❆ Chapter 20 ❆
این چپتر رو دوست دارم پس اگه کامنت کم باشه قهر میکنم باهاتون😐😂
امیدوارم لذت ببرید.
***
"سلام!"
"سلام..." لویی با دیدن دوستهاش که کنارش نشستند، اخم کرد. به نظر میومد که میخوان حرف بزنن اما به اندازهای ذهنش مشغول بود که به یه بحث و دعوای دیگه، احتیاجی نداشت.
"ما فقط میخوایم عذرخواهی کنیم" لیام گفت و نایل سرش رو تکون داد و به لیام تکیه داد. "ما خیلی بچگونه برخورد کردیم... تو میتونی با هر کسی که میخوای وقت بگذرونی و ما نباید اینقدر نسبت بهش حساس میبودیم. اگه بخوایم صادق باشیم، به نظر میاد که هری خوشحالت میکنه، پس ما دخالتی نمیکنیم... متاسفیم"
لویی لبخند زد و از دیدگاه جدید دوستهاش متعجب شده بود.
"هنوز برادریم؟" نایل لبهاش رو آویزون کرد و سرش رو روی شونه لیام گذاشت. لیام هم لبهاش رو آویزون کرد و هر دو، درست مثل دو تا پاپی که بغل میخوان، به لویی زل زدند.
"البته که هنوز برادریم!" لویی خندید و کاری رو کرد که خیلی وقت بود انجامش نداده بود. "زود باشید... بیاید بغلم" آغوشش رو برای دوستهاش باز کرد و نایل و لیام رو محکم بغل کرد.
"اوه لوعه!" نایل با ذوق گفت و دوستش رو محکمتر توی بغلش فشرد.
با ورود پروفسور به کلاس، از هم جدا شدند. لویی نمیتونست خوشحالیش از برگشت دوستهاش رو پنهان کنه؛ به شدت دوستشون داشت و دور بودن ازشون، حتی برای چند روز، احساس افتضاحی داشت.
با خنده از آخرین کلاسشون بیرون اومدند و همه چیز رو برای هم تعریف کردند. لیام گفت که، بدون اون، جشن هالیووینشون رو نگرفتند؛ پس حالا میتونن برای یه شب دیگه برنامه ریزی کنند و در نهایت تصمیم گرفتند که شنبهی هفتهی آینده انجامش بدن. نایل و لیام نگاهی بهم انداختند قبل از اینکه به سمت لویی برگردند.
"اگر که دوست داری میتونی هری رو هم دعوت کنی..." نایل زمزمه کرد. "چی؟" لویی با چشمهای گرد به نایل نگاه کرد. "آره... ما تصمیم گرفتیم که یه فرصت بهش بدیم تا بتونیم بشناسیمش؛ پس تو میتونی هری رو هم بیاری" لیام لبخند زد. "ممنون رفقا...حتما دعوتش میکنم" لویی با خوشحالی موافقت کرد.
راهشون رو از هم جدا کردند و لویی با لبخند به سمت ایستگاه اتوبوس رفت؛ تا اینکه رفتار هری و قرارش با دایی ناتالی رو یادش اومد و لبخند از روی صورتش پاک شد.
منتظر اتوبوسش بود که دو تا دست از پشت سر، روی چشمهاش قرار گرفت.
"حدس بزن من کیام!" هری با هیجان گفت اما لویی به هیج وجه هیجان زده نبود. دستهای هری رو گرفت و به سمتش چرخید؛ لبخند زد و تظاهر کرد که هیچ چیزی تغییر نکرده. "سلام."
"دلم برات تنگ شده بود" هری زمزمه کرد و به جلو خم شد تا لویی رو ببوسه اما لویی سرش رو برگردوند و در حالی که مصنوعی سرفه میکرد، به دانشجوهایی که اطرافشون بودند اشاره کرد.
"اوه، درسته... معذرت میخوام" "مشکلی نیست" لویی لبهاش رو به هم فشرد. "امروز کجا میریم؟"
"خب... در مورد تو نمیدونم ولی من دارم میرم سر قرار" لویی با لحن نرمالی گفت و به اتوبوس، که حالا از پایین خیابون قابل دیدن بود، نگاه کرد. نمیتونست واکنش هری رو ببینه اما وقتی با سکوت اون پسر مواجه شد، میتونست اخم روی صورتش رو تصور کنه.
"قرار؟" "آره. جسی دیروز بهم زنگ زد و من فکر کردم بهتره به نصیحتت گوش کنم و خوش بگذرونم!" لویی شونههاش رو بالا انداخت و به سمت اون پسر برگشت و با صورت قرمزش مواجه شد. "کجا قرار دارید؟"
"یه رستوران ایتالیایی توی خیابون سنت اندروز... اتوبوسم رسید. این اطراف میبینمت!" لویی به هری لبخند زد و بدون اینکه منتظر واکنشش بمونه، سوار اتوبوس شد.
کنار پنجره نشست و به هری نگاه کرد که سرش پایین بود و داغون به نظر میرسید. لویی سعی کرد اجازه نده که این موضوع روش تاثیری بذاره اما دیدن چهرهی اون پسر که بیشتر ناراحت به نظر میومد تا عصبانی، باعث شد فکر کنه که کارش اصلا درست بوده یا نه.
توی راه خونه به اون پسر فکر میکرد، وقتی که داشت آماده میشد و وقتی که تو راه رفتن به رستوران بود و وقتی که جسی داشت مثل همیشه در مورد کمپانیش حرف میزد هم داشت به اون فکر میکرد. نمیتونست چهرهی ناراحت هری رو از ذهنش بیرون کنه... نمیتونست به این فکر نکنه که تصمیمش اشتباه بوده.
اگر هری با کس دیگهای هم بود، پس طبیعتا نباید اینقدر ناراحت میشد که لویی با یه نفر دیگه قرار داره... شاید عصبی میشد اما نه اینکه اونجوری ناراحت بشه که لویی، با دیدنش بخواد از اتوبوس بیرون بپره و اینقدر ببوستش تا دوباره خوشحال باشه.
"و میدونی اون عوضی چی گفت؟ گفت من به اندازه کافی ریسک نکردم! اصلا باورت میشه؟" جسی با قیافه متعجبی گفت و اگر لویی، یه داستان دیگه در مورد سرمایه گذاریها و حساب بانکی اون مرد میشنید، خودش رو توی سوپش غرق میکرد!
نمیتونه این رو ادامه بده... اصلا احساس راحتی نمیکنه. حتی بهش خوش هم نمیگذره! همونطور که تصور میکرد اون مرد یه آدم از خود راضی و خود شیفتهس که عاشق موفقیتهای خودشه.
از اینکه با این شکنجه، موافقت کرده بود پشیمون شده بود؛ مخصوصا که از گذروندن بعد از ظهرش با هری، بخاطر این قرار، گذشته بود و هری هم احتمالا الان ازش متنفر بود.
باید از اینجا بیرون بره اما نمیتونه مثل دفعه اول فرار کنه؛ از طرف دیگه نمیتونه به اون مرد بگه که حوصله سر بر و خودپسنده... و نمیتونه وقتی که تازه وعده اصلی رو شروع کردند، بلند بشه و بره. گیر افتاده بود و کاری نمیتونست بکنه؛ پس فقط به قاشقش زل زد و به این فکر کرد که چقدر طول میکشه تا اون رو به چاقو تبدیل کنه!
"لو!" یه نفر از پشت سر صداش زد.
لویی برگشت و هری رو دید که یه کت مشکی شیک، شلوار پارچهای تنگ و لباس مشکی، که دکمه هاش رو تا نیمه باز گذاشته بود و تتوهای روی سینهش مشخص بود، پوشیده بود.
"هری؟" لویی اخم کرد و تلاش کرد تا از جا بلند نشه و توی بغلش نپره. "سلام. من هری استایلزم" هری دستش رو دراز کرد و با جسی، که از روی ادب از جا بلند شده بود، دست داد. "جسی پاولکا"
"بهم گفته بودی که یه قرار ملاقات کاری داری اما نمیدونستم که قرارت با دایی ناتالیه!" هری دروغ گفت و به اولین پیشخدمتی که دید اشاره زد. "ببخشید آقا، میشه لطفا یه صندلی اضافه برای ما بیارید؟"
جسی دوباره سر جاش نشست و به نظر بهت زده میومد و نمیدونست که باید چه واکنشی نشون بده. مطمئنا مشتاق نبود به هری، که انگار خواهرزادهش رو میشناخت، بگه که این بیشتر از یه قرار کاریه!
پیشخدمت صندلی هری رو آورد و اون پسر صندلیش رو کنار لویی گذاشت و بعد از اینکه نشست، دستش رو پشت صندلی لویی انداخت و اون رو به سمت خودش کشید.
"ببخشید، شما کی هستید؟" جسی پرسید. "من دوست پسر لویی ام... و دوست ناتالی هم هستم" هری لبخند زد "اوه، من نمیدونستم لویی دوست پسر داره..." جسی با لحن خجالت زده گفت و به لویی نگاه کرد.
"خب این موضوع برای اینکه به یه موکل گفته بشه یکم خصوصیه! مگه نه؟" هری گفت و کمی از شراب قرمز لویی، نوشید." شما همسر یا خانوادهای ندارید؟ "
" آم... "جسی رسما داشت میلرزید؛ لویی جرات نمیکرد نمایشی که رو به روش در حال اجرا بود رو به پایان برسونه، فقط خوشحال بود که هری اومده و نجاتش داده!
"اوه الان یادم اومد! نَت بهم گفته بود که همسر و یه دختر کوچولو دارید! کاملا فراموش کرده بودم" هری خندید. "برام گفته که شما یه پدر فوق العاده و همینطور یه همسر محترمید" لویی با شنیدن حرف هاشون نفس پر صدایی کشید که هری بلافاصله به سمتش برگشت و دستش رو روی رانش گذاشت.
" تو حالت خوبه بیبی؟" هری پرسید و لویی داشت از خنده خفه میشد اما دوست داشت این نمایش ادامه پیدا کنه؛ پس فقط لبخندی زد و سرش رو تکون داد و به سمت جسی که وحشت زده به نظر میومد، برگشت.
"دخترتون چند سالشه؟" هری پرسید. "شش..." "اوه واو... چه کیوت. فقط همین یه دختر رو دارید؟"
"آم، یه پسر ده ساله هم دارم" چشمهای لویی گرد شد و دلش میخواست هری ادامه بده؛ چون دوست داشت چیزهای بیشتری بدونه. "عالیه، من عاشق بچههام! خیلی خوبه که شما و همسرتون هنوز باهمید... من بچهی طلاقم و اینکه میبینم خانوادههایی مثل شما کنار بچههاشون هستن، خوشحالم میکنه!" هری با لبخند کمرنگی گفت.
"آم... البته" به نظر میرسید جسی قراره غش کنه. "میدونید چیه... من باید برم. به همسرم قول دادم که زودتر برگردم خونه. شما میتونید ادامه بدید"
آقای پاولکا از جا بلند شد و بدون اینکه حتی باهاشون دست بده، به سمت در خروجی دوید و توی مسیرش تقریبا با یه پیشخدمت برخورد کرد.
لویی و هری آروم خندیدند اما با صدای یکی از پیشخدمتها که دنبال جسی می دوید و داد میزد "کتتون، آقا کتتون رو جا گذاشتید!" صدای خندهشون بلندتر شد.
"خیلی احمقی!" لویی مشتی به بازوی هری زد، "اما به هر حال ممنون!" "هر چیزی برای تو بیبی" هری با شیطنت گفت و ابروهاش رو تکون داد و لویی چشمهاش رو براش چرخوند. "از کجا میدونستی کمک لازم دارم؟"
"نمیدونستم... فقط نمیخواستم بخاطر حماقتِ من با اون مرتیکهی منحرف باشی" هری گونهی لویی رو بوسید و قاشقش رو برداشت تا سوپش رو مزه کنه. "متاسفم که یجورایی ازت فرار کردم و به سوالاتت جواب ندادم...فکر میکنی بتونی منو ببخشی؟"
هری لبهاش رو آویزون کرد و سرش رو روی شونهش کج کرد و به لویی نزدیکتر شد و چند بار کلمه 'لطفا' رو تکرار کرد و باعث شد تا لویی بخنده.
"به شرطی که حقیقت رو بهم بگی"
هری آهی کشید و پاهاش رو روی هم انداخت و کمی خم شد و یه تیکه از نونِ روی میز، که برای جسی بود، رو برداشت.
"نمیخواستم که بدونی من هیچ دوست و هیچ خونهای ندارم... و همچین بدترین شغل توی دنیا رو دارم. پول کافی نداشتم که اجارهمو پرداخت کنم پس مجبور شدم خونه رو چند ماه پیش تحویل بدم اما نتونستم یه خونهی مناسب پیدا کنم. یه مدت بعد، اون عمارت رو پیدا کردم و وقتی که دیدم کسی اونجا زندگی نمیکنه یجورایی به اونجا اسباب کشی کردم. این چیزی نیست که بخوای برای کسی تعریف کنی... روزم رو با انجام کارهای مسخره میگذرونم تا بتونم یه پولی به دست بیارم اما به هر حال خیلی فایدهای نداره. "
" باید بهم میگفتی" لویی با لحن مهربونی گفت و دستش رو روی ران پای هری گذاشت و نوازشش کرد. "صبر کن... تو توی اون عمارت تسخیر شده زندگی میکنی؟! "
"هی... قضاوت نکن!" "قضاوت نمیکنم... دارم سکته میکنم! چطوری میتونی شبها چشم روی هم بذاری؟"
"من به این راحتی ها نمیترسم... به غیر از اون، اگر یه شب توی خیابون بخوابی، یه خونهی تسخیر شده برات مثل یه قصر به حساب میاد" هری به غذای لویی و جسی که تقریبا دست نخورده مونده بود، ناخنک میزد و احتمالا لویی نباید این اشتهایِ تموم نشدنیِ پسر رو، اینقدر دوست داشتنی میدید.
"میتونی پیش من بمونی اگه دوست داری... یه اتاق اضافه دارم که میتونی وسایلت رو اونجا بذاری. من با حضورت مشکلی ندارم"
"نه. نمیخوام مزاحمت بشم... توی عمارت رندالها راحتم. اگر دوباره امشب بیای اونجا میفهمی منظورم چیه"
لویی بلند زد زیر خنده اما وقتی نگاه جدی هری رو دید، خندهش رو جمع کرد."صبر کن ببینم... تو جدی بودی؟!"
"اونقدر هم ترسناک نیست... قسم میخورم. دوست دارم که باهام بیای" هری گفت و شونهی لویی رو نوازش کرد در حالی که مستقیم توی چشمهاش زل زده بود... لویی قطعا نمیتونست به اون پسر نه بگه!
هزینه شام رو لویی پرداخت کرد از اونجایی که هری گفت کارتش همراهش نیست... گرچه حالا که لویی در مورد وضعیت مالی اون پسر فهمیده بود، در هر صورت خودش پرداختش میکرد.
همراه هم به سمت اون عمارت ترسناک رفتند و لویی ایتقدر محکم به هری چسبیده بود که تقریبا داشت یه بخش از بدن اون پسر میشد.
اونها وارد عمارت شدند و از پلهها بالا رفتند اما هری این دفعه اون رو به سمت اتاق قبلی نبرد. از اون اتاق گذشتند و از کنار پرترههایی که لویی قبلا ندیده بود و احتمال میداد که اعضای خانوادهی رندال باشن، گذشتند و رو به روی یه اتاق ایستادند.
"این اتاق توئه؟" لویی پرسید و هری تایید کرد و اجازه داد تا لویی در رو باز کنه و وارد اتاق بشه.
از اتاق قبلی که با هم رفته بودند، بزرگتر بود و چهار تا پنجره داشت که باعث میشد نور چراغهای خیابون به خوبی اتاق رو روشن کنند. چند تا جعبهی لباس گوشه و کنار اتاق بود و یه تخت سایز بزرگ اونجا بود - که با دیدنش لویی متحیر بود که خونه قبلی هری چقدر بزرگ بوده - و یه گلدون پر گل، که روی یه کوه کتاب بود.
لویی کفشهاش رو درآورد و خودش رو روی تخت انداخت، خسته و تا حدودی ترسیده بود؛ البته اون اتاق گرم و نرمال به نظر میرسید و باعث میشد کمتر به ترسناک بودنش فکر کنه.
"ازش خوشت میاد؟" هری خودش رو کنار لویی انداخت و به دستش تکیه داد تا مثل همیشه اون پسر رو تماشا کنه."خوب به نظر میرسه"
"بخاطر گلهاست!" هری با افتخار گفت و لویی خندید و چشمهاش رو بست و دستهاش رو زیر سرش گذاشت.
چند ثانیه بعد لویی از جا بلند شد تا از شر ژاکتش راحت بشه؛ از اونجایی که هری قبلا زخم بازوهاش رو دیده بود، پس لازم نبود بخاطر پنهان کردنشون، به خودش سختی بده. تیشرت سفید آستین کوتاهش رو مرتب کرد و دوباره روی تخت خوابید.
"نمیدونستم اینجا تتو داری" هری گفت و به دست راست لویی اشاره کرد. "یه دونه هم اینجا دارم" لویی انگشتهاش رو زیر ترقوههاش کشید. "چند تا دیگه هم جاهای مختلف بدنم دارم"
هری از جا بلند شد تا کت و شلوارش رو در بیاره و در نهایت فقط باکسرش رو نگه داشت. لویی با دیدن اون پسر نفسش بند اومد و سعی کرد جلوی باز موندن دهنش رو بگیره.
اون پسر یه تتوی بزرگ روی ران چپش داشت که لویی قبلا ندیده بود و بالاخره میتونست تتوی پروانهش رو کامل ببینه و واقعا قشنگ به نظر میومد.
هری موهاش رو بالای سرش جمع کرد و دوباره توی تخت برگشت. اینقدر به لویی نزدیک بود که اون پسر میتونست حرارت بدنش رو، که کنار بازوش بود، حس کنه و از میلش برای لمس بدنش، چشم پوشی کنه.
"تو هم میتونی خودت رو از شر لباسهات راحت کنی، میدونی دیگه؟" هری آروم خندید وقتی که درگیری لویی با شلوار جینش رو تماشا میکرد."کنار تو، بدن من خیلی مأیوس کنندهس؛ اما به هر حال ممنون بابت پیشنهادت"
هری ناگهان از جا بلند شد و روی پاهای لویی نشست. لویی نمیدونست تصویر فوق العادهای که میبینه رو، چطور باید هضم کنه. هری دکمه شلوار لویی رو باز کرد و اون پسر سعی کرد تا جلوش رو بگیره اما تمام مقاومتش با خندههاش از بین رفت و در نهایت شلوارش کامل از پاهاش جدا شد و فقط تیشرت و باکسر مشکیش توی تنش موند.
لویی متحیر موند که چطور هری به هر چیزی که میخواد، میرسه. "این هم از این، تو عالی به نظر میرسی... و از همه مهمتر، الان راحتی!" هری سرش رو تکون داد و دوباره روی تخت دراز کشید.
به نظر میومد هری خیلی به خودش بابت کارش افتخار میکنه و اصلا از دیدن پاهاش بدش نیومده یا چندشش نشده؛ پس استرسش کمتر شد.
سینهش با هر نفس به آرومی بالا و پایین میرفت و لویی واقعا نمیتونست نگاهش رو از بالا تنه اون پسر بگیره. تتوهای برگ زیر شکمش، پوستش رو نرم تر نشون میدادن؛ چند تا از تار موهای فرش از توی کش بیرون اومده بودند و حسابی دلبری میکردند؛ اما بیشتر از همه اینها لب های قرمز اون پسر، توجه لویی رو جلب کرده بودند. لویی با خودش فکر میکرد که نکنه اون پسر رژ زده... لبهای هیچکس اینقدر قرمز و براق نیست؛ هیچکس!
"منو ببوس" لویی با لبخند گفت و دستش رو نوازشگرانه، روی بالا تنه پسر کشید. هری چتریهای لویی رو مرتب کرد و نگاهش رو به لبهاش دوخت و به پایین خم شد و به آرومی لبهاشون رو به هم چسبوند. زبونش رو روی لبهای لویی کشید تا اینکه پسر، لبهاش رو از هم فاصله داد تا بوسه عمیقتر بشه.
میتونست دست هری رو روی سینهش حس کنه و از لمسهای آرومش لذت میبرد، به جای اینکه ازشون فرار کنه. "اجازه میدی... ؟" هری پرسید و انگشت شستش رو زیر تیشرت لویی هل داد و منتظر واکنش اون پسر موند.
اجازه داره؟ میتونه بدن لویی رو بیشتر از این لمس کنه؟ لمسش کنه و بفهمه که مثل خودش یه پوست عالی و سیکس پک نداره؟ میتونه مطمئن باشه که بعد از لمس کردنش قرار نیست ازش دوری کنه؟ میتونه اجازه بده که اون پسر، جاهایی رو لمس کنه که هیچکس قبل از اون لمسشون نکرده؟ نه... "آره!" لویی سرش رو تکون داد و هری به ادامهی بوسشون برگشت.
دستش به آرومی زیر تیشرت لویی خزید و اول پوست حساس زیر شکمش رو لمس کرد و وقتی لرزش بدن اون پسر رو حس کرد، دستش رو بالاتر برد و بالاتنه لویی رو نوازش کرد تا به قفسه سینهش رسید. لویی میتونست انگشتهای هری رو حس کنه که بالاتر میرن و وقتی که اونها رو روی نوک سینهش حس کرد، از جا بلند شد.
"متاسفم، زیاده روی کردم؟" هری با لحن آشفتهای پرسید.
لویی آهی کشید و به اون پسر نگاه نکرد، فقط در جوابش سرش رو به نشونه منفی تکون داد. برای چند لحظه فکر کرد قبل از اینکه تیشرتش رو از بدنش بیرون بکشه و اون رو پایین تخت بندازه.
هری حرفی نزد، فقط از جا بلند شد و کنارش نشست و شونهش رو بوسید. لویی چشمهاش رو بست و سعی کرد تا وحشت زده نشه. اجازه داد اون پسر دستهاش رو روی کمرش بکشه تا اینکه انگشتهاش به جای اشتباهی برخورد کرد.
"آخ!" لویی با صدای ضعیفی ناله کرد. "چی شد؟" هری بلافاصله دستش رو برداشت و به صورت لویی خیره شد. "چیزی نیست... فقط یه کبودی بود" چشمهاش رو باز کرد و به هری که داشت کمرش رو بررسی میکرد تا جای آسیب دیده رو پیدا کنه، نگاه کرد.
"فاک..." هری زیر لب زمزمه کرد. "لو، چه اتفاقی افتاده؟ چند تا کبودی روی پوستت داری" لویی جوابی نداد. لبش رو گاز گرفت و منتظر موند تا هری خودش متوجه موضوع بشه.
"چطور یه نفر به این زیبایی، کارهایی به این وحشتناکی انجام میده؟" هری زمزمه کرد و کبودیهای روی کمر لویی رو نوازش کرد.
لویی شونههاش رو بالا انداخت و دستهاش رو روی صورتش گذاشت اما هری اون رو توی بغلش کشید و بازوش رو دورش پیچید. روی سرش و بعد پشت دستهاش رو بوسید و لبهاش رو چند لحظه اونجا نگه داشت.
" چی باعث شد این کار رو بکنی؟" هری پرسید، انگار که لویی واقعا میتونست بهش توضیح بده. "نمیدونم..." "یه سری صدا توی سرت میشنوی، مگه نه؟"
"یجورایی... نه واقعا... یعنی، فکر کنم میشنوم ولی انگار صدای خودمه. انگار که خودم دارم خودم رو قانع میکنم که باید این کار رو انجام بدم... انگار یه چیزی افکارم رو کنترل میکنه" "چیزی مثل یه شیطان؟" "آره... " لویی زمزمه کرد. " میخوای که اون صدا از بین بره؟ "
" نه پس... من از تلاش برای کشتن خودم لذت میبرم! " لویی شوخی کرد." من جدی بودم! " هری اخم کرد.
" البته. هر کاری باشه انجام میدم تا از شرش خلاص بشم"
هری سرش رو تکون داد و گونه لویی رو بوسید. هر دو دراز کشیدند و هری، لویی رو بیشتر به خودش چسبوند و چشمهاش رو بست و هر دو به خواب رفتند.
لویی به این نتیجه رسید که بعد از تمام چیزهایی که هری دیده بود، هنوز هم ازش خوشش میومد! و از نظر لویی، اون پسر بهترین رازِ تمام دنیا بود.
***
یه دونه هری برای همتون آرزو میکنم🥺
خیلی خوبه
دوستتون دارم. مرسی که میخونید💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro