش نی... ما هیچوقت تو رو تنها نمیذاریم" لیام جلو رفت و روی سر نایل رو بوسید و لبخند رو به صورت پسر بلوند برگردوند.

"آم... باشه... باید با هری راجع بهش حرف بزنم" لویی با لبخند مودبانه‌ای جواب داد و نمیدونست که نظر هری در این مورد ممکنه چی باشه. اون پسر تونسته بود با لیام و نایل کنار بیاد و باهاشون وقت بگذرونه؛ اما لویی نمیدونست که هری میتونه با یه فرد جدید هم به همون خوبی کنار بیاد یا نه.

"با زین حرف نزدی؟" لیام پرسید؛ چون میدونست که اون‌ها با هم مشاجره داشتند و الان حتی حاضر نیستند که با هم توی یه اتاق بمونن، ولی امید داشت که شرایط بین اون دو نفر بهتر شده باشه.

"نه. قرار هم نیست که این کار رو بکنم!" لویی قبل از اینکه بحث رو عوض کنه، با لحن خشکی گفت و مشخص بود که تمایلی به صحبت در این مورد نداره."بیست دقیقه‌ی دیگه با هری قرار دارم. بازم ازتون ممنونم. فردا میبینمتون!"

لویی از جا بلند شد و هزینه غذاش رو روی میز گذاشت. یه بار دیگه بابت برخورد خوبشون ازشون تشکر کرد و قبل از خروج از رستوران، براشون دست تکون داد.
___
*گزینه‌ی ضرورت: یه تبصره‌ی قانونیه که به واسطه‌ی اون اگر کسی بخاطر بی خانمان بودن، به یکی از خونه‌هایی که تحت اختیار و تملک دولته، بدون اجازه وارد بشه و اونجا بمونه؛ جرم محسوب نمیشه... اما توی سال 1971 این قانون لغو شده.

*دومینوز و ناندوز: دو تا فست فودی معروف 😁

***
میدونم چپترهایی که لری نداره رو خیلی دوست ندارید؛ ولی این در مورد زندگی لویی و روابطشه... پس اینا هم مهمن😉

مرسی که میخونید عزیزای دلم😘
دوستتون دارم💛

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro