❆ Chapter 21 ❆
این چپتر اینقدر قشنگه که اگه کامنتهاش کم باشه اصلا ول میکنم میرم😐
یه لطفی هم بکنید، نفری یه دونه از دوستاتون رو تگ کنید با استوری آشناش کنید🥺
امیدوارم لذت ببرید💛
***
"مطمئنم که اونا قراره باهات مهربون باشن؛ البته به شرطی که تو باهاشون سرد برخورد نکنی!" لویی رو به هری زمزمه کرد؛ همونطور که هر دو، پشت در خوابگاه، منتظر بودند تا نایل در رو باز کنه.
"اما من نمیدونم که چجوری باید با این آدمایی که قضاوتم میکنن، رفتار کنم!" "منم اون اوایل قضاوتت میکردم... " "نه نمیکردی. تو فقط نمیدونستی که چرا من میخوام باهات حرف بزنم... در واقع داشتی خودت رو قضاوت میکردی، نه من رو!" با تموم شدن جملهی هری، در باز شد و لیام، با یه لبخند درخشان و یه آبجو توی دستش، رو به روشون حاضر شد.
"بالاخره اومدین!" لیام با خوشحالی گفت و بهشون تعارف کرد تا وارد خوابگاه زین و نایل بشن." از دیدنت خوشحالم هری..." هری با یه لبخند اجباری، سرش رو تکون داد و دستش رو به عنوان سلام، بالا آورد و تکون داد؛ مشخص بود که معذبه اما تلاشش رو میکرد تا یه فرد اجتماعی به نظر بیاد.
نایل و زین هم بهشون خوش آمد گفتن و همشون روی کاناپهی بزرگِ وسطِ اتاق نشستند و شب هالووینشون رو شروع کردند. قرار بود به درخواست نایل، مجموعه فیلمهای هانیبال لکتر رو ببینند. پاپکورن و شکلات و چیپس، برای پذیرایی، روی میز بود و لیام مطمئن شد تا همه آبجوی خنک و تازه داشته باشن.
لویی دلیلش رو نمیدونست، اما به خودش اجازه داد که یه بسته چیپس برداره و توی خوردنش با هری شریک بشه. به طور عجیبی احساس عذاب وجدان برای خوردنش نداشت و به طرز عجیبتری با خیال راحت چیپس میخورد و توی تاریکی اتاق، توی بغل هری لم داده بود، تا اون پسر هم به پاکت چیپس دسترسی داشته باشه.
وقتی که فیلمِ اول تموم شد، چراغها رو روشن کردند و لویی بلافاصله خودش رو از بغل هری بیرون کشید و در عوض، به دستهی مبل تکیه زد.
"کسی بستنی میخواد؟" نایل از توی آشپزخونه پرسید و لویی واقعا نمیدونست چی شد که دستش رو بلند کرد. "خب طعمهای وانیلی، لیمویی، شکلاتی و توت فرنگی رو داریم... کدومش رو میخوای؟"
"شکلاتی" لویی جواب داد و... چی؟ دقیقا چی شد؟!
نایل با بستنی لویی برگشت و بعد از اینکه اون رو بهش داد، سمت دیگهی کاناپه نشست و بستنی وانیلی لیام رو تحویلش داد و بسته بندیِ بستنی توت فرنگی خودش رو باز کرد.
هری با نیشخند کمرنگی، لویی رو تماشا کرد که بستنیش رو باز کرد و آروم لیسش زد. لویی فکر کرد که هری هم دلش بستنی میخواد، پس بستنی رو جلوی صورت هری گرفت و نگاه کرد که اون پسر، بدون اینکه دستهاش رو بالا بیاره، صورتش رو جلو برد و لبهاش رو دور بستنی حلقه کرد و به آرومی شروع به مکیدن کرد و اجازه داد تا لویی توی خوردن کمکش کنه... و بله، لویی به چیزهای مختلفی که اون لبها میتونه دورشون حلقه بشه فکر کرد؛ و اینکه الان داشت از نزدیک این صحنه رو تماشا میکرد، صد برابر بهتر از تصوراتش بود.
"چندش آوره!" نایل با دهن پر غر غر کرد. "هری! اگه تو هم میخواستی باید بهم میگفتی... الان دارید آب دهنتونو با هم به اشتراک میذارید!"
هری لبهاش رو لیس زد و لویی با دیدن بستنی روی چونهی اون پسر، آروم خندید.
"من که مشکلی ندارم... نگرانش نباش!" هری خندید و زبونش رو بیرون آورد و بستنیِ روی چونهش رو، درست مثل یه بچه پنج ساله - البته یه بچهی پنج سالهی خیلی دوست داشتنی - ، لیسید."هنوز بستنی روی صورتمه؟" از لویی پرسید.
"نه، همه چی خوبه" لویی با شیفتگی لبخند زد. "لوبیا فروشی! " زین ناگهان گفت و باعث شد نگاه هری و لویی به سمتش برگرده. "چی؟" لویی ابروهاش رو بالا انداخت. "توی لوبیا فروشی کار میکنی، درسته؟" زین از هری پرسید. "متاسفم رفیق اما نه"هری سرش رو تکون داد و به نظر نمیومد که در موردش دروغ بگه.
"فاک... میدونم که یه جایی دیدمت! این داره دیوونهم میکنه" زین زمزمه کرد و بین نایل و لیام، که کنار هری نشسته بودند، نشست.
"من چیزی یادم نمیاد... شرمنده رفیق" هری مؤدبانه گفت و لویی دستش رو گرفت و نوازشش کرد.
"اوه نه!" لیام از جا پرید. "سوفیا داره زنگ میزنه، زود میام! منتظرم بمونید! "خودش رو توی اتاق نایل انداخت و در رو بست. "اونا خیلی کیوتن!" نایل با خوشحالی گفت."تو دوست دختر نداری هری؟" "آم... نه" "با کسی قرار نمیذاری؟" زین پرسید. "چرا در واقع... میذارم"
"میخوای دوست دخترت باشه یا فقط همینجوری برای سرگرمی دارید قرار میذارید؟" نایل با خنده پرسید و توی این لحظه، لویی واقعا احساس راحتی نمیکرد.
"در واقع اون یه پسره... و بله، دوست دارم دوست پسرم بشه" هری توضیح داد و دل لویی لرزید.
جمع توی سکوت فرو رفت و لویی زیر لب خودش رو نفرین کرد؛ چون فکر نمیکرد که هری اینجوری واقعیت رو بگه. درسته که اون پسر با خود واقعیش، مشکلی نداشت؛ اما لویی باید از قبل بهش هشدار میداد که دوستهاش یکم عجیب غریبن و ممکنه نظر خوبی راجع به این موضوع نداشته باشن. هری میدونست که لویی دوست نداره کسی راجع به گرایشش بدونه اما هنوز به طور دقیق، دلیلش رو نمیدونست...
"اوه..." نایل رنگ به رنگ شد و با برگشت لیام، زین سرفه مصنوعیای کرد تا سکوت جمع، خیلی توی چشم نباشه. "ببخشید رفقا! خب... راجع به چی حرف میزدید؟" لیام پرسید و روی کاناپه نشست.
"داشتیم در مورد دوست پسرِ ... هری صحبت میکردیم" نایل گفت و نگاه منظور دارش رو به لیام دوخت تا اون پسر هم مثل خودش، ضایع برخورد نکنه! "خیلی خب... این خیلی خوبه رفیق" لیام لبخند زد. "چند وقته با همید؟"
"هنوز رسمیش نکردن" زین گفت و لیام سرش رو تکون داد. "ما که باعث نشدیم نتونی پیشش باشی، هوم؟ " نایل با خنده پرسید. "نه، به هیچ وجه" هری لبخند زد. "خوبه پس... دوست ندارم یه دوست پسر حسود داشته باشیم، چون تو با ما وقت گذروندی!"
"هیچ پسری به تو حسودیش نمیشه نایل!" زین با تمسخر گفت و صورت نایل آویزون شد و باعث شد صدای خنده لویی بلند بشه؛ البته هری هم میخندید اما احتمالا فقط بخاطر لویی بود، از اونجایی که به صورتش زل زده بود و با خنده، بینیش رو چین داده بود.
"هی! من خیلی هم خوبم! مطمئنم میتونم یکی مثل هری برای خودم پیدا کنم!" جوری که حرف زین به نایل برخورده بود، فقط خیلی خنده دار بود. "درست نمیگم هری؟ بهم نگو که نمیخوای اینو داشته باشی!" نایل پرسید و با دست به خودش و هیکلش اشاره کرد.
صدای خندهی همه بلند شد و لویی واقعا خوشحال بود که دوستهاش با هری بد برخورد نکردند.
" تایپ من نیستی اما مطمئنم میتونی هر پسری که میخوای رو به دست بیاری" هری با خنده گفت و ناخودآگاه به بدن لویی تکیه داد." خیلی ممنون!" نایل داد زد و به سمت زین برگشت، "دیدی گفتم!"
"نمایشگاه یونان باستان نبود؟" زین ناگهان پرسید. "نه" هری سرش رو تکون داد. "فاک! " زین سرش رو عقب انداخت، به نظر میومد هنوز داره تلاش میکنه تا به یاد بیاره که هری رو قبلا کجا دیده.
بعد از اینکه نایل مطمئن شد میتونه مخ یه پسر رو بزنه، سراغ فیلم بعدیشون رفتند و اواسطِ سومین فیلم بود، که لویی سرش رو روی شونه هری گذاشت و بازوش رو به پای هری تکیه داد و چشمهاش بسته شد.
با حس نوازشی روی صورتش، چشمهاش رو باز کرد و هری رو دید که گونههاش رو توی دستهاش گرفته و نوازشش میکنه، تا بیدار بشه. بازوهاش رو کشید و چشمهاش رو با پشت دست مالید و اجازه داد تا هری کمرش رو از زیر لباسش نوازش کنه و فقط چند لحظه طول کشید تا به یاد بیاره که کجاست و با چه کساییه.
خوشبختانه، نایل داشت خر و پف میکرد و زین و لیام هم غرق صحبت بودند و به غیر از اون، هری هیچوقت کاری نمیکرد که رازهای لویی لو بره؛ پس همه چیز خوب بود.
"فکر کنم بهتره ما بریم، خیلی خستهم" لویی خمیازه کشید. "اوه... شما با هم میرید؟" لیام پرسید و لویی تازه متوجه شد که جوری صحبت کرده انگار که یه زوجن و کارهاشون به هم وابستهس... این چیزی نبود که دوستها انجام بدن!
"آره. اتوبوسمون یکیه!" هری، لویی رو که زیادی برای پیدا کردن بهونه خسته بود، نجات داد.
"باشه پس... ممنون که اومدی هری" لیام لبخند زد و لویی به اون دو، که دوستانه همدیگه رو بغل کردند، نگاه کرد. زین از جا بلند نشد؛ چون نایل روی پاهاش خوابیده بود. فقط مشتش رو به مشت هری کوبید و زمزمهوار باهاشون خداحافظی کرد.
هری زودتر از لویی وارد راهرو شد و لویی، لیام رو بغل کرد و بابت اینکه کاری کردن تا هری اطرافشون راحت باشه، ازش تشکر کرد. لیام در جواب چشمک زد، یا حداقل تلاشش رو کرد؛ چون به جای یه چشم، هر دو چشمش رو باز و بسته کرد و بعد از خداحافظی، در رو بست.
"برای اینکه این همه راه تا ایستگاه اتوبوس راه بیام خیلی خستهم... نمیشه از استعدادهای بی خانمانی تو استفاده کنیم و یه جایی رو پیدا کنیم و گوشهی خیابون بخوابیم؟" لویی غرغر کرد و پاهاش رو مثل یه بچه لوس به زمین کوبید. قرار بود هزار سال طول بکشه تا به پایین پله ها برسن. هر دو تا پله که پایین میرفت، غر میزد و ادای گریه کردن رو درمیآورد.
هری به کارهاش خندید و پشتش رو به لویی کرد، پایین پله ها خم شد و دستهاش رو عقب برد.
"داری چیکار میکنی؟" لویی ابروهاش رو بالا انداخت و دستهاش رو به کمرش گرفت و شاکی بود، که چرا هری به غر زدنهاش توجه نمیکنه.
"بپر بالا!" هری گفت و به لویی فهموند که میخواد کولش کنه. "نمیتونم بذارم این کار رو بکنی..." لویی گفت اما فقط داشت تعارف میکرد؛ چون قطعا از اون ایده خوشش اومده بود. "هیس... بپر بالا لو!" هری اصرار کرد.
لویی شلوارش رو بالا کشید و خوشحال بود که یکی از اون جینهای تنگش رو نپوشیده و بعد دستهاش رو روی شونههای هری گذاشت و روی کمرش خم شد و پاهاش رو دور کمرش پیچید. اون پسر دستهاش رو زیر باسن لویی گذاشت و بعد از اینکه اون رو بالاتر کشید، از جا بلند شد و کمرش رو صاف کرد.
لویی دستهاش رو دور گردن هری حلقه کرد و صورتش رو توی گودی گردنش فرو کرد و سعی کرد تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس، به خوابش ادامه بده.
"از این کار لذت میبری، مگه نه؟" بعد از چند لحظه که متوجه شد دستهای هری هنوز زیر باسنشه، پرسید.
"آره... آره لذت میبرم" هری سرش رو تکون داد و لویی آروم خندید و خودش رو بیشتر به کمر هری چسبوند و حلقهی پاهاش، دور کمر اون پسر رو، محکمتر کرد.
"اتوبوس حدودا تا سه دقیقه دیگه باید برسه" هری گفت و لویی بعد از در آوردن موهای هری از توی دهنش، سرش رو چرخوند."میشه تا ابد روی کولت بمونم؟" لویی ناله کرد.
اون فقط خیلی خسته بود؛ و وقتی که خسته بود نه تنها تبدیل به یه بچه لوس میشد، بلکه نیاز به توجه هم داشت.
"البته بیبی" هری زمزمه کرد و لذتِ نیک نیمی که اون پسر بهش داد، تمام وجودش رو پر کرد. گردن هری رو برای تشکر بوسید و به چرت زدنش ادامه داد.
وقتی که اتوبوس رسید، لبهاش آویزون شد؛ اما به هر حال از روی کمر هری پایین اومد. دست اون پسر رو گرفت و وارد اتوبوس تقریبا خالی شد، فقط دو نفر توی ردیفهای جلویی نشسته بودند.
به سمت ردیفهای آخر رفتند و هری روی صندلی نشست و کمر لویی رو گرفت و همونطور که همیشه میخواست، پسر رو به سمت خودش کشید و اون رو روی پاهاش نشوند.
دستهاش رو دور کمرش پیچید و لویی کامل بهش تکیه داد و حینی که هری گردنش رو میبوسید، لویی سعی کرد که بخوابه؛ اما نمیتونست! چون هری مدام دستش رو روی رانهاش میکشید و لویی میتونست لمسهای اون پسر رو از روی شلوار گشادش، به خوبی حس کنه.
سرش رو چرخوند و پیشونیش رو به گونه هری کشید - درست مثل یه کیتنِ محتاجِ توجه - تا پسر، صورتش رو به سمتش برگردونه و صبر کرد تا لبهاش بهش نزدیک بشه و بتونه اونها رو ببوسه.
هری حرکت دستش روی پای لویی رو آرومتر کرد و قبل از اینکه اونها رو زیر ژاکتش و روی شکمش ببره، به آرومی انگشتهاش رو روی دیک لویی کشید.
به نرمی، شکم لویی رو نوازش کرد که باعث میشد علاوه بر گرم شدن و مور مور شدن پوستش، دلش هم زیر و رو بشه.
به بوسهشون ادامه دادند و هری دست دیگهش رو جلو آورد و روی پاهای لویی گذاشت و این داشت لویی رو دیوونه میکرد؛ چون انگشت شست هری به قدری به دیکش نزدیک بود که لویی به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا جای دست هری رو به مکان دلخواهش تغییر نده.
دستهاش رو توی موهای هری فرو برد و پوست سرش رو ماساژ داد و زبون اون پسر رو توی دهنش کشید و احتمالا صدای بوسهشون تا صندلی های جلو و به گوش اون دو نفر هم میرسید.
وقتی که یه دسته از موهای هری رو کشید، اون پسر دستش رو روی پاهاش حرکت داد و اونها رو بالاتر برد اما دوباره به پایین برش گردوند؛ انگار با انگشتهاش به توافق رسیده بود که عضو خصوصی لویی رو لمس نکنه.
شلوار لویی رو توی مشتش گرفت و کشید، انگار که آماده بود تا همونجا اون رو پاره کنه و از پاهاش بیرون بکشه.
لویی هیچوقت اینطوری لمس نشده بود و حالا صدای قلبش حتی به گوش خودش هم میرسید؛ اما نمیخواست که هری از کارش دست بکشه.
درسته که - از نظر فنی - توی یه مکان عمومی بودند و دو نفر داشتند نگاهشون میکردند؛ اما برای اولین بار توی عمرش، لویی واقعا اهمیتی نمیداد! اهمیتی نمیداد که بقیه در موردش چه فکری بکنند و اینکه نمیخواست برای راحتی بقیه، بین خودش و هری فاصله بندازه.
تنها چیزی که میتونست روش تمرکز کنه، دست هری بود که برای بالاتر کشیدن لویی توی بغلش، کامل روی دیکش قرار گرفت و بعد روی ران پاش متوقف شد.
لویی یکی از چشمهاش رو باز کرد تا ایستگاه رو چک کنه و سعی کرد وقتی که لب پایینش بین دندونهای هری قرار داره، حرف بزنه. "فاک! این یکی ایستگاه ماست!"
به سرعت از اتوبوس پیاده شدند و وقتی که لویی با خنده به عقب چرخید، با چشمهای تیرهی هری مواجه شد؛ اما این دفعه تیرگیش نه از سر خشم بود و نه از سر ترس.
هری بدون اینکه چیزی بگه، دستش رو زیر پاهای لویی انداخت و اون رو روی بلندترین جایگاه ایستگاه اتوبوس نشوند. لویی سورپرایز شد اما خندید و از بوسههایی که هری، از گردن تا لبش روی پوستش نشوند، لذت برد.
پاهاش رو دور کمر هری حلقه کرد و پسر رو جلوتر کشید، دستهاش رو روی صورتش گذاشت و حرکت فکش رو که برای بوسیدنش تکون میخورد رو زیر انگشتهاش حس کرد.
وقتی که انگشتهای هری برای جلوتر کشیدنش، روی باسنش قرار گرفت، توی بوسه لبخند زد؛ و البته که بهش اجازهی این لمس رو میداد! اون انگشتها چیزی نبودن که الان بخواد کنارشون بزنه.
کمر لویی به بیلبوردی که پشت سرش بود، چسبید؛ وقتی که هری تا جای ممکن بهش نزدیک شد، صدای بوسه و نالهی آرومشون، توی خیابون خالی پیچید.
"وایسا وایسا وایسا" لویی به سرعت گفت. "باید یکم نفس بکشم!" نفسش یجورایی بند اومده بود. سرش رو عقب انداخت و در حینی که نفس میگرفت، هری به بوسیدن و مکیدن گردنش ادامه داد و هیج نشونهای از خستگی از خودش نشون نمیداد. نفسش که به پوست لویی میخورد آروم بود و احتمالا قرار نبود از بوسیدن گردنش دست برداره!
"تو ربات یا همچین چیزی هستی؟" با نفسی بریده پرسید و هنوز هم به استراحت بیشتری نیاز داشت؛ از اونجایی که چند بار بدون توقف، توی بوسیدن همدیگه و بازی زبونهاشون غرق شده بودند.
"نه... فقط عاشق بوسیدنتم!" هری گفت، قبل از که سراغ کبود کردن گردن لویی برگرده. "فکر میکردم از کبودی روی بدنم خوشت نمیاد!" لویی با خنده گفت.
"بستگی به نحوه به وجود اومدنشون داره" هری زمزمه کرد و لالهی گوش لویی رو خیلی ساده بین لبهاش گرفت، قبل از اینکه دوباره سمت لبهای پسر بره." آماده ای؟ "
" آماده چی؟ حس میکنم همین الان یه دوی ماراتون رو پشت سر گذاشتم! "لویی نفسش رو بیرون داد؛ از خداش بود که بقیه شب رو با بوسیدن اون پسر بگذرونه اما از طرفی نمیتونست بدون اکسیژن به این کار ادامه بده.
هری سرش رو عقب انداخت و خندید و مثل همیشه به لویی این حس رو داد که چقدر حرفش بانمک بوده." تو خیلی بامزه ای لو! "هری زمزمه کرد و دستش رو روی پای لویی گذاشت و سرش رو توی گردنش فرو کرد و بغلش کرد.
وقتی که از بغل هم بیرون اومدند، هری دستهای لویی رو توی دستش گرفت و لبهاش رو خیلی آروم بوسید، قبل از اینکه نگاه جدیش رو بهش بدوزه. لویی "چیه؟" رو زمزمه کرد و با پاهاش که هنوز دور کمر هری بود، به باسنش کوبید تا اون پسر رو به حرف بیاره.
"نظرت در مورد اون حرفی که چند ساعت پیش زدم، چیه؟" هری با خجالت پرسید. "خب امروز مدت زیادی رو با هم گذروندیم. منظورت حرفت در مورد چیپس سرکه نمکیه؟ یا حرفت در مورد فیلم؟ یا شاید هم در مورد دوستام؟ یا-"
"اونی که در مورد دوست پسر بود... در مورد اون نظرت چیه؟" هری سرش رو پایین انداخت و به دستهای گره خوردهشون نگاه کرد. "دوست داری دوست پسر من بشی؟"
لویی فکر میکرد که هیچوقت قرار نیست کسی این سوال رو ازش بپرسه؛ و همینطور فکر نمیکرد که اینقدر از شنیدنش لذت ببره! قبلا هیچوقت از یه دختر این سوال رو نپرسیده بود و همینطور هیچکس ازش نخواسته بود تا دوست پسرش باشه.
اینقدر خجالت کشیده بود که میتونست حدس بزنه گونههاش قرمز شده؛ اما نمیتونست جلوی لبخند بزرگش رو هم بگیره. چینهای کنار چشمهاش پدیدار شدند و سرش رو با ذوق تکون داد. با چشمهایی که بخاطر خنده تبدیل به دو تا خط شده بود، دستش رو روی گونههای هری گذاشت و جلوتر رفت تا اون پسر رو ببوسه.
اون یه دوست پسر داره! مهمتر از همه اینکه دوست پسرش، هریه! یه پسر... یه مرد که هم دوستش باشه و هم دستش رو بگیره و ببوستش و کارهای دیگه، که حتی لویی نمیتونست بهشون فکر کنه! چون همین الان هم داشت از خوشحالی پس میافتاد و نمیتونست به چیزهای بیشتری فکر کنه.
اما همون بخش دوست پسر، برای شروع افکار قشنگش کافی بود.
***
بالاخره دوست پسر هم شدن🥺
دیدید لویی سر عقل اومده هله هوله میخوره؟
من جادوش کردم ربطی به هری نداره😂😜
دوستتون دارم. مرسی که میخونید😚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro