
❆ Chapter 18 ❆
"این یکی هم نت D Sharp ـئه" "صبر کن... گفتی کدوم یکی بود؟" هری با اخم کمرنگی پرسید. "این کلید سیاه رنگ" لویی نت رو اجرا کرد و به هری نگاه کرد تا مطمئن بشه که اون پسر کامل متوجه حرفش شده. هری سرش رو تکون داد و کاملا روی درسش تمرکز کرده بود. "میتونم انجامش بدم؟" "البته، شروع کن"
هری تقریبا به لویی التماس کرده بود که بخشی از موزیکی که دوست داره رو بهش آموزش بده. هیچوقت پیانو نزده بود و بابتش تردید داشت؛ اما لویی بهش اطمینان داد که اون آهنگ خیلی هم سخت نیست و با تمرین و راهنمایی، میتونه از پسش بربیاد.
با تردید شروع به نواختن چند ثانیهی اول آهنگ کرد، اخم کرده بود و توی ذهنش آکوردها رو دوره میکرد.
"کارت خوب بود اما مراقب دستهات باش که عضلاتش نگیره... اجازه بده انگشتهات به آرومی روی کلیدهای پیانو حرکت کنه، مجبور نیستی توی سر کلید بیچاره بکوبی!" لویی با خنده توضیح داد.
"اینجوری؟" هری پرسید و انگشتش رو اینقدر آروم روی اون کلید سفید کشید که اصلا صدایی ازش بلند نشد. لویی به کار اون پسر خندید اما خیلی زود با سرفه کوتاهی خندهش رو جمع کرد و روی کارش تمرکز کرد.
"تو فقط باید به دستهات اعتماد کنی و از حرکاتش لذت ببری. اینجوری آهنگی که مینوازی هم روانتر میشه" لویی با حوصله برای هری توضیح داد.
اونها کنار هم پشت پیانو توی اتاق لویی نشسته بودند. هر کدوم یه صندلی کوچیک داشتند و جدا بودند، اما در عین حال اینقدر نزدیک به هم نشسته بودند که انگار یه صندلی مشترک داشتند و نمیتونستند بدون برخورد به هم حرکتی رو انجام بدن. با اینکه لویی فضای کافی داشت اما هیچ حرکتی رو بدون لمس بازوی هری انجام نمیداد.
"به دستهام نگاه کن" لویی گفت و به آرومی شروع به نواختن کرد تا هری متوجه منظورش بشه و تمام تلاشش رو کرد تا به لبهای هری که بخاطر تمرکز جمع شده بود، خیره نشه.
"فهمیدم" وقتی که کار لویی تموم شد، هری سرش رو تکون داد و گفت.
اونها فعلا فقط روی حرکات دست راست کار میکردند، پس هری دست راستش رو روی کلیدهای پیانو قرار داد و سعی کرد تا چیزی که لویی بهش یاد داده بود رو انجام بده و انگشتهاش رو به آرومی روی کلیدها فشرد و موسیقی ملایمی فضای اتاق رو پر کرد.
"دقیقا همین منظورم بود" لویی پیش خودش زمزمه کرد و حرکات دست هری رو هدایت کرد. اینقدر روی حرکات هری تمرکز کرده بود که حتی متوجه نشده بود که حین کارش، نوک زبونش رو بیرون آورده و بین لبهاش نگه داشته...
دست هری رو قبل از اینکه کلید رو محکم فشار بده و ملودیش رو خراب کنه، کمی بالا آورد. هری با دقت تک تک کارهایی که لویی میگفت رو انجام میداد و زود یاد میگرفت و خیلی خوب داشت پیش میرفت.
"این هم از این. زود یاد گرفتی!" لویی با لحن مهربونی گفت و لبخندی که هری تحویلش داد، اینقدر زیبا بود که قلبش به درد اومد. یه لبخند خالصانه که به آرومی روی صورتش نشسته بود و موج خوشحالیش روی صورتش قابل دیدن بود، انگار که لویی بهش خبر بردن یه جایزه رو داده بود! هری لب پایینش رو بین انگشت اشاره و شستش گرفت و سعی کرد تا خوشحالیِ زیادش رو مخفی کنه.
"میخوای الان با هم امتحان کنیم؟" لویی به پیانو اشاره کرد و پرسید. هری نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد، دستش رو به سمت پیانو برد و توی هوا تکونش داد تا کمی آروم بشه و این دفعه کلیدها رو محکم فشار نده.
به آرومی شروع به نواختن کرد اما کم کم اعتماد به نفسش بیشتر شد و با اطمینان و سرعت بیشتری نواختنش رو ادامه داد. چند تایی اشتباه داشت اما به سرعت درستشون میکرد تا مجبور نشه دوباره از اول شروع کنه.
"من تونستم!" هری با خوشحالی رو به لویی گفت.
لویی با لبخند براش دست زد و بهش تبریک گفت. هری خم شد و گونه های لویی رو توی دستش گرفت و لبهاش رو بوسید. اون بوسهی ساده باعث شد لویی به این فکر کنه که حاضره تک تک آهنگهایی که بلده رو به اون پسر یاد بده، اگر قرار باشه بعد از هر کدوم یه بوسه گیرش بیاد!
"میخوای این دفعه من با دست چپ بزنم و تو با راست؟" لویی پیشنهاد داد و هنوز جملهش تموم نشده بود که هری سرش رو به سرعت تکون داد و دست راستش رو روی کلیدها گذاشت.
هری شروع کرد و لویی به سرعت بهش پیوست. دستهاشون با هماهنگی کامل، همراه هم حرکت میکرد و بخاطر نزدیکی کلیدهای مد نظرشون، انگشتهاشون بهم برخورد میکرد.
از اونجایی که لویی همه چیز رو به هری یاد نداده بود، خیلی زود موسیقی به پایان رسید و دستهاشون کنار هم روی صفحه کلید قرار گرفت. هری با انگشت شستش پشت دست لویی رو نوازش کرد و بعد دست اون پسر رو توی دست گرفت و بالا آورد و انگشتهاش رو بوسید.
"باورم نمیشه که یه روزی به من میگفتی دراماتیک..." لویی آروم خندید. "اما هیچوقت نگفتم که خودم دراماتیک نیستم!" هری شونههاش رو بالا انداخت. دست لویی رو رها کرد و صندلیش رو کمی عقب برد، روی پاهاش کوبید و منتظر به لویی نگاه کرد. "چی؟" لویی ابروهاش رو بالا انداخت.
"میخوام از نزدیک نواختنت رو احساس کنم. زود باش!" هری گفت و دستهاش رو باز کرد تا لویی توی بغلش بره و روی پاهاش بنشینه. " متاسفانه من نمیتونم با باسنم پیانو بزنم، لاو. البته تلاشمو کردم ولی خب... بعد از یه مدت یکم مشکل به وجود میاد"
هری بلند خندید و مثل همیشه باعث شد تا لویی حس کنه بامزه ترین آدم دنیاست.
"میفهمم... گرچه خیلی ناراحت کنندهس اما هنوز هم میخوام که توی بغلم بنشینی و پیانو بزنی. این باعث میشه حرکات دستم بهتر بشه و بتونم مثل تو کمرم رو صاف نگه دارم. این صرفا برای آموزشه!" هری اینقدر جدی و قانع کننده حرف زد که لویی نزدیک بود حرفهاش رو باور کنه و انجامشون بده؛ اما بعد جزئیاتی رو به یاد آورد که منصرفش کرد.
"نمیتونم..." "چرا خب؟" "من..." لویی آه کشید."من خیلی سنگینم. پاهات خیلی زود بی حس میشن"
هری اخم کرد و کمی سرش رو کج کرد و با دقت به لویی نگاه کرد. "لو... تو جوری به نظر میرسی انگار هیچ وزنی نداری. اگر منظورت اینه که استخوان بندی درشتی داری که خب منم دارم! میتونم از پسش بربیام" هری گفت و گونه لویی رو بوسید اما این برای قانع کردن لویی کافی نبود.
"چند ساعته که اینجا نشستیم، میشه بریم بیرون؟" لویی حرف هری و اصرارش رو نادیده گرفت و از جا بلند شد، ژاکتش رو کمی پایین تر کشید تا هیچ بخشی از بدنش مشخص نباشه.
وقتی که همراه هری بود، همه چیز رو فراموش میکرد؛ حتی وقتی که اون پسر رانش رو با شیطنت فشار میداد اما درخواستش راجع به نشستن روی پاهاش، همه چیز رو به ذهن لویی برگردونده بود.
"آم... باشه" هری اخم کمرنگی کرد و لویی خوشحال بود که اون پسر، بیش از حد اصرار نکرد.
اونها توی پارک قدم میزدند و از نور خورشید، که فقط هفتهای یک بار خودش رو نشون میداد، لذت بردند. معمولا بخاطر اینکه نزدیک به هم راه میرفتند با هم برخورد میکردند اما این دفعه لویی یه فاصله ایمن رو بین خودشون حفظ کرده بود و به جای گرفتن دست هری، دستهاش رو توی جیبش فرو کرده بود.
لویی فردای اون شب که توی عمارت بودند، هری رو ندیده بود و تقریبا نگرانش شده بود؛ تا اینکه بعد از چند روز، بعد از کلاسش، جلوی در به اون پسر برخورد کرده بود. هری بهش گفته بود که باید به چند تا از کارهاش رسیدگی میکرده و لویی نمیتونست از اون پسر توقع داشته باشه تا هر روز پیشش باشه یا منتظرش بمونه؛ پس دلیلش رو قبول کرده بود و همراه هم به آپارتمان لویی رفته بودند، فیلم تماشا کرده بودند و همدیگه رو بوسیده بودند.
"ازم ناراحتی؟" هری بعد از یه سکوت طولانی، وقتی که متوجه شد لویی به جای اینکه دریاچه و بازی بچه ها رو تماشا کنه به پاهاش خیره شده، پرسید. "نه" لویی زمزمه کرد.
هری بازوی لویی رو به آرومی فشرد اما اون پسر سریع واکنش نشون داد و خودش رو عقب کشید. احتمالا عصبی به نظر میومد از اونجایی که دست هری توی هوا خشک شده بود و بخاطر واکنش لویی دهنش باز مونده بود.
"من کار اشتباهی کردم؟" هری اخم کرد و ناراحتی به وضوح توی صداش مشخص بود و باعث میشد لویی حس کنه یه عوضیه. "البته که نه" "تو آدم فوق العاده ای هستی لو اما گاهی اوقات برای من مثل یه معمای بزرگی..."
لویی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. نمیدونست چه برداشتی باید از حرف هری داشته باشه پس مثل همیشه، از دید منفی نگاهش کرد. اون 'اما' توی جملهش خیلی خوب به نظر نمیرسید و کم کم داشت از اینکه فکر میکرد هری اون رو همونجوری که هست قبول کرده، پشیمون میشد.
به قدم زدنشون ادامه دادند تا اینکه هری برای تماشای مرغابیهایی که توی دریاچه بودند، ایستاد و لویی منتظرش موند و متوجه شد که تا چه حد جو بینشون، فقط بخاطر برخوردش، سنگین شده...
جمله هری رو بارها و بارها توی ذهنش برای خودش تکرار کرد تا اینکه کم کم به یه توهین تبدیل شد. لباسش رو چک کرد و پایین تر کشید و سعی کرد موهاش، که باد به هم ریخته بود رو، مرتب کنه.
مطمئن بود که در حاضر توی بدترین شرایط ممکنه اما وقتی یه سگ رو دید که داره بهشون نزدیک میشه، فهمید که اشتباه میکرده!
"هانتر!" صاحبش داد زد و قلادهی سگ مشکی، که به سمت لویی پارس میکرد رو کشید.
البته! تنها چیزی که الان نیاز داشت این بود که یه سگ بهش پارس کنه. اخمی روی صورتش نشست و از اینکه اون سگ ازش خوشش نمیاد، ناراحت شد. مردی که صاحبش بود مدام عذرخواهی میکرد اما اون سگ دست بردار نبود و لویی متعجب بود که نکنه اشتباهاً یه گربه توی جیبش گذاشته که این سگ اینقدر ازش عصبانیه!
"واقعا معذرت میخوام، اون معمولا خیلی آرومه!" "احتمالا امروز ادکلن بدبویی زدم..." لویی با لبخند مصنوعیای گفت و سعی کرد ناراحتی اون مرد رو از بین ببره.
"هانت! نه!" اون مرد وقتی که قلاده از دستش رها شد، داد زد و لویی با ترس چشمهاش رو بست. وقتی که دوباره بازشون کرد متوجه شد که در واقع اون سگ به سمت هری حمله کرده!
هری به آرومی به سمت اون سگ برگشت، انگار که این براش یه اتفاق معمولی بود. هری لبخندی به صاحب اون سگ زد و جلو رفت و روی پاهاش نشست تا صورتش مقابل اون حیوان قرار بگیره و بهش خیره شد.
اون حیوان بلافاصله ساکت شد و جلوی هری نشست تا اون پسر نوازشش کنه و بعد پیش صاحبش برگشت و پشت پاهاش پنهان شد.
و... چی؟!
"میشه بریم؟" هری از لویی پرسید انگار که همه چی کاملا عادی بود و همین الان یه سگ که آمادهی حمله بود رو هیپنوتیزم نکرده بود! "چطوری... چرا اون... الان دقیقا چی شد؟!" لویی با لکنت و گیجی پرسید.
"من یه رابطه خیلی پیچیده با حیوانات دارم... بگذریم. خیلی گرسنمه! یه پیتزافروشی این اطراف هست. بیا بریم" از لویی نپرسید که باهاش موافق هست یا نه، فقط اون پسر رو دنبال خودش کشید و باعث شد لویی اتفاقی که افتاده بود رو تقریبا فراموش کنه.
نمیدونست که چه فکری باید بکنه، فقط نیم نگاهی به اون سگ که درست مثل صاحبش خشکش زده بود، انداخت و همراه اون پسر به راه افتاد.
وارد پیتزافروشی شدند و لویی با دیدن منو متوجه شد هیچ گزینه سالمی برای انتخاب وجود نداره و اون مکان فقط برای فروش پیتزاست. الان حتی بیشتر از چند لحظه پیش احساس افتضاحی داشت. امروز مشخصا روز اون نبود!
"خب چی میخوری؟" هری همونطور که مشغول خوندن منوی روی دیوار بود، پرسید. "خیلی گرسنهم نیست... یه بطری آب کافیه" "اما امروز که چیزی نخوردیم!" هری با لحن مشکوکی پرسید و مشخص بود که چند تا سوال دیگه هم برای پرسیدن، توی ذهنش داره.
"آره... نمیدونم مشکل چیه اما معدهام یکم درد میکنه" لویی تظاهر به ناراحتی کرد و دستش رو روی شکمش کشید تا دردی که نداشت رو تسکین بده.
" واقعا؟ خب پس یه پیتزا برای هردومون میگیرم که اگه مشکلت حل شد با هم بخوریمش!" هری گفت. "چه نوعی رو دوست داری؟"
لویی به منو نگاه کرد و لبش رو گاز گرفت؛ با اینکه میدونست قرار نیست دست به اون کوه چربی بزنه، سعی کرد که چیز قابل خوردن پیدا کنه.
"پنیری خوبه؟" هری پیشنهاد داد اما لویی چهرهش با فکر به اون حجم از لبنیات و چربی جمع شد." خب پس این یعنی نه... آم... پپرونی چطوره؟"
لویی با تصور خوردن پپرونی حالت تهوع گرفت.
"امروز روی مود گوشت خوردن نیستم..." لویی میدونست که بهونه گیر به نظر میاد و بابتش از خودش متنفر بود، اما نمیتونست کاری بکنه. "خیلی هم طرفدار پنیر نیستم... اما تو هر چی که دوست داری سفارش بده"
لویی لبخند مصنوعیای زد؛ واقعا دلش میخواست که هری چرب ترین نوع پیتزا رو سفارش بده تا یه بهونه برای نخوردنش داشته باشه.
"پس پیتزای سبزیجات میگیرم" هری به زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود، گفت و لویی میتونست حس کنه که امروز چقدر آزاردهنده شده، چون مشخصا هری بخاطر اون اینجوری سفارش داده بود.
حدود پانزده دقیقه منتظر ایستادند و بعد یه میز که توی تراس و رو به دریاچه بود رو انتخاب کردند و نشستند.
هری دو تا دستمال برداشت و یکیش رو به لویی داد، که پسر با لبخند اجباری و مسخرهای اون رو از دستش گرفت. "میدونم که از غذا خوشت نمیاد" هری گفت قبل از اینکه گازی به برش پیتزاش بزنه. "چی؟ البته که خوشم میاد! فقط امروز حال خوبی ندارم"
" از زمان آشناییمون، فکر کنم فقط دو یا سه بار غذا خوردنت رو دیدم. لو... نمیتونی فقط با خوردن انگور زنده بمونی" لویی آهی کشید. خودش هم این رو میدونست؛ چون میلیون ها بار از بقیه، این حرفها رو شنیده بود... اما به هر حال قرار نبود چیزی عوض بشه.
" من خیلی غذا میخورم... فقط تا حالا پیش نیومده که تو این رو ببینی" لویی با لحن جدیای گفت و بطری آبش رو باز کرد.
" نمیتونی چیزی بخوری اگه اینقدر آب بخوری... اما فکر کنم خودت از قبل این رو میدونی." هری زمزمه کرد و برش دوم پیتزاش رو برداشت... واو! اون پسر خیلی تند غذا میخورد!
" میشه فقط به عادت های غذا خوردن من کاری نداشته باشی؟ هر کسی با دیگری متفاوته... منم کمتر از بقیه از غذا خوردن لذت میبرم!" لویی با لحنی که سعی میکرد قانع کننده باشه، توضیح داد. "فکر میکنی چه اتفاقی میوفته اگه یه برش از این پیتزای سبزیجات رو بخوری؟"
میمیرم!
" هیچی... من فقط یه آدم شکمو نیستم"
"آدم شکمو؟" هری اخم کرد." لو... غذا خوردن یه چیز مربوط به شخصیت نیست! تو غذا میخوری تا انرژی لازم برای فعالیتهای بدنیت رو به دست بیاری! میدونستم که خوشت میاد سر جونت ریسک کنی ولی فکر نمیکردم که از همه راههای ممکن این کار رو انجام بدی!"
"من فقط از خوردن لذت نمیبرم، هری!" لویی اعتراف کرد،" میدونم که میخوای راه درست رو نشونم بدی اما من اینجوری نیستم... نمیتونم! خودم میدونم که باید چیکار کنم و چجوری انرژی به دست بیارم! من راه های دیگهای رو انتخاب کردم چون از اینکه مردم غذا خوردنم رو تماشا کنن، متنفرم!"
" اما چرا؟" هری برش پیتزاش رو کنار گذاشت؛ انگار که نظریات پیچیدهی لویی، اشتهاش رو از بین برده بود.
لویی نفس عمیقی کشید و دستمالی که توی دستش بود رو ریز ریز کرد تا اضطرابش رو کنترل کنه.
چطور میتونست به هری توضیح بده که چی توی ذهنش میگذره وقتی که ترجیح میده به خودش گرسنگی بده و غذا نخوره تا بدنش رو محدود کنه؟
"نمیتونم بهت بگم" "بهم اعتماد نداری؟" هری تقریبا برای شنیدن جواب سوالش التماس کرد. "این در مورد اعتماد نیست... اگه بگم فکر میکنی دیوونه شدم و میخوای که همه چیز رو درست کنی در صورتی که من این رو نمیخوام!" "من فقط میخوام که از زندگیت لذت ببری" هری به آرومی زمزمه کرد، انگار که دلش نمیخواست لویی حرفش رو بشنوه.
"متاسفم که اینجوریم... میتونم تلاش کنم و بیشتر حرف بزنم یا کمتر ازت فاصله بگیرم اما نمیتونم برای رضایت و خوشایند تو غذا بخورم"
" منم قصد نداشتم که مجبورت کنم..." هری شونههاش رو بالا انداخت." قول میدم دیگه در این مورد بهت فشار نیارم"
"ممنونم" لویی لبخند ضعیفی زد. هری دستش رو دراز کرد و دست لویی رو گرفت و به تنهایی، به غذا خوردنش ادامه داد.
جو سنگین بینشون با شکلکهای خندهداری که هری حین غذا خوردن درست میکرد و نالههایی که میکرد تا لویی رو به خوردن تشویق کنه، از بین رفت. این واقعا داشت خجالت آور میشد؛ چون کسایی که نزدیکشون نشسته بودند، با صدای ناله اون پسر برمیگشتند و بهشون خیره میشدند. لویی صورتش رو توی دستهاش پنهان کرده بود و در حالی که سرخ شده بود، آروم میخندید.
"کم کم دارم به اون مرحله که بگم تو رو نمیشناسم، نزدیک میشم" لویی با خنده گفت.
"مممم... ببخشید لو، نمیتونم صداتو بشنوم! این پیتزا زیادی خوبه! هوممم... واااو! خیلی خوبه!" هری با صدای بلندی گفت و وقتی که مردم دست از غذا خوردن کشیدند و بهشون خیره شدند، لویی حتی بیشتر از قبل سرخ شد."فاک! هوممم... "
"هری! اگه ساکت نشی با این بطری میزنم تو سرت!" لویی با صدای آروم و هشدار مانندی زمزمه کرد اما هری زیادی توی ناله کردن غرق شده بود.
"اوممم... آه... خیلی عالیه!" هری، درست انگار که به ارگاسم رسیده باشه، ناله کرد و لویی رو متحیر کرد.
"الان به شدت ازت متنفرم" سرش رو با تاسف تکون داد اما لبخند کوچیکی روی لبش نشست و نه، نمیتونست جلوی اون لبخند رو بگیره! و همچنین نمیتونست جلوی پاهاش که بعد از شنیدن نالههای هری، زیر میز به هم چسبونده بود و به همدیگه فشارشون میداد رو هم بگیره، البته لازم نبود کسی در این مورد چیزی بدونه!
" من رابطه خیلی خوبی با غذاها دارم!" "اوه خفه شو! من قبلا موقع غذا خوردن دیدمت و تو هیچوقت اینجوری ناله نکردی!" لویی با خنده گفت.
هری بلند خندید و جعبه پیتزا رو بست و اون رو نیمه خورده باقی گذاشت. هیچ اشاره ای به غذا نخوردن لویی نکرد و نیمهی دست نخوردهی پیتزا رو، به زن بی خانمانی که گوشه ای نشسته بود، داد.
با دیدن کار هری، لبخندی روی لب لویی نشست و دست پسر رو توی دستش گرفت تا با هم قدم بزنند؛ و البته که اجازه داد هری دستش رو دور شونهش حلقه کنه و حتی خودش هم دستش رو دور کمر هری انداخت و کاملا متفاوت با جوری که روزشون رو شروع کرده بودند، بهم چسبیدند و مشغول حرف زدن و خندیدن شدند.
***
ببخشید که دیر شد. دوباره دارم میرم سرکار و زودتر نتونستم بشینم پای ترجمه. امیدوارم لذت برده باشید😚
مرسی که میخونید💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro