Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

❆ Chapter 2 ❆

"نظرت چیه؟" نایل پرسید. "ها؟" "اصلا به حرفام گوش میکردی؟" اخمی روی صورت نایل نشست. "آم... معذرت میخوام. یه بار دیگه میگی؟" "همونطور که داشتم میگفتم..."

نایل یکی از دوستای لویی توی دانشگاه بود. لویی یه خودکار میخواست و نایل یه دونه داشت و خب بعد از اون خیلی خوب پیش رفت؛ چون وقتی که یه فردِ جدید توی دانشگاه باشی، چیزی بیشتر از یه دوست نمیخوای. اونا فهمیدن که توی فوتبال علایق مشترکی دارن و از اون به بعد از روی عادت کنار هم می‌ نشستند و یه بار هم، همدیگه رو توی یکی از جشن های محلی دیدند و از اونجا بود که باهم صمیمی شدند.

به هر حال، لویی نمیتونست به حرفاش گوش بده، چند وقتی بود که نمیتونست... هر دفعه که اون پسر شروع به حرف زدن میکرد لویی با خودش فکر میکرد که تا چه حد ترجیح میده الان توی خونه‌ش، خودشو توی اتاق زندانی کرده و بین ملحفه های تخت فرو رفته باشه تا از تمام اتفاقات و مسئولیت های بزرگسالانه‌‌ش دور بمونه.

"... و بخاطر همینه که حدس میزنم جواب گزینه دو باشه نه چهار" نایل با یه لبخند از خود راضی و لحنی پرافتخار گفت، انگار که تونسته بود یه درمان برای سرطان پیدا کنه. "اوه، آره... درسته" لویی باهاش موافقت کرد اما حتی سوالی که الان برای بیست دقیقه بود بهش زل زده بود رو، بخاطر نمی آورد.

اونا توی خونه نایل، مشغول درس خوندن برای امتحانات پایانیشون بودند. تمام مدتی که دوستش مشغول درس خوندن بود، به فکر خریدن یه اسلحه بود؛ مرگ سریعی بود، نه؟ اما خب با شانسی که داشت، احتمالا قبل از اینکه بتونه به خودش شلیک کنه به یه نفر دیگه شلیک میکرد.

"تو حالت خوبه رفیق؟" "آره... آره... فقط... خستم" لویی دروغ گفت، تنها حسی که نداشت خستگی بود. برای دو هفته بدون هیچ کاری فقط خوابیده بود! بیدار میشد، به سقف زل میزد و دوباره میخوابید. تختش رو فقط برای رفتن به دستشویی یا اضافه کردن یه بطریِ آبِ جدید به کلکسیون بطری هایی که کنار تختش بود، ترک میکرد. اینقدر بطری اونجا بود که احتمالا میتونست باهاشون یه قایق بسازه و خیلی راحت روی دریای اشک‌هاش شناور بمونه.

"مطمئنی؟ این اواخر شبیه یه خون آشام شدی" نایل گفت و به جویدن چیپس توی دهنش ادامه داد. "خب... خیلی ممنون واقعا! " لویی به تلخی خندید، با حرف نایل بهش برخورده بود.

میدونست که زیر چشمهاش گود رفته و سیاه شده و گونه هاش آب شدن و احتمالا جوری به نظر میرسه که انگار برای روزها گرسنگی کشیده - که البته این یه مورد خیلی هم غلط نبود - و البته میدونست لباسی که پوشیده رو برای سه روزه که عوض نکرده اما دلیلش فقط این بود که بالا آوردن دستاش و دنبال لباس گشتن توی کمدش براش خیلی سخت بود؛ به هرحال، چیزی که نایل گفت از نظرش بی ادبانه بود.

"منظور بدی نداشتم، اما تو فقط شب ها از خونه بیرون میای و کل روز میخوابی... تو حالت خوبه؟ میخوای در موردش باهام حرف بزنی؟" "من حالم خوبه نایل، فقط از درس خوندن و این چیزها خسته شدم و فکر کنم بخاطر سرد بودنِ هوا دارم سرما میخورم" از وقتی که کلاس‌هاش توی ماه دسامبر تموم شده بودند، حتی لای یه کتاب رو هم باز نکرده بود و یه سالی بود که مریض نشده بود؛ به هر صورت دروغی که گفته بود راحت تر از توضیحِ مقاومتِ هر روزه ‌اش در برابر بریدن پوست بازوهاش(کات) بود.

"میدونم داداش، من الان چند هفته‌س که درگیر این فصل از کتابم! تازه هنوز دو تا درس دیگه برای خوندن دارم" نایل با ناراحتی نالید و لویی واقعا آرزو میکرد که کاش مثل اون بود، ‌چون هنوز همه کتاب ها و درس هاش مونده بود و فقط دوهفته تا شروع امتحانات فرصت داشت.

با بلند شدن صدای در، لویی توی خودش جمع شد. یکی از چیزایی که اخیرا نمیتونست تحمل کنه جمعیت بود و منظورش از جمعیت آدمایی بودند که شامل نایل یا لیام نمی شدند.

لیام دوستشون از کتابخونه بود. اونا همیشه یه گوشه می‌نشستند و از اونجایی که با هم، هم سن و سال بودند، اکثر اوقات مشغول صحبت میشدند. بعد از یه مدت خودشون هم نفهمیدند که چطور صمیمی شدند و به عنوان سه تفنگدار توی دانشگاه شناخته میشدند.

نایل از جا بلند شد و به سمت در رفت. یکی از نکاتِ منفیِ زندگی توی خوابگاه این بود که هر لحظه امکان داشت یه نفر از اتاق های کناری بیاد و چند ساعت پیشت بمونه... خب همه که با حضور بقیه مشکل نداشتند!

این یکی از دلایلی بود که لویی توی خوابگاه زندگی نمیکرد و یه آپارتمان کوچیک که فقط ده دقیقه با دانشگاه فاصله داشت رو پیدا کرده بود و همین باعث میشد تا از تمام پارتی ها و سر و صدا های خوابگاه و دانشگاه دور بمونه.

نه اینکه آدم منزوی‌ای باشه... فقط چند ماه گذشته بهش سخت گذشته بود و دلش نمیخواست ناخودآگاه، بخاطر حال بدش با بقیه بی ادبانه رفتار کنه؛ پس تا جایی که میتونست فاصله‌ی ایمنش رو با همه رعایت میکرد تا دوست هاش رو حفظ کنه و البته بخاطر خراب کردن یه پارتی از جایی بیرون انداخته نشه.

"لویی، رفیق!" زین با خوش رویی مخاطب قرارش داد. "سلام" لویی لبخند مودبانه ای زد. زین هم اتاقی نایل بود و خیلی اطرافشون نبود اما وقتی که بود، گاهی باهاشون وقت میگذروند. زین آدم خوبی بود اما لویی واقعا ازش ممنون بود که اون به فضای شخصیش بیشتر علاقمنده و توی اتاقش میمونه، چون در حال حاضر لویی بیشتر از یه رابطه دوستانه رو نمیتونست مدیریت کنه.

همونطور که انتظار داشت زین به اتاقش رفت و نایل دوباره کنارش روی فرش نشست و سومین بسته چیپس رو باز کرد و بلافاصله به لویی تعارفش کرد که خب... نه! خیلی ممنون.

" کل شب چیزی نخوردی رفیق. اعتصاب غذا کردی؟" نایل با نگرانی نگاهش کرد و لویی نالید، واقعا دوست نداشت وارد این بحث با نایل بشه. "نه، فقط گرسنه نیستم" با جدیت گفت و بسته چیپس که توی دست اون پسر بود رو به عقب و سمت سینه نایل هل داد.

دروغ نمیگفت، گرسنه نبود. و البته که کابوسِ تمامِ اون کالری ها و چربی های اشباع شده توی بدنش، اصلا ربطی به این موضوع نداشت؛ اصلا و ابدا!

"خیلی خب... "نایل آهی کشید.

" فکر کنم بهتره برگردم خونه، فردا باید برم سرکار و نمیتونم این دفعه هم دیر برم" لویی گفت و از جا بلند شد و بخاطر سریع بلند شدنش سرش گیج رفت و تلو تلو خورد. یه نگاه جدی به نایل انداخت تا حتی جرأت نکنه در مورد سرگیجه‌ش حرف بزنه و بعد از دست دادن با اون پسر و برداشتن کوله‌ش از اتاق بیرون زد.

توی راهرو راه میرفت و دعا میکرد تا با هیچکدوم از کسایی که میشناسه برخورد نداشته باشه، که البته غیر ممکن بود از اون جایی که اکثر دانشجوهایی که اونجا زندگی می‌کردند نایل رو میشناختند و توی دو سال و نیم گذشته با اون هم دوست شده بودند.

تقریبا از اینکه اون اوایل آدم اجتماعی ای بود پشیمون بود، چون تمام چیزی که میتونست به یاد بیاره خاطرات خوبی بود که ساخته بود و این بهش یادآوری میکرد که قبلا چقدر فرد بهتری بوده...

همونطور که از راه پله پایین میرفت به چند نفر که چهره آشنایی داشتند، سلام کرد و چند تا مکالمه کوتاه باهاشون داشت. به چند تا از دخترهایی که از روز اول باهاش لاس میزدند، لبخند مهربونی زد و اینقدر مشتش رو به مشت بقیه کوبید که وقتی بالاخره از ساختمان خارج شد، دیگه دستش رو حس نمیکرد.

هوای خنک بیرون لذت بخش بود و باد ملایمی می‌وزید اما فقط پنج قدم کافی بود تا بارون شروع به باریدن کنه و لویی رو خیس کنه و با همه‌ی اینها، تنها چیزی که الان کم داشت ابرِ خیالیِ افسردگی بود تا بالای سرش شکل بگیره و بیشتر از قبل توی خودش غرقش کنه.

کلاه هودیش رو روی سرش کشید و به آرومی مشغول قدم زدن شد و حتی تلاشی نمیکرد تا سریعتر راه بره و از شدت خیس شدنش کم کنه.

وقتی که بالاخره به خیابونِ آشنای محله‌ی خودش رسید، تازه به یاد آورد که یه کیف پارچه ای روی دوششه و جزوه هایی که برای ماه ها نوشته و همینطور یادداشت های نایل، الان دیگه قابل خوندن نیستند.

به آسمون نگاه کرد و خندید، چون واقعا چه کار دیگه ای از دستش بر می اومد؟

وارد ساختمان شد و کفش هاش رو روی پادری کشید قبل از اینکه برای اولین بار توی ماه، سراغ صندوق پستش بره. نامه هایی که توی صندوق بود رو برداشت و از پله ها بالا رفت. "اوه لویی، عزیزم!" همونطور که مشغول پیدا کردن کلیدهاش بود خانمِ مهربونی که سمتِ دیگه‌ی راهرو زندگی میکرد، اسمش رو صدا زد. "فاک" لویی زیر لب زمزمه کرد قبل از اینکه با لبخند بزرگی به سمتش برگرده. "سلام خانوم گریفیت"

"هنوز بهم نگفتی که کِی وقتت برای شام آزاده، لاو! من و جورج بیصبرانه منتظریم تا بیای پیشمون عسلم" اون زن واقعا شیرین و مهربون و بخشنده بود و لویی میخواست بابت بارها رد کردنِ پیشنهادش، به خودش مشت بزنه.

"واقعا دوست دارم که بیام اما باید برای امتحانات درس بخونم، پس فکر کنم وقتی که تموم شد...آم...بهتون زنگ بزنم؟ "

"اوه البته عزیزدلم، موفق باشی" اون زن لبخندی زد و بعد از اینکه براش دست تکون داد وارد آپارتمانش شد و تلاش کرد تا جلوی سگش رو که میخواست از خونه بیرون بیاد رو بگیره.

هر دانشجویی مطمئنا دوست داشت افراد مسن و مهربون رو اطرافش داشته باشه تا براش آشپزی کنند. راهروی ساختمان همیشه از بوی کباب پر بود و لویی مجبور بود چشمهاش رو ببنده و بخوابه تا نره و یه بشقاب از غذاشون درخواست کنه؛ اما به هر حال این لویی بود و تمام دعوت هایی که شامل صحبت کردن، لبخندهای مصنوعی، حیواناتِ خونگیِ بغلی و غذا میشد رو، رد میکرد.

اون مشکل ترس از مکان های باز (آگورافوبیا*) یا بی اشتهایی عصبی(آنورکسیا) نداشت، حتی از حیوانات هم متنفر نبود اما بیشتر از چهارصد کالری در روز براش زیاد بود، مردم گیجش میکردند و بعد از کیتن، حتی نمیتونست به یه حیوان خونگی دست بزنه بدون اینکه بدنش به لرز بیوفته.

و داشتن تمام اینها توی یه شب، فقط برای لویی یکم زیادی بود.

___
*آگورافوبیا نوعی اختلال اضطراب است که فرد از مکان یا موقعیت هایی که باعث ترسش شود، دوری می کند. آگورافوبیا ترس از قرار گرفتن در شرایطی است که فرار از آن موقعیت دشوار است. بسیاری تصور می کنند که بیماری صرفا ترس از فضای باز است اما آگورافوبیا در واقع یک شرایط پیچیده تری می باشد. بیمار از وسایل حمل و نقل عمومی، حضور در فضاهای باز و اجتماع و ایستادن در صف، وحشت دارد. گاهی اوقات فرد به یک دوست نیاز دارد تا همراهش باشد و حتی در مواقع ترس شدید حاضر نیست از منزل خارج شود.

***

اینم از پارت دوم، ویرایش شده تقدیم شما💅🏻

یادتون نره استوری رو به بقیه هم معرفی کنید😚

دوستتون دارم. مراقب خودتون باشید💛

~آیدا 🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro